تقبل الله أعمالكم ☺️
تقدیری سراسر خیر، برکت، خرسندی، سلامت، خوشبختی، سعادت دنیا و آخرت، توشه شب قدرتان باد.
التماس دعا
اللهم عجل لولیک الفرج
امشب آشیخ حسین انصاری از خدا خواست بعضی هم لباس های او را که عمدی یا سهوی با کارهایی که کرده اند یا حرف هایی که زده اند باعث دوری مردم از طلاب و روحانیتی شده اند که تقصیری نداشته اند و الان همان آقایان در خواب هستند یا تلویزیون منزلشان خاموش است و صدای شیخ حسین را نمی شنوند در ثواب این احیاها شریک کند😭
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1712106773847800149
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و سوم»
وسط آن تاریکی، یکی دو تا خانم نسبتا مُسِن که میخواستند رد بشوند و برای مراسم احیا به طرف مسجد بروند، تا چشمشان به آن دو نفر افتاد که روی زمین افتاده و غرق به خون هستند شروع به جیغ کشیدن و هوار راه انداختن شدند. صدای جیغ زنان در موقع وحشت و یا اندوه زیاد شنیده اید؟ وقتی مکرر و پشت سر هم جیغ میکشند و دو دستشان را روی سر و گوششان گرفته اند و با تمام وجود فقط جیغ میکشند شنیده اید؟
صدای جیغ آن دو زن کل محله را برداشت. همه همسایه ها ترسیدند و از خانه ها ریختند بیرون. زن و مرد و پیر و جوان. صدای شلوغی و همهمه زیادتر شد. آن دو زن هنوز آرام نشده بودند. همان جا زمینگیر شده بودند و در نزدیکی آن دو نفر با رنگ و روی زرد کرده فقط جیغ میکشیدند.
کمکم صدا به مسجد و بچههای خادم شب قدر و آقافرشاد و بقیه رسید. در کمتر از دو دقیقه، خلایق به طرف داود و سروش شروع به دویدن کردند.
اینقدر کوچه شلوغ شد و صدها نفر اطراف آنها جمع شده بودند که صدا به صدا نمیرسید.
از آن طرف، الهام و عاطفه و شادی و گوهر و چند نفر دیگر از خانم ها مشغول کار و آماده کردن قسمت خانمها در مسجد بودند که صدای شلوغی و سر و صدا و جیغ و داد و فریاد را شنیدند. نصف آنها ریخت بیرون از مسجد تا ببیند چه شده؟ اما عاطفه و الهام و شادی در همان مسجد ماندند.
آقافرشاد جمعیت را شکافت تا رسید بالای سر داود و سروش. فورا شالگردن خودش و دو سه نفر دیگر را برداشت و میخواست موقتا خونهایشان را بند بیاورد که بخاطر حجم زیاد جمعیت، مدام این ور و آن ور میشد.
فرشاد رو داود کرد و تندتند میگفت: «حاجی! آقاداود! صدامو میشنوی؟ حاجی جان! باشمام. صدامو میشنوی؟» سپس رو به سروش کرد و گفت: «آقا.. آقا » که دید متاسفانه چاقو به قسمت اتصال گردن و سینه اش خورده و وضعیت خیلی بدی دارد. زیر لب گفت: «یا حسین! این خیلی وضعش بده!» و با صدای بلند فریاد زد: «ماشین آمبولانس! یکی زنگ بزنه اورژانس! زود باشین. یکی زنگ بزنه اورژانس!»
سپس دوباره به طرف داود رفت. دید رد چاقو چنان از آرنج تا انگشت شصتش با عمق نسبتا زیاد اصابت کرده که خون همه لباس و عبا و قبای داود را فرا گرفته. چون خون هنوز جوشش داشت، متوجه شد که رد دست داود آسیب جدی دیده و باید فورا آن را بند بیاورد. بخاطر همین یکی از شالگردن ها را محکم دور دست داود کرد و آن را گره داد. اما هر چه با داود حرف میزد، چشمانش بسته بود و اندکی رعشه داشت و دندانش به هم میخورد. معلوم بود که شوک خیلی بدی به داود وارد شده است.
اما وضعیت سروش خیلی بدتر بود. وقتی زخم عمیق به پایین گردن و روی استخوان بالای سینه خورده باشد، جای خیلی بدی است. نه میشود چیزی دورِ آن کرد و آن را بست. و نه میشود خون را به راحتی بند آورد. فقط بزرگترین شانسی که سروش آورده بود این بود که به رگ گردن و مثلا بالای قلب و این جاها آسیب آنچنان جدی نرسیده بود. معجزه وار از کنار رگش عبور کرده بود. ولی سروش هم کاملا بیهوش افتاده بود.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
💎مسجد صفا
نه این که کسی خبر بیاورد و اسم کسی ببرد. نه! الهام و عاطفه از صدای و داد و بیدادی که مردم در حیاط مسجد راه انداخته بودند و مدام بچه پسرها با سرعت به مسجد میآمدند و به احمد و صالح خبر میدادند، ناگهان جمله «حاج آقا رو زدند.» و یا «حاج آقا چاقو خورده و افتاده کفِ کوچه!» به گوششان خورد.
خب تصور بفرمایید که واقعا در لحظهای که این خبر هولناک به گوش الهام با آن میزان وابستگی و دلدادگی و عاشقانگی و فوران احساسات خورد، چه حالی شد و چه هول و هراسی به دلش افتاد؟ دقیقا چند دقیقه پس از شور و هیجانی که بخاطر خلوت با داود به او دست داده بود و میخواست لَختی کنار هم بنشینند و رو در رو دو کلمه مشق عشق کنند، چه حالی میشود که بشنود داود چاقو خورده و در خونش غرق است و افتاده کفِ خاک و خُلهای کوچه؟!
عاطفه و الهام ندانستند چطور خودشان را به دم در مسجد رساندند. عاطفه از دور دید ماشین آمبولانس در وسط جمعیت گیر کرده و دارد آژیرکشان از وسط کوچه تنگ و باریک مسجد و موج جمعیت به طرف انتها میرود.
گفته بودم و دیدیم که عاطفه چقدر عاقل و فهمیده و خانم است. آن لحظه هم یک صحنه دیگر از عقل و فهم عاطفه گل کرد. چرا که تا رسیدند در مسجد و خروجی خانمها، رو به طرف کوچه بود و الهام با وحشت پشت سرش میخواست به طرف کوچه و داود بدود که عاطفه همانجا سد کرد و ایستاد و دو دستش را گرفت در قاب در مسجد و محکم مشتش را در در دو طرفِ آهنِ قاب در گره کرد تا الهام هر کاری بکند و هر فشاری که بیاورد، نتواند از مسجد خارج بشود و داود را غرق به خون ببیند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
عاطفه رو به کوچه بود و شاهد همه چیز بود. دندانهایش را روی هم محکم میسابید و بغضش را در چشمانش و لای دندانهایش نگه داشته بود تا مقاومت کند و نگذارد الهام بپرد وسط کوچه و وسط جمعیت! الهام هر چه خودش را زد، هر چه به کمر عاطفه فشار آورد، هر چه عاطفه را گرفت و میخواست او را از قاب در بِکَند و بیندازد کنار و راه را باز کند و به طرف نعش داود بدود، نشد که نشد. نتوانست که نتوانست.
الهام خودش را میزد و به دست و بدن عاطفه فشار میآورد و مدام با جیغ میگفت: «بذار برم ... داود ... داود ... وای خدا داود .... یا حضرت زهرا داود ... بذار برم بالا سرش ... برووو کنارررر ... برو دیگه ... داووووووود»
عاطفه مثل کوه، مثل رزمنده گردان کمیل که به او گفته باشند اگر کانال ماهی را رها کنی، خون بچه ها گردنت است، مثل سرداری که خودش به تنهایی تنگه کوه اُحد را بسته و اجازه خروج به اَحدی نمیدهد، به فریادها و جیغ و خودزنی الهام توجه نکرد و فقط مشتش در قاب در و دندانهایش را روی هم فشار میداد و معبر را باز نکرد تا تازهعروس، شاهد خون و رگ بریده تازه داماد نباشد. تا وسط جمع نامحرم، شاهد خودزنی و آشفته احوالی الهام بالای سر شوهر بیهوشش نباشد. تا الهام پس نیفتد و قالب تُهی نکند.
شاید یک ربع آن شرایط هولناک برای آن دو بانو طول کشید. تا این که بالاخره جلوی چشم همه، آمبولانس با آژیر بلندش داود و سروش را سوار کرد و با خود بُرد. وقتی عاطفه خیالش از رفتن آمبولانس راحت شد، فورا برگشت رو به طرف الهام و جلوی چشم همه از گوهر هم کمک گرفت و الهام را به زور بردند داخل و در را بستند.
تا به الهام یک لیوان آب قند ندادند و خودش هم دو قُلپ نخورد و کمی از آن اوج استرس کاسته نشد، عاطفه به هیچ کدام از خانم ها اجازه ورود نداد و الهام را رها نکرد.
فورا برای فرشاد زنگ زد.
-الو ... جان!
-سلام. خوبی؟ حاج آقا چطوره؟
-سلام. هنوز نرسیدیم. تو خیابون تصادف شده بود، مجبور شدیم بریم دور بزنیم.
-بالا سرشون هستی؟
-آره.
عاطفه آهسته و بدون این که تابلو بشود چند قدم از آنها فاصله گرفت اما الهام متوجه شد و بلند شد و دنبال سرش راه افتاد.
-خب چطوره حالشون؟ هوش دارن یا نه؟
-زخم عمیقه. اما به دستش خورده.
-نکنه ... (که سایه الهام را دید که دنبالش راه افتاده و دارد با گریه و حال نزار ...)
-فکر کنم آره. به رگش خورده.
الهام این «به رگش خورده» را شنید. زانوهایش شل شد و همانجا نشست و دو دستی به سر خودش زد و بلندبلند گریه کرد.
عاطفه فورا گوشی را قطع کرد و الهام را گرفت توی بغلش و دستش را هم گرفت که به خودش آسیب نزند. آرام درِ گوشش گفت: «نزن خواهر جان. نزن عزیزدلم. گفت خورده به دستش. دست اشکال نداره.»
اما الهام با گریه و فریاد گفت: «خورده به رگ دستش. اگه ازش خیلی خون بره و دستش فلج بشه چی؟»
عاطفه دست به صورت الهام کشید و گفت: «چیزی نمیشه قربونت برم. چیزی نمیشه. تو ماشین آمبولانسه. فرشاد هم بالا سَرِشه. خون رو بند آوردند. خیالت راحت.»
الهام همین طور که گریه امانش نمیداد گفت: «دروغ میگی. دروغ میگی عاطفه. من میدونم که اتفاق بدی افتاده. میدونم. تو یه چیزی نمیگی. داری ازم مخفی میکنی.»
عاطفه که خودش هم حالش داشت بد میشد و رنگش شده بود مثل اَدویه، به الهام گفت: «به جون بابام چیزی نشده. به قرآن چیزی نیست. نگران نباش. بذار دوباره زنگ بزنم به فرشاد و بپرسم کدوم بیمارستانن تا بریم اونجا. خوبه؟ میخوای زنگ بزنم؟»
الهام فورا خودش را از بغل عاطفه درآورد و نشست روبرویش و گفت: «آره. آره زنگ بزن. زود باشه عاطفه زنگ بزن!»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
💎بیمارستان
داود و سروش را بردند به بیمارستان محل کار عاطفه و فرشاد. عاطفه و الهام تا مطلع شدند، سراسیمه به بیمارستان رفتند. برعکس روزگار اینقدر آن شب بیمارستان شلوغ بود که عاطفه تعجب کرد.
پشت درِ اتاقی که داود و سروش را خوابانده بودند، عاطفه و الهام و فرشاد و چند نفر دیگر ایستاده بودند. چند دقیقه نگذشت که المیرا و سیروس هم آمدند. المیرا خیلی ترسیده بود و تا چشمش به دخترش افتاد، همدیگر را در بغل گرفتند و سپس روی صندلیِ آهنی سردِ آنجا نشستند.
سیروس از فرشاد پرسید: «چی شده؟ کی زده؟»
فرشاد جواب داد: «حاجی داود مورد سوءقصد قرار گرفته. دومی نمیدونم چرا چاقو خورده. ضارب در رفته.»
سیروس: «به هوش اومدند؟»
فرشاد کمی صدایش را آرام کرد که الهام و المیرا نشنوند و جواب داد: «نه. یه کم از همین میترسم. نشونه خوبی نیست.»
سیروس: «چرا؟ کجاشو زدند؟»
فرشاد: «به دستش زدند اما میگم شاید وقتی افتاده زمین، سرش جایی خورده باشه. نمیدونم. امیدوارم اینطور نباشه.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇