رباب و عاتکه همدیگر را در آغوش گرفتند. عاتکه در گوشِ رباب، آیه« فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ» خواند. رباب هم پیشانی عاتکه را بوسید. رباب پشت فرمان نشست اما قبل از راه افتادنش به عاتکه گفت: «امیدوارم باز هم شما را ببینم.»
عاتکه لبخندی زد و سرش را تکان داد. با رفتن آنها از خانه اش، همه چیز را مرتب کرد و به حال اولش برگرداند. گله مختصری از گوسفندانش که متشکل از 10 گوسفند و بز و یک سگ گله بودند، برداشت و به طرف خارج از ده حرکت کرد. از آن طرف هم ولید و رباب، از دو راه متفاوت به مسیر خود ادامه دادند.
🔺اسرائیل-فرودگاه بنگورین
ابومجد و بن هور، با سه نفر محافظ، در لابی بخش VIP فرودگاه نشسته بودند که یک نفر آمد و به بن هور گفت: «قربان! ماشین آماده است؟»
همین طور که سوار ماشین میشدند، بن هور برای ابومجد توضیح میداد: «اینجا حومه شهر لد هست. فرودگاه بنگورین را فرودگاه بین المللیِ لد هم میگن. در 15 کیلومتری تلآویو. این فرودگاه به یاد داوید بن گوریون، نخستین نخستوزیر اسرائیل نامگذاری شده. راستی سرورم! شما در کل مدت پرواز بیدار بودید. نه ذکر میگفتید و نه مطالعه داشتید. میتونم بپرسم به چی فکر میکردید؟»
ابومجد پرسید: «چرا یهو از وسط توضیح این منطقه یادت افتاد این سوالو بپرسی؟»
بن هور لبخندی زد و گفت: «بذارین به پای شیفتگی! برای منی که حدودا چهل سال هست که دیگه چیزی خوشحال و شگفت زده ام نمیکنه، آشنایی با شما و این که بدونم در اندیشه و دل شما چه میگذره، خیلی برام جالبه و دوس دارم بدونم!»
ابومجد گفت: «هرچند باورش برام مشکله و هنوز به اندازه اعتمادی که شما به من دارین، من به شما اعتماد ندارم، باید بهتون بگم که تو فکر همسر و دخترام بودم. شما همسر یا خانواده ای داشتین تا حالا؟ مخصوصا دختر؟ داشتین؟»
بن هور که انگار با کارد ته دلش را خراش داده باشند، آهی از ته دل کشید و گفت: «چند سال پیش، بهترین دخترمو برای آخرین بار در این فرودگاه بدرقه کردم. دختری که نابغه نبود اما همه چیز تمام بود. سالها فقط شاگرد خودم بود. همه چیزش را از من داشت. از نطفه و حیاتش گرفته تا هویت و شغل و همه چیزش.»
ابومجد پرسید: «چی شد؟»
بن هور گفت: «تخصصش عراق بود اما ... نفرین به عراق. نفرین. بعد از مدتی یه تیکه گوشت تحویلم دادن و گفتند این دخترته! سلاخی شده بود!»
ابومجد: «سخته. میفهمم. دیگه دختر یا فرزندی نداشتید؟»
بن هور: «چرا. یکی دیگشون هم در افغانستان سلاخی شد. دختر خیلی خیلی خوبی بود. از خواهرش زیباتر بود ولی به اندازه اون تر و فرز و جنگجو نبود. تخصصش افغانستان بود. جنازه شو هیچ وقت ندیدم. هیچ وقت.»
ابومجد: «چیکار میکردن؟ در عراق و در افغانستان؟»
بن هور: «من چیکار میکنم؟ همون کار!»
ابومجد که انگار داشت برایش جالب میشد پرسید: «فقط همون دو تا را داشتید؟ دیگه بچه و دختر دیگه ای ندارین؟»
بن هور لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «چرا ... دارم... دو تا ... دو تا دیگه دارم. یکیشون تخصصش ایرانه. داره رو ایران کار میکنه. یکی دیگشون هم...»
تا خواست حرفش را ادامه بدهد، ماشین یکباره ترمز کرد و همه از سر جا کنده شدند و حرف آنها نیمه تمام ماند.
بن هور که یادش رفت چه میخواست بگوید، لحظاتی که از آن ترمز شدید گذشت، به ابومجد گفت: «اینجا شما میهمان نیستید. میزبانید. ترتیبی دادم که هیچ چیز کم و کسر نباشه. وقتی استراحت کردید، هر موقع که صلاح دونستید، جلساتمون رو شروع میکنیم. راستی. یادم رفت بگم؛ حدودا شش ماه اینجا هستیم. البته اگر خواستید میتونید بیشتر بمونیم. ضمنا حالا که بحث خانواده شد، من وظیفه دارم که یک سوال مهم از شما بپرسم!»
ابومجد: «بگو!»
بن هور: «اگر میدونید که خانوادتون کجا هستند، شاید بشه ترتیبی بدیم که بلک و مایک بتونن همسر و دخترانتون رو بیارن! ما تیم های ربایش و تخلیه قوی در عراق داریم.»
ابومجد جواب داد: «نمیدونم کجان. ولی شماره تماس دخترمو دارم. اگر یه گوشی بدید، ممکنه بعد از مدتی بتونم باهاشون ارتباط بگیرم.»
بن هور: «بسیار خوب. اون با من. دغدغه شما نسبت به اونا مانع کارمون نمیشن؟»
ابومجد: «شما منو از وسط دغدغه هام برداشتین و الانم اینجام. اون شبی که منو از وسط بیابون و جهنم بلند کردین و بردین تو پایگاه نظامیتون، فکر اینجاشو نمیکردین که ممکنه خانواده دوست باشم و دلم برای همسر و دخترام تنگ بشه؟»
بن هور که جوابی نداشت، بلند بلند قهقهه زد و راننده به مسیرش ادامه داد.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
تجربه سرود #سلام_فرمانده و البته حمایتهای بیسابقه داخلی و خارجی از آن، تا مدتها باعث شد که انواع کثافت کاری های تتلو و ساسی و بقیه اراذل را در ذهن #بعضی از بچههامون بشوره ببره. خیلی هم عالی بود.
اما این دلیل نمیشه که اونا بیکار بشینن و دیگه تولید نکنند.
این که غصه نداره. فقط نباید قافیه را در این کارزار ببازیم. وقتشه که یکی دو تا کار جدید و جذاب تولید کنیم و بترکونیم.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1701291110033604360
#انتخابات
[ نگاه خدا این است که ما #زمینه فراهم کنیم برای #انتخاب مردم!
برای امتحان.
ما میخواهیم آنچه صحیح است به هر قیمتی اجرا شود. اما این چیزی نیست که خدا میخواهد.
و الا بلد بود که یک کاری بکند که مسئله غصب خلافت پیش نیاید و یا در داستان کربلا، یزید یا ابن زیاد سکته کند. اگر چنین شده بود، کار تمام بود اما خدا این را نمیخواهد.
مسئله این است که نگاه ما با نگاه خدا فرق دارد و ما با خدا اختلاف فتوا داریم. ]
👈 بنظرتون این کلام از کیست؟
دکتر سروش؟
ملکیان؟
تاجزاده؟
زیباکلام؟
منتظری؟
خاتمی؟
روحانی؟
خیر!
کاملا در اشتباهید.
این کلام، از مرحوم آیت الله #مصباح_یزدی (اعلی الله مقامه الشریف) است.
باورتون میشه؟
باورتون میشه که ما مسئول این نیستیم که هر چه صحیح است به هر قیمتی اجرا شود؟!
بلکه وظیفه اصلی ما تربیت مسلمان آگاه است. که اونم تنها راهش #روشنگری است.
همین.
راستی اگر ایشان امروز در قید حیات بودند، بعضی بزرگواران چه انگ و رنگهایی را به این عالم مجاهد نسبت میدادند؟!
حتی دلم نمیخواد به میزان جهل و عصبیت بعضی ها فکر کنم.
روح آن عالم ربانی شاد و راهش پررهرو باد🌷
#مردم_سالاری_دینی
#اصول_سیاسی_اسلام
#ما_از_اسلام_چه_میدانیم؟
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
کیسینجر👆 این بابا حدودا ۹۷ سالش هست و عمده رجال سیاسی استکبار جهانی، حتی جورج بوشِ وحشی و ترامپ قما
کسینجر(پدر آموزش زمامداری به سبک استکباری) به دَرَک واصل شد.
این پست👆را دربارهاش بخونید.
✔️ رفقا در خصوص سخنرانی های فاطمیه اول میپرسند.
الحمدلله توفیق نوکری حاصل شد و پنج شب منبر در تهران با موضوع تحلیل تاریخی شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها داشتیم.
صادقانه بگم اینقدر فکرم درگیر حیفا بودم که یادم رفت اعلام کنم و الا بنرش هم فرستادند.
ببخشید.☺️
👈 انشاءالله دهه دوم، چند روز مشهدم. اگر توفیق داشتم و برنامه جوری بود که بشه اعلام کرد، خدمتتون عرض میکنم.
⛔️توجه⛔️
در خصوص تبلیغاتی که در کانال میذارم، قبلا خیلی موضع گیری میشد اما دیگه جاافتاده و کسی مخالفت خاصی نداره.
بعلاوه این که اکثر کسانی که کانالشون تبلیغ میشه، مشاغل خانگی و جزئی هستند که باید ازشون حمایت کرد.
حالا اگر روش تبلیغ یا متن و عکس و... خاص خودشون دارند، این یه حرف دیگه است. و الا اصل تبلیغ و حمایت از مشاغل جزئی و کلی، خیلی هم خوبه.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت سیزدهم 💥
🔺ماشین ولید
ولید یک نوار مداحیِ ملاباسم برای خودش گذاشته بود و یک بطری آب معدنی روی صندلی کناریاش بود و پنجره های ماشین را تا نیمه پایین آورده بود و به مسیرش ادامه میداد.
همین طور که پیش میرفت، برای این که درد گردن و گرمای هوا را چندان احساس نکند، با ملاباسم میخواند و پیش میرفت: «تِزورونی اَعاهِـدکُم... تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم... أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم... هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم...»
عاتکه جوری باک ماشین ها را پر کرده بود که حداقل تا شش هفت ساعت رانندگی متوالی، نیاز به زدن بنزین و مراجعه به پمب بنزین و توقف در مسیر نداشته باشند.
🔺ماشین رباب
رباب هم در ماشینی که نشسته بود و رانندگی میکرد، رادیو روشن کرده بود. وسط رانندگی و گوش دادن به رادیو بود که گوشی همراهش زنگ خورد. گوشی را برداشت. مادرش بود.
-سلام مادرجان!
-سلام عزیزتر از جانم! همه چی مُرتبه؟
-بله. مشکلی نیست خدا را شکر. فقط یک نکته هست که به نظرم...
-بگو دختر جان!
-کسی که با ولید هست، یه آموزش دیده فوق حرفه ای هست. مبارزه اش. حرکاتش. این که فقط یه گوشیِ ساده داشت و هیچ علامت مشخصه و کارت و گواهی خاصی باهاش نبود!
-میدونم. حداقل از اون که باهاش درگیر شدین، اینا رو میدونیم ولی از کسی که با تو هست و همون اول بیهوش شد، هیچی نمیدونیم الا این که همسر اِما هست.
-پس همسر اِما پیدا شد. بسیار خوب. راستی شما حرکت کردین؟
-نه. دو ساعت دیگه راه میفتیم. ابدا از مسیر عادی و سیطرهها(پلیس و گشت های عراقی و آمریکایی) عبور نکن. طبق نقشه.
-بسیار خوب!
-ضمنا اصلا توقف نکن. هر لحظه توقف کردن، میتونه برابر باشه با یک بار درگیری!
-بر چشم. راستی از ولید خبر دارید؟
-خط نمیده! قبل از تو برای ولید زنگ زدم.
-خدا کنه دردسر درست نکنه!
-اون کارشو بلده. نگرانشی؟
رباب چیزی نگفت. حنانه هم سکوت! از آن چیزی نگفتنها و سکوتهایی که لبخندی بر لب آدم می آورد و حکایت از حرف های مگوی بسیاری دارد.
🔺 ماشین ولید
ولید همین طور که با خودش شعر میخواند و با ملاباسم همراهی میکرد، یهو به خودش آمد و دید گوشیاش زنگ میخورد. تا اسم رباب را روی صفحه گوشی اش دید، لبخندی زد و گوشی را برداشت.
-سلام علیک
-علیکم السلام. مادرم چندین مرتبه با شما تماس گرفته. چرا در دسترس نیستید؟
-اگر در دسترس نبودم، به تماس شما هم نباید جواب میدادم! حالا خودم با بانو حنانه تماس میگیرم.
-فی امان الله
-رباب!
رباب اندکی سکوت کرد. سپس گفت: «بگو!»
ولید هم اندکی سکوت کرد. انگار حرفش را خورد و یا صلاح ندید آن لحظه حرفی بزند. گفت: «هیچی! باشه سر فرصت!»
-فی امان الله!
-فی امان الله!
وقتی گوشی قطع شد، ولید نگاهی به گوشی انداخت و آن را بوسید و به چشمش گذاشت و سپس روی صندلی کناری انداخت.
ادامه...👇
#حیفا۲
🔺اسراییل-خانه بن هور
خانه بن هور، یک ساختمان سه طبقه در وسط یک مزرعه سرسبز بود. طبقه اول را به دیدارها و ملاقات ها و نشست و برخواست های معمولی اختصاص داده بود. طبقه دوم یک کتابخانه باور نکردنی و بزرگ داشت. کل طبقه دوم که فضایی حدودا 400 متر بود، قفسه های شیک کتاب به طرز جذابی از در و دیوارش میریخت. طبقه سوم متعلق به زندگی کاملا خصوصیاش بود. اینقدر خصوصی که حتی محافظین هم اجازه ورود به آنجا را نداشتند. محافظ ها حتی وارد طبقه دوم نمیشدند چه برسد به طبقه سوم.
بن هور، ابومجد را به طبقه سوم، یعنی خصوصی ترین جایی که در دنیا داشت برده بود. یک سالن بزرگ که فرشِ کف آن سالن را یک نقشه بزرگ و پهناور از زمین و قاره ها و کشورها و استان ها و حتی شهرها و بعضا روستاهای اقصی نقاط دنیا تشکیل داده بود.
اینقدر آن عکس جذاب و طبیعی بود، که ابومجد تا یک ساعت، فقط در آن سالن دور میزد و هاج و واج به کشورها و شهرها نگاه میکرد.
دیوارهای آن سالن مملو بود از عکس شخصیت های بزرگ دنیا. مخصوصا شخصیت های قدیمی یهودی در تمام نقاط دنیا. بدون اسم. نام هیچ کدامشان را زیرش ننوشته بود. در سمت دیگری از دیوار آن سالن، عکس همه رهبران بزرگ دنیا مخصوصا مسلمانان بود. حداقل عکس و یا نقاشی بزرگان مسلمان در یک قرن گذشته روی آن دیوار قاب شده بود. یک دیوار کوچک در گوشه آن سالن بود که عکس عده ای بر آن نصب شده بود که ابومجد آنها نمیشناخت!
هر چه از عجیب و غریب و جذاب بودن آن اتاق بگویم کم است.
وسط سالن، میشد خاورمیانه یا همان منطقه غرب آسیا. بن هور لحاف و تشکش را جایی انداخته بود که تقریبا عراق و سوریه و بخشی از ایران را میپوشاند. خم شد و لحاف و تشکش را به طرف اردن و اسراییل کشید و لحاف و تشک ابومجد را جای قبلی خودش انداخت. یعنی انداخت روی منطقه های عراق و سوریه و تقریبا ایران!
-عالی جناب! اینجا محل استراحت شماست. دقیقا نقطه زادگاهتان. محل تولد و بعثت و رجعت و زعامت انبیا و اولیای الهی.
ابومجد که هنوز حالت عادی نداشت و وسط آن جهان کوچک و پر رمز و رازِ بن هور متعجبانه گرفتار شده بود، گفت: «مگه میشه اینجا خوابید یا استراحت کرد؟! آدم احساس میکنه وسط یک انبار باروت قراره بخوابه! شما وقتی از اینجا بیرون میرید، حالتان خوبه؟ سرتان گیج نمیره؟ حالتان عادی است؟ اینجا دیگه کجاست؟!»
بن هور لبخند زد و گفت: «اینجا آخرین پناهگاه بن هورِ پیر است. شما را به جایی آوردم که به جز چهار دخترم، احدی حق ورود به اینجا را نداشته و ندارد. شما اگر فقط روزی یک ساعت در همین سالن دور بزنید و به زمین و در و دیوار اینجا نگاه کنید، در کمتر از یک ماه، به همه نقاط حساس که نقش تعیین کننده ای در تعیین جغرافیای سیاسی آینده دنیا دارد مسلط و آشنا میشوید. اینجا را خوب به خاطر بسپارید. قرار است به زودی، یاران شما از اقصی نقاط دنیا صدای شما را بشنوند و به یاری شما بیایند.»
ابومجد پرسید: «حتی غیرمسلمانان؟»
بن هور گفت: «صدا و سخن خداوند وقتی از غیب به شهودِ مردم جهان برسد و از حلقوم یک مرد خدا به گوش همه اهل عالم برسد، فطرت های پاک دنبالش حرکت میکنند. حتی اگر غیر مسلمان باشند. چرا که او ذخیره خداست. همانطور که شعیب به مردمش گفت«بَقِیتُ اللَّهِ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» »
ابومجد که از این همه تسلط بن هور به قرآن و منابع دینی، روز به روز و لحظه به لحظه متعجب تر میشد، پرسید: «نمیترسی اگه همین بقیه الله که آیهشو خوندی، یه روز قصد بکنه گردن خودت و بقیه یهودیها رو بزنه؟»
بن هور با قیافه عادی جواب داد: «کسی باید بترسه که جلوی شما قد علم کنه سرورم! نه ما که خودمون دستامونو همین الان گرفتیم بالا و میگیم بفرما هر کاری که دوس داری بکن! ما اگه یه روز جلوی شما قد علم کردیم، بزن این عَلَمو قطع کن! مگه محمد وقتی یهودیان مدینه دست به سینه باهاش بیعت کردند، همه رو کُشت؟ اگه اون کُشته، شما هم بکش! مگه قرار نیست مطابق سنت محمد عمل کنی؟»
ابومجد چند قدم راه رفت و به در و دیوار نگاه کرد. بن هور هم سکوت کرده بود و منتظر حرف و سوالات ابومجد بود. تا این که ابومجد گفت: «نباید بعدا پشت سرم بگن که این دروغ میگه و یهودیان و انگلیستان و Mi6 گنده اش کردند! شما کُلُهُم اجمعین انسان های بدنامی هستید!»
بن هور با سعه صدر جواب داد: «درسته! حق با شماست. ما هم نگران همین مسئله هستیم. اما مگه قراره کسی بدونه که شما روزی در خانه بن هورِ پیرِ یهودی نشست و برخواست داشتی؟ یا مثلا قراره کسی بدونه که شما جهت تکمیل اطلاعاتتون و آموزش جهانداری به انگلستان سفر کردید و مربیان شما از کدوم سازمان جاسوسی دنیاست؟»
ابومجد گفت: «نمیفهمم! پس یهو قراره چطوری اعلام وجود کنم و ...؟»
بن هور خنده ای کرد و گفت: «حالا تا اون موقع! نگران نباشید. مردانی از جنس خود شما و خوش نام با یارانشان به شما میپیوندند که حتی فکرش هم نمیکنید!»
ادامه... 👇
#حیفا۲
ابومجد گفت: «جواب سوالم این نبود! به هر حال. گفتم که از الان به فکرش باشید.» این را گفت و فنجان قهوه را برداشت و به تماشای در و دیوار اتاق ادامه داد.
🔺ماشین ولید
دو ساعت گذشت. قرارشان این بود که حتی اگر برای قضای حاجت خواستند توقف کنند، در اماکن شلوغ و بین راهی توقف نکنند. فقط باید در بیابان توقف میکردند.
ولید نگاهی به ماشین های پشت سرش انداخت. دو سه تا بیشتر نبود. سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند و بروند. وقتی رفتند و پشت سرش خلوت شد، به یک جاده خاکی فرعی وارد شد. یکی دو دقیقه که جلوتر رفت، توقف کرد. با احتیاط از ماشین پیاده شد. اطرافش را نگاه انداخت. با دقت همه چیز را بررسی کرد. وقتی خیالش راحت شد که امن است، با احتیاط سراغ صندوق عقب رفت. ابتدا اسلحه کمری اش را از پشت کمربندش برداشت. سپس به آرامی، در صندوق عقب را باز کرد.
دید که جیمز به آرامی خوابیده و چشمش بسته است. بطری آب را که زیر سر جیمز بود برداشت و دوباره درِ صندوق را بست.
چند قدم از ماشین دور شد. تخت سنگ بزرگی در آنجا بود. پشت تخت سنگ رفت و قضای حاجت کرد. شاید یک دقیقه هم طول نکشید. دوباره به اطرافش با دقت نگاه کرد. حتی پشه در هوا پر نمیزد. خیالش راحت شد و سراغ صندوق عقب ماشین رفت.
دست در جیب سمت چپش کرد و کلید را درآورد و صندوق را باز کرد.
اما...
به محض باز کردن صندوق، شوکه شد. اصلا فکرش را نمیکرد. دید جیمز نیست. چشمش ده تا شد. تا دست به کمرش برد که اسلحه اش را بردارد و برگردد و پشت سرش را نگاه کند و اطرافش را ببیند، چنان ضربه محکمی به سرش خورد که همان جا بیهوش شد و افتاد.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour