تا اسم حکم جلب را آورد، فرحناز به زور نشست روی تختش. رو به مهرداد گفت: «چی شده؟ نکنه همون...!!»
مهرداد بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. با این که خیلی بهم ریخته بود. رو به فرحناز گفت: «ببین خانمی! مرگ من، تو اصلا به فکر من نباش. ممکنه کار من بیخ پیدا کنه. تو به فکر خودت و بهار باش. من از پسِ خودم برمیام.»
فرحناز که حال بلند شدن نداشت، به زور بلند شد. سوگل خانم و فرانک هم آمدند و میپرسیدند «چه شده؟!». فرحناز گفت: «برای علیپور زنگ بزنم؟»
مهرداد میخواست جواب بدهد که دوباره زنگ به صدا درآمد و تمرکز مهرداد را به هم ریخت. گفت: «نمیدونم. شاید احمدی بهتر باشه. اما... تو به احمدی زنگ بزن. خودمم به علیپور زنگ میزنم.»
این را گفت و رفت. سوگل آمد و زیر دست فرحناز را گرفت و گفت: «چی شده؟ چرا پلیس؟»
فرحناز گفت: «سر فرصت... مامان یه کم شیر میاری برام؟»
سوگل خانم، فرحناز را روی تختش نشاند و رفت تا برایش شیر بیاورد. به محض این که فرحناز دید کسی دور و برش نیست، آرام به فرانک گفت: «من امروز باید بهار رو ببینم! یه ساعت دیگه... نه ... زوده اون وقت... بذار ساعت نه یا نه و نیم بریم پیش بهار!»
فرانک گفت: «نمیدونم برخوردشون چطوریه اما باشه. فقط بهانه اش با تو! ممکنه سوگل خانم نذاره بریم بیرون!»
به هر مکافاتی بود، ساعت نه از خانه خارج شدند و به طرف خانه امید رفتند. دیدند برخلاف آن روز، در اصلی باز هست. فرحناز که آن روز کمی بیشتر از روزهای قبل، سر و وضعش را پوشانده بود، بسم الله گفت و پا به حیاط انجا گذاشت. دید در حیاط اصلی هیچ کس نیست. فقط فیروزه خانم در حال جارو کردن آنجاست.
قدم قدم به طرف فیروزه خانم پیش میرفتند که از پشت سرشان صدایی آمد که گفت: «سلام.»
تا برگشتند، چشمشان به جمال بهار خانوم روشن شد. فرحناز مثل تشنه ای که چشمش به آب خورده باشد به طرف بهار رفت. بهار، مانند دفعه قبل، آغوشش را باز کرد و فرحناز را بغل کرد. چند لحظه همدیگر را فشار دادند. اینقدر فرحناز حالش در آن ثانیه ها خوب بود که حد و حساب نداشت. اما دلش هنوز خنک نشده بود. صورت مثل ماهِ بهار را بین دو کف دستش گرفت و یک دورِ کامل، صورت بهار را بوسید. بهار هم فقط لبخند و دلبری.
فرحناز که زبانش قفل شده بود. اما بهار نه! شروع به حرف زدن کرد.
-از صبح منتظرت بودم. خوب کردی اومدی.
فرحناز که مثل بچه ای در مقابلِ ویلچرِ یک بزرگ زانو زده بود فقط گوش میداد و گریه میکرد.
-دیگه گریه نکن. اگه گریه نکنی، یه راز بهت میگم. یه راز بزرگ!
فرحناز فورا صورتش را پاک کرد و ساکت شد تا ببیند بهار چه میگوید؟
بهار سرش را نزدیک گوش فرحناز آورد و درِ گوشی به او گفت: «چند روز دیگه... روز جمعه... تنها برو حرم... صبح باید بریا... کوچولوها با مامانشون میان اونجا... همونجا بشین تا یه نشونه ببینی! باشه؟»
فرحناز فقط سرش را تکان داد.
بهار گفت: «آفرین. از صبح برو بشین تا یه نشونه ببینی. یه آشنا. یکی که میتونه دست تو رو بذاره تو دست من! باشه؟»
فرحناز به زور زبانش را چرخاند و گفت: «باشه. بهار جون!»
فیروزه خانم که تازه متوجه حضور فرانک و فرحناز در آنجا شده بود، با سر و صدا جلو آمد و گفت: «بازم که پیداتون شد! چی میخواین از جونش؟! بابا ولمون کنین! شما مگه مسلمون نیستین؟»
بهار به فرحناز گفت: «جانم! زود بگو تا نیومده!»
فرحناز فقط فرصت کرد که بگوید: «مهرداد!»
بهار تا فیروزه خانم نرسیده بود فوری درِ گوشِ فرحناز گفت: «نمیشناسمش!!»
تا این را گفت، فیروزه خانم از راه رسید و ویلچر بهار را گرفت و با خودش برد. لحظه ای که میخواست برود، فرحناز فقط فرصت کرد صورتش را به زور به دست راست بهار برساند و دست ناز و دخترانه اش را یک بار دیگر ببوسد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پنجم
🔺بازداشتگاه
مهرداد، دست بسته، بی حوصله، تا حدودی ترسیده، پشت میز بازداشتگاه نشسته بود و با کسی که روبرویش نشسته و در حال تکمیل پرونده بود صحبت میکرد.
-میتونید همکاری نکنید. اما اگر همکاری کنید تا نقاط ابهام پرونده برای من روشن بشه، ممکنه بشه با قرار وثیقه و به صورت موقت آزاد بشید.
-من تا حالا اینجور جاها نیومدم. الان نمیشه وکیلمو ببینم؟
-نه. اما هر وقت از نظر قانونی حق شما بود که به وکیلتون دسترسی داشته باشید، این حق را به شما یادآوری میکنم.
-خب سوالاتی که دارید، ممکنه نیاز به سیستم و مدرک خاصی داشته باشم که حرفمو باور کنید. الان دستم خالیه. واسه اون چیکار کنم؟
-مسئله من به چیزی برمیگرده که شما در سیستم شرکتتون ثبتش نکردید. وگرنه مطمئن باشید اگر غیر از این بود، کل سیستم شرکت رو به دستور مقام قضایی ضبط و ثبت میکردم.
-باشه. درخدمتم. فقط میشه آب بخورم؟
-بله. چرا که نه. چند لحظه دیگه هم چایی و بسکوییت میارن.
مهرداد سر بطری آب را باز کرد و مقداری در یک لیوان ریخت و سر کشید. وقتی تمام شد، بازجو شروع به حرف زدن کرد.
-شما به اندازه 220 کیلومتر ... البته اگر بیشتر باشه، من تا این ساعت اطلاع ندارم ... من الان آمار 220 کیلومتر آهن آلات از مسیر راه آهن فرسوده دارم که شما بدون هیچ مجوز قانونی و مزایده، برداشتید و به دستور مستقیم شما جابجا شده و حتی به پنجاه و چند نفر فروخته شده!
-رفتم پیچ و مهرشو باز کردم و وقتی کسی حواسش نبوده، یه نیسان آبی گرفتم و 220 کیلومتر آهن که خدا میدونه با اون جنس آهن، چند صد و بلکه چند هزار تن میشه، سر خود برداشتم؟
-خب قطعا نه! شما چنین توانی ندارین. مخصوصا این که به جز سه چهار تا مسافرتی که در طول یک سال اخیر داشتید، جای دیگه نرفتید و حتی با هیچ دلال آهن رابطه نداشتید. من از حرف خودتون شروع میکنم. شما سر خود برنداشتید. درسته؟
-من اصلا برنداشتم. به من ربطی نداره. چه سر خود و چه سرِ ناخود!
-ببینید جناب سلطانی! ما نمیخوایم کُشتی بگیریم. الان اسناد و مدارک اعم از تماس تلفنی و پیام های فضای مجازی و پیامک ها و اسناد واریز از اون تعدادی که گفتم و همه و همه را داریم و اینجا ... تو پرونده تون ثبت شده. اصلا ما این پولشوییِ بزرگ و سرسام آور را میذاریم پای رفاقت و کار خیر و هر چی شما اسمشو بذارین. من الان سوالم دو تاست. یکی این که سر خود برنداشتید. به دستور کی و یا چه کسانی این کارو کردید؟
-حالا به فرض که من برداشته باشم، شما که آمار همه تماس و پیام و رفت و آمدم رو دارید. خب لابد یکی از اوناست. الان لنگِ این هستین که از من حرف بکشین؟ ینی من بگم، حله؟ به علاوه این که ببخشیدا... اصلا آره... من برداشتم... فروختم... پولشو زدم به جیب... چرا اون سه چهار برابری که آهن وارد کردم و ریختم تو این مملکت و ذره ای پورسانت نگرفتمو نمیگین؟!
-خب اون که بدتره! چون هیچ آگهی مزایده ای برای رقابت سالم نبوده و من باید کشف کنم که شما چی دادین و چه کردین که بدون مزایده، پروژه به شما واگذار شده؟ شما سرمایه گذاری در مسیر ترمیم شده راه آهن کردید اما چرا هیچ سندی به نام شما نیست؟ یک ریال پورسانت نگرفتید و شرط شفاهی شما جمع آوری تمام مسیر فرسوده بوده! که خودش به اندازه چند برابر درآمد ناخالص داخلی کل کشور میشه. آقا سلطانی! من با اینا مشکل دارم. ممکنه شما اصل کاری نباشید. همون طور که من از پنجاه نفر بازجویی و تحقیق کردم تا به شما رسیدم. یا اقرار کنید و کل ماجرا را تشریح کنید و یا اسم نفر اصلی که شما را به این پروژه وصل کرد، بنویسید و پس از یه سری راستی آزمایی ها پرونده شما با جرم سبک تر ارجاع میدم به دادسرا. کدومش؟
@Mohamadrezahadadpour
همان لحظه در زدند و یک سرباز، با یک سینی که دو تا لیوان چایی و یک بشقاب بسکوییت داشت، وارد شد. مهرداد در بد مخمصه ای گیر کرده بود. کسی که بازجویی میکرد، مشخص بود که گشته و گشته تا رسیده به مهرداد و قصد ندارد به همین راحتی و مفت و مسلّم از او بگذرد.
-جواب نمیدید؟!
ادامه👇
-من کار خلافی مرتکب نشدم. اگر مزایده نشده، خب برید گردن اون جایی رو بگیرید که باید مزایده میذاشته! اگه پول درشتی جابجا شده، خب همش که به حساب من ریخته نشده. برید گردن کسی رو بگیرید که بیشترین پولو گرفته! به من چه؟ به من گفتند که آهن الات مرغوب میخوایم. گفتم چشم و فقط با یک تماس دو دقیقه ای و به صورت شرایطی براشون جور کردم. گفتن که باید از شر این آهن های فرسوده خلاص بشیم. بازم گفتم چشم و اونم با دو تا تماس یک دقیقه ای حلش کردم. تمام. چیکار کردم مگه که کله صبح، مامور میفرستید دمِ خونه پدر زنم و آبرومو میبرین و کت بسته میارینم اینجا؟! راستی شما چطور فهمیدید من اونجام؟! چرا نیومدید در خونه خودم دنبالم؟!
وقتی این را گفت، برای چند لحظه با بازجو چشم در چشم یکدیگر دوختند.
🔺دو روز بعد-هلدینگ شهسود
پنج شش نفر به همراه علیپور در اتاق جلسات جمع شده بودند و درباره مشکل پیش آمده برای مهرداد صحبت میکردند. آن پنج شش نفر که مشخص بود خیلی به هم ریخته اند، تند تند حرف میزدند. علیپور که در صدر جلسه نشسته بود، حرف خاصی نمیزد و فقط به سخنان آن چند نفر گوش میداد.
نفر اول: «علتشو که به ما نمیگین! حداقل بگین تا آخر این هفته آزاد میشه یا نه؟ ناسلامتی قراره نماینده شرکت اماراتی بیاد و قرار نهایی رو ببندیم.»
نفر دوم: «امضای تمام مکاتبات ما مونده. دو روز دیگه موقع پرداختِ حقوق هست و مردم میریزن رو سرمون. نقدینگی داریم خدا رو شکر. اما باید جناب سلطانی باشه تا امضا کنه و چکو بفرستیم بانک!»
نفر سوم: «من با ایناش کاری ندارم. حتی واسم مهم نیست که چند ماه حقوق نگیریم. من بخاطر اعتبارمون میترسم. میترسم خبرش رسانه ای بشه و دیگه جمع کردنش سخت بشه. ما همین طورش کم بدخواه نداریم. تکلیف چیه ؟»
نفر چهارم: «علیپور! تو چرا کاری نمیکنی؟ چرا به جای این که اینجا بشینی، نمیری دنبالِ آزادی آقا؟! ناسلامتی وکیلشی؟»
علیپور: «من در حد شماهام. آقا در حد پاس کردن چند تا چک برگشتی منو بازی میداد. ماشالله تا احمدی داره و کارای بزرگو با اون میبنده، من چه کاره ام؟»
نفر پنجم آمد حرف بزند که ناگهان یک صدا آمد که گفت: «خاک عالم تو سر هلدینگی که وکیلِ رسمیشو بازی نده و مدیرش کفشایِ احمدیِ طاغوتی رو جفت کنه!»
همه برگشتند تا ببینند که چه کسی است؟ که...
علیپور با دستپاچگی از سر جا بلند شد و گفت: «سلام جناب تبار! (شریک مهرداد) خوش آمدید!»
تبار که مردی لاغراندام و قد بلند و حدودا چهل و چهار پنج ساله با تیپ و قیافه و موهای رنگ کرده و زیبا بود، از کنار دست همه رد شد و خودش را به صدر مجلس رساند. همین طور که بلند میشد، همه دست به سینه، جلوی پایش بلند میشدند و سلام میکردند.
علیپور کنار رفت و تبار روی صندلی نشست. با نشستن تبار، بقیه هم نشستند و همه سرها پایین بود و کسی حرف نمیزد.
تبار قهوه ای که روی میز بود را برداشت و سر کشید و با غرور خاص خودش گفت: «خوشحالم که پس از سه چهار سال، دوباره دور هم میبینمتون! عوض نشدید. همتون همون جوری موندید.»
همه سرها پایین و سکوت مطلق!
تبار گلویش را صاف کرد. سیگارش را از جیبش درآورد. روشن کرد و دو تا پُک زد و همین طور که دودش را بیرون میفرستاد گفت: «مهرداد فعلا نمیاد. من از روز اول که دستگیر شد میدونستم. چهل و هشت ساعت به علیپور و شماها فرصت دادم تا ببینم چیکار میکنین! اما دیدم هیچ خبری نیست و عرضه بالا کشیدن دماغتون هم ندارین. دیشب با پرواز آخر از کیش اومدم. از صبح تا حالا هم تو شرکتم. شما حتی خبر ندارین دور و بر خودتون چه خبره؟ همه کارمندا میدونن که مدیر عامل هلدینگی که تریلی اسمشو نمیکشه، زندانه و حالا حالاها باید آب خنک بخوره. اون وقت شماها نشستین و حرفای بی ارزش میزنین.»
نصف سیگارش را کشید و بقیه اش را روی شیشه میز فشار داد و خاموش کرد.
تبار رو به علیپور کرد و گفت: «کارای انتقال امضایِ حسابِ شرکتو از مهرداد به یکی که خودش قبول داره انجام بده و خبرشو تا فردا به من بده! نمیشه که شرایط اینجوری بمونه.»
علیپور دستش را روی سینه گذاشت و گفت: «چشم آقا!»
تبار ادامه داد: «ضمنا! هیچ قراری با هیچ طرفِ داخلی یا خارجی به هم نزنین. همه چیز باید طبق روال عادی ادمه پیدا کنه. هر پروژه ای که زمین بمونه و یا به تاخیر بیفته، جریمشو از شماها میگیریم و به حساب شرکت میزنم.»
همه زیر لب گفتند: «چشم... چشم...»
تبار لم داد روی صندلی و گفت: «مرخصید!»
@Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، همه از سر جا بلند شدند و جلسه را ترک کردند. تبار انگشتش را روی دکمه تلفن گذاشت و وقتی منشی برداشت گفت: «ناهارمو همین جا میخورم.» این را گفت و قطع کرد.
ادامه👇
🔺دفتر احمدی
احمدی و فرحناز در حال گفتگو با هم بودند.
-من؟ چرا مهرداد چنین درخواستی کرده؟
-سرکار خانم! چون شما از هر کسی به مهرداد نزدیکتر هستید و حتی آقامهرداد به شما بیشتر از هر کسی، حتی بیشتر از من که تمام دنیایِ خاندان سلطانی بزرگ را وکالت دارم قبول داره. این خیلی خوبه. منم کمکتون میکنم.
--خب حالا باید چه کار کنم؟ ناآشنا به مسائل شرکت نیستم...
-خب شما که ماشالله گزینه اولِ شرکت بودید. حتی از خود آقامهرداد و شریکش آقای تبار، تعداد رای بیشتری داشتید اما خودتون قبول نکردید. الان این شرایط برای شما فراهمه. و به نوعی میتونم بگم که تکلیف شماست.
-من این روزا ذهنم خیلی درگیره. نمیتونم خودمو جمع و جور کنم. چه برسه به هلدینگ به اون بزرگی که حتی شاید لازم بشه بغضی شبا اونجا بخوابم!
-ذهنتون درگیر بهار خانوم هست؟
-آره. الان همه فکر و ذکرم شده بهار!
-میفهمم. شاید به قیافه نتراشیده و نخراشیدم نیاد اما اون دختر و اون پرورشگاه، خیلی ذهن منو به خودش درگیر کرده. مخصوصا از وقتی که گفتید نمیخواید براشون دردسر درست بشه و میخواید همه چیز خوب و خوش ختم به خیر بشه.
-آقای احمدی! الان باید چیکار کنم؟
-شما پیشنهاد مهرداد را قبول کنید. به زندان برید و اسناد انتقال مدارک و دسته چک اصلی هلدینگ را به خودتون منتقل کنید. به شرکت برید و اونجا را بر سر پنجه تدبیر، بچرخونید. ثابت کنید که عروس سلطانی بزرگ، دست کمی از خودش و پسرش نداره. و البته از مکرِ تبار و خاکستری بازی های علیپور غافل نباشید. فقط میمونه یک مسئله که اونم ... بهار خانومه!
-چند روز پیش دیدمش. خیلی حالش خوب بود. حال منم خوب کرد.
-خب؟ پس دیگه مشکلی نیست!
-مشکل که نه ... اما ...
که یادش آمد که بهار گفته بود به احدی حرفی نزن. به خاطر همین حرفش را خورد. اما احمدی حرفی زد که یک ترس بزرگتر به دل فرحناز انداخت.
-و اما نکته آخر این که ... من وظیفه دارم همه چیزو به شما بگم تا به یک تصمیم درست برسیم.
-بفرمایید!
-با مسئله و گرفتاری که برای آقامهرداد پیش آمده... ببخشید که رک میگم... اما دیگه فکر نکنم به این راحتی توسط مبادی قانونی بتونیم بهار را بگیریم.
فرحناز یکباره دلش ریخت! با تعجب پرسید: «چرا؟ چه ربطی به هم داره؟»
احمدی جواب داد: «چون برای واگذاریِ سرپرستی بچه های بی سرپرست به زوجین، حتما از مراجع قضایی و قانونی در خصوص زوجین تحقیق میکنند و استعلام قضایی میگیرند. خب اگر اوضاع آقا مهرداد این باشه که من دارم میبینم، چون همه چیز علیه آقا مهرداد هست و فعلا گره کور شده، ممکنه جواب استعلام قضایی و عدم سوء پیشینه مهرداد به نفعش نباشه.»
این را که گفت، انگار دنیا روی سر فرحناز خراب شد. داشت سرش گیج میرفت. فشارش بالا رفت. لب وا کرد و گفت: «دیشب، آخر شب که میخواستم بخوابم، یه کاغذ برداشتم و همه احتمالاتی که ممکنه سرم بیاد، نوشتم الا همین مورد! اصلا این به ذهنم نیومد. چیکار کنیم حالا؟ خب اینجوری که خیلی بد میشه!»
-درسته. گره، کورتر شد. اگر فقط سه روز دیرتر آقا مهرداد دستگیر میشد و روند قانونی پرونده ایشون به تاخیر میفتاد، دیگه این مشکلات را نداشتیم. نمیدونم. شاید همینم خیر باشه!
-آقا احمدی! ینی چی که شاید همینم خیر باشه. من داره قلبم میاد تو حلقم! دستم داره میلرزه. اگه اینجوری باشه، من باید قیدِ بهار رو بزنم! این کجاش خیره؟!
احمدی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. لحظاتی به سکوت سنگینی که در آن اتاق حاکم شده بود گذشت. فرحناز که لحظه به لحظه بی تاب تر میشد، یک لحظه به یاد حرف بهار افتاد. از احمدی پرسید: «امروز چند شنبه است؟»
احمدی سرش را بلند کرد و گفت: «سه شنبه! چطور؟»
فرحناز که انگار ذهنش خیلی مشغول بود، با بی تابی پرسید: «ینی امشب... امشب... به ماه قمری چی میشه؟»
احمدی عینکش را زد و تقویم رو میزی را برداشت و گفت: «امشب ... به عبارتی... بعله... شب چهارشنبه... شب اول ماه محرم هست. چطور؟»
فرحناز...
تمام فکر و ذهنش شده بود روز جمعه...
جلسه ای که قرار است همه کوچولو ها با مادرشان باشند...
که به قول بهار...
قرار است اتفاق خاصی بیفتد و مسیر را عوض کند...
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
سخنرانی #حدادپور_جهرمی در حرم مطهر حضرت احمد بن موسی علیهماالسلام(شاهچراغ)
🔺 موضوع: عاشورا و جنگ روایتها
از دوشنبه، ۲ مرداد تا شب عاشورا
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت ششم
🔺اتاق ملاقات
روز چهارشنبه، مصادف با اولین روز از ماه محرم الحرام، فرحناز برای ملاقات با مهرداد به زندان مراجعه کرد. هنوز مراحل تحقیق و تفحص کامل از پرونده مهرداد به اتمام نرسیده و حکم صادر نشده بود. به خاطر همین، اتاقی که مهرداد و فرحناز با هم ملاقات کردند با سالن ملاقات تفاوت داشت. در آن اتاق که تمیز و جمع و جور، یک سرباز در دو سه متری آنان حضور داشت و به خاطر همین، مهرداد و فرحناز که دلتنگ یکدیگر بودند، راحت نمیتوانستند رفع دلتنگی کنند.
-حالت چطوره؟
-من خوبم. همش به تو و بهار فکر میکنم. چی شد؟ تونستی به مراد دلت برسی؟
-کارمون گره خورده مهرداد. کاش اینطوری نمیشد. کاش گرفتار نمیشدی. لااقل کاش دیرتر اینجوری میشد.
-به خاطر همین خیلی از دست خودم دلخورم. اگه نتونی به خاطر پرونده من بهار رو بگیری، خودمو نمیبخشم.
-قبلا اگه به در بسته میخوردم، میگفتم هر چی قسمت باشه. اما سرِ بهار... نمیتونم بگم هر چی قسمت باشه.
-همه تلاشتو بکن.
-نمیذاری که! الان برای چی اینجام؟ برای این که همه تلاشمو بذارم که شرکت از چنگت درنیارن!
-آخ یادم نبود. آره. فدات شم الهی. ببخشید.
-نه بابا. نگران نباش. خب حالا باید چیکار کنم؟
-هنوز یک سال دیگه وقت دارم و قانونا تا یک سال دیگه نمیتونن به جای من، کسی تعیین کنند. من از اول هم تو رو به عنوان نفر بعد از خودم مشخص کرده بودم. ینی تو حتی سال آینده میتونی مستقلا کاندید مدیر عاملی شرکت بکشی و هیچ مشکلی هم نداری.
-الان فقط انتقال امضا مونده؟
-آره. البته به صورت محدود. در حد گذران روزمرگی شرکت و حقوق کارمندا و پیش پرداخت چند تا قرارداد جدید و این چیزا.
-آره. میدونم. باشه. یه چیز دیگه!
-جانم!
-با تبار چیکار کنم؟ تو بودی چیکار میکردی؟
-حدس میزنم تا تو رو ببینه و تو هم اونو ببینی، دلش خنک میشه و میره. چون با ذاتی که من ازش سراغ دارم، اومده و شرکت مونده که بالاخره چشمش به یکی از خاندانِ سلطانی بخوره و چشم تو چشم بشه و بگه مثلا روزای بدی و فلاکتتون هم دیدیم و بعدش گورش رو گم کنه و بره!
-ممکنه کار خودش باشه؟
-هیچی بعید نیست. اما چون میدونه که هیچ وقت رای نمیاره و نمیتونه مدیرعامل باشه، البته دانشش رو هم نداره، بخاطر همین چشمش دنبال این نیست که جای منو بگیره. شاید این کارو کرده تا نقره داغ بشم. اما کاری نمیکنه که شرکت زمین بخوره.
-خب با این حساب، با یه آدم پول دوست و عقده ای مواجهم. درسته؟
-دقیقا. بعلاوه بی عرضه که باید مشغول به یه چیزی بشه. و الا دردسر درست میکنه. چطور؟ برنامه خاصی براش داری؟
دو ساعت بعد، یعنی حوالی ظهر بود که فرحناز رفت درِ هلدینگ و علیپور را سوار کرد و حرکت کرد.
-خوبین خانم؟ مشتاق دیدار!
-تشکر. شما خوبین؟
-به مرحت شما. برای آقا مهرداد خیلی ناراحتم.
-خدا بزرگه. اومدم دنبالت که با هم بریم یه جایی.
-حتما. مدارکی هم که خواسته بودین آوردم.
-خوبه.
@Mohamadrezahadadpour
به مسیر خودشان ادامه دادند. تا این که به یک هتل مجلل رسیدند. علیپور هنوز گیج بود و نمیدانست فرحناز چه در سر دارد که درِ آسانسور باز شد و در لابی مجلل هتل، نشستند. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که علیپور با صحنه ای مواجه شد که دهانش باز ماند! اینقدر تعجب کرد که حد نداشت. دید تبار از در آسانسور وارد لابی شد و مستقیم سراغ آنها رفت.
ادامه👇
تبار: «خوش آمدید سرکار خانم!»
فرحناز: «سلام. روزتون بخیر جناب تبار!»
علیپور آب دهانش را قورت داد و اندکی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «سلام آقا. روزتون بخیر!»
نشستند. علیپور فقط به فرحناز زل زده بود و نمیدانست چه در سر دارد؟! تبار با همان نخوت همیشگی اش، شروع به حرف زدن کرد: «گفتید مایلید منو ببینید!»
فرحناز: «نه فقط این بار... بلکه از قبل مایل بودم شما رو ببینم.»
تبار: «لطف دارین. شما که ماشالله با شاهماهیِ باهوشی مثل آقامهرداد، دیگه به زرت و پرت های من نیازی ندارین!»
فرحناز: «نفرمایید. میتونم برم سر اصل مطلب؟»
تبار: «تمنا میکنم!»
فرحناز: «میدونید که شرکت در چه وضعیتی هست. به حسن ظن و همکاری شما نیاز دارم. سه تا زحمت براتون داشتم که اگر لطف کنید و همکاری کنید، به جای دو نوبت در سال، در چهار نوبت پیشِ رو از خجالتتون درمیام.»
منظور فرحناز، این بود که اگر به حرفم گوش کنید و کاری که خواستم را انجام بدید، در چهار نوبت، یعنی در دو سال آینده، به اندازه چهارسال سود خالص پرداختیِ به تو رو افزایش میدم.
تبار که بوی خوشِ پول را شنیده بود، کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهی به قیافه آمپاسِ علیپور کرد و لبخندی به فرحناز زد و گفت: «استدعا دارم!»
فرحناز گفت: «ازتون انتظار دارم که دو سال، سرپرستی دفتر کیش رو شخصا به عهده بگیرید! تاکید میکنم؛ شخصا به عهده بگیرید!»
تبار چشمش بازتر شد اما تلاش میکرد که دستپاچه شدنش را کنترل کند.
فرحناز ادامه داد: «و دومین مطلب اینه که ما برای آسودگی خیال شما و اعلام حسن نیتمون به شما تصمیم داریم که جناب علیپور رو در کنار شما قرار بدیم تا هم رابط من و شما باشه و هم مسئولیت بیشتری رو تجربه کنه!»
علیپور که هیچ وقت فکرش را نمیکرد که فرحناز قبل از شروعِ کارش در هلدینگ، با دو تا حرکت سمی، بزرگترین موی دماغ هایش را از تهران و هلدینگ و خودش دور کند، فقط آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت. فرحناز گفت: «که البته خود جناب علیپور کاملا با این انتصاب هماهنگ هستند و به من قول دادند که همه تلاششون برای موفقیت شما انجام بدن. مگه نه جنای علیپور؟!»
علیپور چه بگوید؟ چه میتواند بگوید؟ فقط گلویش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد و با استرس و اندکی حالت عصبی گفت: «بله خانم! چشم. خدمتگذارم!»
تا حالا کسی اینطور تبار را غافلگیر ندیده بود! او آمده بود که ذلت مهرداد و دست و پا زدن فرحناز را ببیند و دلش خنک بشود و برود. اما فرحناز دو دستی چسبیده بود به گردنش و او را داشت در بد آتشی فرو میبرد.
البته فرحناز قاعده بازی را بلد بود. تا هنوز تبار نمیدانست چه بگوید و گیج بود، تیر خلاص را زد و از بسته ای که همراه داشت، پانزده سکه تمام بهار آزادی درآورد و روی میز گذاشت و گفت: «تو فکر بودم که چطوری پس از مدت ها ملاقات با شما هدیه در خورِ شما تقدیم کنم. چیز خاصی به ذهنم نرسید. دلم میخواست در حضور دیگر همکاران این هدیه رو تقدیم میکردم اما خب... مثل این که قسمت نیست دیگه شما رو در شرکت ببینم!»
نیم ساعت دیگر فرحناز آنجا بود و قهوه ای میل کرد و علیپور را همانجا گذاشت و رفت. وقتی علیپور با تبار تنها شد، صدای نفس های عمیق و عصبانی تبار، علیپور را آزار میداد اما جرات نمیکرد حرفی بزند.
-زنیکه سلیطه! اومد نیم ساعت نشست و صندلی ریاستش رو با چرب زبونی و چند سکه خرید و اولتیماتوم داد که دیگه شرکت نبینمت و تویِ پدر سگِ بی عرضه رو هم انداخت گردنم و گورش گم کرد و رفت!! این دیگه از زیر کدوم بُته درس خونده و زرنگی یاد گرفته که حتی نذاشت بیام شرکت و جلوی همه سه چهار تا خفتش بدم و برم!
علیپور عرق میریخت و از این که قرار است تا مدت نامشخصی با تبارِ بد دهان و عصبی مزاج و بی سواد کار کند، دنیا را دورِ سرش سیاه میدید.
-باید همون لحظه که زنگ زد، میفهمیدم که داره ما رو میبره کنجِ تله! داره ما رو میندازه به جون هم. تو رو هم با خودش آورد که بگه علیپور هماهنگ هست و دستشو بگیر و با خودت ببر به همون قبرستونی که از اونجا اومدی! دیگه کسی دور و برش ندارم. خودمم که باید بچسبم به دفتر کیش تا یه وقت این زنیکه تو جلسه سالانه درنیاد بگه که همینم که به تو سپردیم، گند زدی و نتونستی! این دیگه چه حروم لقمه ای هست!!
@Mohamadrezahadadpour
تبار هر چه فحش بلد بود نثار فرحناز کرد. اما خبر نداشت که فرحناز بر خلاف او، حالش خیلی خوب است و اتفاقا دارد میرود دنبال احمدی که دشمن شماره یکِ آنهاست و از آن روز، احمدی رسما در دفتر کار مهرداد و خودش حاضر میشود و کارها را در دست میگیرد.
ادامه👇
وقتی احمدی در دفتر شرکت مشغول شد، به فرحناز گفت: «شاید اگر آقامهرداد بودند، نمیشد این حرکتو زد و تبار رو به خودش مشغول کرد و علیپور رو هم از شرکت انداخت بیرون! به خاطر همین، هوش و درایت شما رشک برانگیزه. شما منو خیلی دقیق نمیشناسید. آقا مهرداد میدونه که این حرفو به خاطر حضور خودم نمیزنم. به خاطر مصالح شرکت میگم.»
فرحناز لبخندی زد و گفت: «متوجهم. لطفا شروع کنید. از همین الان. منم هستم. اما نمیتونم شش دُنگ به اینجا فکر کنم.»
احمدی گفت: «راستی دارین چیکار میکنین؟ البته حمل بر فضولی نشه! احساس میکنم کار خاصی در خصوص بهار خانوم دارین میکنید که بعدا شگفت زده میشم. مثل امروز که همه محاسبات دوست و دشمن رو به هم زدید.»
فرحناز جواب داد: «صادقانه اگر بخوام بگم، در خصوص این موضوع، مثل این که قراره خودمم غافلگیر بشم. چون نمیدونم چه در انتظارمه. فقط میدونم که روز جمعه... بگذریم... سر فرصت صحبت میکنیم.»
احمدی: «بسیار خوب. هر جور صلاحه. فقط لطفا بی خبرم نذارین. امشب هیئت بحرینی میان تهران. اصلا در جریان قراردادشون نیستم. باید تا شب بشینم رو پروژه اینا مطالعه کنم. اگر امری ندارین از خدمت مرخص بشم.»
فرحناز: «بزرگوارید. لطفا هر شب گزارش تجمیعی رو دریافت کنم. بفرمایید.»
احمدی با لبخند و دست بر سینه، احترام گذاشت و رفت.
فرحناز گوشی را برداشت و فضای مجازی اش را چک کرد. دید همه جا تبلیغ برگزاری مراسم روضه دهه محرم گذاشته. از پنجره قَدی اتاقش که در طبقه بالای یکی از برج ها قرار داشت، بیرون را نگاه کرد. تا چشمش کار میکرد، میدید که رنگ و لعاب خیابان های شیراز دارد تغییر میکند و تکیه و موکب های عزای امام حسین علیه السلام در حال راه اندازی هستند.
همین طور در حال تماشای خیابان و شهر بود که گوشی اش زنگ خورد. دید از تلفن ثابت است. گوشی را برداشت. دید فرانک است.
-یادی از ما کردی!
-همش سه چهار ساعته که از هم بی خبر بودیم. میگم یه خبر خاص و ... حالا نمیدونم خوبه یا بد... اما...
-چی شده؟
-هیچی. نگران نشو! از خانه امید زنگ زدند.
فرحناز خود به خود پاهایش شروع به حرکت کرد و از اول تا آخر اتاقش راه میرفت و بیقرار شد. گفت: «خب؟ زود باش!»
-شماره تو رو نداشتند. من کارتمو داده بودم بهشون و گفته بودم اگه کاری داشتید و یا خواستید که مذاکره کنیم، تماس بگیرید. خلاصه ... همین حالا زنگ زدم و گفتن ما از فردا مراسم روضه و این چیزا داریم...
-خب؟! فرانک چرا کلمه کلمه حرف میزنی؟ زود باش دیگه!
-آره. هیچی دیگه. سلام رسوند و گفت مثل این که...
-ای بمیری فرانک! حرف بزن!!
فرانک خنده بلندی کرد و گفت: «بهار خانومت دلش خواسته که شما هم اگه دوس داری تو جلسه روضه شرکت کنی!»
-وای خدا ... بگو به جون مامانم!
-به جون مامانت!
-بیشعور منظور مامان خودت بود!
-به جون مامانم! عجب آدمی هستیا!
-وای فرانک دارم بال درمیارم. کجایی الان؟
-دفترمم. کجا باشم؟
-پاشو بیا اینجا! اصلا بیا دنبالم تا با هم بریم هر چی میخوان بخریم و براشون ببریم.
-کیا؟ خانه امید؟
-آره دیگه! میخوام هر چی میخوان، خودم بخرم و چیزی کم و کسر نباشه.
-از دست تو! باشه. دو ساعت دیگه اونجام. اما مگه تو میدونی چی میخوان؟
-بیا تو حالا! هر چی بخریم، اونا لازم دارن. تو به این چیزا کار نداشته باش. فقط پاشو بیا!
@Mohamadrezahadadpour
-باشه. فعلا. ببین مردم چقدر شانس دارن خداوکیلی!
-حسود نباش دیگه! غصه نخور. سفارش تو رو هم میکنم.
ادامه👇
-آره والا. سفارش منم بکن. شاید یکی دلش سوخت و اومد منو گرفت! فعلا ... معطل نشما!
-باشه بابا. بای.
-بای.
شب شد. در ماشین فرانک نشسته بودند و کلی چیز خریده بودند و صندوق و صندلی های عقب ماشین فرانک شده بود مملو از کیسه هایی که برای جلسه روضه خانه امید خریده بودند.
-وای خسته شدم. تمام بدنم درد میکنه.
-خسته نباش که یه کار واجبتر داریم.
-باز چیه فرحناز! میشه اول بریم شام بخوریم و بعدش هر جا خواستی بریم! من دیگه جون ندارم.
-این لیستو ببین! همشو انجام دادیم و خریدیم الا یه چیز!
-چی؟ چیه باز؟
-من یه دست لباس پوشیده تر و یه کم موجه تر و تیره نیاز دارم.
-واسه اونجا؟ آره ... راس میگی... سه چهار سال پیش که مادربزرگم مُرد، یه دست لباس سیاه خریدم و تشییع و ترحیم رفتیم و یه سر هم واسه دومین بار تو عمرم مسجد رفتیم و دیگه ... بذار فکر کنم ... آره ... دیگه لباس اون مدلیِ خاص و جدیدی ندارم.
-روشن کن! برو پاساژ!
-نمیشه با همین مانتو صورتی و این چیزا؟! دو تا ماسک سیاه یا مثلا شال سیاه بپوشیم کافی نیست به نظرت؟ بسه ها به نظرم ... دیگه نمیخواد خیلی خودتو اذیت کنی!
-نچ ... برو ... حرف نزن برو ... اینجوری شکل اونا نیستیم.
-فرحناز یه چیزی بگم ... به جون همون مامانم که امروز دو بار مجبورم کردی قسمِ جونش بخورم، اگه گفتی چادر بپوشم و بشم مثل لطیفی و توکل و فیروزه خانمشون، میذارمت و میرما! گفته باشم. دیگه هم پشت سرم نگاه نمیکنم.
- حرفا میزنیا... اصلا ما وُسعمون به خریدن چادر میرسه؟
فرانک قهقهه ای زد و همین طور که استارت میزد گفت: «خلاصه گفته باشم! البته این پاساژا که ما میریم، خدا را شکر چادر مادُر ندارن. گفتم که یه وقت خیال خام به کله ات نزنه! حالا که ماشاالله جوگیر شدی، یهو چادریمون نکنی و بعشدم بگی باید بشی زنِ حاجیِ فرمانده پایگاه! والا ...»
فرحناز فقط از حرص خوردن و حرف زدن های فرانک داشت از خنده غش میکرد. مدت ها بود که آنطور قهقهه نزده بود.
بالاخره...
فردا صبح شد.
با دست پر رسیدند درِ خانه امید...
وقتی فیروزه خانم داشت جلویِ درِ خانه امید رو آب و جارو میزد، با صحنه پوشیده تر بودنِ فرانک و فرحناز که برخورد کرد و دید که سر و کله اونا یه کم موجه تر شده و حتی آرایششون هم ملایم تر و تیره شده، زیر لب با خودش میگفت:
«باز اینا پیداشون شد!
الله اکبر!
چی میخوان از جونِ ما؟!
ورپریده ها هر روز یه شکل و مدلی هستن!
خدا به خیر بگذرونه!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹 رفقا سلام و صبحتون بخیر
عزاداری ها قبول باشه انشاءالله
حدودا یک هفته فرصت نمیکنم ادامه داستان #بهار_خانوم را تقدیم کنم.
گفتم از الان بگم که منتظر نباشید و با خیال آسودهتر به مجالس روضه بپردازید.
لطفا ما را هم از دعای خیرتون محروم نکنید.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سخنرانی #حدادپور_جهرمی در حرم مطهر حضرت احمد بن موسی علیهماالسلام(شاهچراغ)
🔺 موضوع: عاشورا و جنگ روایتها
از دوشنبه، ۲ مرداد تا شب عاشورا
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
دلنوشته های یک طلبه
همایش بانوان عاشورایی در جهرم ، حسینیه مرحوم حضرت آیت الله آیت الهی روز عاشورا ساعت ۹ صبح
ضمنا
🔹سخنرانی صبح تاسوعا ، ساعت ۵:۴۰ در حرم مطهر #شاهچراغ ، صحن دارعباده
(شرح زیارتنامه حضرت ابالفضل العباس)
🔹سخنرانی قبل از ظهر تاسوعا، ساعت ۱۰:۳۰ در حرم مطهر #شاهچراغ ، صحن امام
(موضوع: تشنگی و تشنه لبی)
🔹سخنرانی صبح عاشورا، در #جهرم ، مسجدالزهرا شهرک انقلاب، ساعت ۶ صبح
(محورهای کلی عاشورا و جنگ روایت ها)
🔹سخنرانی ظهر عاشورا، در #جهرم ، حسینیه حضرت آیت الله آیت الهی، ساعت ۹ صبح
(موضوع: زن،زندگی،آزادی)
🔺🔺 ضمنا ؛ سخنرانی با موضوع جنگ روایت ها شبها پس از نماز مغرب و عشا در صحن امام حرم شاهچراغ تا شب عاشورا انشاءالله ادامه خواهد داشت.
یم فاطمی در سرمدی، گل احمدی، مه هاشمی
ز سرادقات محمدی طلعت ظهور جلالتی
به سما قمر، به نبی ثمر، به فاطمه در، به علی گهر
به حسن جگر، به حسین پسر چه نجابتی چه اصالتی
به ملک مطاع، به خدا مطیع، به مرض شفا به جزا شفیع
چه مقام بندگیش منیع به چه بندگی و اطاعتی
خم زلف او چه شکن شکن به مثال نقرة فام تن
سپری به کتف و کفن به تن به چه قامتی چه قیامتی
ز جلو نظر سوی قبله گه، ز قفا نظر سوی خیمه گه
که نموده شه به قدش نگه، به چه حسرتی و چه حالتی
ز قفا دو زن شده نوحه گر، یکی عمه گفت و یکی پسر
که نما به جانب ما نظر، به اشارتی و نظارتی
منسوب به ناصرالدین شاه
گذاشت پا بهدهانِ رکاب، باگریه
حرم به بدرقهاش ریخت آب باگریه
برای غربت ارباب در دل تاریخ
نوشتهاند هزاران کتاب باگریه
میان روضهی گودال، مادر ارباب
به صورتش زده بااضطراب، باگریه
هزار و نهصد و پنجاه و چند مصراع است؟
که زخمهای تنش شد جواب باگریه
کنار علقمه شد سرخ صورتش از شرم
به یاد ماه حرم آفتاب باگریه
به یاد دست علی، دور دست اهل حرم
چقدر خورده گره هر طناب باگریه
چنان به پای سر او گریستند همه
که شد به کوفهوشام انقلاب باگریه
نشست بر دل هر باغبان غمش، دیدم
گرفت از گل چشمش گلاب باگریه
چه حکمتیست دراین اشک روضههای حسین
که شد تمام گناهان ثواب، باگریه
خداکند وسط روضهها، برای فرج
دعایمان بشود مستجاب باگریه...
روحتان شاد آقای عدنانی
احساس میکنم با رفتن شما، دوباره یتیم شدم.
شما و مرحوم پدرم، هر سال، دو ماه محرم و صفر به مغازه و بازار نمیرفتید و در مسجد الزهرا بساط روضه و چایی مجلس امام حسین را فراهم میکردید.
و چقدر قشنگ امام حسین برایتان جبران کرد که وفات شما در روز تاسوعا و تشییع شما در عصر عاشورا باشد.
خدمت خانواده محترم عدنانی علی الخصوص دکتر محمد و آقا مجید عزیز تسلیت عرض میکنم. انشاءالله بقای بازماندگان.