eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت یازدهم 💥 🔺منطقه رطبه مارشال و جیمز از اولش با یک دست لباس عراقی سوار مینی بوس شده بودند و هر کدام یک چفیه به صورتش بسته بود که مثلا از گرد و خاک در امان باشد. تا این که مینی بوس برای استراحت توقف کرد. شب بود. مثل همان شبی که اِما و میا پیاده شدند و به دستشویی رفتند و حرف زدند و سپس شام خوردند. عراقی ها و اردنی هایی که در مینی بوس بودند، پیاده شدند و به طرف یک قهوه خانه قدیمی و ساده رفتند. وقتی اطراف مینی بوس خلوت شد، جیمز و مارشال به طرف راننده رفتند. جیمز شروع کرد با راننده به زبان عراقی حرف زد. -همیشه مینی بوس هایی که از اردن میان، اینجا توقف میکنن؟ -بله. در همین منطقه. -غیر از شما یه مینی بوس دیگه هم تو این خط کار میکرد. درسته؟ -بله. برادرم بود. برادرم که نه. از یک پدر بودیم اما مادرامون یکی نبود. -برادرت چی شد؟ -تو انفجار اون شب تیکه تیکه شد. خدا از باعث بانیش نگذره. -امیدوارم. اون هم اون شب اینجا توقف کرده بود؟ -نه. دو سه کیلومتر جلوتر توقف کرده بود. نزدیک روستا. ما هم قبلا اونجا توقف میکردیم. چون دیگه قهوه خانه اونجا از بین رفت و با خاک یکسان شد، اینجا توقف میکنیم. -کدوم طرفه؟ همین جاده خاکی رو باید ادامه بدیم؟ -بله. صبر کنین تا مسافرا شام بخورن، بعدش خودم شما را میبرم. -ممنون رفیق. (دست در جیبش کرد و پول قابل توجهی درآورد و به طرف مرد عراقی گرفت) بگیر. هم کرایه ما دو نفر هست و هم یه هدیه کوچیک. -خدا به شما برکت بده! -چیز دیگه ای هم هست که بخوای به ما بگی؟ -نه. هر چی میدونستم گفتم. جیمز به طرف مارشال که سه چهار قدم ان طرف تر ایستاده بود برگشت و گفت: «باید همین مسیرو ادامه بدیم. داریم کم کم میرسیم.» -خب بریم. منتظر اینا نباشیم بهتره. شاید چند نفرشون مال همون منطقه باشن و به ما شک کنند. -درسته. جیمز این را گفت و یک لحظه برگشت و به آن راننده عراقی نگاه کرد. راننده داشت تایر ماشینش را چک میکرد و حواس کسی به او نبود. جیمز به طرفش رفت و وقتی از پشت سر به او نزدیک شد، در یک حرکت سریع، گردن آن راننده را برگرداند و صدای خرد شدن گردنش را شنید. وقتی او را کشت، پایش را گرفت و در به طرف تاریکیِ بیابان برد و او را پشت یکی از تخته سنگ های آنجا رها کرد. مارشال که مراقب بود کسی جیمز را نبیند اما از این کارش خیلی تعجب کرده بود، وقتی جیمز به طرفش رفت، مارشال پرسید: «چرا این کارو کردی؟» -اگه زودتر از ما به روستا خبر میداد که دو نفر با لهجه آمریکایی دارن به طرف روستا میرن و از شب انفجار میپرسن، خوب بود؟ مارشال هیچ نگفت و فقط سرش را تکان داد. جیمز لباسش را تکاند و گفت: «این تفاوت من و تو هست. تفاوت فرمانده عملیات و رادار با افسر اطلاعاتیِ سازمان سیا!» این را گفت و جلو راه افتاد. مارشال هم نگاهی انداخت به آن تخته سنگ ... سپس نگاهی به آسمان بالای سرش... و نهایتا نگاهی به جیمز بی رحم و باهوش ... حرکت کرد و دنبال جیمز در تاریکی بیابان گم شد. ادامه... 👇
🔺خانه بانو حنانه حنانه در کاسه ای مقداری مویز و دو استکان شیر آماده کرده بود و برای اِما و لیلا برد. از پشت در اتاق دید که اِما به پشتی لم داده و لیلا هم کنارش نشسته و دارند یک مجله عربی را ورق میزنند. هنوز نمیتوانستند با هم ارتباط زبانی و گفتاری برقرار کنند. اما همین که جذب یکدیگر شده بودند و آن طور در کنار هم نشسته بودند و گاهی به هم نگاه میکردند و لبخند میزدند، یعنی بانو حنانه موفق شده. هم موفق شده که یک دلگرمی دیگر برای لیلا پیدا کند و هم موفق شده که آغوش مادرانه اِما یک دختر دیگر را درک کند و برای لحظاتی از یادِ میا دور شود. به خاطر همین، حنانه وقتی آنها را در این حال دید، لبخند زد. ترجیح داد خلوتشان را به هم نزند. سینی را پشت در حجره گذاشت و رفت. رفت به پشت بام. از پشت بامش میشد بخش زیادی از آن منطقه و خانه ها را دید. زیر آسمان نشست. تسبیحش که از تربت کربلا بود را درآورد. شب حساسی بود. نمیدانست که یک گرگ هفت خط به نام جیمز بو میکشد و طعمه اش را پیدا میکند و جلو میرود. فقط میدانست که آن شب و فردا برای عاتکه و رباب، شب مهمی است. ممکن است هر اتفاقی برای عاتکه و رباب بیفتد. اتفاقات غیر قابل پیش بینی! بزرگ تر از این بود که نگران بشود. اصلا جنس نگرانی زنانی مثل حنانه با همه فرق میکند. نگاهی به تسبیحش انداخت. چشمانش را بست. صورتش را به طرف آسمان گرفت و آرام آرام زیر لب «الغوث الغوث یا صاحب الزمان» میگفت و دانه های تسبیح ساده و کوچکش را می انداخت. دو سه بار که این ذکر را گفت، در تاریکی شب، از گوشه چشمانش اشک جاری شد و کم کم صورتش غرق در اشک شد. ادامه داد و با حال خوش مخصوص خودش زیر لب میگفت: « الغوث الغوث یا صاحب الزمان» 🔺منطقه رطبه سحر بود که جیمز و مارشال به آن قهوه خانه منهدم شده رسیدند. هنوز بقایای خرابی و انفجار در آن منطقه به چشم میخورد. مخصوصا لاشه مینی بوسی که آتش گرفته بود، روبروی قهوه خانه به چشم میخورد. مارشال که خسته شده بود گفت: «اینم از قهوه خانه. هیچ کس اینجا نیست. برنامه ات چیه؟» جیمز نگاه دقیقی به آن اطراف انداخت و گفت: «نگاه کن! روستا نزدیکه. نیم ساعت دیگه راه بریم، میرسیم به روستا. تا اون موقع مسلمونا اذان صبح میگن. میریم مسجد و... بسپارش به من! بیا!» این را گفت و راه افتاد. مارشال هم دنبالش راه افتاد و رفت. تا این که حدودا سی چهل دقیقه بعد به روستا رسیدند. روستایی نیمه خراب که یک طرفش با خاک یکسان شده بود. دوباره چفیه ها را به صورتشان بستند و شروع به قدم زدن در روستا کردند. صدای سگ ها و خروس ها به گوش میرسید. نیم ساعت دیگر راه رفتند تا از روی رد صدای اذان، به مسجد رسیدند. جیمز به مارشال گفت: «تو حرف نزن! بسپارش به من. الان میریم داخل و در عبادتشون شرکت میکنیم و اگه گذاشتند، همین جا تا هوا روشن بشه استراحت میکنیم. تا تو استراحت میکنی، من سر و گوش آب میدم ببینم کسی درباره اون شب چی میدونه؟» مارشال سرش را تکان داد و با هم وارد مسجد شدند. جیمز خیلی وارد بود. تا وارد مسجد شد، در مسجد را بوسید و پیشانی اش را روی در گذاشت و سپس وارد شد. مارشال هم همین کار را کرد و رفت. مسجد کوچک و باصفایی بود. همه از اهل سنت. دو ردیف مرد که اغلب پیرمرد بودند و جمعا ده نفر هم نبودند به جماعت ایستاده بود. یک پرده کشیده بودند و تعدادی زن هم در آن طرف پرده بودند. جماعت شروع شده بود. جیمز مثل بقیه، الله اکبر را کمی بلند گفت و تکبیره الاحرام و دستش را دقیقا مانند اهل سنت مشت کرد و روی شکمش گذاشت. مارشال هم عینا همین کار را تکرار کرد. تا این که نماز جماعت تمام شد. مارشال نگاهی به جیمز انداخت. دید جیمز چشمانش را بسته و دستش را روی زانوهایش گذاشته و مثلا دعا میخواند. او هم همین کار را کرد و چون نمیدانست چه باید بگوید، فقط لبهایش را نمایشی تکان میداد. تقریبا همه رفتند و فقط امام جماعت که پیرمردی صورت گرد بود، روی سجاده اش نشسته بود. جیمز به مارشال اشاره کرد و با هم سراغ پیرمرد رفتند. -سلام علیک -علیک السلام -خدا ازتون قبول کنه! -از شما هم قبول باشه. اهل اینجا نیستید. درسته؟ ادامه... 👇
-درسته. ولی مسلمانیم و اهل سنت. -به به! چه بهتر از این؟ اهلا و سهلا! -مرحبا. مشکور. میتونیم اینجا استراحت کنیم؟ تا آفتاب بزنه و بتونیم بریم. -به خانه من بیایید. تا وقتی اینجا هستید، مهمان من باشید. -شما مرد خوبی هستید. اما ما... -رسم ما نیست که مهمان به ما جواب رد بده! قبول کنید. -بسیار خوب. حتما. -به دخترم میگم که شما رو به خانه ببرد تا بتونید استراحت کنید. سپس پیرمرد رو به طرف پرده کرد و با صدای بلند گفت: «دخترم! دخترم! کجایی؟» پرده کنار رفت و دختری بزرگسال با پوشیه جلوی آنها حاضر شد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پیرمرد گفت: «آقایان را به خانه ببر و از آنها پذیرایی کنید. غریبه هستند و تا وقتی اینجا باشند، مهمان ما هستند.» دخترش سرش را تکان داد و گفت: «چشم پدر!» سپس رو به جیمز و مارشال کرد و گفت: «بفرمایید!» لحظه ای که جیمز و مارشال از پیرمرد خداحافظی کردند و دنبال آن خانم راه افتادند، پیرمرد نگاهی به پشت سرشان انداخت و لبخندی زد و سرش را تکان داد. جیمز و مارشال پشت سر دختر راه افتادند. دختر دو سه متر از آنها جلوتر حرکت میکرد. تا این که به در خانه ای رسیدند. دختر، دو مرتبه در زد تا این که در باز شد. وقتی در باز شد، آنها دیدند که یک خانم دیگر، در را باز کرد که پوشیه به صورت داشت. وارد شدند. آنها را به یکی از حجره ها دعوت کردند. آنها ابتدا آبی به دست و صورتشان زدند و سپس رفتند و در حجره نشستند و به متکاها تکیه زدند. دقایقی نگذشت که آن بانوی اول، یک سینی از صبحانه محلی روبروی آنها گذاشت و رفت و پشت سرش در را بست. مارشال که خیلی ضعف داشت، به طرف سینی رفت و شروع به خوردن نان و خرما و تخم مرغ کرد. اما جیمز بلند شد و دوری در اتاق زد و از پنجره اتاق، به حیاط خانه نگاه کرد. مارشال گفت: «بیا بخور! از دیروز تا الان هیچی نخوردیم.» جیمز... امان از جیمز... جواب داد: «چرا اینا یه جوری ان؟! عراقی ها درسته مهمان نوازند اما به دخترشون نمیگن که دو تا مرد غریبه را در تاریکی به منزل ببر! وقتی در باز شد، اون زنی که در باز کرد، اصلا تعجب نکرد. حتی با هم سلام هم نکردند!» مارشال به خوردن ادامه داد و خیلی به حرفهای جیمز توجه نمیکرد. جیمز که همچنان داشت به حیاط نگاه میکرد، ادامه داد و گفت: «عراقی ها رسم ندارن به این زودی صبحانه بخورند. چطور اینقدر زود تونستن شیر و خرما و تخم مرغ و نان تازه آماده کنند؟!» مارشال چشمش را مالاند و گفت: «نمیدونم چی میگی اما اگه نیایی، همشو میخورم.» جیمز که خیلی فکرش مشغول بود، سراغ در حجره رفت. اندکی با احتیاط در را باز کرد. متوجه شد که قفل نیست. کمی بیشتر به حیاط نگاه کرد و کسی را ندید. به خودش جرات داد و پا در حیاط گذاشت. دید یکی از آن دو خانم در حال خوردن مقداری نان هست. رو به طرف حجره کرد. تا وارد حجره شد، دید مارشال کنار سینی خوابش برده. بالای سرش رفت. او را به آرامی تکان داد و صدا کرد: «مارشال! مارشال! خوابیدی؟» دید نخیر! مارشال بیهوش است. فورا به طرف حیاط برگشت. تا پا در حیاط گذاشت، یک نفر محکم به ساق پایش زد! او هم تعادلش را از دست داد و افتاد کف حیاط! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
امام صادق فرمود : شوخی کردنتان با یکدیگر چگونه است؟ من عرض کردم: اندک! امام فرمود: اینگونه نباشید، شوخی از خوش خلقی است. همانا تو به وسیلۀ شوخی کردن برادرت را شاد می گردانی و رسول خدا وقتی با کسی شوخی می کرد، می خواست که او را شاد کند. کافی/ج۲/ص۶۶۳ https://virasty.com/Jahromi/1701201623275616200 @Mohamadrezahadadpour
بن‌هور ها موجودات عجیبی هستند. گویا نیرویی از لشگر ابلیس هستند. و چه نیروهای خوبی هستند. با اعتقاد و سخت‌کوش. بن‌هور ها مستقیم آدم نمی‌کشند. توانش را ندارند. ولی ریشه‌های جنایت را بارور می‌کنند. جنایاتی که نسل‌ها و گروه‌های زیادی را به نابودی می‌کشد. یا وجدان انسان‌ها را کور می‌کنند تا مثل موجودات هار شوند و آدم بکشند.(مثل داعش و اسرا.ییل و...) یا اعتقادات گروه‌ها را منحرف می‌کنند و نحله‌های انحرافی ایجاد می‌کنند. بن هور ها تشنه خدمت هستند. خدمت به دستگاه شیطان. تمام ارکان زندگی آنها بر محور شرارت تنظیم می‌شود. از خواب و خوراک و.... می‌زنند برای هدفشان. فکر و ذکر و توجه آنها همه بر پایه‌ی هدف خدمت است. به واقع اگر همه‌ی ما به اندازه‌ی بن‌هور تشنه خدمت به محور حق و اهل خردورزی و عمل بودیم، ظهور تاخیر می‌افتاد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد این سخنرانی آیت‌الله مجتهدی افتادم. چقدر این حرف درسته و چقدر آدم را به فکر فرو میبره.
✔️ درباره امثال بن هور؛ یاد این سخن امام علی درباره لشکر معاویه افتادم که به لشکریانشون گفتن: آنها، در امر باطل خود متّحدند و شما در امر حقّتان پراکنده اید; (بِاجْتِماعِهمْ عَلَى بَاطِلِهمْ، وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ). شما از پیشواى خود در امر حق اطاعت نمى کنید در حالى که آنها در امر باطل مطیع فرمان پیشواى خویش اند; (وَ بِمَعْصِیَتِکُمْ إِمَامَکُمْ فِی الْحَقِّ، وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِی الْبَاطِلِ). آنها نسبت به رییس خود اداى امانت مى کنند، در حالى که شما خیانت مى کنید; (وَ بِأَدَائِهِمُ الاَْمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِیَانَتِکُمْ). آنها در اصلاح شهرها و دیار خود مى کوشند، در حالى که شما، مشغول فساد هستید»، (وَ بِصَلاَحِهِمْ فی بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِکُمْ).
دلنوشته های یک طلبه
یاد این سخنرانی آیت‌الله مجتهدی افتادم. چقدر این حرف درسته و چقدر آدم را به فکر فرو میبره.
وقتی زنا با زندگیها اینچنین👆 می‌کنه الغیبة اشد من الزنا چه ها که نمی کنه! به خدا پناه ببریم که بعضی از ما گاهی اوقات با توجیهات مختلف به بدتر و شدیدتر از زنا، یعنی غیبت مبتلا هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا