سلام و ارادت خدمت شما رفقای گرامی🌹
دوستان پیشنهاد دادند که کتابهایی که از ما چاپ شده را مختصرا خدمتتون معرفی کنم:
🔷 حیفا 👈 داستانی برون مرزی درباره دختری جاسوسه که مسئولیت تربیت عناصر داعش را به عهده داشت.
🔷 کف خیابون 👈 داستانی پیرامون فتنه و که از اسرار بسیاری درباره ماهیت فتنه تا سالهای آینده پرده برداری میکند.
🔷 تب مژگان 👈 داستان نفوذ دستگاه بهاییت به خانه عمار (مامور امنیتی) و ترور بیولوژیک همسرش و انحراف دختر و پسر عمار.
🔷 حجره پریا 👈 دغدغه و طوفان علمی و مجازی هفت دختر طلبه باسواد و گمنام علیه گروه های آتئیستی برنامه سازمان میت ترکیه بر علیه آن هفت دختر.
🔷 همه نوکرها 👈 روایت امنیتی از واقعه کربلا به روایت ضحاک بن عبدالله مشرقی.
🔷 دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 👈 معرفی ماهیت گروه های تکفیری از درون توسط سه داستان.
______________کتب غیر داستانی👇______________
🔷 چرا شیعه هستم؟! 👈 شما را با مبانی تشیع آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت دفاع از شیعه بودنتان را میدهد.
🔷 چرا سنی نیستم؟! 👈 شما را با مبانی و افکار اهل سنت آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت حمله داده و میتوانید با استفاده از منابع خودشان، آنها را محکوم کنید.
🔷 شرح خطبه منا 👈 معرفی و شرح خطبه انقلابی امام حسین علیه السلام در منا و نقد اسلام قشری و عافیت طلبانه در جمع علما و نخبگان دینی و سیاسی.
🔷 ما قبل الشهاده 👈 تحلیل و جریان شناسی تاریخ پس از شهادت پیامبر تا آغاز امامت امام حسین علیه السلام با رویکرد اجتماعی و سیاسی. قطعا شما را از مطالعه بسیاری از منابع شیعه و سنی بی نیاز خواهد کرد. (در دو جلد)
جهت تهیه و #ارسال_رایگان این کتب، به سایت یا آیدی زیر مراجعه کنید:
www.haddadpour.ir
@mahanrayan1
ارادتمند: حدادپور جهرمی
سلام🌹وقتتون به خیر🌹عارضم به حضور انورتون .شده با شوق و ذوق دست به شروع یه کار بزنید بعد یهویی یه بنده خدایی پیدا بشه و چنان به برجکتون بزنه که ذوق و استعدادو همه چی رو به هوا بره؟
این رو روش فکر کنید تا یه خاطره براتون بگم.
کلاس پنجم ابتدایی بودم و علاقه شدیدی به شعر پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم شعر بگم .یه روز نشستم ده پانزده تا کلمات هم وزن پیدا کردم و منظمشون کردم و به شکل شعر در اوردم .
خلاصه دنبال مجلسی میگشتم تا هنرم را عرضه کنم .بالاخره یه جمع فامیلی پیدا شد و با معرفی مادرم و دست حضار در حالیکه بادی به غبغب انداخته بودم یک دست پشت کمر گرفته و دست دیگررا در جیب ،مرقومه شریفه را بیرون اورده و با آب و تاب شروع به خواندن کردم.
حاج عمو که عاقله مردی بود و بزرگ فامیل در صدر مجلس نشسته بود .مشتاقانه منتظر بودم تا صله ای ،مرحمتی،تشویقی از حاج عمو دریافت کنم .حاج عمو دستم را گرفت .کنار خودش نشاند وبا لحن مشفقانه ای فرمود:
ببین عزیز دلم از قدیم الایام گفته اند:شعر نون و اب نمیشه ،اگه میخای تو این دنیای وانفسا از گشنگی نمیری ،برو فکر یه کار دیگه ای باش.همیشه به کسی که اراجیف میگه، میگفتن کاری به کارش نداشته باشین .شعرمیگه.
و این گونه بود که از طفولیت با آر پی جی خان عمو برجک حقیر زده شد و من شاعر نشدم.
هیچ وقت تو ذوق کسی نزنید
مخصوصا بچه
ایام عزتتون مستدام🌹
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و نهم»
وضع حال و روز مهناز خوب نبود و باید بهش اسراحت میدادم. همکارام میگفتن همش گریه میکرده و جیغ میکشیده! گذاشتم تا صبح بخوابه و بهش شام و صبحونه بدن و استراحت کنه.
اما ...
وقتی حوالی غروب میخواستم برم خونه، ماشینمو برداشتم و زدم از اداره بیرون. یه بلوار توی شیراز هست به اسم بلوار رحمت. من مسیر بلوار رحمت تا پارک قوری یا از سر رحمت تا ته خیابون آقایی و حسینیه سید انجوی که میخوره به زرهی را خوشم میاد و هنوز علت این علاقه را نفهمیدم.
وقتی بخوام با سرعت 60 کیلومتر رانندگی کنم و ترافیک خاصی هم نداشته باشه، کل این مسیر را رانندگی میکنم. مخصوصا اگه حوصله مداحی جواد مقدم و میثم مطیعی و یا آهنگای رضا صادقی و بنیامین را داشته باشم که حالم صلّ علی میشه و باهاشون زیر لب میخونم!
حتی ممکنه دو بار یا سه بار برم و برگردم تا یه کم فکرمو بتونم جمع و جور کنم.
هر چند الان خوراکم جاده درکه است ...
بگذریم ...
یادمه که نرسیده به پارک قوری بود که ناخودآگاه پا گذاشتم روی ترمز و بغل پارک کردم. ضبط ماشینم خاموش کردم و رفتم تو فکر! یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیدونستم چیه؟
یهو یادم اومد!
فورا گوشیمو درآوردم و با اداره ارتباط گرفتم. به سعید گفتم پاشو برو پیش این دختره و یه قلم و کاغذ بهش بده و بگو بازجوت گفته آدرسی که قرار بوده بری اونجا و کلا این شبا اونجا بودی، همین حالا بنویس و برام ارسال کن.
بعدش برای عمار زنگ زدم.
مژگان خانوم گوشیو برداشت. گفت: «سلام حاج آقا. خوبین؟ بابامو میخواستین؟»
گفتم: «په نه په! امشب شب مهتابه، حبیبم را میخوام!»
صدای قهقهه مژگان خانوم رفت هوا. خدا حفظش کنه. عمار گوشیو گرفت و گفت: «جانم حاجی!»
بدون سلام و علیک گفتم: «عمار اگه ما جای اونا باشیم، نمیگیم این دختره کجاست و کدوم گوریه و چرا گوشیش خاموشه؟ و چرا جواب نمیده و تماس نگرفته؟!»
عمار ... حالا غیبت نباشه ها ... کلا وقتی من یه چیز بکر و اساسی میگم، فورا میگه: «همین حالا میخواستم همینو بگم! خوب شد زنگ زدی! اصلا داشتم دنبال شمارت میگشتم!»
گفتم: «باحال! پاشو آماده شو که اومدم دنبالت!»
گفت: «حاجی نگو میخوای بری سر وقتشون که باور نمیکنم!»
گفتم: «مگه فست فوده که بریم سراغشون! آماده شو که کارت دارم.»
تا قطع کردم، سعید زنگ زد. گفت: «آدرسو ازش گرفتم. دو تا آدرس هست. اما متاسفانه اختلال در خط ها پیش اومده و بچه ها دارن پیگیری میکنن و نمیدونم آدرسش کی به دستتون برسه؟ ننویسم بهتره. بگید تا بیارم خدمتتون.»
گفتم: «سعید لطفا گوشی و خط های مهنازو بردار بیار جایی که برات مینویسم. فقط لطفا برگ ماموریت پر کن و مسلح بیا.»
رفتم دنبال عمار. تو راه سر حرفو باز کرد و گفت: «حاجی برنامت چیه؟ چون تو قطعا ریسک نمیکنی و به آدرسی که بهت میده، نمیری! مگه نه؟»
گفتم: «آره بابا . مگه بچم؟»
گفت: «بسیار خوب. جاشو هماهنگ کردی یا هماهنگ کنم؟»
گفتم: «زحمتشو بکش! فقط زود.»
عمار هم شروع کرد و هماهنگیا را انجام داد.
سعید دوباره زنگ زد. گفت: حاجی صداتو ندارم. ممکنه اختلال خطوط بدتر بشه. کجا بیام؟
منم آدرسو شفاهی بهش گفتم که بیا فلان خیابون ... فلان بیمارستان!
همون شب اوضاع بهم ریخته بود و بعضیا ریخته بودن بیرون و ترافیک پیش آورده بودن و سر و صدا و شعار و توهین و...
خیلی تو ترافیک معطل شدیم. بازم داشت شکل خیابونا، هم شکل سال فتنه میشد ... بلکه هم بهتر!
سعید دوباره زنگ زد. گفت: قربان ببخشید من تو ترافیک گیر کردم.
گفتم: ما هم همینطور... به محض اینکه از ترافیک و شلوغیا آزاد شدی، زود بیا به آدرسی که گفتم.
گفت: چشم.
سرتون درد نیارم. شاید دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به بیمارستان.
سعید هم نیم ساعت بعد از ما اومد.
ما داشتیم آماده میشدیم که سعید زنگ زد و گفتم بیا فلان طبقه و فلان اطاق.
اومد و سلام کرد و گوشیا را بهم داد.
گفتم: «دستت درد نکنه. خب؟ کو آدرس؟»
گفت: «کدوم آدرس؟»
با غضب نگاش کردم و گفتم: «ینی چی کدوم آدرس؟»
گفت: «همون آدرسی که مهناز بهم داد؟»
دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: «بعله ... این سوالا چیه؟ بده من آدرسو»
با تعجب و ترس گفت: «اما قربان شما که نگفتین آدرسو براتون بیارم!»
داشتم کم کم داغ میکردم. گفتم: «چی داری میگی؟ این شر و ورا چیه تحویلم میدی؟ ینی آدرسو نیاوردی؟»
گفت: «به روح برادرم قسم نمیدونستم باید کاغذ آدرسو میاوردم. فقط گوشیا را آوردم. گفتم به روح برادرم قسم!»
دیگه نفهمیدم چیکار کردم. یقشو گرفتم و چنان محکم زدمش سینه دیوار که بیچاره داد زد و صدای بدی هم داد.
اینقدر عصبانی بودم که حتی عمار هم حریفم نمیشد و نمیتونست سعید را از دستم خلاص کنه!
تا اینکه ولش کردم. به زمین خورد و نفسش بالا نمیومد.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
با خشم بسیار زیاد سرش داد زدم و گفتم: «پاشو برو ازم شکایت کن اسکل! پاشو از جلوی چشمام دور شو. پاشو گفتم. برو برام گزارش رد کن و بنویس باهام برخورد فیزیکی کرده.»
عمار که بالا سر سعید بود و اونم ترسیده بود و نمیدونست منو آروم کنه یا اون بیچاره را حال بیاره، گفت: «محمد جان عزیزت ول کن. باشه بابا. چیزی نشده که. اصلا میگم مجید آدرسو فورا بیاره. اداره است که. میگم الان بیاره. تو آروم باش یه کم.»
سعید به زور نفس میکشید و بدنش کوفته شده بود. وسط درد و نالش به زور گفت: «حاجی من غلط بکنم برای شما گزارش رد کنم. به روح برادرم قسم اگه بگید برو، میرم شهرمون و پشت سرمم نگام نمیکنم. ولی منو ببخش. معذرت میخوام. اصلا تو این فکرا نبودم که بخوام آدرسو بیارم. اینقدر غرق رویا و هیجان عملیات با شما بودم، که روی سر همه ترافیکا پرواز کردم تا به شما برسم. حاجی غلامتم. اما حقم این نیست. اگه میگید دیر میشه که خودم برم بیارم، لااقل اجازه بدید به مجید بگم بیاره!»
من از عصبانیت و کمبود وقتی که داشتیم، اصلا نگاش نمیکردم و جوابش نمیدادم.
عمار به سعید گفت: «باشه داداش. خودت زنگ بزن مجید برامون بیاره. بهش بگو مسلح بیاد و برگه ماموریتم پر کنه.»
سعید به زحمت پاشد و رفت توی راهرو. تا هم یه آبی بخوره و هم به مجید بگه آدرسو برداره بیاره.
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
قابل توجه ادمین های محترم ایتا‼️
امشب شب آخر از این سری تبلیغاتی است که خدمتتون تقدیم شد و همانطور که قبلا هم اعلام شد، ما از فرداشب در این کانال تبلیغ نداریم.
احتمالا از اوایل ماه آینده و به مدت یک هفته الی ده روز، تبلیغات خواهیم داشت که البته یکی دوشب قبلش جهت ثبت نام اعلام خواهم کرد.
امیدوارم موفق و پیروز باشید🌹
سلام🌹وقتتون به خیر🌹
شده یه مطلبی این قدر تو رویاهاتون باشه که برای توجیه بهش نرسیدن یه دلایلی سرهم کنین و خودتون هم باورش کنین؟.
این رو داشته باشین تا یه خاطره براتون بگم .
انتخابات شورای شهر بود و حقیر هم عضو هیات اجرائی ، دونفر از داوطلبین تشابه اسمی داشتن . مثلا عبداله موحد. قبل از شروع تبلیغات به فرمانداری مراجعه کردند و خواستار راه حل شدند.
جلسه تشکیل شد و تصمیم براین شد به این دو نفر کد اختصاص داده شودو تاکید شد در تبلیغات از کد استفاده شودو به هواداران هم توصیه شود در برگ رای کد را ذکر نمایند. ونهایتا برای شمارش اگر کد نزده بودند ابتدا کد دارها شمارش شوند .سپس ارای فاقد کد به نسبت ارای اخذ شده هر کدام بینشان تقسیم شود. که این به عدالت نزدیک تر بود..
انتخابات برگزار شد و مشغول تجمیع آرا شدیم .تا پاسی از شب مشغول بودیم تا حدود ۴صبح نتیجه مشخص شد .صورتجلسه کردیم و امضا و خداحافظی.
از در فرمانداری زدم بیرون از پیاده رو به طرف ماشین رفتم که یه خیابون پایینتر پارک کرده بودم .شبحی رو پشت درختی دیدم .راستش حول برم دوشت .گفتم نکنه کسی قصد ترورم رو داره .به خودم دلداری دادم که عمو خرت به چند؟مگه کی هستی؟
یه دفعه سرو کله یه نفر پیدا شد .دقت کردم دیدم یکی از دو عبداله موحدها هست که تشابه اسمی داشتن .خیالم راحت شد سلام و علیکی کرد و پرسید:نتیجه مشخص شد ؟.گفتم : بله .با یه امیدواری گفت: من انتخاب شدم؟
گفتم: متاسفانه خیر.
از روی تاسف سرشو تکون داد و گفت: من چوب تشابه اسمی رو خوردم
خسته و کوفته بودم .
دلم میخواست با حرف این بنده خدا سرم رو محکم بکوبم تو تیر سیمانی .آخه این بنده خدا۲۷۶ تا رای داشت .مشابهش هم ۱۴۹ تا مجموع دوتاشون روهم میریختی میشد نزدیک به ارای نفر بیست ونهم.
اینو گفتم بدونید چه راحت میشه ادم خودشو توجیه کنه.
ایام عزت مستدام. 🌺
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
توجه لطفا‼️
بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چاپ شده و با ویراستاری و غلط گیری کامل، آماده ارسال به سراسر ایران میباشد.
ضمنا از امشب تا جمعه شب (مورخ ۱۵ تیرماه) از پنج کتاب به بالا، شامل طرح #ارسال_رایگان میباشد.
جهت سفارش و استفاده از طرح #ارسال_رایگان میتونید به آدرس های زیر مراجعه کنید:
www.haddadpour.ir
@mahanrayan1