eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
کشیشان می‌گویند: بزرگترین نعمتی که خداوند داده عقل است. اما هر چه می‌خواهید بپرسید، فقط از ما بپرسید! پس عقل به چه درد میخورد؟ آیا فقط باید سنگینیِ آن را تحمل کنیم؟! گالیله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت چهارم 🔶صحن مسجدالرسول🔶 -من که خیلی استفاده کردم. از این شیوایی کلام و آرامش گفتار. اما کاش طولانی‌تر صحبت می‌کردید. نمیدونم چرا دیگه روحانیون این دوره زمانه، مثل علما و عرفای قدیم، طولانی صحبت نمی‌کنند؟ ما سابقه سخنرانی یک ساعت و نیم و دوساعت در این مسجد داریم! سخنرانی‌هایی که تا تمام میشد، سخنرانِ بعدی شروع میکرد و بسم الله میگفت! یه همچین عظمتی در قدیم الایام یادمون هست. این‌ها کلام پیرمردِ حدودا هفتاد ساله‌ای به نام حاجی محمودی بود. حاجی محمودی که به نوعی رییس هیئت اُمنا بود، عشقش سخنرانی‌های طولانی و آتشین بود که خب طبیعتا با روحیه و منشِ داود جور درنمی‌آمد. یک خصوصیت دیگری هم که داشت این بود که وقتی حرف میزد، جوری به چشمانت زل میزد که فقط مجبور بودی تاییدش کنی و با کلمات«بعله. درسته. احسنت. حق با شماست.» خوشحالش کنی. داود میدید هنوز جمله حاجی محمودی تمام نشده، همه هیئت اُمنا سر تکان می‌دهند و بعله و احسنت می‌گویند! به خاطر همین، هاج و واج نشسته بود وسط جمعِ شش هفت نفره آنها که یکباره اوس‌تقی گفت: «نظر شما چیه حاج آقا؟!» داود مکثی کرد و گفت: «خدا حقِ گذشتگانِ از علما و مومنین بر ما حلال کنه اما شاید به خاطر همین اطاله کلام‌ها و سخنرانی‌های پشت کله هم، مسجد به مرور زمان این‌قدر خلوت شده و دیگه به جز همین عزیزان دهه‌های پیشین، دیگه کسی نمیاد!» سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. حاجی محمودی خودی تکان داد و رو به داود گفت: «یعنی می‌فرمایید بزرگان اشتباه می‌کردند؟» داود فورا با همان لحن معمولی و همیشگی‌اش گفت: «نمیدونم. فورا منو با ارواح بزرگان در نندازید! قضاوتِ راحتی نیست. ولی قطعا یه جای کار میلنگیده که الان به این حال و روز افتادیم و حتی یه پسر بچه تو مسجد نیست که یه بلندگو دستم بده. به خدا من شرمنده شدم که خادمِ عزیز مسجد، با دست لرزانش بلندگو به من داد.» ذاکر که در جمع حضور داشت و تسبیحش را هر از لحظاتی دورِ انگشتش تاب میداد گفت: «ببخشید بزرگوار! خب این از ضعف شما روحانیت امروزی هست. ماشالله هر کدوم از طلبه‌ها در طول سال، قم تشریف دارن و خبر از حال و درد مردم ندارن و تا میان شهر و روستا، سرِ سفره آماده طلبه‌هایی می‌شینن که بیچاره‌ها در طول سال در شهرستان‌ها دارن زحمت میکشن. مساجد را خالی از نوجوان و جوان می‌بینن؟ تقصیر رو نندازین گردنِ هیئت اُمنا و طولانی بودن سخنرانی‌های علمای قدیم! وگرنه جوونای دیروز، پای منبرهای طولانی علما جذب و بزرگ شدند. الان هم شما جذاب باش تا بچه‌های ما جذب بشن. بزرگوار! اگه شما بلدی، بسم الله. والا ما از خدامونه. والا ما هم پسر و دختر جوان و نوجوان داریم که آرزومونه بیان مسجد و کتاب و مداحی و سخنرانی‌های بصیرتی که ما میگیم گوش بدن و آدم بشن. من امروز رفتم همین کتابخونه مسجد خودمون و خانم ایزدی که الحق و الانصاف از نظر بصیرت و دیانت و دانش لنگه ندارند رو منصوب کردم اما دیدم با خودم ده‌نفر هم نمی‌شدیم. خب این آسیبه. حالا شما بفرمایید. بنظرتون چه کنیم؟» نرجس به همراه حاج‌خانم مهدوی(مادر حاج آقای مهدوی/رفیق داود) در گوشه‌ جلسه نشسته بودند و تنها خانم‌های هیئت اُمنا بودند. نرجس با شنیدن این حرفها از ذاکر، کمی جا خورد و نگاهش که به گُلِ قالی مسجد دوخته بود، گِرد کرد اما حرفی نزد. داود که انگار منتظر همچین حرفی بود، با لبخند گفت: «خب خدا را شکر که هم‌نظریم. منم نیومدم بگم بلدم و یا خدایی نکرده جای کسی رو بگیرم. همین طور که هیچ ضمانتی نمیدم که بچه‌های مردمو مجبور کنم که مطابق خواست و سلیقه هیئت اُمنا کتاب بخونن و مداحی گوش بدن و سخنرانی بشنوند. اما تلاشم را برای جذب میکنم. ولی نیاز به مکانی دارم که بتونم همین جا بمونم. ماشالله این محل و مسجد، بالاشهر هست و حوزه ما جنوبِ شهر. اگر بتونم همین‌جا بمونم بیشتر میتونم درخدمت محل و مردم باشم.» آقاخانِ مهدوی که پیرمردی شیک و بسیار مودبی بود رو به حاجی محمودی کرد و گفت: «اجازه هست بنده هم دو کلمه عرض کنم؟» محمودی گفت: «صاب اختیارید. بفرمایید!» آقاخان گفت: «بنده هم خیر مقدم عرض میکنم خدمت حاج آقای عزیز. تعریف شما را از پسرم خیلی شنیدم. پیشنهادم اینه که گوشه حیاطِ مسجد، یه اتاق سه در چهار هست که معمولا میهمانان و علمایی که تشریف می‌آوردند در آنجا اقامت میکردند. خودم و حاج خانم امروز می‌مونیم و دستی به سر و روش می‌کشیم و برای شما آماده می‌کنیم. ضمنا تا جایی که از دستم بربیاد، اگر کمک مالی هم لازم باشه، درخدمتم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید باشم و حضورم موثر باشه.» ذاکر فورا گفت: «با خانواده تشریف میارین دیگه؟!» داود گفت: «نخیر. تنهام. ینی... مجردم.» تا گفت مجردم، شکل و قیافه ذاکر شد مثل بستی چوبیِ آب شده! با حالتِ بدی گفت: «مجردین؟! ای بابا! بد شد که!» آقاخان فورا گفت: «چرا بد شد؟ ایرادش چیه؟» ذاکر گفت: «آقاخان!! شما دیگه چرا؟ فتنه آخوندِ مجردِ تنها از فتنه‌های بزرگ آخرالزمان محسوب میشه. مخصوصا اگه ماشالله... جای برادری... نمیدونم والا ... من وظیفم بود که هشدار بدم. حالا باز هرطور صلاحه.» محمودی که با شنیدن کلمه«مجردم» یکی از ابروهاش برده بود بالا و با حرفهای ذاکر هم انگار آتش زیرِ خاکسترش داشت گُر میگرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: «خب آقای ذاکر حق دارند. چون می‌خواستیم شما به خانواده‌ها مشاوره بدین و مشکلات روحی و زناشویی مردم با دانش شما حل بشه. خب اینجوری یه کم سخته.» داود خیلی عادی و صریح گفت: «برای حل مشکلات روحی و زناشویی و این حرفها باید دست به دامن یک مشاور امین و متخصص شد. کسی که درسش رو خونده باشه و دانشِ مشاوره داشته باشه. نه از اینا که دو سه تا دوره کوتاه مدت شرکت کردند و حرفای انگیزشی میزنن و اگه زشت نبود، به همدیگه می‌گفتند دکتر! هر کسی که روحانی هست و لباس آخوندی پوشیده، ضرورتا مشاور نیست. چون ما اصلا درسِ مشاوره در حوزه‌ها نمی‌خونیم. وظیفه ما یه چیز دیگه است. شما که غریبه نیستید اما من خیلی از زندگی‌ها و حال و آینده افراد سراغ دارم که بخاطر مراجعه به غیر متخصص نابود شده و چه آه و نفرین‌ها که پشت سر اون بندگان‌ خدا نیومده. من صریحا اعلام میکنم که نه مشاوره بلدم و نه اجازه میدم که تا در این مسجد هستم، کسی بدون مجوز و مدرک معتبر دانشگاهی برای مشاوره و درمان، پاشو تو این مسجد بذاره. شوخی بازی که نیست.» ذاکر و محمودی هیچی نگفتند و فقط به صورت داود زل زدند. آقاخان که میخواست فضای بحث را عوض کند، رو به داود گفت: «خب خیره انشاءالله. پس لطفا تا من حجره رو آماده میکنم و حاج خانم هم افطاری امشب را آماده میکنن، شما هم تشریف ببرید حوزه و وسایلتون رو بیارین.» داود دست راستش را روی سینه‌اش گذاشت و رو به آقاخان گفت: «از محبت شما ممنونم. چشم. میرم وسایلمو میارم. اگر دیگه امری ندارین، زحمت کم کنم؟» جلسه تمام شد. ذاکر همین طور که قدم میزد، داشت همچنان روده درازی می‌کرد و از آسیب‌های حضور آخوند مجرد در مسجد با نرجس پِچ‌پِچ می‌کردند. محمودی و آقا خان و داود هم چند متر جلوتر از آنها داشتند از مسجد خارج می‌شدند. محمودی گفت: «راننده آماده است. خیر پیش. شب منتظرتونیم.» داود گفت: «ممنون. اگه اجازه بدید میخوام قدم بزنم. میخوام محله رو ببینم. هرجا هم خسته شدم و ضعف کردم، تاکسی میگیرم میرم.» محمودی گفت: «هر طور صلاحه. باشه.» آقاخان همین طور که لبخند بر لب داشت و انگار از این که داود می‌خواهد قدم‌زنان، محله و مردم را ببیند این بیت شعر را خواند: «🌷علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند ... جمال چهره تو حجت موجه ماست🌷» با این بیت، انگار یک کوله‌بار حسِ و حال خوب به داود داد. پاهای داود، جان بیشتری گرفت و با دلگرمی بیشتری از آنها خدافظی کرد و راهش را گرفت و رفت. رفت وسط مردم. پیاده‌رو به پیاده‌رو و کوچه به کوچه را گز کرد. در راه به جوان و نوجوان و دختر و پسرهای زیادی برخورد کرد. از کسی سلام نشنید. البته خودش هم خیلی اهل سلام و معاشرت‌ و گرم گرفتن‌های داغ و پوپولیستی نبود. از جلوی مغازه‎‌ها و بوتیک ها و پاساژها که رد میشد، میدید که مردم به راحتی روزه‌خواری می‌کنند. حتی جلوی یکی از مغازه‌های لباس فروشی که رد میشد، دو تا جوان داشتند ناهار می‌خوردند. یکی از آنها تا متوجه شد که داود دارد از آن پیاده‌رو رد میشود و تا چند ثانیه دیگر به آنها می‌رسد، از عمد نوشابه‌اش را خورد و بادِگلوی زیادی را در دهانش حبس کرد و تا داود به آنها رسید و می‌خواست رد بشود، چنان آروق بلندی زد که رفیقش که مجتبی نام داشت از خنده روده‌بر شد و وسط خنده‌هایش به او گفت: «مجید! دهنت سرویس! بوش تا اینجا اومد!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود انگار نه انگار. از کنار آنها رد شد و هیچ نگفت. حتی برنگشت به آنها تَخم و غیظ کند. هیچ. راهش را گرفت و رفت. نزدیک سه ساعت و یا بیشتر راه رفت. پاهایش خیلی خسته شد و با دهان روزه ضعف کرده بود. یک فضای سبز کوچک در آن نزدیکی بود. رفت و روی یکی از صندلی‌ها نشست. عمامه‌اش را درآورد و عینکش را هم برداشت و دستی به سر و صورتش کشید. گوشی همراهش را درآورد. دید احمد سه چهار بار زنگ زده. شماره احمد را گرفت. -الو. سلام. -سلام. کجایی؟ نیستی! -لابد بازم بی اجازه رفتی تو حُجرم و دیدی نیستم. -کجایی الان؟ افطار چیکار کنم؟ یه چیزی بگیر بیار. -از این خبرا نیست. احمد آماده شو و بیا به این لوکیشنی که میفرستم. -بله؟! کجا؟ من از جام جُم نمیخورم. -فقط زود باش. راستی شلوار راحتی و دو تا پیراهن واسم بردار بیار. -میگم نمیام، میگی واست شلوار و پیراهن بیارم. پاشو بیا فصل سوم خانه کاغذی نگاه کنیم. کجا رفتی باز موندی؟! همین طور که داود با احمد حرف میزد، دید روبرویش یک آموزشگاه ابتدایی پسرانه و بغل دستش یک موسسه زبان برای نوجوان‌ها تعطیل شدند. داود چشمانش را گرد کرد و همین طور که با دقت به بچه‌های مردم نگاه می‌کرد، به احمد گفت: «احمد منتظرتم.» این را گفت و قطع کرد و همچنان به بچه‌ها چشم دوخت. در همان لحظات، چیزی به ذهنش آمد و لبخند زیرکانه‌ای گوشه لبش نقش بست. 🔶منزل ذاکر🔶 ذاکر روی مبلش نشسته بود و داشت با تلفن همراه حرف میزد. -من دارم تمام تلاشمو میکنم که به جز بچه‌هایی که مِنّا(بسیار نزدیک و مورد اعتماد ما) هستند، کسی به خودش جرات قلم زدن در این حوزه‌ها نداشته باشه. درسته ما مخاطب نداریم اما همه چی دست خودمونه. مخاطب هم خدا بزرگه. من فقط از این دلخورم که چرا حاج عبدالمطلب همش دم از جذب حداکثری میزنه. مگه چقدر لازمه نویسنده و فیلمنامه‌نویس داشته باشیم؟ چرا باید همه رو تحویل بگیریم؟ من این منش حاج عبدالمطلب رو قبول ندارم. رُک بگم؛ انقلابی نیست. دیگه پیر شده و مملو از محافظه‌کاری! حیف که مافوقم هست و احترامش واجب. وگرنه به قرآن قسم... ببین دارم با دهن روزه قسم میخورم... به قرآن قسم نمی‌گذاشتم هیچ گردش‌کاری بره زیردست حاج عبدالمطلب. خودم امضا می‌کردم و می‌فرستادم می‌رفت. پاهایش خسته شد و بلند شد و در حالی که راه میرفت ادامه داد و گفت: «ببین فرهادی جان! شما یه کاری کن! یه جوری رو ذهن ابوی کار کن. حداقل اطلاع داشته باشه. من حس میکنم ابوی این چیزا رو اطلاع نداره‌ها! این که ما هی گردش‌کار و نامه میزنیم اما حاج عبدالمطلب رد میکنه و علیه اونا حکم نمیده، مسئولیت فردای قیامتش با خودته‌ها!» فرهادی که مشخص بود هول شده، گفت: «خب تکلیف چیه حاجی؟ شما بگو تا ما بگیم چشم!» ذاکر که هم‌زمان داشت از پنجره خانه‌اش به بیرون نگاه میکرد، از بالا دید که داود و احمد در حال پیاده‌روی به طرف مسجد هستند. چشمانش را نازک کرد و همچنان که به داود خیره شده بود، به فرهادی که همچنان پشت خط بود گفت: «تو فقط ابوی را بپز! که مو دماغ نشه. بقیه‌اش با من.» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان قبول باشه ان‌شاءالله من اگر میدونستم داستان‌های غیرامنیتی (مثل هادی‌فرز، مممحمد۱و۲، یکی‌مثل‌همه) اینقدر مورد توجه و استقبال شما عزیزان قرار میگیره، تا حالا ده تا رمان غیر امنیتی براتون می‌نوشتم.☺️ همینم خدا را شکر اما کاش زودتر فهمیده بودم.
🔹سلام جناب شبتون بخیر و طاعات و عباداتتون قبول باشه راستشو بخواید پدربزرگم چندتا از کتابای شما رو مثل حجره پریا، نه ،حیفا ، دفترچه نیمه سوخته،اردیبهشت و کف خیابون رو با کمک اقایون فامیل خریداری کرده بودن و برا هرکی که دوست داشت امانت میدادن برای مطالعه من عاشققق کتابا بودمو و اینکه روحیه کنجکاوانه ای دارم تا تمومشون نمیکردم ول کن ماجرا نبودم راستشو بخواید ادم خیلییی مذهبی نیستم ولی دارم تمام سعیمو میکنم تا بتونم به دستورات خدا عمل کنم دل پُری دارم از ادمایی که بقیه رو از دین زده میکنن مثل نرجس خانوم من دوستایی دارم که از نظر حجاب،حجاب کاملی ندارن ولی تمام مراسم های مسجد رو شرکت میکنن و دل کاملا پاکی دارن و عاشق امام ها هستن ولی همین خانم های بظاهر مذهبی باعث دلزدگی همچین افرادی از جمع های ائمه میشن و من معتقدم که پایه دین من (احترام)هستش و با هر فرقه ای باید با احترام برخورد کنیم تا جذب دین بشن نه با برخورد های زننده اون هارو از هر بحثی مربوط به دین فراری بدیم ببخشید طولانی شد 🔹سلام و رحمت و برکت ماشاءالله و لا قوةالا بالله بر شما و اثار شما برادر بزرگوارم. دنیا بدون فرزندی چون شما واقعا حیف بود، خوش به حال و روح پدر و مادر گرامی شما هر عالمی که هستند. داستان جدید بسیار جذاب و بکر و به روز و همه چیز تمامه... بنده هم گیلانی و طلبه سطح دو حوزه هستم خروجی سال 90 درحال حاضر معلم و مبلغ و شبهای تا سحر بیداریم با داستان شما حال عجیبی داره... پیامی که در خصوص از پوشک گرفتن بچه جگر گوشه تان خواندم برام دلگرم کننده بود چون ما هم در همین روزها هستیم و محتاج دعای خوبان عالم... امشب برای اولین بار پیام میفرستم وهدف از پیام دادن بعد از چند سال عضویت در کانال شما فقط تشکر خالصانه از زحماتتان بوده، بدانید که در راه بسیار مستقیمی قرار دارید ان شاءالله برقرار باشید. ان شاءالله سال 1404سال ظهور اقامون باشه صلوات 🔹سلام حاجی شبتون بخیر،چقد خوبه این رمان،امشب با همسرم نشستیم بیرون خونه جلو باغچه،با چایی نبات و تخمه،داستان رو برا همسرم میخوندم(آخه همیشه میگه تو برام داستان ها رو بخون) واای خدا میدونه چه دقی کرده از خانم ایزدی،من میخوندم که خانم ایزدی چی گفته، اون میگفت (زهررررررماررررر)🤣 🔹حاجی امثال ذاکری فراونه،،همین الان تو مسجد فعالی که تو شهرمونه و همسرم از فعالان فرهنگی اونجاست،دعوا به شدت بالاست،هییت امنا کاملا خشکه مقدس و میگن نباید جوون ها بیان مسجد جز برای نماز،،،در صورتی جوون های مسجد تونستن با بازی و گردش و هییت هفتگی ،کلی نوجون و بچه رو جذب مسجد کردن،،،،اگه وارد مسجد بشین با تعداد زیادی جوون و نوجون و کودک مواجهه میشید،آدم قلبش شاد میشه،ولی امثال ذاکری ها قفل مسجد رو عوض کردن تا بچها نتونن برن تو پایگاه یا کتابخونه حاج آقا تو رو خدا ادامه بدین بخدا این داستان ها عین روشنگریه،خدا خیرتون بده🤲🌿 🔹سلام حاجی دهنت سرویس این دیالوگه...بوش تا اینجا اومد خاطرات چهارسال پیش منو زنده کرد و بهمشون زنگ زدم و گفتم. ممنون بابت وقتی که میزاری که کم نزاری. متن نوشتنت ی جوریع که بدا به اندازه خودشون و به سبک خودشون بدن و خوبا هم به اندازه و به خاطر خصوصیات خصشون خوبن. 🔹انصافا این خاطره ات باعث شد بعد از گذشت هفت روز از مرگ پدرم یه مقدار احساس ارامش بکنم. 🔹سلام ولی اقای حدادپور شما میگین این رمان جدیدتون امنیتی نیست... فکر نمیکنما:) حالا بازم خودتون میدونین چون از همین الان دارین بازیه دست های پشت پرده برای تولید و فروش یه سری از کتاب های خاص با یه سری عناوین خاص و انتشار تحملیشون به مردم رو نشون میدین وقتتون بخیر یاعلی 🔹سلام حاج آقا نماز و روزه هاتون قبول باشه ان شاء الله به نظرم این استقبال بیشتر به قدرت و توانایی شما در نگارش داستان و زاویه نگاه و بصیرتتون در انتخاب موضوع برمیگرده البته که رمان های امنیتیتون با اون تخصص شما در جون به لب کردن مخاطب در لحظات حساس ماجرا یه چیز دیگه اس 👌🏻👌🏻❤️❤️ 🔹سلام و خدا قوت به شما خیلی خوبه که مطالب مربوط به سخنرانی ها رو میارید ‌توی داستان مثلا سخنرانی داود درباره حضرت خدیجه شاید اگه به صورت یه متن ساده فرستاده بشه خونده نشه ولی وقتی میاد تو داستان کامل خونده میشه و خواننده درباره فضیلت حضرت خدیجه هم چن خطی میخونه و این عالیه 🔹سلام حاج آقا نماز روزه قبول سال نو هم مبارک درباره اینکه گفتید داستانای غیر امنیتی مورد استقبال قرار گرفته خواستم بگم: البته این استقبال بخاطر قلم شماست که یه حس خودمونی و بی تکلف خاصی درش هست که مخاطباتون معمولا خیلی از این سبک خوششون میاد حرفا و پند و اندرزهایی که معمولا پای منبرا زده میشه وقتی از زبون شخصیتای داستان شنیده میشه دل نشین تره، اونم برای نسلی که حوصله نصیحت شنیدن نداره. و الا داستانای اجتماعی از این سبک زیاد نوشته میشه
سلام حاج آقا طاعتتون قبول حقیقتش با شروع این متن جدید منو یاد پدرم انداختید ، ایشون عالم وارسته ایی هستن که دغدغه طلبه ها رو زیاد داشتن ، از طرف امور مساجد بهش مسجدی نیمه ساخته ایی به اسم صاحب الزمان در شهرک غربو دادند، قرار بود علاوه بر تکمیل مسجد، حوزه علمیه و درمانگاه هم در زمینش احداث کنن با کمک شهرداری، مسجد درحال تکمیل شدن بود که زمزمه هایی در بین صاحب منصبان امور مساجد افتاد که این مسجد بزرگ باید بدست جوانان باشدو .. که پدرم وقتی یک شب برای اقامه ی نماز به مسجد میروند می بینن، طلبه ی جوانی بدون هیچ اطلاع قبلی بعنوان امام جماعت سرجایشان ایستادن و گفتن از امشب من بعنوان امام جماعت این مسجد هستم، پدرم هم بدون حرفی پشت سر ایشان به نماز می ایستن، متأسفانه بعداز گذشت ۵ سال حتی آجری به آجرهای مسجد اضافه نشد و مسجد نیمه کاره باهمون چند نفر پیرمرد و پیرزن نماز گزار اداره میشه، با رفتن پدرم رفتو آمد جوانان به مسجد پایان یافت، خیلی حالمون تا چند وقت گرفته بود، که پدرم با چنین علمی باید خونه نشین می شد، ولی خدا هیچ موقع باب رحمتشو بر اهلش نمی بنده، به امید اینکه بینش حقیقی رزق همه طلبه ها بشه. 🔹سلام علیکم طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق.بنده حقیر به دلیل اینکه چن وقتی کف میدون با افراد متفاوت کار کردم چندتا نکته رو بگم.البته نمیدونم شایدم اشتباه باشه.اینرو هم اضافه کنم که بنده طلبه نیستم و موقع کار فرهنگی کم باهاشون درگیر نبودم اما رفقای خوبی هم دارم و دیدم که میون علما چه حسادتی وجود داره متاسفانه، که بعید میدونم به دلیل بالا بودن پایه های علمیشون اصلا این موضوع حل بشه.خب نکات رو عرض کنم : اول اینکه جالبه که همش پیام مخاطبین موافقتون رو میگذارید.دوم اینکه واقعا وضع حوزه های علمیه خوب نیست و اون اقای خلج تعدادشون اینقدر کمه که اون تعداد هم رفتن منزوی شدن از پیام مخاطبین هم معلومه مردم چقد کلافه شدن از برخی روحانی نماها.سوم به نظر بنده حقیر که آقای دیوید نقش اول داستان رو داره خب وقتی طلبه شده نباید بگه که من اصلا اعتقادی به ریش ندارم و این ته ریشم به خاطر مثلا معاونت تهذیب یا من اصلا معمم شدنو... و یا رمان خوندن سر کلاس استاد..خب به نظر بنده این مسائل که تو داستان اوردید اصلا مورد قبول علمای بزرگ ما هم نیست.حالا این شخص ویژگی های خوبی هم داره توروخدا اونارم بولد کنید که ایشون درسته لباس تنگ می پوشه اما مثلا نمازش اول وقته.خب لااقل وقتی یه طلبه میخونه فردا روز نره ریششو بزنه و بگه اگه ریشمو بزنم روشنفکر به نظر میرسم.اینارو که گفتم حاج اقای عزیز لطماتشو دیدیم طلبه ای که دنبال رپ خوندن بوده و..خب اینا برای یک طلبه خوب نیست.به هر حال بنده داستان رو برای دوستان طلبه فرستادم تا استفاده کنند اما واقعا یه خورده ترس داشتم که نکنه آقای دیوید به عنوان نقش اول داستان واسه دوستام بد جا بیوفته و...ان شاءالله اخر داستان عاقبت بخیری همه باشه.عذرخواهم یا علی مدد. 🔹سلام حاجی جان سال نو مبارک🌹 طاعات و عباداتِ تون قبول درگاه حق آقا من خودم طلبه ام و الحمدلله توفیقی شد نیمه شعبان خدمت حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (حفظه الله)رسیدیم و معمم شدیم. از اون روز که گفتید میخواید یه داستان بذارید چنین و چنان خیلی منتظرش بودم و حقیقتا کیف کردم داستان در مورد حوزه و طلبه های خر مذهبی و طلبه های تیپ شهید بهشتیه❤️ من یکی به عنوان یه طلبه‌ی معمم لذت بردم و بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم خدا اجرتون بده❤️ 🔹سلام حاج آقا داستانی ک شروع کردید برام خیلی سوال بود ک میخواهید چی بگید؟ آیا میخواهید حوزه و قشر طلبه را تطهیر کنید؟؟ یا برعکس میخواهید دستشون رو در خیلی جاها رو کنید؟؟ فقط یه خواهشی ازتون دارم اینکه واقعیت ها رو بگید...چیزی را سانسور نکنید.....کم و زیادش نکنید....من هم طلبه هستم و سالهاست بین این جماعت نفس کشیدم. خیلی خوب میشناسمشون.... بعضی هاشون انگل جامعه اند..... بعضی هاشون آبروی حوزه و طلبه و اسلام را میبرن.... عده زیادی شون هم خوابن!!!!! خواهش میکنم اینها را هم بگید...... امثال این آقای دیوید خیلی خیلی کم اند. انگشت شمارند.... بهتره بگم اصلا نیستن!!! چون همون یک عده انگشت شمار رو آنقدرررر میکوبند و تخطئه میکنند تا اونا هم همرنگ جماعت بشن.... نمونه اش خود من. اینقدرررر برخورد بد دیدم ک از حوزه زدم بیرون....... یک مشت آدم متحجر و خشکه مقدس حوزه را پر کردن و تحمل یه حرف خلاف مسلکشون را ندارن!! اسم خودشون را هم میذارن سرباز امام زمان!!!!
🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر حدود چند سال پیش تو تلگرام عضو کانالتون بودم و رماناتونو دنبال میکردم..برای منی که کتاب و فیلم رو چند روزه تموم میکنم خیلی سختم بود که هرشب دوصفحه هم جلو نرم از داستانا.. اونم چه داستانایی!!! برای همین بعد چند تا داستان که خون جگرها کشیدم سر خوندنش طی یک تصمیم انقلابی لفت دادم از کانالتون و مرتب از سایت پیگیری میکردم تا کتاب جدیدی میومد یا از سایت میخریدم یا از کتابفروشی.. حالا چرا دوباره تو ایتا عضو کانالتون شدم نمیدونم🤦🏻‍♀️ داستان یکی مثل همه مثل باقی اثارتون محشره از همین اولش بشدت جذبش شدم👌 خواهشا زجر کشمون نکنین سر خوندنش پارتای بیشتری بزارین🙏 🔹سلام حاج بابا حاج بابا😐 داستان جدیدتون رو امشب دیدم و دو قسمتش رو خوندم😐 و من یک طلبه ام،که بخاطر فاز هنری و حرکات بس عجیبم...حالا بماند😅 مدیر حوزه ام نبود عین حاج آقا خلج شاید بعضیا تا حالا اخراجمم کرده بودن😅 من ذوق مرگم از برای داستان جدیدتون😐 ممنونم ولی نذار زیاد داوود رو اذیت کنن😐 اون الهام بیچاره رو از اعماااااق قلبم درک میکنم،وقتی اولش میگن شما اختیار دارین برنامه و کرسی و فلان برگذار کنید فعال باشید جبهه رو خالی نکنید اما بعد برنامه کلی تیکه بارت میکنن،میتونستی انجام میدادی چرا مارو بارانداز میزنی فقط😐 🔹سلام حاج آقا شبتون بخیرطاعاتتون قبول..این چندمین پیام هست که براتون فرستادم ولی بازخوردی ندیدم من با داستان تقسیم باشمااشناشدم وعاشق داستانهاتون شدم واقعاقلم بسیارعالی داریداگرلطف کنیدهرشب ازداستانتون پارت بیشتری بزارید من بیصبرانه منتظر داستانهای شماهستم واقعاعالی هستن سعی میکنم یکی دوشب نخونم تایک شب چندپارت رایکجابخونم واقعااصلادوست ندارم تموم بشه انشالله خدابه شماخیردردنیاواخرت عطاکنه🤲🤲 🔹سلاااااااااااام و صد سلاااااااااااام پسرم الحمدلله که خدا عمری داد تا دوباره شاهکاری از شما ببینم جانم برا بگه،من یک طلبه ی شصت ساله ام دقیقا مثل ديويد، به اندازه ی صد برابر موهای سفید شده ام ناروا دیده ام باز هم مردها نفسی سخت و نفسی آسان کشیده اند امثال من که زن هم بودم،فقط فریاد های خاموش یا زینب من و سر پا نگه داشت دورت بگردم خدا شاهد است که اولین بار است که زبان باز کرده ام چه مجالسی که دعوت شدم و رفتم و دیدم دیگری روی صندلی نشسته و نشستم،گوش کردم و برگشتم دستم یاری نمی کند برای نوشتن بعضی توهین ها و..... بگذریم مادر،بگذریم اما ،خدا عزت می‌دهد به هر که بخواهد و ذلت می‌دهد به هر که بخواهد با سلول‌ سلول‌ وجودم داستان تون درک می‌کنم فقط همین و بگم،که هنوز دور و برم،بچه دختر های ده تا بیست و پنج ساله می‌گردن 🔹سلام حاج آقا خداقوت بابت این قلم شیواتون داستان یکی مثل همه داستان بسیار جذابی هست بنده با اینکه خودم آدم مقید و مذهبی هستم ولی از خانم هایی مثل نرجس خانم بیزارم همین ها هستن که مردم رو از دین و اسلام زده می‌کنند لطفا اگر میشه زود به زود پارت گذاری کنید خیلی مشتاقم برای خوندن ادامه داستان 🙊🌹 🔹سلام حاجی این داستانه چه قد بهم می‌چسبه، کاشکی تموم نشه الکی هم شده کشش بده به خدا که همینه اگه بدتر نباشه🌹 🔹سلام حاجی خداقوت این داستانتون با اینکه چند تا قسمت بیشتر نیومده و نمیشه نظری داد اما قسمت جدید رو که خوندم فرموده بودین توی یه مسجد هیچ جوون و بچه ای نبود داغ دلم تازه شد!🤦🏻‍♂😂 ما یه همچین مسجدی داشتیم تو محله یا عالمه سعی و تلاش و لطف خدا و فلان و فلان که تونستیم حدود ۲۰ تا بچه های ۱۰ تا ۱۶ ۱۷ سال محل رو جذب کنیم‌‌. حالا بماند که گشتیم آدمای باحال رو شناسایی کردیم که این دردشون باشه و کمک کنن برای برنامه ها و جذب... بعد یه روز در اوج موفقیت حج اقا بین دو تا نماز برگشتن گفتن اگه اینا بیان مسجد من دیگه نمیام برای نماز😐 بعد ما اینجوری بودیم🙂خب بچه ان دیگه سر و صدا دارن😕 خلاصه نگم براتون که ظاهرا خیلی آشنا ترین نسبت به ماها به این شرایط برای حاج آقامونم مشکل قلب پیش اومده نماز رو دادن دست طلبه های جوان باحال 😁 اما اجالتا شما دعا کنید برای سلامتیشون 🔹سلام وقتتون بخیر طاعاتتون قبول اول یه تشکر بکنم بابت داستان زیباتون دوم از اینکه سوالات قبلیم پاسخ داده نشده بود دیگه نمیخواستم مطلبی بگم ولی موضوع داستانتون رو خیییللللللی دوست داشتم چون من جزء اونایی بودم که اطرافم ادمای اینجوری خصوصا مثل نرجس خانم زیاد داشتم و چون خودم تقریبا اخلاقی شبیه المیرا خانم داشتم و دوست داشتم اینجور ادما رو بچزونم چون خیلیا رو چزونده بودن از داستانتون لذت بردم .متشکرم 🔹میدونی چیه همیشه اینجوری جا افتاده که مذهبی ها باید آدم هایی باشن که لباس کهنه میپوشن، به خودشون نمیرسن مثلا من اگه بخوام با یه ادم مذهبی قرار داشته باشم میگم ارایش نکنم، به خودم نرسم یه موقع ... ولی وقتی ببینم طرف هم مذهبیه هم تیپ زده به خودش رسیده کیف میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹نادان را نمی‌بینی مگر در حال افراط یا تفریط🔹 امیر مؤمنان علی علیه السلام