✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔻حتماً بخوانید بی تأثیر نخواهد بود🔻
🔸اتومبیل جلوئی خیلی آهسته پیش میرفت
و با اینکه مدام بوق میزدم به من راه نمیداد
🔹داشتم خونسردیام را از دست میدادم
که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی
روی شیشه عقبش افتاد:
👈راننده ناشنواست لطفا صبور باشید!👉
🔸مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد!
بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده
و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم
اما مشکلی نبود
🔹ناگهان با خودم زمزمه کردم:
آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود
من صبوری به خرج میدادم؟
🔸راستی چرا برای بردباری در برابر مردم
به یک نوشته نیاز داریم!؟
اگر مردم نوشتههائی به پیشانی خود بچسبانند
با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
نوشتههائی همچون:
▫️کارم را از دست دادهام
▫️در حال مبارزه با سرطان هستم
▫️در مراحل طلاق، گیر افتادهام
▫️عزیزی را از دست دادهام
▫️احساس بی ارزشی و حقارت میکنم
▫️در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم
▫️بعد از سالها درس خواندن، هنوز بیکارم
▫️مریضی در خانه دارم
▫️و صدها نوشته دیگر شبیه اینها
👌همه درگیر مشکلاتی هستند
که ما از آن چیزی نمیدانیم
✍ بیائیم
نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده
و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم
چون همه چیز را نمیشود فریاد زد
زندگی به ساز کسی نمیرقصه
اصلا زندگی عمرا تنها برقصه،
پس باید یاد گرفت که در هر شرایطی دست در دست زندگی رقصید.
درس بخونید ولی بیرون هم برید
کار کنید ولی تفریح هم کنید
پایبند به چهارچوب و اصول باشید
ولی مهمونی هم برید
پیشرفت کنید اما استراحت هم داشته باشید
زندگی خشک و رباتی آدم رو پیر میکنه
زندگی را با چیز های ساده پر باید کرد
ساده ها سطحی نیستند
میزون ببینمت
🍃🌺🍃
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔹امام صادق علیه السلام فرمود:
در زمانهای گذشته در میان بنی اسرائیل
عابدی زندگی میکرد که از امور دنیا محروم بود
و در وضع بسیار دشواری زندگی میکرد
🔸همسرش آنچه داروندار داشت در تأمین
زندگی مصرف کرد و دیگر آهی در بساط نماند
و عابد و همسرش روزهائی را با گرسنگی
بسر بردند
🔹تا اینکه همسرش مقداری نخ را که ریشه بود
پیدا کرد و به شوهرش داد تا به بازار ببرد
و با فروش آن غذائی تهیه کند
🔸عابد آن را به بازار برد وقتی به بازار رسید
دید بازار تعطیل است و خریدارها جمع
شدهاند و مأیوس برمیگردند
🔹عابد با خود گفت دریا نزدیک است
بروم در آنجا وضو بگیرم و دست و صورتم
را بشویم تا بلکه راه نجاتی پیدا شود
🔸کنار دریا آمد دید صیادی تور به دریا
میاندازد و ماهی میگیرد
اتفاقاً تورش را به دریا انداخت و کشید
و تنها یک ماهی پلاسیده و بی ارزشی
در میان تور افتاده بود!
🔹عابد به صیاد گفت این بسته نخ را
به این ماهی میفروشم
صیاد با کمال میل قبول کرد
عابد آن ماهی را برداشت و به خانه آمد
و جریان را به همسرش گفت
🔸همسر ماهی را گرفت و مشغول پاک کردن
و بریدن آن شده تا برای پختن آماده کند
ناگهان در شکم ماهی مرواریدی گرانبها یافت
🔹شوهرش را خبر کرد شوهر آن مروارید
را به بازار برد و آن را به بیست هزار درهم
فروخت و سپس آن پول کلان را که
در دو کیسه بود به منزل آورد
🔸در همین لحظه فقیری به در خانه آمد
و تقاضای کمک کرد عابد به فقیر گفت:
بیا و این یک کیسه را بردار و ببر
فقیر خوشحال شد و یک کیسه را برداشت و برد
🔹همسر عابد گفت: سبحان الله ما خودمان
در حالی که در سختی و دشواری فقر
به سر میبریم نصف سرمایه ما رفت
🔸چند لحظه نگذشت که فقیر دیگری آمد
و تقاضای کمک کرد عابد به او اجازه
ورود داد تا به او نیز کمک کند
او وارد خانه شد و همان کیسه درهم را
که فقیر قبلی برده بود آورد و در جای خود
نهاد و به عابد گفت: «کُل هَنیا مَریئا»
🔹از این روزی بخور گوارا و نوش جانت باد
من فرشتهای از فرشتگان خدا هستم
پروردگار تو خواست به وسیله من تو را
امتحان کند و تو را شاکر و سپاسگزار یافت
📚داستان دوستان، جلد ۳
✍ محمد محمدی اشتهاردی