بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سوم
🔺شیراز-منزل مامان فرحناز
شب شد و فرانک، فرحناز را به خانه مامانش رساند. منزل مامان فرحناز که در یکی از باصفاترین کوچه های محله قصردشت قرار داشت، دو طبقه بود که در طبقه هم کف، پدر و مادر فرحناز و در طبقه بالا، داداش فرحناز به همراه همسر و دو تا پسرش زندگی میکردند. خانه ای وسیع با حیاطی مملو از درختان سرسبز و بلند.
آن شب، فرحناز وسط نشسته بود و در حالی که فشارش افتاده بود، اطرافش را مامانش و فرانک و زن داداشِ فرحناز که«سوسن» نام داشت گرفته بودند و به او آب قند و شربت میدادند. فرحناز تمام صورتش پر از اشک بود و کم کم شربتش را مینوشید.
پدر فرحناز که فرهنگیِ بازنشسته بود، گوشه ای روی صندلیِ مخصوصش نشسته بود و از دور، به کربلایی که فرحناز وسط خانه اش درست کرده بود، نگاه میکرد. میدید که همه دارند با فرحناز حرف میزنند و دلداریاش میدادند.
مامان فرحناز همین طور که داشت لیوان بعدی شربت را هم میزد گفت: «خب مگه دختر قحطه عزیز من؟ این نشد، یکی دیگه! اصلا کی گفته دختر بیاری؟ مگه من تو رو دارم، کجا رو گرفتم؟»
سوسن به مامان فرحناز گفت: «اِ وا مامان! نگو اینجوری! فرحناز ماهه ... ماه! خب دلش پیشِ دختره گیر کرده. الهی بمیرم!»
فرانک گفت: «یهو پرید تو حیاط! هممون دویدیم دنبالش! من داشتم قبض روح میشدم. گفتم الانه که خانمه ما رو از درِ پرورشگاه بندازه بیرون!»
فرحناز سرش را گذاشت روی زانوهایش. فرانک ادامه داد: «همه بچه ها ترسیده بودند. خب حق داشتن بیچاره ها! یهو دیدن یکی داره میدوه و چهار تا آدم دنبالشن! هر کی باشه میترسه. خلاصه. دوید و دوید تا به دختره رسید. نشست کنارش... من اولین کسی بودم که رسیدم به فرحناز. تا اون لحظه دختره رو ندیده بودم. دیدم یه لحظه چشم تو چشم شد با دختره. امون نداد و فورا رفت تو بغلش.»
فرحناز همین طور که سرش روی زانوهایش بود، گفت: «اول اون بغلشو باز کرد!»
فرانک حرفش قطع شد. سوسن و مامان فرحناز و باباش(از دور) ساکت شدند ببینند فرحناز چه میگوید؟ که فرحناز سرش را بالا آورد و گفت: «انگار منو میشناخت. تا چشمش به من خورد، بغلش باز کرد و رفتم تو بغلش.»
سوسن گفت: «البته این طفلیا هر کی ببینن که از درِ اونجا وارد میشه، فکر میکنن مامانشون هست و میرن به طرفش!»
فرانک به آرامی گفت: «البته اون دختره... ینی بهار... شرایطش اینجوری نیست. ینی خیلی توجهی به اطرافش که کی میاد و کی میره، نداره.»
مامان فرحناز با تعجب پرسید: «ینی چی؟ مگه میشه؟»
فرانک رو به فرحناز کرد و گفت: «حالا خودش... میگه براتون... بگو فرحناز!»
سوسن گفت: «خب حالا شاید دختره خیلی وقت منتظر یکی بوده که بیاد و ...»
فرحناز صورتش را پاک کرد و گفت: «بسه سوسن! بسه. وقتی خبر نداری، چیزی نگو!»
سوسن حرفش را خورد و دیگر حرفی نزد. همه ساکت بودند و چشمشان به لب و دهان فرحناز بود تا ببینند بالاخره چه خبر است و او چه دیده؟
فرحناز گفت: «اون بچه معمولی نیست. نمیتونه راه بره. معلوله. جسمی حرکتی.»
تا این حرف را زد، مامانش که انگار خیلی تو ذوقش خورده بود، گفت: «آهان. پس دلت براش سوخته!»
فرحناز گفت: «قبلش داشتم بال بال میزدم واسه دیدنش. قبلش که نمیدونستم معلوله و پاهاش حرکت نمیکنه.»
مامانش به فرانک نگاه کرد. فرانک حرف فرحناز را تایید کرد و گفت: «راس میگه. قبلش نمیدونست. من کاملا حواسم به فرحناز بود. حالتِ قبل و بعد از دیدن بهار، واسه فرحناز تفاوتی نداشت. کلا یه چیزی تو دختره هست که اینجوری فرحنازو...»
پدر فرحناز از دور گفت: «گفتی اسمش بهاره؟»
فرحناز رو به پدرش کرد و لبخندی وسط صورتِ اشکی و غصه دارش نشست و سرش را به نشان تایید تکان داد.
پدرش رو به مامان فرحناز کرد و گفت: «یادته وقتی فرحناز به دنیا اومد... همون شب که مرحوم مادرت خونمون بود و داشت انار پوست میکَند و میذاشت تو کاسه سفالی قدیمیش... اون شبو یادته؟»
@Mohamadrezahadadpour
مامان فرحناز سرش را تکان داد و ته لبخندی به صورتش نشست و سرش را تکان داد. پدر فرحناز گفت: «یادته اون شب که فرحناز به دنیا اومد، تصمیم داشتیم اسمشو بذاریم بهار؟»
تا این حرف را زد، فرحناز و فرانک و سوسن با تعجب به او نگاه کردند.
ادامه👇
سوسن: «راس میگی آقاجون؟»
فرحناز: «مامان؟ آره؟ میخواستین اسم منو بذارین بهار؟»
فرانک: «باورم نمیشه! چه جالب!»
که مامان فرحناز حرفهای شوهرش را ادامه داد و در حالی که انگار داشت از یک حسرت قدیمی حرف میزد گفت: «آره. راس میگه. میخواستیم اسمشو بذاریم بهار! اما اون شب، مامانم از ما خواست که اسم خواهرشو که فرحناز بوده و میگفتن خیلی خوشکل بوده و تو نوجوونی از دنیا رفته بوده، زنده کنیم و اسم دخترمونو بذاریم فرحناز! که بابات مردونگی کرد و پا گذاشت رو دلش و منم با دلم کنار اومدم و اسمشو گذاشتیم فرحناز!»
باباش گفت: «حالا بعد از این همه سال... یه دختر دیگه... یه دختری که به دل دخترم نشسته... اسمش بهار هست و اومده تا درِ قلبِ دخترم و داره در میزنه.»
که با این حرف، هر سه تاشون، ینی سوسن و فرانک و فرحناز چشمشان پر از اشک شد.
باباش از سر جاش بلند شد و همین طور که عصای قهوه ای و براقش را در دست داشت و میخواست به حیاط برود، حرفی زد که دیگر کسی روی حرفش نتواند حرف بزند. با همان صلابت و جذبه اما مهر خاص پدرانه اش گفت: «من این و اونو نمیشناسم. اون مادر زنم بود و دوسش داشتم که رو حرفش حرف نزدم. دیگه این بار کوتاه نمیام. من یه بهار تو این خونه میخوام. حالا خود دانید!»
این را گفت و رفت. ته دل همه را قرص کرد که باید بجنگید و هر طور شده بهار را بگیرید و بیاورید در این خانه و فامیل!
دو ساعت بعد که مهرداد آمد، فرانک رفته بود. سوسن و شوهرش و مامان فرحناز همه چیز را برایش تعریف کردند. مهرداد رو به فرحناز کرد و گفت: «مگه اونا صاحبِ بچه هستن که اینجوری جوابت دادن؟! اصلا غلط کردن که باهات بد حرف زدن! شده اونجا رو خراب میکنم و از نو میسازم و ده برابر بچه بی سر پناه جا میدم، اما باید این دختره... همین... چی بود اسمش!»
فرحناز با حالت خاصی گفت: «بهار!»
-آره. همین... بهار... تا بتونم سرپرستیِ بهارو بگیرم. اصلا غصه نخور خانمم. کم غصه منو میخوری که الان بی تفاوت رد بشم و کاری نکنم؟! کاریت نباشه. بسپارش به من. فقط یه چیزی! گفتی معلوله؟ ینی نمیتونه راه بره؟
فرحناز گفت: «نه. مثل یه گل خوشکل که گوشه یه گلدون باشه، همش نشسته رو زمین. شاید به زور بتونه خودشو روز زمین بِکِشه و یکی دو متر جابجا بشه. اما نمیتونه بلند بشه و راه بره.»
-اوکی. مشکلی نیست اما کارای شخصیش چی؟ میتونه انجام بده؟
-نمیدونم. فکر نکنم. (رو به مامانش کرد و پرسید) مگه نه مامان؟ میتونه؟
مامانش که معلوم نبود دارد تیکه می اندازد یا شوخی میکند، جواب داد: «والا نداشتم تا حالا... دختر معلولِ جسمی حرکتی نداشتم. اما الان به کَرَم مرتضی علی، دو تا معلول ذهنی دارم. اینا ... تو و زن داداشِت! به کارِت میاد؟»
این را که گفت، همه زدند زیر خنده.
داداش فرحناز که سهراب نام داشت، در حالی که خرکیف شده بود از این حرف مامانش، رو به سوسن کرد و محکم زد به کمرش و وسط قهقهه اش گفت «چطوری معلول ذهنی؟!»
سوسن هم خنده اش را خورد و چنان جذبه و نگاه غیظ آلودی به سهراب کرد که سهراب ترسید و خنده اش را خورد و آرام و زیر لب گفت «خودمم. غلط کردم.»
🔺دو روز بعد...
جلسه مشاوره فرحناز با شرکتش تمام شده بود و داشت صورتجلسه را امضا میکرد که منشی رییس شرکت آمد و درِ گوشِ فرحناز گفت: «ببخشید خانم! آقاتون اومدند. بیرون نشستند. اتاق انتظار.»
فرحناز که جا خورده بود و انتظار آمدن مهرداد در آن موقع از روز را نداشت، فورا دو سه تا سند دیگر امضا کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف اتاق انتظار رفت. تا با هم روبرو شدند و دست دادند، مهرداد بی مقدمه گفت: «راهشو پیدا کردم. باید همین امروز بریم صحبت کنیم.»
نیم ساعت بعد، از ماشینشان پیاده شدند و وارد دفتر ساختمان وکلا شدند. آنها را با احترام پذیرفته و در دفتر کار احمدی، سه نفری نشستند.
مهرداد: «عزیزم! در خدمت جناب احمدی هستیم. از وکلای کاربلد و مورد اعتماد من و مرحوم پدرم. کسی که همیشه برگ آخر ما هست و وقتی فرصت نداریم یا با سازمان های دولتی درافتادیم، زحمت همه چیزو میکشن.»
@Mohamadrezahadadpour
احمدی که مردی شصت ساله بود و سبیل سفید پر پشت و موهای کمی داشت و همیشه عطر سیگار میزد، گفت: «سلطانی ها همیشه به من لطف دارن. بهتره بریم سر اصل مطلب.»
مهرداد گفت: «خب شما بگین؟ چیکار کنیم که زودتر و بی دردسرتر بتونیم اون دخترو از اونجا بگیریم؟»
ادامه👇
احمدی گفت: «دیشب تحقیقات خوبی درباره خانه امید داشتم. اونجا متعلق به خانم لطیفی هست که خودشون خادم حرم هستند و خانم بسیار محترم و کاربلدی هستند. حتی یک ریال کمک دولتی دریافت نکرده تا الان و اونجا رو در طول این همه سال، با دست خالی و حمایت های مردمی و نذر و نیاز و از این جور چیزا اداره کرده!»
مهرداد گفت: «خب ... این سخت نشد بنظرتون؟»
احمدی گفت: «چرا. خیلی سخته. من همیشه از آدمایی که وامدار نهاد و سازمان های دولتی نبودند و خودشون بودند و عقاید و پایگاه مردمیشون، باختم. چون دستشون پیش کسی دراز نیست. نمیشه یه جا را پیدا کرد و بگیم اینجا گلوگاهشون هست و میتونیم نون و آبشون قطع کنیم ... یا مثلا سفارش دولتی و دستور از بالا بگیریم و این حرفا.»
فرحناز لب وا کرد و گفت: «پس چرا ما الان اینجاییم؟ اومدیم که از نزدیک بگین کارِ سختی هست؟»
احمدی لبخندی زد و گفت: «وظیفمه که این حرفا رو بزنم. بذارین پایِ بازارگرمی. من تحقیق کردم و متوجه شدم که اینا باید هر از سه سال، مجوزشون تمدید بشه. و چقدر خوششانسید که دو هفته دیگه، موقع تمیدید مجدد مجوز و پروانه اون مرکز هست.»
مهرداد گفت: «خلاص! همینه. همین خطو بگیر و برو جلو!»
احمدی گفت: «امروز صبح با کسی که باید پروانه اینا رو تمدید کنه حرف زدم. دو سه تا ایراد اساسی بهش متذکر شدم. جوری که وقتی اینا را شنید، دستپاچه شد و فکر نمیکرد اینقدر اونجا مشکل داشته باشه!»
فرحناز گفت: «مثلا چه ایراداتی؟!»
احمدی گفت: «خانه امید، در یه خانه قدیمی که سنِ بِنای اونجا حداقل پنجاه سال هست قرار داره. این سن و اون بنا و شرایط و قوانین حال حاضر، میگه که باید یا دستِ اساسی به سر و کله اون بنا بکشن و یا باید مکانش را عوض کنند. که خب طبیعتا اونا توانِ هیچ کدومش رو ندارن!»
مهرداد گفت: «عالیه! دومیش؟!»
احمدی گفت: «دومیش هم این که معمولا اماکن مذهبی و یا خیریه هایی که اینجوری اداره میشن، شفافیت مالی و این چیزا ندارن. این خیلی مسئله مهمی هست که تا الان درباره خانه امید ازش غفلت شده و میتونه دردسرهای زیادی برای خانم لطیفی داشته باشه!»
مهرداد گفت: «و همین یک مسئله میتونه لطیفی را بیاره سرِ میز مذاکره تا کارش به جاهای باریک نکشه. درسته؟»
احمدی گفت: «دقیقا. و سومیش هم این که روی دختری دست گذاشتین که سن و سالش بیشتر از بقیه هست و حدودا ده سالش هست و باید دو سه سال پیش به مراکز بزرگتر و بهتر منتقل میشده. اما اونا این کارو نکردن و نمیدونم چطوری اما یه جوری اسم این دختر... بهار خانوم رو از لیستی که هر سال میدادن به بهزیستی حذف کردند!»
فرحناز که داشت بال در میآورد و به وجد آمده بود گفت: «واقعا؟ ینی میشه این کارشون رو گزارش داد و ازشون گرفت؟»
احمدی که داشت با سبیل های بزرگ و پر پشتش بازی میکرد جواب داد: «نه به همین راحتی اما براشون دردسر بزرگیه.»
فرحناز کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اما ما نمیخوایم کسی بیفته تو دردسر. اونا گفتن چندین خانواده میخواسته بهار رو بگیره اما ما نذاشتیم و بهارو میخوایم واسه خودمون. با این که وسط اون همه بچه، فقط اون معلول هست و براشون دست و پا گیره. اما منّتش رو دارند. حتی یادمه اون روز، کسی که مستخدم اونجا بود، بخاطر زیاده روی که من کردم و پریدم تو بغل بهار، حالش بد شد و غش کرد و افتاد! به خاطر همین، من فکر میکنم نباید از این راها وارد بشیم. اینا که شما زحمت کشیدید، کارایی هست که باید میکردند اما نکردند. ولی ما نمیخوایم برای اونا دردسر بشه. آدمای خوبی هستن.»
تا مهرداد خواست حرف بزند، احمدی فورا گفت: «آفرین دخترم. حق با شماست. به خاطر همین من دو تا پیشنهاد دارم که بنظرم تا بگم، آقا مهرداد تو هوا میزنه و قبول میکنه.»
مهرداد لبخندی زد و گفت: «جانم جناب احمدی!»
آن روز گذشت.
فردا احمدی و مهرداد و فرحناز بلند شدند و رفتند خانه امید. این سه نفر یک طرف و لطیفی و توکل در طرف مقابل آنها نشسته بودند.
لطیفی: «ما به پول و ساخت و ساز و نو نوار کردن اینجا نیاز نداریم. نیاز داریما اما نه توسط شما!»
@Mohamadrezahadadpour
احمدی: «چرا خانم. نیاز دارین. خودتونم میدونین. ما هم برای جنگ و مُرافعه نیومدیم. خدایی نکرده پیشنهاد بی شرمانه ای هم ندادیم. که اگر دادیم، بفرمایید تا بریم و پشت سرمون هم نگاه نکنیم!»
لطیفی و توکل به هم نگاه کردند و حرفی نتوانستند بزنند.
ادامه👇
احمدی ادامه داد: «ببینید خانم لطیفی! و همچنین خانم توکل! ما دو تا کار میکنیم. یکی این که آقامهرداد یا همین جا را میکوبه و واسه شما یه چهار طبقه خوب و شیک میاره بالا و تحویلتون میده. و یا اینجا نه. میریم هر جا که شما خواستین. یه مرکز بزرگتر میسازیم و با بچه های بیشتر و کلی مربی و امکانات بهتر. این اولین کار. دومین کار هم این که خودم میفتم دنبال همه مشکلات قانونی و مالیاتی و مجوز و پروانه که دارین و در تمام این سالها پشت گوش انداختین. خودم... به شرفم قسم... در کمتر از هفتاد و دو ساعت حلش میکنم.»
خانم توکل: «ببینید جناب! شاید خانم لطیفی نتونن خیلی چیزا را به زبون بیارن اما من چنین معذوریتی ندارم.»
همان لحظه در باز شد و فیروزه خانم برای همه چایی آورد.
توکل: «خودمون نمردیم که شما بخواید زحمت بکشید. معلومه ماشالله دست و بالتون هم پر هست و حسابی آمار ما رو درآوردین. اما نمیفهمم! دلیل این همه اصرار شما روی یک دختر معلول را نمیفهمم!»
احمدی فورا با جدیت جواب داد: «من هم علت انکار شما و نپذیرفتن پیشنهاد ما و حساسیت غیرعادی شما روی اون دختر رو نمیفهمم سرکار خانم!»
خانم توکل دهانش بسته شد. فیروزه خانم که داشت چایی تعارف میکرد میوه ها را آنجا گذاشت و با دیدن دستپاچه شدن لطیفی و توکل، صورتش مثل گچ سفید شد. احمدی که قاعده بازی را خوب بلد بود، دهانش را باز کرد و گفت: «نکنه این دختر... از اول معلول نبوده و کوتاهی و کار غیر علمی و غیر اصولی شما باعث شده که مریض بشه! نکنه مشکل روحی و روانی خاصی به خاطر رابطه نداشتن با مشاور و علوم جدید و این چیزا گرفته و شما دارین مخفی میکنین!»
خانم لطیفی که داشت سرش گیج میرفت و آمادگی روبرویی با یک پیرمرد فوق العاده کاربلد و سیاس را نداشت، فقط با عصبانیت گفت: «نه! اینطور نیست. بهار از اولش معلول بود. شاید مادرش وقتی میخواسته اونو بذاره تو حرم و بِره، خبر نداشته که دخترش معلوله. اما الان اون خیلی به ما وابسته است. و از اون بیشتر، ما بهش وابسته ایم. البته این فقط یک رابطه عاطفی ساده نیست. اون دختر... اون دختر...»
احمدی دستش را محکم به صندلی اش کوبید و با صدای بلند گفت: «اون دختر چی سرکار خانم؟!»
لطیفی گفت: «اون دختر مستجاب الدعوه است. دختر معمولی نیست. از آینده حرف میزنه. بدون این که چیزی بگیم، دست دلِ ما رو میخونه و لب وا میکنه. حتی گاهی با زبون بچگی، نصیحتمون میکنه. نمیذاره دروغ بگیم. هر وقت کسی نذر میاره و یا چیزی خیرات میکنن، اگه بهار اونو نخوره و یا به طرفش نره، ما هم نمیخوریم و قبول نمیکنیم. چون میفهمم یا شبهه ناکه و یا یه مشکل خاصی داره که بهار تحویلش نگرفته!»
کفِ احمدی و مهرداد و فرحناز با این حرفها بُرید! اصلا به هر چیزی فکر میکردند الا به این همه خاص بودن بهار! احمدی بلبل زبان، با شنیدن آن حرفها فقط به لطیفی خیره شد!
در سکوت بهت آوری بودند که صدای گریه فیروزه خانم، فضا را شکست و اتاق را ترک کرد. لطیفی و توکل هم بغض کرده بودند و صورتشان را از زیر چادرشان پاک میکردند.
جل الخالق!
دختر...
معلول...
نشسته روی زمین...
مستجاب الدعوه!
خبر از پنهان و نهان!
خبر از آینده!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
خب خدا را شکر
زیارتتون قبول 😅
والا
مگه کم کسی هست این داود شیطون بلا😉
#یکی_مثل_همه۱
#یکی_مثل_همه۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم به حضرت رقیه
مداحی جناب بنی فاطمه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔺دو روز بعد-خانه امید
خانم توکل چادرش را درآورده بود و در حال نشان دادن کاغذهایی به خانم لطیفی بود.
-کمتر از دو هفته دیگه باید پروانه اینجا را تمدید کنیم. دو دوره قبل با کسانی که رفتیم حرف زدیم، نذاشتن کمسیون تشکیل بشه و خدا لطف کرد و مهر تمدید زدند. اما این بار نمیدونم چه پیش بیاد!
-چطور؟
-خب چون اون وکیله... که اسمش احمدی هست لابد رفته و زیر و روی همه چیزو درآورده و چوب لای چرخمون میذاره. درسته کار ما غیرقانونی نیست اما اگه کسی بگرده، میتونه چیزایی پیدا کنه که دردسر بشه.
-وای اسمشو نیار! دو روزه که از جلوی چشمام تکون نمیخوره! همش به احمدی و حرفاش فکر میکنم.
-خانم لطیفی! اینا کوتاه نمیان. وقتی خانمه و شوهرش میرن دست به دامن یکی مثل احمدی میشن، ینی قصد ندارن کوتاه بیان. باید یه فکری کنیم.
-آره. اما چه فکری؟ راستی... میخوای با خود بهار صحبت کنیم؟
-کار درستیه؟ اذیت نمیشه؟
-نمیدونم اما اون دلش پاکه. یادته اون بار درباره بارون و نرفتن به اردو حرف زد. با این که هوا ابری نبود، اما یهو ظهر هوا ابری شد و چه بارونی اومد!
-یادمه. که ماشین خراب شد وسط راه و کلی زیر بارون صبر کردیم تا درست شد؟
-اره. به فیروزه خانم بگو ... نمیخواد... بیا بریم پیش بهار!
لطیفی و توکل از دفترشان خارج شدند و به طرف بهار رفتند. بهار، روی تختش نشسته بود و داشت به فیروزه خانم نگاه میکرد. فیروزه خانم هم در حال تمیز کردن ویلچرِ بهار بود و با خودش و با بهار حرف میزد.
-تُپلیت به کی رفته نمیدونم! با این که کم غذا هستی، ولی ماشالله آبم میخوری تپل میشی. دیگه شاید باید فکرِ یه ویلچر دیگه باشیم. خیلی ساله که اینو داری و میترسم یهو یه جایی وسط راه زمینگیر بشه.
لطیفی و توکل با شنیدن این حرفها خنده شان گرفته بود. با خنده و سلام وارد شدند.
لطیفی: «سلام بهار جون! خوبی؟»
توکل: «سلام. صبح بخیر!»
بهار لبخندی زد و دستش به طرف آنها دراز کرد و گفت: «سلام. سلام. خوش اومدین!»
با بهار دست دادند و نشستن روی صندلیِ کنارِ تختش.
لطیفی: «موهاتو کی برات گیس کرده دختر؟»
بهار با همان لحن بامزه دخترانه اش گفت: «سیمین جون برام گیس کرده. دیدم داره گریه میکنه. یکی از بچه ها اذیتش کرده بود. گفتم پاشو بیا موهای منو بباف! یه روزی میشه که سیمین جون آرایشگر خوبی میشه.»
لطیفی و توکل و فیروزه خانم با شنیدن این حرف، بیشتر به بهار دقت کردند و نزدیک تر به او نشستند.
لطیفی: «دیگه چه خبر؟ خوبی؟»
بهار با همان لحن شیرینش گفت: «خوبم. ولی شما خوب نیستی. میترسی!»
لطیفی تا این را شنید، زیر لب لا اله الا الله گفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «آره. میترسم. دیگه چی میدونی؟»
بهار آب دهانش را قورت داد و سرش را نزدیک تر آورد و مثلا یواشکی به آنها گفت: «اینجا خراب میشه. به بچه ها نگو تا نترسن! ولی خوب میشه. قشنگ میشه. اما دیگه اون روز، فیروزه جون اینجا نیست!»
فیروزه با شنیدن این حرف، حالش دگرگون شد. بغض کرد. دیگر تحمل شنیدن بقیه حرفهای عجیب و غریبِ بهار را نداشت. اما نرفت. ترجیح داد بنشیند و آن جمع را ترک نکند.
لطیفی پرسید: «کی خرابش میکنه؟ آدم بدا؟»
بهار گفت: «اولش آدمای بدی هستن. یه کمی خراب میکنن. بعدش آدم خوبا میان و همشو خراب میکنن.»
توکل پرسید: «همشون بَدَن؟»
بهار گفت: «همشون نه. آدمای خوبیَن. مخصوصا اون خانمه. همون که تو حیاط بغلم کرد. اون خیلی مهربونه. من اسمشم میدونم.»
@Mohamadrezahadadpour
توکل و لطیفی با تعجب به هم نگاه کردند. فیروزه خانم زیر لب«یا ارحم الراحمین! یا صاحب صبر!» میگفت.
لطیفی پرسید: «ما که اسمشو به تو نگفتیم دختر! اسمش چیه؟»
ادامه👇
بهار دستی به صورت و موهاش کشید و گفت: «اسمش مثل اسم خودمه. اسمش بهاره!»
لطیفی رو به توکل کرد و گفت: «تو اسم اون خانمه رو میدونی؟»
توکل گفت: «نه! اصلا به این حرفا نکشید. من داره سرم داغ میکنه!»
با گفتن این حرف، توکل تحمل نکرد و از سر جایش بلند شد و رفت کنار پنجره. لطیفی سرش را پایین انداخت. فیروزه خانم همین طور که به بهار نگاه میکرد، اشک داغ از گوشه صورتش به زمین میریخت.
بهار تیر خلاص را به قلب آنها زد و گفت: «اون روز، دیگه منم نیستم.»
با این حرفش، انگار داشت خبر بدی از مرگ یا گم شدن خودش میداد. استرس تمام وجود آن سه نفر را گرفت. توکل همان طور که پشتش به آنها بود شانه اش تکان میخورد. خانم لطیفی سرش را پایین انداخته بود و گریه اش گرفت. فیروزه خانم هم دیگر نگویم! داغون! اساسی داغون!
بهار گفت: «گریه نکنین. به جاش بگین ببینم ناهار چیه امروز؟»
با گفتن این حرف، یک لحظه لطیفی وسط گریه اش خنده اش گرفت. گفت: «تو داری از آینده دور خبر میدی اما نمیدونی ناهار امروز چیه؟»
قیافه تپل و مهربان بهار جدی شد و گفت: «دور نیست. نزدیکه. خیلی نزدیک. اینقدر نزدیک که باید فکر شستن لباس خوشکلام باشم.»
فیروزه خانم دیگر تحمل نکرد و از جا بلند شد و همین طور که به سمت در اتاق میرفت، با خودش میگفت: «الهی خدا مرگم بده که نبودن تو رو نبینم. الهی نباشم که یه روز تو رو روی اون تخت نبینم. چه خاکی تو سرم کنم اگه تو نباشی؟» این حرفها را میزد و اتاق را ترک کرد.
توکل صورتش را تمیز کرد و رو به طرف لطیفی و بهار ایستاد. لطیفی از سر جایش بلند شد و به بهار نزدیک شد. تا نزدیک شد، بهار بغلش را باز کرد. لطیفی به آغوش بهار رفت و درِ گوش بهار گفت: «سر نمازات واسه منم دعا کن! باشه؟»
بهار که کُلا حرف زدنش مثل حل شدن قند عسل در دل بقیه بود، لبش را به گوش لطیفی نزدیک کرد و گفت: «من گشنمه خاله! تا نمازمو خوندم، باید غذا بخورم. بعدا برات دعا میکنم.»
لطیفی که خنده اش گرفته بود، پیشانی اش را بوسید و مثل حرص خورده ها گفت: «چشم. چشم بانو! چشم سلطان! چشم. کُشتیمون. هر کی ندونه فکر میکنه داریم ظُلمتون میکنیم.»
موقع نماز خواندن بهار خانوم شد. بهار همیشه تختش رو به قبله بود. یعنی وقتی بلند میشد، رو به قبله مینشست. فیروزه خانم خواست او را به دستشویی ببرد اما قبول نکرد. همانجا با بطری کوچکی که کنارش بود وضو گرفت. یک شیشه کوچولو که گلاب خوشبویی در آن داشت از زیر بالشتش درآورد و کمی خودش را با گلاب معطر کرد و سپس شیشه گلاب را به زیر بالشتش برگرداند. بدون روسری، چادر نماز گل گلیش را به سرش انداخت.
فیروزه خانم همان نزدیکی بود تا اگر بهار کمک میخواهد به او کمک کند. دید که بهار لحظه ای چشمش را بست. زیر لب، مثل آدم گنده ها اما شیرین و خوشمزه یک«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و رحمت الله و برکاته» گفت و بعد از سه چهار ثانیه، دستان تپلش را تا گوشهایش آورد بالا و جوری که دل هر کسی را به غنج می انداخت، گفت: «چهار رکعت نماز ظهر میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر!»
وقتی بهار نماز میخواند، همه بچه ها به او نگاه میکردند. از بس شیرین و تپل تپل اذکار نماز را میگفت. یک عروسک داشت که اسمش را گذاشته بود تابستان! میگفت تابستان خواهر کوچک من است. تابستان دست داشت اما چون کاموایی بود، انگشت نداشت. خودِ بهار برایش انگشت و برای هر انگشتش، سه بند انگشت با خودکار کشیده بود. گاهی که یادش بود، تابستان را بعد از نماز روی پاهایش میگذاشت و آرام و شمرده شمرده با انگشتان تابستان ذکر و تسبیحات میگفت.
بگذریم.
همان قدر که در خانه امید عزا بود و خودشان را درگیرِ یک طوفان میدیدند که هم قرار است بهار را از آنها بگیرد و هم امکان دارد خانه امید را از بیخ و بُن با مشکل مواجه کند، دقیقا همان قدر و شاید هم بیشتر، در خانه و دل فرحناز آشوب بود و لحظه به لحظه بیقرارتر میشد.
فرانک و مهرداد که تا آن روز، فرحناز را آنطور ندیده بودند، نگرانش بودند و به پیشنهاد فرانک، قرار شد که فرحناز را یک مدت، یعنی تا وقتی که تکلیف وابستگیاش به بهار روشن میشود، به خانه پدر و مادرش برود و همه در آنجا پاتوق داشته باشند. حتی مهرداد هم هر شب به آنجا میرفت و دلش از عمق جان میسوخت که خانمش اینقدر حالش بد است و اینقدر بی قرار شده.
@Mohamadrezahadadpour
همه میخواستند با بزرگتری و تدبیر پدر و مادر فرحناز، قضیه ختم به خیر شود. هر شب دور هم جمع میشدند و انواع و اقسام فکرها و ایده ها را با هم مطرح میکردند.
ادامه👇
دو سه شب دیگر گذشت...
تا این که یک شب، وقتی همه منتظر شام بودند، هر چه صبر کردند فرحناز پایین نیامد! فرانک رفت تا فرحناز را با خود بیاورد. چند لحظه بعد با استرس برگشت و رو به مادر فرحناز گفت: «سوگل خانم! زود بیا... بدو لطفا!»
تا این را گفت، همه از سر میز بلند شدند و پشت سر سوگل، به اتاقی سرازیر شدند که فرحناز در آنجا خوابیده بود. تا رسیدند بالای تخت فرحناز، دیدند فرحناز مثل کوره، بلکه مثل کوه آتشفشان دارد زیر تب میسوزد.
سوگل خانم به سوسن گفت: «بدو یخ و پارچه بیار!» رو کرد به فرانک و گفت: «لباسش خیسه از عرق! بدو یه لباس از کمد من واسش بیار!»
یک ساعت گذشت. اما خبری از پایین آمدن تبِ فرحناز نبود. مهرداد رو به سوگل خانم گفت: «مامان اینجوری درست نمیشه. من میرم ماشینو روشن کنم. فرحنازو بیارین پایین تا بریم بیمارستان!»
میخواست از در اتاق برود بیرون که پدر فرحناز گفت: «کار دکتر نیست!»
تا این حرف را زد، مهرداد خشکش زد و به پدرزنش زل زد. سوگل هم که داشت شربت عسل درست میکرد، به پدر فرحناز نگاه کرد. مهرداد گفت: «پس چی کار کنیم آقاجون؟! زنم داره از دستم میره!»
پدر گفت: «درد این دختر، دوا و دکتر و شربت عسل و یخ و این چیزا نیست. این داره از درون میسوزه. نگاش کن! ببین خودت!»
همه برگشتن و به فرحناز نگاه کردند. سوگل خانم که معلوم بود خیلی عصبی شده و دلش میسوزد، با حرص و ناراحتی گفت: «این چه بلایی بود که سرمون اومد! دخترم داشت زندگیشو میکرد. الان دو هفته است که هممون از خواب و خوراک افتادیم.»
سوسن که خیلی فرحناز را دوست داشت، صدای گریه اش بلند شد. مهرداد اینقدر حرص خورد که صدای فشار دادن کلید و ریموتِ در از وسط انگشتاش میآمد.
پدر گفت: «آروم باشین. با همتونم.» بلند شد و کنار تخت فرحناز نشست. دستش را روی پیشانی و صورتِ قرمز شده فرحناز گذاشت. فرحناز از وسطِ چشم های نیمه بازش پدرش را تار میدید. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد و زیر لب و آرام گفت: «آقاجون!»
پدر لبخندی زد و با خریدنِ نازِ فرحناز جواب داد: «جون آقا جون!»
فرحناز وسطِ بی حالی و تبش، لب های خشکش را باز کرد و گفت: «بهار!»
پدر این شعر حافظ شیرازی را خواند که: «بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوزِ آتشِ دل... توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد»
سپس رو کرد به سوگل و گفت: «امشب چشم ازش برندارین. تا ببینم فردا چی میشه.»
صبح شد. اما نه معمولی. بلکه آن شب، به اندازه ده سال بر همه آنان گذشت. مخصوصا به فرحناز. با صدای زنگ در، فرحناز از خواب پرید. دید مهرداد هم که آن شب، پایینِ پایش خوابیده بوده، هم از خواب پریده و دارد چشمش را میمالد.
داداش فرحناز رفت در را باز کرد. چند لحظه معطل شد. هنوز کسی نمیدانست چه خبر است. تا این که سراسیمه برگشت. رو به مهرداد کرد و گفت: «مهرداد... پلیس... پلیس اومده درِ خونه!»
@Mohamadrezahadadpour
مهرداد که خواب از کله اش پریده بود با تعجب گفت: «پلیس؟! چی شده؟ چی میگن؟»
جواب داد: «نمیدونم. اما ... حکم جلب دارن!»
ادامه👇
تا اسم حکم جلب را آورد، فرحناز به زور نشست روی تختش. رو به مهرداد گفت: «چی شده؟ نکنه همون...!!»
مهرداد بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. با این که خیلی بهم ریخته بود. رو به فرحناز گفت: «ببین خانمی! مرگ من، تو اصلا به فکر من نباش. ممکنه کار من بیخ پیدا کنه. تو به فکر خودت و بهار باش. من از پسِ خودم برمیام.»
فرحناز که حال بلند شدن نداشت، به زور بلند شد. سوگل خانم و فرانک هم آمدند و میپرسیدند «چه شده؟!». فرحناز گفت: «برای علیپور زنگ بزنم؟»
مهرداد میخواست جواب بدهد که دوباره زنگ به صدا درآمد و تمرکز مهرداد را به هم ریخت. گفت: «نمیدونم. شاید احمدی بهتر باشه. اما... تو به احمدی زنگ بزن. خودمم به علیپور زنگ میزنم.»
این را گفت و رفت. سوگل آمد و زیر دست فرحناز را گرفت و گفت: «چی شده؟ چرا پلیس؟»
فرحناز گفت: «سر فرصت... مامان یه کم شیر میاری برام؟»
سوگل خانم، فرحناز را روی تختش نشاند و رفت تا برایش شیر بیاورد. به محض این که فرحناز دید کسی دور و برش نیست، آرام به فرانک گفت: «من امروز باید بهار رو ببینم! یه ساعت دیگه... نه ... زوده اون وقت... بذار ساعت نه یا نه و نیم بریم پیش بهار!»
فرانک گفت: «نمیدونم برخوردشون چطوریه اما باشه. فقط بهانه اش با تو! ممکنه سوگل خانم نذاره بریم بیرون!»
به هر مکافاتی بود، ساعت نه از خانه خارج شدند و به طرف خانه امید رفتند. دیدند برخلاف آن روز، در اصلی باز هست. فرحناز که آن روز کمی بیشتر از روزهای قبل، سر و وضعش را پوشانده بود، بسم الله گفت و پا به حیاط انجا گذاشت. دید در حیاط اصلی هیچ کس نیست. فقط فیروزه خانم در حال جارو کردن آنجاست.
قدم قدم به طرف فیروزه خانم پیش میرفتند که از پشت سرشان صدایی آمد که گفت: «سلام.»
تا برگشتند، چشمشان به جمال بهار خانوم روشن شد. فرحناز مثل تشنه ای که چشمش به آب خورده باشد به طرف بهار رفت. بهار، مانند دفعه قبل، آغوشش را باز کرد و فرحناز را بغل کرد. چند لحظه همدیگر را فشار دادند. اینقدر فرحناز حالش در آن ثانیه ها خوب بود که حد و حساب نداشت. اما دلش هنوز خنک نشده بود. صورت مثل ماهِ بهار را بین دو کف دستش گرفت و یک دورِ کامل، صورت بهار را بوسید. بهار هم فقط لبخند و دلبری.
فرحناز که زبانش قفل شده بود. اما بهار نه! شروع به حرف زدن کرد.
-از صبح منتظرت بودم. خوب کردی اومدی.
فرحناز که مثل بچه ای در مقابلِ ویلچرِ یک بزرگ زانو زده بود فقط گوش میداد و گریه میکرد.
-دیگه گریه نکن. اگه گریه نکنی، یه راز بهت میگم. یه راز بزرگ!
فرحناز فورا صورتش را پاک کرد و ساکت شد تا ببیند بهار چه میگوید؟
بهار سرش را نزدیک گوش فرحناز آورد و درِ گوشی به او گفت: «چند روز دیگه... روز جمعه... تنها برو حرم... صبح باید بریا... کوچولوها با مامانشون میان اونجا... همونجا بشین تا یه نشونه ببینی! باشه؟»
فرحناز فقط سرش را تکان داد.
بهار گفت: «آفرین. از صبح برو بشین تا یه نشونه ببینی. یه آشنا. یکی که میتونه دست تو رو بذاره تو دست من! باشه؟»
فرحناز به زور زبانش را چرخاند و گفت: «باشه. بهار جون!»
فیروزه خانم که تازه متوجه حضور فرانک و فرحناز در آنجا شده بود، با سر و صدا جلو آمد و گفت: «بازم که پیداتون شد! چی میخواین از جونش؟! بابا ولمون کنین! شما مگه مسلمون نیستین؟»
بهار به فرحناز گفت: «جانم! زود بگو تا نیومده!»
فرحناز فقط فرصت کرد که بگوید: «مهرداد!»
بهار تا فیروزه خانم نرسیده بود فوری درِ گوشِ فرحناز گفت: «نمیشناسمش!!»
تا این را گفت، فیروزه خانم از راه رسید و ویلچر بهار را گرفت و با خودش برد. لحظه ای که میخواست برود، فرحناز فقط فرصت کرد صورتش را به زور به دست راست بهار برساند و دست ناز و دخترانه اش را یک بار دیگر ببوسد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پنجم
🔺بازداشتگاه
مهرداد، دست بسته، بی حوصله، تا حدودی ترسیده، پشت میز بازداشتگاه نشسته بود و با کسی که روبرویش نشسته و در حال تکمیل پرونده بود صحبت میکرد.
-میتونید همکاری نکنید. اما اگر همکاری کنید تا نقاط ابهام پرونده برای من روشن بشه، ممکنه بشه با قرار وثیقه و به صورت موقت آزاد بشید.
-من تا حالا اینجور جاها نیومدم. الان نمیشه وکیلمو ببینم؟
-نه. اما هر وقت از نظر قانونی حق شما بود که به وکیلتون دسترسی داشته باشید، این حق را به شما یادآوری میکنم.
-خب سوالاتی که دارید، ممکنه نیاز به سیستم و مدرک خاصی داشته باشم که حرفمو باور کنید. الان دستم خالیه. واسه اون چیکار کنم؟
-مسئله من به چیزی برمیگرده که شما در سیستم شرکتتون ثبتش نکردید. وگرنه مطمئن باشید اگر غیر از این بود، کل سیستم شرکت رو به دستور مقام قضایی ضبط و ثبت میکردم.
-باشه. درخدمتم. فقط میشه آب بخورم؟
-بله. چرا که نه. چند لحظه دیگه هم چایی و بسکوییت میارن.
مهرداد سر بطری آب را باز کرد و مقداری در یک لیوان ریخت و سر کشید. وقتی تمام شد، بازجو شروع به حرف زدن کرد.
-شما به اندازه 220 کیلومتر ... البته اگر بیشتر باشه، من تا این ساعت اطلاع ندارم ... من الان آمار 220 کیلومتر آهن آلات از مسیر راه آهن فرسوده دارم که شما بدون هیچ مجوز قانونی و مزایده، برداشتید و به دستور مستقیم شما جابجا شده و حتی به پنجاه و چند نفر فروخته شده!
-رفتم پیچ و مهرشو باز کردم و وقتی کسی حواسش نبوده، یه نیسان آبی گرفتم و 220 کیلومتر آهن که خدا میدونه با اون جنس آهن، چند صد و بلکه چند هزار تن میشه، سر خود برداشتم؟
-خب قطعا نه! شما چنین توانی ندارین. مخصوصا این که به جز سه چهار تا مسافرتی که در طول یک سال اخیر داشتید، جای دیگه نرفتید و حتی با هیچ دلال آهن رابطه نداشتید. من از حرف خودتون شروع میکنم. شما سر خود برنداشتید. درسته؟
-من اصلا برنداشتم. به من ربطی نداره. چه سر خود و چه سرِ ناخود!
-ببینید جناب سلطانی! ما نمیخوایم کُشتی بگیریم. الان اسناد و مدارک اعم از تماس تلفنی و پیام های فضای مجازی و پیامک ها و اسناد واریز از اون تعدادی که گفتم و همه و همه را داریم و اینجا ... تو پرونده تون ثبت شده. اصلا ما این پولشوییِ بزرگ و سرسام آور را میذاریم پای رفاقت و کار خیر و هر چی شما اسمشو بذارین. من الان سوالم دو تاست. یکی این که سر خود برنداشتید. به دستور کی و یا چه کسانی این کارو کردید؟
-حالا به فرض که من برداشته باشم، شما که آمار همه تماس و پیام و رفت و آمدم رو دارید. خب لابد یکی از اوناست. الان لنگِ این هستین که از من حرف بکشین؟ ینی من بگم، حله؟ به علاوه این که ببخشیدا... اصلا آره... من برداشتم... فروختم... پولشو زدم به جیب... چرا اون سه چهار برابری که آهن وارد کردم و ریختم تو این مملکت و ذره ای پورسانت نگرفتمو نمیگین؟!
-خب اون که بدتره! چون هیچ آگهی مزایده ای برای رقابت سالم نبوده و من باید کشف کنم که شما چی دادین و چه کردین که بدون مزایده، پروژه به شما واگذار شده؟ شما سرمایه گذاری در مسیر ترمیم شده راه آهن کردید اما چرا هیچ سندی به نام شما نیست؟ یک ریال پورسانت نگرفتید و شرط شفاهی شما جمع آوری تمام مسیر فرسوده بوده! که خودش به اندازه چند برابر درآمد ناخالص داخلی کل کشور میشه. آقا سلطانی! من با اینا مشکل دارم. ممکنه شما اصل کاری نباشید. همون طور که من از پنجاه نفر بازجویی و تحقیق کردم تا به شما رسیدم. یا اقرار کنید و کل ماجرا را تشریح کنید و یا اسم نفر اصلی که شما را به این پروژه وصل کرد، بنویسید و پس از یه سری راستی آزمایی ها پرونده شما با جرم سبک تر ارجاع میدم به دادسرا. کدومش؟
@Mohamadrezahadadpour
همان لحظه در زدند و یک سرباز، با یک سینی که دو تا لیوان چایی و یک بشقاب بسکوییت داشت، وارد شد. مهرداد در بد مخمصه ای گیر کرده بود. کسی که بازجویی میکرد، مشخص بود که گشته و گشته تا رسیده به مهرداد و قصد ندارد به همین راحتی و مفت و مسلّم از او بگذرد.
-جواب نمیدید؟!
ادامه👇
-من کار خلافی مرتکب نشدم. اگر مزایده نشده، خب برید گردن اون جایی رو بگیرید که باید مزایده میذاشته! اگه پول درشتی جابجا شده، خب همش که به حساب من ریخته نشده. برید گردن کسی رو بگیرید که بیشترین پولو گرفته! به من چه؟ به من گفتند که آهن الات مرغوب میخوایم. گفتم چشم و فقط با یک تماس دو دقیقه ای و به صورت شرایطی براشون جور کردم. گفتن که باید از شر این آهن های فرسوده خلاص بشیم. بازم گفتم چشم و اونم با دو تا تماس یک دقیقه ای حلش کردم. تمام. چیکار کردم مگه که کله صبح، مامور میفرستید دمِ خونه پدر زنم و آبرومو میبرین و کت بسته میارینم اینجا؟! راستی شما چطور فهمیدید من اونجام؟! چرا نیومدید در خونه خودم دنبالم؟!
وقتی این را گفت، برای چند لحظه با بازجو چشم در چشم یکدیگر دوختند.
🔺دو روز بعد-هلدینگ شهسود
پنج شش نفر به همراه علیپور در اتاق جلسات جمع شده بودند و درباره مشکل پیش آمده برای مهرداد صحبت میکردند. آن پنج شش نفر که مشخص بود خیلی به هم ریخته اند، تند تند حرف میزدند. علیپور که در صدر جلسه نشسته بود، حرف خاصی نمیزد و فقط به سخنان آن چند نفر گوش میداد.
نفر اول: «علتشو که به ما نمیگین! حداقل بگین تا آخر این هفته آزاد میشه یا نه؟ ناسلامتی قراره نماینده شرکت اماراتی بیاد و قرار نهایی رو ببندیم.»
نفر دوم: «امضای تمام مکاتبات ما مونده. دو روز دیگه موقع پرداختِ حقوق هست و مردم میریزن رو سرمون. نقدینگی داریم خدا رو شکر. اما باید جناب سلطانی باشه تا امضا کنه و چکو بفرستیم بانک!»
نفر سوم: «من با ایناش کاری ندارم. حتی واسم مهم نیست که چند ماه حقوق نگیریم. من بخاطر اعتبارمون میترسم. میترسم خبرش رسانه ای بشه و دیگه جمع کردنش سخت بشه. ما همین طورش کم بدخواه نداریم. تکلیف چیه ؟»
نفر چهارم: «علیپور! تو چرا کاری نمیکنی؟ چرا به جای این که اینجا بشینی، نمیری دنبالِ آزادی آقا؟! ناسلامتی وکیلشی؟»
علیپور: «من در حد شماهام. آقا در حد پاس کردن چند تا چک برگشتی منو بازی میداد. ماشالله تا احمدی داره و کارای بزرگو با اون میبنده، من چه کاره ام؟»
نفر پنجم آمد حرف بزند که ناگهان یک صدا آمد که گفت: «خاک عالم تو سر هلدینگی که وکیلِ رسمیشو بازی نده و مدیرش کفشایِ احمدیِ طاغوتی رو جفت کنه!»
همه برگشتند تا ببینند که چه کسی است؟ که...
علیپور با دستپاچگی از سر جا بلند شد و گفت: «سلام جناب تبار! (شریک مهرداد) خوش آمدید!»
تبار که مردی لاغراندام و قد بلند و حدودا چهل و چهار پنج ساله با تیپ و قیافه و موهای رنگ کرده و زیبا بود، از کنار دست همه رد شد و خودش را به صدر مجلس رساند. همین طور که بلند میشد، همه دست به سینه، جلوی پایش بلند میشدند و سلام میکردند.
علیپور کنار رفت و تبار روی صندلی نشست. با نشستن تبار، بقیه هم نشستند و همه سرها پایین بود و کسی حرف نمیزد.
تبار قهوه ای که روی میز بود را برداشت و سر کشید و با غرور خاص خودش گفت: «خوشحالم که پس از سه چهار سال، دوباره دور هم میبینمتون! عوض نشدید. همتون همون جوری موندید.»
همه سرها پایین و سکوت مطلق!
تبار گلویش را صاف کرد. سیگارش را از جیبش درآورد. روشن کرد و دو تا پُک زد و همین طور که دودش را بیرون میفرستاد گفت: «مهرداد فعلا نمیاد. من از روز اول که دستگیر شد میدونستم. چهل و هشت ساعت به علیپور و شماها فرصت دادم تا ببینم چیکار میکنین! اما دیدم هیچ خبری نیست و عرضه بالا کشیدن دماغتون هم ندارین. دیشب با پرواز آخر از کیش اومدم. از صبح تا حالا هم تو شرکتم. شما حتی خبر ندارین دور و بر خودتون چه خبره؟ همه کارمندا میدونن که مدیر عامل هلدینگی که تریلی اسمشو نمیکشه، زندانه و حالا حالاها باید آب خنک بخوره. اون وقت شماها نشستین و حرفای بی ارزش میزنین.»
نصف سیگارش را کشید و بقیه اش را روی شیشه میز فشار داد و خاموش کرد.
تبار رو به علیپور کرد و گفت: «کارای انتقال امضایِ حسابِ شرکتو از مهرداد به یکی که خودش قبول داره انجام بده و خبرشو تا فردا به من بده! نمیشه که شرایط اینجوری بمونه.»
علیپور دستش را روی سینه گذاشت و گفت: «چشم آقا!»
تبار ادامه داد: «ضمنا! هیچ قراری با هیچ طرفِ داخلی یا خارجی به هم نزنین. همه چیز باید طبق روال عادی ادمه پیدا کنه. هر پروژه ای که زمین بمونه و یا به تاخیر بیفته، جریمشو از شماها میگیریم و به حساب شرکت میزنم.»
همه زیر لب گفتند: «چشم... چشم...»
تبار لم داد روی صندلی و گفت: «مرخصید!»
@Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، همه از سر جا بلند شدند و جلسه را ترک کردند. تبار انگشتش را روی دکمه تلفن گذاشت و وقتی منشی برداشت گفت: «ناهارمو همین جا میخورم.» این را گفت و قطع کرد.
ادامه👇
🔺دفتر احمدی
احمدی و فرحناز در حال گفتگو با هم بودند.
-من؟ چرا مهرداد چنین درخواستی کرده؟
-سرکار خانم! چون شما از هر کسی به مهرداد نزدیکتر هستید و حتی آقامهرداد به شما بیشتر از هر کسی، حتی بیشتر از من که تمام دنیایِ خاندان سلطانی بزرگ را وکالت دارم قبول داره. این خیلی خوبه. منم کمکتون میکنم.
--خب حالا باید چه کار کنم؟ ناآشنا به مسائل شرکت نیستم...
-خب شما که ماشالله گزینه اولِ شرکت بودید. حتی از خود آقامهرداد و شریکش آقای تبار، تعداد رای بیشتری داشتید اما خودتون قبول نکردید. الان این شرایط برای شما فراهمه. و به نوعی میتونم بگم که تکلیف شماست.
-من این روزا ذهنم خیلی درگیره. نمیتونم خودمو جمع و جور کنم. چه برسه به هلدینگ به اون بزرگی که حتی شاید لازم بشه بغضی شبا اونجا بخوابم!
-ذهنتون درگیر بهار خانوم هست؟
-آره. الان همه فکر و ذکرم شده بهار!
-میفهمم. شاید به قیافه نتراشیده و نخراشیدم نیاد اما اون دختر و اون پرورشگاه، خیلی ذهن منو به خودش درگیر کرده. مخصوصا از وقتی که گفتید نمیخواید براشون دردسر درست بشه و میخواید همه چیز خوب و خوش ختم به خیر بشه.
-آقای احمدی! الان باید چیکار کنم؟
-شما پیشنهاد مهرداد را قبول کنید. به زندان برید و اسناد انتقال مدارک و دسته چک اصلی هلدینگ را به خودتون منتقل کنید. به شرکت برید و اونجا را بر سر پنجه تدبیر، بچرخونید. ثابت کنید که عروس سلطانی بزرگ، دست کمی از خودش و پسرش نداره. و البته از مکرِ تبار و خاکستری بازی های علیپور غافل نباشید. فقط میمونه یک مسئله که اونم ... بهار خانومه!
-چند روز پیش دیدمش. خیلی حالش خوب بود. حال منم خوب کرد.
-خب؟ پس دیگه مشکلی نیست!
-مشکل که نه ... اما ...
که یادش آمد که بهار گفته بود به احدی حرفی نزن. به خاطر همین حرفش را خورد. اما احمدی حرفی زد که یک ترس بزرگتر به دل فرحناز انداخت.
-و اما نکته آخر این که ... من وظیفه دارم همه چیزو به شما بگم تا به یک تصمیم درست برسیم.
-بفرمایید!
-با مسئله و گرفتاری که برای آقامهرداد پیش آمده... ببخشید که رک میگم... اما دیگه فکر نکنم به این راحتی توسط مبادی قانونی بتونیم بهار را بگیریم.
فرحناز یکباره دلش ریخت! با تعجب پرسید: «چرا؟ چه ربطی به هم داره؟»
احمدی جواب داد: «چون برای واگذاریِ سرپرستی بچه های بی سرپرست به زوجین، حتما از مراجع قضایی و قانونی در خصوص زوجین تحقیق میکنند و استعلام قضایی میگیرند. خب اگر اوضاع آقا مهرداد این باشه که من دارم میبینم، چون همه چیز علیه آقا مهرداد هست و فعلا گره کور شده، ممکنه جواب استعلام قضایی و عدم سوء پیشینه مهرداد به نفعش نباشه.»
این را که گفت، انگار دنیا روی سر فرحناز خراب شد. داشت سرش گیج میرفت. فشارش بالا رفت. لب وا کرد و گفت: «دیشب، آخر شب که میخواستم بخوابم، یه کاغذ برداشتم و همه احتمالاتی که ممکنه سرم بیاد، نوشتم الا همین مورد! اصلا این به ذهنم نیومد. چیکار کنیم حالا؟ خب اینجوری که خیلی بد میشه!»
-درسته. گره، کورتر شد. اگر فقط سه روز دیرتر آقا مهرداد دستگیر میشد و روند قانونی پرونده ایشون به تاخیر میفتاد، دیگه این مشکلات را نداشتیم. نمیدونم. شاید همینم خیر باشه!
-آقا احمدی! ینی چی که شاید همینم خیر باشه. من داره قلبم میاد تو حلقم! دستم داره میلرزه. اگه اینجوری باشه، من باید قیدِ بهار رو بزنم! این کجاش خیره؟!
احمدی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. لحظاتی به سکوت سنگینی که در آن اتاق حاکم شده بود گذشت. فرحناز که لحظه به لحظه بی تاب تر میشد، یک لحظه به یاد حرف بهار افتاد. از احمدی پرسید: «امروز چند شنبه است؟»
احمدی سرش را بلند کرد و گفت: «سه شنبه! چطور؟»
فرحناز که انگار ذهنش خیلی مشغول بود، با بی تابی پرسید: «ینی امشب... امشب... به ماه قمری چی میشه؟»
احمدی عینکش را زد و تقویم رو میزی را برداشت و گفت: «امشب ... به عبارتی... بعله... شب چهارشنبه... شب اول ماه محرم هست. چطور؟»
فرحناز...
تمام فکر و ذهنش شده بود روز جمعه...
جلسه ای که قرار است همه کوچولو ها با مادرشان باشند...
که به قول بهار...
قرار است اتفاق خاصی بیفتد و مسیر را عوض کند...
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
سخنرانی #حدادپور_جهرمی در حرم مطهر حضرت احمد بن موسی علیهماالسلام(شاهچراغ)
🔺 موضوع: عاشورا و جنگ روایتها
از دوشنبه، ۲ مرداد تا شب عاشورا
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا