eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
671 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
-سلام. خانمی کجایی؟ -با فرانکم. چطور؟ -باید ببینمت. کار بیخ پیدا کرده. فرحناز دم در ماشین ایستاد و با تعجب پرسید: «چی شده؟» مهرداد گفت: «با اونی که قرار بود حرف بزنم و واسم خبر بیاره، یکی دو هفته پیش حرف زدم. الان زنگ زد و گفت درسته. پرونده تشکیل شده و قاضی تحقیق داره روش کار میکنه.» فرحناز همین طور که گوشی دستش بود، دست چپش را مشت کرد و به آرامی به ماشین کوبید و زیر لب«لعنتی» گفت. مهرداد ادامه داد: «الان با علیپور جلسه دارم. صبح بهم گفت که راه حلش پیدا کرده و خرج داره. گفت پنجاه میلیارد خرج داره تا دو سه تا قاضی رو ببینه و سفارش کنن که پرونده بسته بشه.» فرحناز گفت: «خوشبین نیستم. الان میخواد بیاد چی بگه؟» مهرداد: «قراره بیاد بیشتر حرف بزنیم.» فرحناز: «بگو حاضرم دو برابر ... ینی صد میلیارد بدم و پرونده الکی مختومه نشه. نتیجه اش یه چیز دیگه بشه.» مهرداد: «ینی چی؟» فرحناز: «بگو خودش گردن بگیره. بگو جوری بچینه که خیانت به تو محسوب بشه و مسئولیتش متوجه خودش بشه.» مهرداد: «میفهمی چی داری میگی؟» فرحناز: «آره. این علیپور همونه که تویِ یه دعوای حقوقی، وکیلِ طرفِ مقابلِ شریکت بود. شریکت دو برابر خریدش و علیپور هم وسط جلسه دادرسی به موکل خودش رحم نکرد. تو هم همون راهو برو. بگو دو برابر ... به جای این که به قاضی یا منشی یا کسی دیگه رشوه بدم، به خودت شیرینی میدم به شرطی که مسیر پرونده بیاد به طرفی که من میگم!» مهرداد که هنگ کرده بود گفت: «ببینم چی میگه. باشه. نگفتی کجایی؟» فرحناز: «شام میرم خونه مامانم. تو هم بیا اونجا. میبینمت و حرف میزنیم.» خداحافظی کردند. فرحناز سوار ماشین شد. با فرانک به آدرسی رفتند که آن خانم به آنها داده بود. یک ساعت طول کشید تا آن آدرس را در یکی از محله های جنوبی و مذهبی شیراز پیدا کردند. ساعت حدودا دو و نیم بعدازظهر بود. رسیدند به در«خانه امید» جایی که یک درِ بزرگ، بین دو تا درخت سبز و بزرگ بود که فضای دل انگیزی به آن محل داده بود. فرانک زنگ در را زد. اما زنگ در خراب بود. چند بار محکم در زدند اما کسی در را باز نکرد. پیرزن چادری که از آنجا رد میشد و سبد نانی را با خود داشت، رو به آن دو نفر کرد و با لهجه شیرازی گفت: «زنگشون خرابه. (اشاره به کوچه بغلی کرد) اَ ای کوچو برین تو. اولین در!» فرحناز گفت: «خیلی ممنون حاج خانم. خیلی لطف کردین.» سپس رو به فرانک کرد و گفت: «استرس دارم. نمیدونم چرا. یه جوری ام.» فرانک گفت: «چرا قربونت برم؟ اصلا استرس نداشته باش! میریم و فوقش جواب رد میدن و برمیگردیم.» همان لحظه، با شنیدن یک صدای بوق بلند، فرحناز و فرانک از جا کنده شدند. یک نفر با ماشین پرایدش سر از شیشه ماشینش درآورد و گفت: «خانم جلویِ پل پارک کردی. مگه نمیبینی! درسته شاسی بلند داری... درسته اینجا به کلاس شماها نمیخوره... دیگه دلیل نمیشه ماشینتو تو یقه‌مون پارک کنی...» فرانک هول شد و برای بستن دهان آن پرایدیِ بی اعصاب، رفت تا ماشینش را جابجا کند. فرحناز اما منتظرش نایستاد و یواش یواش حرکت کرد و به طرف کوچه و دری رفت که آن حاج خانم گفته بود. قدم به قدم که جلوتر میرفت، صدای بازی بچه ها پررنگ و پررنگ تر میشد. صدای بازی بچه ها که از پشت دیوار خانه امید می آمد، مثل آبی بود که جان و دلِ تشنه‌ی فرحناز را سیراب میکرد. تا این که به در نیمه باز مرکز خانه امید رسید. به آرامی در را هل داد و باز کرد. در باز کردن همانا و روبرو شدن با صحنه چشم نوازِ بازی پسران و دختر بچه های پنج شش ساله هم همانا. اصلا بی اختیار لبخندی به لبانِ فرحناز و اشکی به گوشه چشمش آمد که تا آن روز تجربه آن حس قشنگ را نداشت. حسی که بخاطر دیدن دویدن و شوخی و خنده و سر و صدای سی چهل نفر بچه در آن فضا به فرحناز دست داده بود. @Mohamadrezahadadpour چند ثانیه بعد، تا به خودش آمد، وسط آن حیاط ایستاده بود و به بچه ها نگاه میکرد. بچه ها هم انگار نه انگار. به بازی خودشان مشغول بودند. همان لحظه فرانک از راه رسید. -ببخشید دیر شد. جای پارک پیدا نمیشد. بریم داخل... بریم ببینیم مدیرش کیه! ادامه👇
هنوز حرفش تمام نشده بود که یک خانم از پله ها پایین آمد و با تعجب پرسید: «خانما شما اینجا چیکار میکنین؟ مگه شما نمیدونین که اینجا حیاط پشتی هست و نباید میومدید اینجا؟ بفرما داخل. بفرمایید. دیگه هم از اینجا نیایید که مدیر اینجا از چشم منِ بدبخت میبینه.» فرحناز که دلش نمی آمد دل بکند، چشم از بچه ها برنمیداشت. فرانک فورا به طرف آن خانم رفت و شروع به حرف زدن کردند. اما... وسط همه شوخی و بازی و سر و صدای بچه ها... چشم فرحناز به گوشه حیاط خیره شد. دید دختری با موهای بلند، پشت به فرحناز، نشسته و هفت هشت تا بچه دیگر مثل پروانه دور او میچرخند. آن دختر هم مثل بقیه بچه ها کوچولو و اندکی تپل بود اما از بس دوستش داشتند، دورش حلقه زده بودند و او مامان شده بود و بقیه هم نقش بچه هایش را بازی میکردند. حتی دو تا دختر سرشان را روی زانوی کودکانه او قرار داده و او موهای آنها را نوازش میکرد. اینقدر آن صحنه، فکرِ فرحنازِ باهوش و همه فن حریف و دکترای اقتصاد و مشاورِ چند تا شرکت گنده ملی و بین المللی را به خود مشغول کرده بود، که وقتی با فرانک در اتاق خانم لطیفی نشسته بودند و خانم لطیفی برای آنها حرف میزد، اصلا حواسش به حرفهای او نبود و از پنجره اتاق، چشم از آن دختر برنمیداشت. -خانم... خانم با شمام... مثل این که حواستون اصلا اینجا نیست. فرحناز از سر جا بلند شد. به طرف پنجره رفت. اشاره به گوشه حیاط کرد و گفت: «حواسم اونجاس. پیش اون دختر. همونی که رو زمین نشسته و هفت هشت تا دختر دیگه دور و برش نشستن. اونا. اون.» خانم لطیفی و فرانک هم از سر جا بلند شدند و به طرف پنجره رفتند. خانم لطیفی عینکش را برداشت و با لبخند گفت: «آهان. اونو میگین؟ ای بابا!» این را گفت و رفت دوباره روی صندلی اش نشست. فرحناز گفت: «میشه ببینمش؟» خانم لطیفی گفت: «نه. ببخشید رک و صریح گفتم. نه. اون نه!» فرانک با تعجب پرسید: «چرا؟؟ چرا اون نه؟!» خانم لطیفی جواب داد: «ببینید خانما! اگه کارای شرعی و قانونیتون درست بشه و قرار باشه ما از اینجا به شما بچه بدیم، همه رو میدم الا اون!» فرحناز و فرانک از پنجره کنده شدند و به طرف خانم لطیفی آمدند. فرانک با تعجب گفت: «نمیفهمم! چرا اون نه؟ خب اگه قرار باشه بچه بگیریم و کارامون جور بشه و منع قانونی و شرعی نداشته باشیم، چرا نباید بتونیم خودمون انتخاب کنیم؟!» خانم لطیفی این بار صریح تر جواب داد: «بله. شما حق دارین تصمیم بگیرین و خودتون انتخاب کنین. اما منم اینجا مسئولیتی دارم و این منم که تشخیص میدم و رای نهایی را میدم.» فرحناز جلوتر آمد و گفت: «چرا درباره اون دختر اینجوری میگین؟ متوجه نمیشم دلیل مخالفتتون چیه؟» خانم لطیفی همین طور که قدم میزد و به طرف پنجره میرفت گفت: «از وقتی خدا این دخترو به ما داد، خیر و برکتِ اینجا هزار برابر شده. این دخترو روز شیرخوارگان حسینیِ چند سال پیش، آخر جلسه... تو شاه چراغ رها کرده بودن و رفته بودند. یکی از خانمای خودمون که همین جا کار میکنه، پیداش کرد و آوردش دفتر خدام حرم. از اون شب که این دختر رو آوردیم اینجا، به چشم خودم معجزه‌ها دیدم. برکات دیدم. چطور از من توقع دارین که همین جوری، دستی دستی بگن این هدیه خاص خدا رو بده و منم بگم بفرما!!» @Mohamadrezahadadpour تا فرانک آمد حرف بزند، خانم توکل که تا آن لحظه گوشه اتاق، پشتِ میزش نشسته بود و به کارش مشغول بود، سر بلند کرد و گفت: «خانما اصرار نکنین! قبل از شما حداقل ده دوازده تا خانواده تو این سالها اومدن و همین دخترو میخواستن اما ما قبول نکردیم. شما هم اصرار نکنین و وقت خودتون و وقت ما رو نگیرین. بفرمایید. بفرمایید لطفا!» ادامه👇
فرانک که از برخورد توکل و لطیفی ناراحت شده بود، میخواست دست فرحناز را بگیرد و بروند که فرحناز به طرف لطیفی رفت و گفت: «خانم... ازتون خواهش میکنم... دلم داره از جا کنده میشه واسه این دختر... یه حال خاصی هستم... فشارم افتاده... فقط یک بار... فقط یه بار که حق دارم ببینمش! ندارم؟ تو رو خدا ... تو رو همون شاهچراغ... فقط یه بار ببینمش و بغلش کنم و برم... همین! ازتون خواهش میکنم.» لطیفی که کلافه شده بود و از طرف دیگر، دلش برای فرحناز سوخته بود، رو به طرف سالن کرد و با صدای بلند گفت: «فیروزه خانم! فیروزه خانم!» فیروزه خانم که دو تا دستکش در دست داشت و در و دیوار را تمیز میکرد، وارد شد و سلام کرد. -جانم خانم! -جونت به سلامت. یه لحظه دست بهار را بگیر و بیار اینجا! فرحناز رو به فرانک کرد و لبخندی زدند و گفت: «وای خدا ... اسمش بهاره!» فیروزه خانم با تعجب به فرانک و فرحناز نگاه کرد و سپس رو به لطیفی کرد و گفت: «واسه چی خانم؟ با بهار چیکار دارین؟» لطیفی گفت: «بیار حالا! یه لحظه ببینن و بوسش کنن و بِرَن!» فیروزه که انگار به او توهینی کرده باشند، فورا گفت: «خانم جسارت نباشه... گفته باشم... باید از رو جنازه من رد بشن اگه بخوان بهار رو جایی ببرن!» لطیفی رو به فرانک و فرحناز کرد و گفت: «عرض نکردم؟ شاید شما حریف من و خانم توکل بشین که هیچ وقت نمیشین، اما مطمئنا حریف فیروزه خانم نمیشین. فیروزه خانم، عاشق و آواره این دختره!» فرحناز که دیگر عصبی شده بود و واقعا داشت قلبش از جا کنده میشد به خاطر شدت علاقه به دیدن آهن ربایی به نام «بهار» ، از خودش بی خود شد و از وسط آنها با سرعت رد شد و به طرف حیاط دوید... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سوم 🔺شیراز-منزل مامان فرحناز شب شد و فرانک، فرحناز را به خانه مامانش رساند. منزل مامان فرحناز که در یکی از باصفاترین کوچه های محله قصردشت قرار داشت، دو طبقه بود که در طبقه هم کف، پدر و مادر فرحناز و در طبقه بالا، داداش فرحناز به همراه همسر و دو تا پسرش زندگی میکردند. خانه ای وسیع با حیاطی مملو از درختان سرسبز و بلند. آن شب، فرحناز وسط نشسته بود و در حالی که فشارش افتاده بود، اطرافش را مامانش و فرانک و زن داداشِ فرحناز که«سوسن» نام داشت گرفته بودند و به او آب قند و شربت میدادند. فرحناز تمام صورتش پر از اشک بود و کم کم شربتش را مینوشید. پدر فرحناز که فرهنگیِ بازنشسته بود، گوشه ای روی صندلیِ مخصوصش نشسته بود و از دور، به کربلایی که فرحناز وسط خانه اش درست کرده بود، نگاه میکرد. میدید که همه دارند با فرحناز حرف میزنند و دلداری‌اش میدادند. مامان فرحناز همین طور که داشت لیوان بعدی شربت را هم میزد گفت: «خب مگه دختر قحطه عزیز من؟ این نشد، یکی دیگه! اصلا کی گفته دختر بیاری؟ مگه من تو رو دارم، کجا رو گرفتم؟» سوسن به مامان فرحناز گفت: «اِ وا مامان! نگو اینجوری! فرحناز ماهه ... ماه! خب دلش پیشِ دختره گیر کرده. الهی بمیرم!» فرانک گفت: «یهو پرید تو حیاط! هممون دویدیم دنبالش! من داشتم قبض روح میشدم. گفتم الانه که خانمه ما رو از درِ پرورشگاه بندازه بیرون!» فرحناز سرش را گذاشت روی زانوهایش. فرانک ادامه داد: «همه بچه ها ترسیده بودند. خب حق داشتن بیچاره ها! یهو دیدن یکی داره میدوه و چهار تا آدم دنبالشن! هر کی باشه میترسه. خلاصه. دوید و دوید تا به دختره رسید. نشست کنارش... من اولین کسی بودم که رسیدم به فرحناز. تا اون لحظه دختره رو ندیده بودم. دیدم یه لحظه چشم تو چشم شد با دختره. امون نداد و فورا رفت تو بغلش.» فرحناز همین طور که سرش روی زانوهایش بود، گفت: «اول اون بغلشو باز کرد!» فرانک حرفش قطع شد. سوسن و مامان فرحناز و باباش(از دور) ساکت شدند ببینند فرحناز چه میگوید؟ که فرحناز سرش را بالا آورد و گفت: «انگار منو میشناخت. تا چشمش به من خورد، بغلش باز کرد و رفتم تو بغلش.» سوسن گفت: «البته این طفلیا هر کی ببینن که از درِ اونجا وارد میشه، فکر میکنن مامانشون هست و میرن به طرفش!» فرانک به آرامی گفت: «البته اون دختره... ینی بهار... شرایطش اینجوری نیست. ینی خیلی توجهی به اطرافش که کی میاد و کی میره، نداره.» مامان فرحناز با تعجب پرسید: «ینی چی؟ مگه میشه؟» فرانک رو به فرحناز کرد و گفت: «حالا خودش... میگه براتون... بگو فرحناز!» سوسن گفت: «خب حالا شاید دختره خیلی وقت منتظر یکی بوده که بیاد و ...» فرحناز صورتش را پاک کرد و گفت: «بسه سوسن! بسه. وقتی خبر نداری، چیزی نگو!» سوسن حرفش را خورد و دیگر حرفی نزد. همه ساکت بودند و چشمشان به لب و دهان فرحناز بود تا ببینند بالاخره چه خبر است و او چه دیده؟ فرحناز گفت: «اون بچه معمولی نیست. نمیتونه راه بره. معلوله. جسمی حرکتی.» تا این حرف را زد، مامانش که انگار خیلی تو ذوقش خورده بود، گفت: «آهان. پس دلت براش سوخته!» فرحناز گفت: «قبلش داشتم بال بال میزدم واسه دیدنش. قبلش که نمیدونستم معلوله و پاهاش حرکت نمیکنه.» مامانش به فرانک نگاه کرد. فرانک حرف فرحناز را تایید کرد و گفت: «راس میگه. قبلش نمیدونست. من کاملا حواسم به فرحناز بود. حالتِ قبل و بعد از دیدن بهار، واسه فرحناز تفاوتی نداشت. کلا یه چیزی تو دختره هست که اینجوری فرحنازو...» پدر فرحناز از دور گفت: «گفتی اسمش بهاره؟» فرحناز رو به پدرش کرد و لبخندی وسط صورتِ اشکی و غصه دارش نشست و سرش را به نشان تایید تکان داد. پدرش رو به مامان فرحناز کرد و گفت: «یادته وقتی فرحناز به دنیا اومد... همون شب که مرحوم مادرت خونمون بود و داشت انار پوست میکَند و میذاشت تو کاسه سفالی قدیمیش... اون شبو یادته؟» @Mohamadrezahadadpour مامان فرحناز سرش را تکان داد و ته لبخندی به صورتش نشست و سرش را تکان داد. پدر فرحناز گفت: «یادته اون شب که فرحناز به دنیا اومد، تصمیم داشتیم اسمشو بذاریم بهار؟» تا این حرف را زد، فرحناز و فرانک و سوسن با تعجب به او نگاه کردند. ادامه👇
سوسن: «راس میگی آقاجون؟» فرحناز: «مامان؟ آره؟ میخواستین اسم منو بذارین بهار؟» فرانک: «باورم نمیشه! چه جالب!» که مامان فرحناز حرفهای شوهرش را ادامه داد و در حالی که انگار داشت از یک حسرت قدیمی حرف میزد گفت: «آره. راس میگه. میخواستیم اسمشو بذاریم بهار! اما اون شب، مامانم از ما خواست که اسم خواهرشو که فرحناز بوده و میگفتن خیلی خوشکل بوده و تو نوجوونی از دنیا رفته بوده، زنده کنیم و اسم دخترمونو بذاریم فرحناز! که بابات مردونگی کرد و پا گذاشت رو دلش و منم با دلم کنار اومدم و اسمشو گذاشتیم فرحناز!» باباش گفت: «حالا بعد از این همه سال... یه دختر دیگه... یه دختری که به دل دخترم نشسته... اسمش بهار هست و اومده تا درِ قلبِ دخترم و داره در میزنه.» که با این حرف، هر سه تاشون، ینی سوسن و فرانک و فرحناز چشمشان پر از اشک شد. باباش از سر جاش بلند شد و همین طور که عصای قهوه ای و براقش را در دست داشت و میخواست به حیاط برود، حرفی زد که دیگر کسی روی حرفش نتواند حرف بزند. با همان صلابت و جذبه اما مهر خاص پدرانه اش گفت: «من این و اونو نمیشناسم. اون مادر زنم بود و دوسش داشتم که رو حرفش حرف نزدم. دیگه این بار کوتاه نمیام. من یه بهار تو این خونه میخوام. حالا خود دانید!» این را گفت و رفت. ته دل همه را قرص کرد که باید بجنگید و هر طور شده بهار را بگیرید و بیاورید در این خانه و فامیل! دو ساعت بعد که مهرداد آمد، فرانک رفته بود. سوسن و شوهرش و مامان فرحناز همه چیز را برایش تعریف کردند. مهرداد رو به فرحناز کرد و گفت: «مگه اونا صاحبِ بچه هستن که اینجوری جوابت دادن؟! اصلا غلط کردن که باهات بد حرف زدن! شده اونجا رو خراب میکنم و از نو میسازم و ده برابر بچه بی سر پناه جا میدم، اما باید این دختره... همین... چی بود اسمش!» فرحناز با حالت خاصی گفت: «بهار!» -آره. همین... بهار... تا بتونم سرپرستیِ بهارو بگیرم. اصلا غصه نخور خانمم. کم غصه منو میخوری که الان بی تفاوت رد بشم و کاری نکنم؟! کاریت نباشه. بسپارش به من. فقط یه چیزی! گفتی معلوله؟ ینی نمیتونه راه بره؟ فرحناز گفت: «نه. مثل یه گل خوشکل که گوشه یه گلدون باشه، همش نشسته رو زمین. شاید به زور بتونه خودشو روز زمین بِکِشه و یکی دو متر جابجا بشه. اما نمیتونه بلند بشه و راه بره.» -اوکی. مشکلی نیست اما کارای شخصیش چی؟ میتونه انجام بده؟ -نمیدونم. فکر نکنم. (رو به مامانش کرد و پرسید) مگه نه مامان؟ میتونه؟ مامانش که معلوم نبود دارد تیکه می اندازد یا شوخی میکند، جواب داد: «والا نداشتم تا حالا... دختر معلولِ جسمی حرکتی نداشتم. اما الان به کَرَم مرتضی علی، دو تا معلول ذهنی دارم. اینا ... تو و زن داداشِت! به کارِت میاد؟» این را که گفت، همه زدند زیر خنده. داداش فرحناز که سهراب نام داشت، در حالی که خرکیف شده بود از این حرف مامانش، رو به سوسن کرد و محکم زد به کمرش و وسط قهقهه اش گفت «چطوری معلول ذهنی؟!» سوسن هم خنده اش را خورد و چنان جذبه و نگاه غیظ آلودی به سهراب کرد که سهراب ترسید و خنده اش را خورد و آرام و زیر لب گفت «خودمم. غلط کردم.» 🔺دو روز بعد... جلسه مشاوره فرحناز با شرکتش تمام شده بود و داشت صورتجلسه را امضا میکرد که منشی رییس شرکت آمد و درِ گوشِ فرحناز گفت: «ببخشید خانم! آقاتون اومدند. بیرون نشستند. اتاق انتظار.» فرحناز که جا خورده بود و انتظار آمدن مهرداد در آن موقع از روز را نداشت، فورا دو سه تا سند دیگر امضا کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف اتاق انتظار رفت. تا با هم روبرو شدند و دست دادند، مهرداد بی مقدمه گفت: «راهشو پیدا کردم. باید همین امروز بریم صحبت کنیم.» نیم ساعت بعد، از ماشینشان پیاده شدند و وارد دفتر ساختمان وکلا شدند. آنها را با احترام پذیرفته و در دفتر کار احمدی، سه نفری نشستند. مهرداد: «عزیزم! در خدمت جناب احمدی هستیم. از وکلای کاربلد و مورد اعتماد من و مرحوم پدرم. کسی که همیشه برگ آخر ما هست و وقتی فرصت نداریم یا با سازمان های دولتی درافتادیم، زحمت همه چیزو میکشن.» @Mohamadrezahadadpour احمدی که مردی شصت ساله بود و سبیل سفید پر پشت و موهای کمی داشت و همیشه عطر سیگار میزد، گفت: «سلطانی ها همیشه به من لطف دارن. بهتره بریم سر اصل مطلب.» مهرداد گفت: «خب شما بگین؟ چیکار کنیم که زودتر و بی دردسرتر بتونیم اون دخترو از اونجا بگیریم؟» ادامه👇
احمدی گفت: «دیشب تحقیقات خوبی درباره خانه امید داشتم. اونجا متعلق به خانم لطیفی هست که خودشون خادم حرم هستند و خانم بسیار محترم و کاربلدی هستند. حتی یک ریال کمک دولتی دریافت نکرده تا الان و اونجا رو در طول این همه سال، با دست خالی و حمایت های مردمی و نذر و نیاز و از این جور چیزا اداره کرده!» مهرداد گفت: «خب ... این سخت نشد بنظرتون؟» احمدی گفت: «چرا. خیلی سخته. من همیشه از آدمایی که وامدار نهاد و سازمان های دولتی نبودند و خودشون بودند و عقاید و پایگاه مردمیشون، باختم. چون دستشون پیش کسی دراز نیست. نمیشه یه جا را پیدا کرد و بگیم اینجا گلوگاهشون هست و میتونیم نون و آبشون قطع کنیم ... یا مثلا سفارش دولتی و دستور از بالا بگیریم و این حرفا.» فرحناز لب وا کرد و گفت: «پس چرا ما الان اینجاییم؟ اومدیم که از نزدیک بگین کارِ سختی هست؟» احمدی لبخندی زد و گفت: «وظیفمه که این حرفا رو بزنم. بذارین پایِ بازارگرمی. من تحقیق کردم و متوجه شدم که اینا باید هر از سه سال، مجوزشون تمدید بشه. و چقدر خوش‌شانسید که دو هفته دیگه، موقع تمیدید مجدد مجوز و پروانه اون مرکز هست.» مهرداد گفت: «خلاص! همینه. همین خطو بگیر و برو جلو!» احمدی گفت: «امروز صبح با کسی که باید پروانه اینا رو تمدید کنه حرف زدم. دو سه تا ایراد اساسی بهش متذکر شدم. جوری که وقتی اینا را شنید، دستپاچه شد و فکر نمیکرد اینقدر اونجا مشکل داشته باشه!» فرحناز گفت: «مثلا چه ایراداتی؟!» احمدی گفت: «خانه امید، در یه خانه قدیمی که سنِ بِنای اونجا حداقل پنجاه سال هست قرار داره. این سن و اون بنا و شرایط و قوانین حال حاضر، میگه که باید یا دستِ اساسی به سر و کله اون بنا بکشن و یا باید مکانش را عوض کنند. که خب طبیعتا اونا توانِ هیچ کدومش رو ندارن!» مهرداد گفت: «عالیه! دومیش؟!» احمدی گفت: «دومیش هم این که معمولا اماکن مذهبی و یا خیریه هایی که اینجوری اداره میشن، شفافیت مالی و این چیزا ندارن. این خیلی مسئله مهمی هست که تا الان درباره خانه امید ازش غفلت شده و میتونه دردسرهای زیادی برای خانم لطیفی داشته باشه!» مهرداد گفت: «و همین یک مسئله میتونه لطیفی را بیاره سرِ میز مذاکره تا کارش به جاهای باریک نکشه. درسته؟» احمدی گفت: «دقیقا. و سومیش هم این که روی دختری دست گذاشتین که سن و سالش بیشتر از بقیه هست و حدودا ده سالش هست و باید دو سه سال پیش به مراکز بزرگتر و بهتر منتقل میشده. اما اونا این کارو نکردن و نمیدونم چطوری اما یه جوری اسم این دختر... بهار خانوم رو از لیستی که هر سال میدادن به بهزیستی حذف کردند!» فرحناز که داشت بال در می‌آورد و به وجد آمده بود گفت: «واقعا؟ ینی میشه این کارشون رو گزارش داد و ازشون گرفت؟» احمدی که داشت با سبیل های بزرگ و پر پشتش بازی میکرد جواب داد: «نه به همین راحتی اما براشون دردسر بزرگیه.» فرحناز کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اما ما نمیخوایم کسی بیفته تو دردسر. اونا گفتن چندین خانواده میخواسته بهار رو بگیره اما ما نذاشتیم و بهارو میخوایم واسه خودمون. با این که وسط اون همه بچه، فقط اون معلول هست و براشون دست و پا گیره. اما منّتش رو دارند. حتی یادمه اون روز، کسی که مستخدم اونجا بود، بخاطر زیاده روی که من کردم و پریدم تو بغل بهار، حالش بد شد و غش کرد و افتاد! به خاطر همین، من فکر میکنم نباید از این راها وارد بشیم. اینا که شما زحمت کشیدید، کارایی هست که باید میکردند اما نکردند. ولی ما نمیخوایم برای اونا دردسر بشه. آدمای خوبی هستن.» تا مهرداد خواست حرف بزند، احمدی فورا گفت: «آفرین دخترم. حق با شماست. به خاطر همین من دو تا پیشنهاد دارم که بنظرم تا بگم، آقا مهرداد تو هوا میزنه و قبول میکنه.» مهرداد لبخندی زد و گفت: «جانم جناب احمدی!» آن روز گذشت. فردا احمدی و مهرداد و فرحناز بلند شدند و رفتند خانه امید. این سه نفر یک طرف و لطیفی و توکل در طرف مقابل آنها نشسته بودند. لطیفی: «ما به پول و ساخت و ساز و نو نوار کردن اینجا نیاز نداریم. نیاز داریما اما نه توسط شما!» @Mohamadrezahadadpour احمدی: «چرا خانم. نیاز دارین. خودتونم میدونین. ما هم برای جنگ و مُرافعه نیومدیم. خدایی نکرده پیشنهاد بی شرمانه ای هم ندادیم. که اگر دادیم، بفرمایید تا بریم و پشت سرمون هم نگاه نکنیم!» لطیفی و توکل به هم نگاه کردند و حرفی نتوانستند بزنند. ادامه👇
احمدی ادامه داد: «ببینید خانم لطیفی! و همچنین خانم توکل! ما دو تا کار میکنیم. یکی این که آقامهرداد یا همین جا را میکوبه و واسه شما یه چهار طبقه خوب و شیک میاره بالا و تحویلتون میده. و یا اینجا نه. میریم هر جا که شما خواستین. یه مرکز بزرگتر میسازیم و با بچه های بیشتر و کلی مربی و امکانات بهتر. این اولین کار. دومین کار هم این که خودم میفتم دنبال همه مشکلات قانونی و مالیاتی و مجوز و پروانه که دارین و در تمام این سالها پشت گوش انداختین. خودم... به شرفم قسم... در کمتر از هفتاد و دو ساعت حلش میکنم.» خانم توکل: «ببینید جناب! شاید خانم لطیفی نتونن خیلی چیزا را به زبون بیارن اما من چنین معذوریتی ندارم.» همان لحظه در باز شد و فیروزه خانم برای همه چایی آورد. توکل: «خودمون نمردیم که شما بخواید زحمت بکشید. معلومه ماشالله دست و بالتون هم پر هست و حسابی آمار ما رو درآوردین. اما نمیفهمم! دلیل این همه اصرار شما روی یک دختر معلول را نمیفهمم!» احمدی فورا با جدیت جواب داد: «من هم علت انکار شما و نپذیرفتن پیشنهاد ما و حساسیت غیرعادی شما روی اون دختر رو نمیفهمم سرکار خانم!» خانم توکل دهانش بسته شد. فیروزه خانم که داشت چایی تعارف میکرد میوه ها را آنجا گذاشت و با دیدن دستپاچه شدن لطیفی و توکل، صورتش مثل گچ سفید شد. احمدی که قاعده بازی را خوب بلد بود، دهانش را باز کرد و گفت: «نکنه این دختر... از اول معلول نبوده و کوتاهی و کار غیر علمی و غیر اصولی شما باعث شده که مریض بشه! نکنه مشکل روحی و روانی خاصی به خاطر رابطه نداشتن با مشاور و علوم جدید و این چیزا گرفته و شما دارین مخفی میکنین!» خانم لطیفی که داشت سرش گیج میرفت و آمادگی روبرویی با یک پیرمرد فوق العاده کاربلد و سیاس را نداشت، فقط با عصبانیت گفت: «نه! اینطور نیست. بهار از اولش معلول بود. شاید مادرش وقتی میخواسته اونو بذاره تو حرم و بِره، خبر نداشته که دخترش معلوله. اما الان اون خیلی به ما وابسته است. و از اون بیشتر، ما بهش وابسته ایم. البته این فقط یک رابطه عاطفی ساده نیست. اون دختر... اون دختر...» احمدی دستش را محکم به صندلی اش کوبید و با صدای بلند گفت: «اون دختر چی سرکار خانم؟!» لطیفی گفت: «اون دختر مستجاب الدعوه است. دختر معمولی نیست. از آینده حرف میزنه. بدون این که چیزی بگیم، دست دلِ ما رو میخونه و لب وا میکنه. حتی گاهی با زبون بچگی، نصیحتمون میکنه. نمیذاره دروغ بگیم. هر وقت کسی نذر میاره و یا چیزی خیرات میکنن، اگه بهار اونو نخوره و یا به طرفش نره، ما هم نمیخوریم و قبول نمیکنیم. چون میفهمم یا شبهه ناکه و یا یه مشکل خاصی داره که بهار تحویلش نگرفته!» کفِ احمدی و مهرداد و فرحناز با این حرفها بُرید! اصلا به هر چیزی فکر میکردند الا به این همه خاص بودن بهار! احمدی بلبل زبان، با شنیدن آن حرفها فقط به لطیفی خیره شد! در سکوت بهت آوری بودند که صدای گریه فیروزه خانم، فضا را شکست و اتاق را ترک کرد. لطیفی و توکل هم بغض کرده بودند و صورتشان را از زیر چادرشان پاک میکردند. جل الخالق! دختر... معلول... نشسته روی زمین... مستجاب الدعوه! خبر از پنهان و نهان! خبر از آینده! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
مال من تنها نیست من وسیله ام رزق و روزی هممونه🌷
مونده حالا تا بفهمین بهار خانم کیه و چه کارا میکنه خدا کنه بتونم همشو پیوسته منتشر کنم
وظیفه ما گفتنه با زبون خوش همین اگر میل داشتین و دلتون خواست، بردارین و نوش جان کنین اگرم میل نداشتین، بردارین و بدین به بچه بغل دستتون که مامانش یادش رفته چیزی با خودش بیاره. به همین سادگی و راحتی
نه از چی بترسم اصلا نخرن ملت باید از خداشم باشه که کتاب من تو طاقچه خونه اش باشه😃 شوخی کردم برکت و به دل بچه های اهل مطالعه و بی بضاعت نگاه کردن، اثر خاصی داره که با حساب کتاب مادی جور در نمیاد نگران نباشید🌷