✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸مامان بزرگ آدم قانعی بود با اینحال
نهار و شامش را که میخورد میگفت
خدایا شکرت اما بهتر از این هم بدی
بلدیم بخوریما
🔹و البته فرقی نمیکرد غذا اشکنه و استانبولی
و آبدوغ خیار باشد یا باقالی پلو با گوشت
میگفت شکر کریم واجبه اما اگه
بیشتر داد چیزی از کَرَمش کم نمیشه
🔸حالا او سالهاست که طبقهی بالائی
قبر آقاجون خودش را به خواب زده
برای شادی ارواح طیبه ما زندهها صلوات
نذر میکند و انتظار دیدارمان را میکشد
و شاید آنجا هم وقتی از آسمانها
برایش غذای بهشتی میآورند رو میکند
به آسمان و میگوید بهتر از این هم بدی
بلدیم بخوریما
🔹حالا که جهان واقع خالی از اوست
دوست دارم اندوه کلماتش را در این
تجربه غریب با واژگان دیگری واگویه کنم که
خدایا ما هیچگاه رفیق خوبی برایت نبودیم
اما در عوض آکنده از خواسته و تمنا و آرزو
🔸ممنونیم که بیوفائیمان را به رو نمیآوری
و هر وقت صدایت میزنیم
در رگ گردنمان به تپش میافتی
🔹خدایا شکرت بابت زخمهایمان، بابت
روزهای هولآوری که به سلامت گذراندیم
بابت فقدانها و البته تسکینی که
به قلبهایمان بخشیدی
🔸حالا هم نه اینکه بخواهیم شما را توی
رودربایستی بگذاریم اما اگر روزگار بهتری
هم بدهی ما مشتاقیم تا زندگیاش کنیم
🔹خدایا شما از عرش آسمانیات ما را در
سختی، هجران، بیوفایی، بدعهدی
دروغ، فریب، ناکامی و ناامیدی تماشا کردهای
🔸مامان بزرگ همیشه به من میگفت
هر چقدر بقیه بد بودند تو خوب باش
حالا شما هم بیا و به بدی ما نگاه نکن
خوبی خودت را ببین
🔹سر کیسه را شلتر کن قربان جبروتت
شادی و نور و قشنگی را به قلبهای ما
باز گردان اگر دست به خاک زدیم
خودت طلا کن
🔸و اگر قرار است این دعاهایمان برود
توی نوبت استجابت، لطفا خواسته
قدیمیترها را برآورده کن
و سرزمینمان را از بیگانه، دروغ و بیماری
در امان بدار
📌 یکشنبه
☀️ ۴ خرداد ۱۴۰۴ هجری شمسی
🌙 ۲۷ ذیالقعده ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 25 مِی 2025 میلادی
📎 #تقویم
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔹گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود
که به او ترمان (terman) میگفتند
او بسیار شیرین عقل بود و گاهی سخنان
حکیمانه عجیبی میگفت
🔸مرحوم پدرم نقل میکرد در سال ۱۳۴۵
برای آزمون استخدامی معلمی از خوی
قصد سفر به تبریز را داشتم
ساعت ۱۰ صبح گاراژ گیتی خوی رفتم
و بلیط گرفتم از پشت اتوبوسی دود سیگاری
دیدم نزدیک رفتم دیدم ترمان زیرش کارتنی
گذاشتهو سیگاری دود میکند
🔹یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او
بدهم او از کسی بدون دلیل پول نمیگرفت
باید دنبال دلیلی میگشتم تا این پول را
از من بگیرد
🔸گفتم: ترمان این پنج تومان را بگیر
به حساب من ناهاری بخور و دعا کن
من در آزمون استخدامی قبول شوم
🔹ترمان از من پرسید: ساعت چند است؟
گفتم: نزدیک ۱۰ گفت: ببر نیازی نیست
خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی
به پیشنهاد من داشت؟
🔸پرسیدم: ترمان مگر ناهار دعوتی؟
گفت: نه من پول ناهارم را نزدیک ظهر میگیرم
الآن تازه صبحانه خوردهام اگر الآن این پول
را از تو بگیرم یا گم میکنم یا خرج کرده
و ناهار گرسنه میمانم
🔹من بارها خودم را آزمودهام
خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر میدهد
واقعاً متحیر شدم رفتم و عصر برگشتم
و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم
پرسیدم: ناهار کجا خوردی؟
گفت: بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید
جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند
روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید
خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای
نهار به آبگوشتی دعوت کرد
🔸ترمان دیوانه برای پول ناهارش نمیترسید
اما بسیاری از ما چنان از آینده میترسیم
و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا
نابود خواهد شد جمع کردن مال زیاد
و آرزوهای طولانی و دراز داریم