اگر در زمان روحانی شاهد مصوبه جدید در خصوص فجازی و فیلترینگ بودیم، میگفتیم قطعا میخوان بعد از انتخابات شر درست کنند و برنامههایی دارند.
الان چی باید بگیم؟!
بالاخره یه چیزی باید بگیم دیگه!
چی بگیم؟! جواب مردم و بچههای انقلابی چی بدیم؟!
#رنج_بی_پایان
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
صفحه ویراستاری:
https://virasty.com/Jahromi/1708465946822897441
31.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر معظم انقلاب: همه نظام باید قدر وزارت اطلاعات را بداند.
♦️ هفته گرامیداشت سربازان گمنام امام زمان (عج) بر مردم قدرشناس ایران و مجاهدان عرصه مجاهدتهای خاموش مبارک باد.
✍کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتاد و چهارم»
🔺تیپ خبرنگاری!
از اینکه نتوانم از چیزی سر در بیاورم عصبی میشوم و خیلی حرص میخورم. دوست داشتم بدانم ماهدخت چه نوشته و چه جوابی دریافت کرده است، امّا نمیتوانستم.
از یک طرف دیگر هم دلشوره عجیبی داشتم، دوست نداشتم دست به کار خطرناکی بزند؛ دوست نداشتم خرابکاری بکند و یا کاری بکند که به ضرر کسی تمام بشود.
تصمیم خطرناکی گرفتم. البتّه اوّلش نمیدانستم خطرناک است، بعد فهمیدم که تصمیم خیلی خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم آن یکی دو روز دنبالش باشم، همهجا با او باشم و چشم از او برندارم.
در همین فکرها بودم و داشتیم آماده میشدیم که بهطرف دانشگاه برویم که ناگهان در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند.
جوّ خانهمان در اینطور لحظات، خیلی تلختر از بقیّه لحظات میشد. اینقدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمیزد، مدام ذکر میگفت، قرآن و گوشی تلفن از دستش نمیافتاد! یا قرآن میخواند و نثار روح شهدا میکرد یا مدام گوشی دستش بود و با رفقایش حرف میزد.
آن روز بعداز شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده، دیدم که پدرم در حیاط قدم میزند و خیلی ناراحت است. بعد فوراً تلفن زنگ زد و بابام ده دقیقه با تلفن حرف میزد.
بعد که تلفنش قطع شد، پیشش رفتم و تسلیت گفتم.
بابام در اوج ناراحتی با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودن. از قدیم با باباهاشون دوست بودیم و یکیشون پسر یکی از شهدای سوریه بود. به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر رو زدن. اونم تو خاک خودمون، تو محلّه خودش، قبلاز رسیدن به خونهش!»
گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟»
گفت: «نمیدونم، زوده هنوز! امّا هر کی بوده خیلی اطّلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیّات کنه.»
من فوراً فکرم مشغول یک چیزی شد؛ چون چندان سررشتهای از این چیزها نداشتم نمیدانستم چه بگویم.
از بابا و خانوادهام خداحافظی کردم.
با ماهدخت حرکت کردیم و بهطرف دانشگاه رفتیم. ماهدخت که تیپ خبرنگاری زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم، خیلی هم مهمه. نمیدونم بتونم بیام دانشگاه یا نه، امّا تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبهم.»
گفتم: «باشه. بیخبرم نذار.»
همینطور که رد میشدیم، دیدیم که در سطح شهر حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود. آثار ترور شب گذشته آن دو تا فرمانده، خبر و تأثیرش مثل بمب پیچیده بود و همهجا حالت امنیّتی داشت.
من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت.
بهمحض اینکه پایم را در دفترم گذاشتم ، یادم آمد که ایدادبیداد! من قرار بود ماهدخت را تعقیب کنم. قرار بود دنبالش بروم و ببینم چهکار میکند و چهکار نمیکند.
خیلی ناراحت شدم، خیلی زیاد. بهخاطر شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده اصلاً نقشهام یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم.
به کارم مشغول شدم که دیدم تلفن زنگ خورد. منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستن که میخوان با شما صحبت کنن!»
قلبم به تپش افتاد، گفتم لابد همان آقاههست. گفتم: «فوراً وصل کن!»
خودش بود. صدای خودش بود. گفت: «سلام! احوال شما؟»
گفتم: «سلام از بندهست. وقتی با شما مواجه میشم، نمیدونم خوبم یا نه؟!»
گفت: «ما که از خودیم! حضورم اذیّتتون میکنه؟»
گفتم: «اگه همینو میدونستم خوب بود!»
گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضرجوابی میکنین، ینی الحمدلله خوبین!»
یککم ته ته دلم قولنج رفت. گفتم: «درخدمتم!»
گفت: «دوستتون، ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟»
گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم.»
گفت: «بعدش چطور؟»
گفتم: «رفت، مصاحبه داشت و رفت!»
با تعجّب و کمی عجله پرسید: «نمیدونین با کی و کجا مصاحبه داشت؟!»
گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتّفاقی افتاده؟»
جوابم را نداد و گفت: «خانم! لطفاً به هر طریق ممکن بفهمید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه.»
من هم با دستپاچگی گفتم: «چشم! ینی دلم میخواد کمکتون کنم، امّا نمیدونم چطوری؟»
گفت: «با کی رفت؟ با راننده همیشگیتون؟»
گفتم: «آره. با همون رفت!»
#نه
ادامه👇
گفت: «خب بسمالله. چابک باشین لطفاً! من پنج دقیقه دیگه تماس میگیرم. فقط عجله کنین لطفاً!»
این را گفت و حتّی منتظر چشم و خداحافظی من نشد و قطع کرد.
من سریع شماره راننده را گرفتم:
- سلام!
- سلام خانم!
- ماهدخت پیاده شد؟
- آره، گفته منتظرم باش تا بیام.
- شما کجایین دقیقاً؟
- الو... خانم... صداتون قطع و وصل شد.
- گفتم کجایین شما؟
- ما؟ خیابون جنگلی، ضلع غربی.
- کوچه چندین؟ اصلاً اونجا رفتین چیکار؟
- کوچه ... اجازه بدین ... آهان، کوچه...
- چی؟ کوچه چند؟
- کوچه 21.
- بسیار خوب. گوشیت در دسترس باشه!
قطع کردم و منتظر تماس آن آقاهه شدم. به منشـی هم گفتم اگر آقای قبلی بود، فوراً وصل کن.
سر پنج دقیقه زنگ زد. گفتم: «سلام!»
گفت: «سلام! میشنوم!»
گفتم: «خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21.»
گفت: «یه لحظه اجازه بدین ... (فکر کنم داشت روی نقشه چک میکرد!)»
گفتم: «جسارتاً کمکی از من برمیاد؟!»
چیزی نگفت. داشت دنبال ضلع غربی میگشت که یکدفعه شنیدم که آرام با خودش گفت: «یا فاطمه زهرا! خانم مطمئنّین؟»
گفتم: «راننده که اینطور گفت.»
با عجله گفت: «بسیار خوب، خدانگهدار!»
فوراً گفتم: «آقا لطفاً قطع نکنین!»
گفت: «بفرمایید! سریعتر لطفاً!»
گفتم: «میشه بدونم خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21 ... کجاست؟»
گفت: «در جریان کارهای ماهدخت هستین؟»
گفتم: «کم و بیش! با اون کتاب حیفا که زحمتشو کشیدین به نظرم دارم میام تو باغ! نویسندهش خودتونین؟»
گفت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونین، خیلی مراقب خودتون باشین. به توصیه بچّهها که تو پرواز باهاتون ملاقات داشتن خوب عمل کنین، ینی همون بیخیالی و بیتوجّهی محض! مثل بقیّه روزهای زندگیتون؛ حتّی شوتتر از همیشه! فقط زندگی کنین تا از گزندش در امان باشین.»
گفتم: «نگران خانوادهمم!»
گفت: «نمیدونم! خدا بزرگه. حاجآقا ایشالّا حواسشون جمع هست. خانم باید برم. خدانگهدار!»
فوراً گفتم: «ببخشید... ببخشید... تورو خدا فقط همین یه سؤال! ماهدخت قراره از کی مصاحبه بگیره؟»
گفت: «مصاحبهش نمیدونم، امّا آدرسی که شما الان توسّط رانندهتون درآوردین، فقط خونه یه شخصیّت مهمّ اونجا هست؛ جانشین بیچاره وزارت علوم افغانستان که از شیعههای مقاومت بود و الان خونوادهاش...»
بهمحض شنیدن این چیزها، بغضم گرفته بود، بغض همراه با هیجان! فقط توانستم بگویم: «نمیدونم. فقط براتون دعا میکنم. خدا خودش پشتوپناهتون باشه!»
گفت: «تشکّر، خدانگهدار!» و فوراً قطع کرد.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
و فدیناه بذبح عظیم
مرحوم سید ضیاء الدین دُرّی، از وعاظ قدیم تهران بود. در سال آخر عمرش، در شب هشتم یا نهم محرم، جوانی از ایشان می پرسد که مقصود از این شعر حافظ چیست؟
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد
ایشان پاسخ می دهد: مراد از «شیخ»، حضرت آدم ع است که وعده نخوردن گندم را داد، ولی عمل نکرد و مراد از «پیر مغان» امیر المؤمنین علی ع است که به وعده عمل کرد و در تمام عمر، نان گندم نخورد.
سید ضیا سال بعد برای همان مجلس دعوت می شود، ولی قبل از محرّم از دنیا می رود. دقیقا در سالگرد همان شب که جوان آن سوال را پرسیده بود، به خواب آن جوان می آید و می گوید: سال قبل برای شعر حافظ معنایی گفتم، ولی وقتی به عالم برزخ منتقل شدم، معنای شعر این طور کشف شد که:
مراد از «شیخ»، حضرت ابراهیم ع و منظور از «پیر مغان»، سید الشهدا ع و مراد از «وعده»، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم وفای به امر کرد ولی سید الشهدا ع حقیقت وفا را در کربلا در مورد حضرت علی اکبر ع انجام داد.
به فدای شما حسین جان
از کتاب روح مجرد
اثر مرحوم علامه آیت الله حسینی تهرانی
#ارسالی_مخاطبین