eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
613 ویدیو
123 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
لئو: «و نهایتا هم رمز نهایی پرید و هم تیکه نهاییِ پروژه اون و هم تو روز به روز شکمت اومد بالا و مجبور به نگه داشتن بچه بودی و نه میتونستی برگردی و نه عملا قادر به ادامه عملیات بودی. چون چیزی دستت نبود و اطلاعات اون لب تاپِ کوفتی، هر شب آبدیت میشد. درسته؟» میشل: «دقیقا! الان من هستم و رمز یکی مونده به آخر و یه بچه! و لابد شما برای این که یه جورایی اون بتونه برگرده، میخواید از طریق تعلقش به بچه و من، سالها منو کنار اون بکارین. تا هم به رمز نهایی برسین و هم از طریق عادت دادنش به یک نوع خانواده مصنوعی، تحت کنترل شما باشه. درسته؟» لئو: «چرا مصنوعی؟ دوسش داشته باش. تو الان ازش یه بچه داری میشل. اینقدر بی رحم نباش!» همان لحظه بچه تکان‌هایی خورد و شروع به گریه کرد. صدای گریه بچه، از یواش، بلند و بلندتر شد و آن در حالی بود که سه نفرشان بعلاوه چهار محافظ، توجه‌شان به طرف بچه معطوف شد و به او زل زدند. لئو لبخندی زد و با دستش میشل را به طرف بچه راهنمایی کرد. میشل هم که مشخص بود که دلش نمیخواست، اما با تردید، قدم قدم به طرف بچه رفت. وقتی بچه را بغل کرد، بچه اینقدر گرسنه‌اش بود که دهان میچرخاند و همان طور که چشمانش بسته بود، دنبال غذا و چیزی میگشت که در دهان بگذارد. میشل به آنها پشت کرد و یکی دو تا از دکمه هایش را باز کرد اما دوباره بست. لئو نزدیک تر آمد و فقط به چشمان میشل زل زد. بدون این که حرفی بزند، میشل متوجه شد که باید به بچه شیر بدهد. لئو کنار رفت و با حرکت سر، به همه دستور داد که آن اتاق را ترک کنند. وقتی همه رفتند، میشل دوباره دکمه ها را باز کرد و با تردید ... شاید هم نوع خاصی از ترس ... و حتی شاید اندکی چندش ... صورت بچه را به سینه اش نزدیک کرد و شروع به شیر دادن بچه کرد. و بچه بیچاره، اندک اندک به سینه میشل عادت کرد و دو سه قطره شیر گرفت و یواش یواش عادت به خوردن کرد. لئو از پشت سر، در دو سه متری میشل ایستاد و خیلی آرام پرسید: «بدون اسم که نمیشه. دوس داری اسمش این کاکا سیاهو چی بذاری؟» میشل که چشمانش را بسته بود و ذاتا دوست نداشت که در آن وضعیت باشد و به بچه شیر بدهد، حرفی نزد. لئو فهمید که میشل در حال حرص خوردن است و ممکن است هر لحظه عصبانی بشود و به بچه آسیب بزند. بخاطر همین، کتش را برداشت و میخواست برود بیرون که میشل به آرام گفت: «لوکا ... از حالا لوکا صداش میکنم.» لئو لبخندی زد و رفت بیرون و در را پشت سرش بست. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺🔻پیام رفقای حاضر در کانال در خصوص رمان مریض 😉👇
🔹الله اکبر! عجب داستان شمعون جنی خاص بود... طبق سفارشتون که گفتین روز بخونین، یه شب تا سحر خوندم😂😅 درس اخلاقی و تربیتی و دینی و ... زیاد داشت... ماجرای اون کلينيک زیبایی و حرفهاشون خیلی خیلی چشمم رو باز کرد... قبلا به این فکر کرده بودم ک ممکنه از طرف سازمانهای اطلاعاتی مختلف با استفاده از اجنه بخوان آسیبی به ایران برسونن و با خودم گفتم شاید ساز و کار مخفی مربوط به این داشته باشیم و حاج آقا طاعتی دلم رو آروم کرد... یه قسمت خیلی دل نشین و اثر گذار هم جایی بود که فهمیدم علت درگیر شدن بهمن تو این ماجرا، تارک صلاه بودنشه... خب من یه نوجوونم و نمازامو میشه گفت یکی درمیون میخونم... و این برام یه هشدار بزرگ بود... توصیه به استفاده اذکار هم خیلی به دلم نشست وقتی دیدم در کنار توصیه به محبت به همسر اورده شده... تک تک اذکار رو با محمد خوندم...و خوندم و خوندم تا جایی که دردش برطرف شد...حسش برام این موقع شب شیرین بود برام... دلم برای چندباری که نماز شب خوندم تنگ شد... الهی جوری متقی باشیم که ولعاقبه للمتقین.... :) 🔹سلام حاج آقا کتاب رو سرکار خریدم ساعت ۹ الان که ۴ هست تموم کردم انقد جذاب و خوندنی بود که نمیشد رهاش کرد واقعا منی که عاشق موضوعات امنیتی هستم لذت بردم علی الخصوص که بحث ماورا هم بهش اضافه شده بود خدا خیرتون بده فی امان الله:) 🔹سلام حاج آقا عرض ادب همین الان کتاب شمعون جنی تموم شد ه جرات می‌تونم بگم بعد از چرا تو به نظرم جذاب‌ترین اثر شما بود و لازمه از شما تشکر کنم به خاطر اینکه این داستان رو به صورت قسمت قسمت در کانال منتشر نکردید و به صورت یکجا در اپلیکیشن عرضه کردید و الا چیزی از اعصاب و روان ما باقی نمی‌موند 🔹سلام وعرض ادب خدمت شما حاج آقای عزیز واقعا تا آلان شمعون عالی بوده 🌺 🔹سلام حاج آقا منم خوندم خیلی خوب بود خیلی عالی بود . اصلا محشر بود 🥶😱 الان دیگه از سایه خودمم می ترسم 😂 پاشدم بدو بدو دارم خونه رو تمیز می کنم . فهمیدم که لامصب هرچی جن و پری هست تو خونه کثیف میاد 😰 🔹سلام حاج آقا ساعت بیست دقیقه مونده به ۱۲ شب و همچنان بیدارم واسه خوندن دو صفحه رمان امشب حاج آقا امروز کتاب شمعون و شروع کردم به خوندن الحق والانصاف موضوع عالی و قلم توانمند شما عالی ترش کرده👌👌👌 الان تموم شد و اون قسمت مخوف و تو تاریکی شب و رختخواب خوندم و ترسیدم 🥴 کاش می شد وسط داستان ولش کنم و بقیه شو بگذارم واسه صبح ولی اینقدر جذاب بود که نتونستم آخرای داستان از ترس چند مرتبه معوذتین خوندم 😅 و اما مساله اصلی که می خوام بگم نمی دونم محمد داستان و خانمش و دیگر سربازان گمنام امام زمان عج مخاطب کانالتون هستن یا نه؟؟؟؟ ولی شما این پیام و بهشون برسونید که دعای خیر من و امثال من بدرقه خودشون و خانوادشون هست تا هستن و جان فشانی و ایثار اونا هست دل ما گرمه و پشتمون محکم. الهی که دعای خیر ولی عصرمان اواحنا له الفدا بدرقه زندگیشون باشه. از قول ما از محمدآقای گل داستان خیلی تشکر کنید. 🙏🙏🙏 🔹حاج آقا سلام این داستانتون شمعون جنی عجیب بود و عجیب و عجیب متفاوت با تمام داستان‌هاتون چقدر ب فکر فرو رفتم نا خودآگاه مادرمو بقل کردم و ازش خواستم همیشه منو دعا کنه خدا همه بندگانش رو از شر جن و انس در امان بداره ب حق مرتضی‌علی 🔹سلام علیکم ب نظرم اصلا امشب داستان نفرستید بذارید ما با داستان شمعون کنار بیایم بعد. الان ک دارم‌ پیام میدم و همه اهل خونه خوابن حس میکنم یکی کنار وایستادا داره میخونه پیامو 😭😭 ان شاالله ک ابولفتوح باشه لااقل در خطر نباشیم 🔹سلام حاج آقا عیدتون مبارک⚘ با اینکه امروز خیلی مشغله داشتم و علاوه بر اون پسرم کلاس اولی بود و خودم هم با جوان‌ها کلاس داشتم ولی توی دو مرحله کتاب شمعون جنی را خواندم . نکته ای که خیلی حالم را با این کتاب خوب کرد این بود که بالای سر این کشور امام زمان هست و علمای بزرگواری که توی گمنامی وسیله فیض الهی هستند. در مورد نفوذ از طریق ماوراء از زبان اولیای الهی شنیده بودم و کمی میدونستم ولی جزئیاتش را خیلی خوب برای خواننده بیان کردین. نکته دیگه ای که میخوام بابتش تشکر کنم این هست که متاسفانه جوان‌ها خیلی سوال راجب اجنه دارن و خیلی ها هم به بهانه های مختلف درگیر این مسائل میشن ولی اکثرا جواب درستی دریافت نمیکنن. مثلا یکی از سوالات رایج توی گفت وگوی من با جوان‌ها همین موضوع هست و چون قبلا در مورد این مسائل کمی تحقیق کرده بودم و از اساتید شنیده بودم جواب بچه‌ها را میدادم ولی نمیتونستم اون‌ها را به سمت کتابی هدایت کنم که مشکلشون ریشه ای حل بشه از این رو این کتاب میتونه مرجعی مستند باشه. اميدوارم که در پناه حضرت محمد(ص) و امام عصر عج باشید و همچنان قلمتون برای ولایت خرج بشه . در انتها هم سلام ما را به آقا محمد عزیز و همه دوستانشون برسونید انشاالله خداوند به همگی خیر کثیر عطا بفرمایند. موفق و مؤید باشید ⚘
🔹از اول که شروع به خوندنش کردم به شدت میترسیدم اما به خاطر حضور محمد تو داستان خوندمش از اول تا آخر همراهش 5 جزء قرآن رو گوش دادم الانم نمیدونم واقعا چی بگم در نتیجه فقط مثل دفعات قبل میگم که قلمتون فوق العاده س و الهی زیر سایه امام زمان علیه السلام طول عمربابرکت داشته باشید و همچنان سربازی کنید. 🔹سلام حاج آقا نمیدونم پیامم رو می‌بینید یا نه ولی امید وارم به حق امام حسین خدا بهتون جزای خیر بده من همین الان کتاب شمعون جنی رو تموم کردم و ایمان آوردم که هر بار خدا توسط کتابای شما بهم میگه کجای راه و اشتباه دارم میرم وقتی تو اوج فتنه ززآ کلا دیگه داشتم ناامید میشدم و دست و دلم نمی‌رفت که از نظام و انقلاب دفاع کنم همسرم برای اولین بارکتاب کف خیابون شما رو برام خرید و من با شما و آثارتون آشنا شدم زمانی که دلم برای کربلا و سفر اربعین لک زده بود کتاب هادی فرز بود که آرامش بهم داد زمانی که فکر میکردم خیلی مومن شدم در حالیکه داشتم با تند روی هام بقیه رو از دین زده میکردم کتاب یکی مثل همه به دادم رسید و حالا هم که چند وقت بود متاسفانه نسبت به نمازام بی اعتنا شده بودم شمعون جنی رو خوندم از وقتی تمومش کردم فقط این جمله اش داره تو سرم تکرار میشه ( آدم بی نماز میشه لونه هرگونه بلا و مرض معنوی ) 🔹کتاب شمعون رو خوندم فکرکنم نهایتا پنج ساعت طول کشید البته با صوت قرآن تونستم بخونم وگرنه فشارو اذیت رو حس میکردم و به همه توصیه باید کرد که با صوت قرآن و ذکر بخونن که اذیت نشن کتاب خیلی کم بود و زود تموم شد ، ولی جالب بود خدا عاقبتت رو بخیر کنه راستی نگفتید اون زباله های خونه ی آتوسا چی بود ؟! تشکیلات بوم گردی چیشد ؟ 🔹برادر خدایی هرچی کتاب تاالان خوندم از شما یه ور این شمعون یه ور اصلا یه جور عجیب و رو اعصابی جذابه چند سال پیش یه فیلم خارجی دیدم فک کنم اسمش ساحره بود، نشون داد که یه زن ساحره برای بخش اط لاعات آمریکا کار می‌کرد و در کسری از ثانیه یکی از پرونده های اطلاعاتی ایران و گذاشت روی میز و جلوشون اصلا اعصاب و روان برام نمونده بود اون موقع فقط اپلیکیشن یه مشکلی داره، یا نمیره صفحه بعد و گیر میکنه یا یهو سر و ته قضیه بهم نمیخوره، انگار یه صفحه اش نیست الحمدلله که زیر سایه اهل بیتیم و زیر ولایت امیرالمومنین، ممنونم ازتون بابت این کتاب بسیاااار خاص و زیبا بود واقعا همش میگم الحمدلله که ماخدا رو داریم، امیرالمومنین و داریم، امام زمان و داریم دم آقا محمد ها گرم و خدا کنه شرمنده ی این همه سختی و رنج های خودشونو و خانوادشون نباشیم 🔹سلام حاج آقا شبتون خوش ما رو چه به این نظر دادنا والا...ولی خب 😌 میگم شما پروژه هاتون به هم مرتبط هست که میتونید بنویسید وگر نه یهو سر از زندان ها مخوف در بیاری والا عجیب غریبه خیره حاجی شما از قطب جنوب هم بنویسی بازم سوژه داری اونجا😂 شما اینقد ذهنتون مستعد و دنبال اینجور مسائل هست که یکی از یارای خوش نگار مملکت هستین! حالا یکی گمنام چون سلیقه و علاقه خودش هست.ولی شما خوش نگارید...و باعث افتخار خوش نام هاي بسيار گمنام❤️🌹 اگه بخوام اسمی براتون انتخاب کنم میگم خوش نگار🌹 برازندتون هست میدونم هم صبح دیر پا میشم ولی ذهنم درگیر رمانتون شد... ولی جالب شد 🔹الحمدلله که زیر سایه اهل بیتیم و زیر ولایت امیرالمومنین، ممنونم ازتون بابت این کتاب بسیاااار خاص و زیبا بود واقعا همش میگم الحمدلله که ماخدا رو داریم، امیرالمومنین و داریم، امام زمان و داریم دم آقا محمد ها گرم و خدا کنه شرمنده ی این همه سختی و رنج های خودشونو و خانوادشون نباشیم. این 90 صفحه، برای من 900 صفحه درس اخلاق بود، و با خودم عهد میکنم از امروز حداقل یکبار دعای فرج آقا رو بخونم حتما، و رابطه ام با قرائت قرآن خیلییی بیشتر بشه و این دعای قشنگ فی امان الله رو برای مؤمنین بکنم 🔹سلام و خداقوت واقعا بابت نوشتن کتاب شمعون جنی متشکرم چند ساعته خوندمش. وسط گیر و دار شروع سال تحصیلی و کارای عقب مونده بچه ها. فقط اینو میخواستم به اعضای کانال بگین اذان گفتن تو خونه رو جدی بگیرن. و برای دیگران هم تبلیغ کنن. هرچی از خاصیتش بگیم کمه. ما نمیدونیم و مطمئن نیستیم که کدوم مشکلاتمون بخاطر نفوذ شیاطین تو خونه و زندگی هست و کدومش حاصل اشتباهات ریز و درشت خودمون. برای هر دو نوعش اذان گفتن (نه پخش کردن اذان) اونقدر برکات داره که نگو. به شخصه خیلی از گره های زندگیم با اینکار باز شد. واقعا خدا خیرتون بده بخاطر دستورات مفیدی که تو داستان گفتین. 🔹سلام خسته نباشین ممنونم بابت شمعون جنی دیروز گرفتم و الان تمومش کردم حقیقتا باید بگم هیچی ندارم بگم جز اینکه همشو با پوست استخونم حس کردم چون یکی از همین کافرا به زندگیم زد و رو به نابودی بودم که با توسل به ائمه و مخصوصا توسل به غریبی امام حسن مجتبی(ع) رفع شد و الحمدالله به امید خدا درست شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 انفجار مجدد دستگاه‌های ارتباطی در لبنان! عصر امروز، در چند نقطه از بیروت و مناطق دیگری از لبنان صدای انفجار به گوش رسیده است. طبق اعلام رسانه‌ها چند دستگاه ارتباطی دیگر در لبنان منفجر شده و تعدادی مجروح شده‌اند. خبرگزاری «رویتز» به نقل از یک منبع امنیتی نوشت دستگاه‌هایی که امروز در لبنان منفجر شده‌اند، پیجر نیستند؛ بر اساس این گزارش، تلفن‌های همراه، لپ‌تاپ، رادیو و حتی رایانه‌ها در لبنان منفجر شده‌اند! وزارت بهداشت لبنان از شهادت ۹ نفر و مجروح‌شدن بیش از ۳۰۰ نفر دیگر در انفجارهای امروز خبر داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨️ خوش اندام ها آدرس باشگاه بلدن،🏋‍♀️ شکموها آدرس رستوران،🍔 🧨خوش تیپا و خوش سلیقه ها آدرس این کانالو😎 💯 خرید بیشتر از یک محصول،به ازای هر محصول ۵۰ هزاااااار تومن تخفیف 😲 🧨 قیمت های شگفت انگیز حراج آخر فصل بدو جا نمونی🤩 https://eitaa.com/joinchat/2033909983C703bbcf38b ✨️
🌹اینجا روسری فروشی یه خانوم طلبه هست 🧕🏻که اولین دغدغه اش حجابِ نه کسب درآمد اینجا خبری از شال و مینی اسکارف و محصولات ضدحجاب نیست❌ ✅ از کیفیت و خاص بودن کارشون مطمئنن، پس ضمانت تعویض دارن 😍 ✅ روسری هاشون مستقیما از تولیدی های داخلی و بهترین قیمت بدون واسطه بدستتون میرسه ❤️‍🔥 روسری میخوای که زیر چادر تکون نخوره؟ ❤️‍🔥 کیفیتش عالی باشه که هر روز هزینه نکنی؟ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1820459331C70af1917cc 👆👆👆 ✅بیش از هزار رضایت ثبت شده💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی آدام وقتی تصمیم میگرفت که کسی یا کسانی را تنبیه کند، شکل و صورت آن تنبیه، بستگی به عوامل مختلفی داشت. مثلا یا دست میگذاشت روی نقطه ضعفش یا دست میگذاشت روی نقطه قوّتش. ضمن این که برای او ظالم و مظلوم با هم فرقی نداشت. یعنی دو طرف دعوا را جوری تنبیه میکرد که حتی مظلوم هم از مظلومیتش بخورد و هم از ظلم ظالم. آدام دستور داد که باروتی و داروین را به دو صندلی که پشت سر هم گذاشته شده بود، ببندند. یعنی آن دو وقتی نشسته بودند، پشت به هم بودند و همدیگر را نمیدیدند. سپس خودش آمد و مثل عقاب بی رحمی که بالای سر طعمه اش در حال چرخش است و هر لحظه ممکن است شیرجه بزند روی او و با چنگال و یا نوک تیزش بگیرد و ببردش. -باروتی! بهت قبلا تذکر نداده بودم اما خودت باید حواستو جمع میکردی که خارج از رینگ مسابقه، با کسی درگیر نشی الا این که من بخوام. -خب من که نمیدونستم. چطوری باید میفهمیدم که نظر تو اینه؟ -الان به تو اجازه حرف زدن دادم؟ چرا پریدی وسط حرفم؟ -منظور بدی نداشتم. فقط میخواستم بگم که... -هیچی نمیخواد بگی باروتی! تو علاوه بر این که درگیری درست کردی و این خیلی بده، با انگشتای هنرمند و پر قدرتت، به تازه وارد ما رحم نکردی و نقش زمینش کردی. در همان لحظه نزدیکتر آمد و به انگشتان باروتی که به صندلی بسته شده بود خیره شد و ابروهایش را در هم کرد و گفت: «ناخونتم که نگرفتی! تو از بهداشت و یه عالمه میکروب که زیر ناخن ها جمع میشه اطلاع نداری؟» باروتی که دید آدام با چشمان وحشی اش بدجور دارد به دست و انگشتان و ناخن های او نگاه میکند، زیر لب گفت: «غلط کردم. رحم کن آدام!» آدام با سر به دو نفر مامور اجرای احکام اشاره کرد و آنها با یک کیف پزشکی به صندلی باروتی نزدیک شدند. باروتی که سایه وحشت را روی سرش دید، شروع به التماس کرد و گفت: «آدام غلط کردم. هر چی تو بگی. بگو اینا برن. حرف میزنیم مَرد.» آدام دوباره به آنها اشاره کرد و آنها کیف را باز کردند و جلوی چشمان وحشت زده باروتی، همین طور که وسایل تنبیه را درمی‌آوردند آدام به حالت خاصی ایستاد و ابتدا انگشت اشاره دست راستش را روی پیشانی و سپس سمت روی قلب و نهایتا در دو نقطه سمت راست و چپش گذاشت و شروع به خواندن دعا کرد: «به نام پدر، پسر ، روح القدس! اکنون که به ما قدرت دادی که بندگان سرکش را جوری ادب کنیم که راه تو را بروند و از تو غافل نشوند، و چون این بنده عاصی و سرکش برای بار اول است که پس از این سه چهار سالی که به اینجا منتقل شده تذکر میگیرد، حکم میکنم که فقط ناخن‌هایش یعنی 10 تا ناخنش را بکشند تا هم درس عبرت خودش بشود و هم عبرت دیگران!» باروتی تا این را شنید، داد بلندی زد و گفت: «نههههههه ... من بدون ناخنِ انگشتام میمیرم ... هیچی نیستم ... رحم کن ... خدایا رحم کن ... نهههههه» که دید آن دو نفر با دو تا اَنبُر تیزِ پزشکی، که نوک باریک و تیز و قوی دارد و قشنگ لابلای ناخن ها و گوشت و پوست نوک انگشتان قرار میگیرد، بی رحمانه افتادند به جان ناخن های دست باروتی! نمیدانم آیا تا به حال وقتی که ناخن میگرفتید، نوک ناخن گیر به طرف پایین تر از حد مجازش رفته و احساس درد کرده اید یا نه؟ تصوری از درد ناخن در حال هوشیاری دارید؟ حالا تصور کنید که هر دو دست ... دانه دانه ناخن ها ... و البته عصب های نوک انگشتان و زیر ناخن ها از سایر اجزای دست و پا حساس تر ... و صد البته دردش هم هزاران برابر بیشتر ... ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
هنوز به ناخن های سوم از هر دست نرسیده بودند که باروتی غش کرد و حتی از نظر تنفسی دچار مشکل شد. فورا تیم پزشکی اکسیژن در دهانش گذاشتند اما آن دو نفر به اشاره آدام به کارشان ادامه دادند. و اما دارین... داروین همه آن درد و تکان ها و سر و صداها و فریادها و ضجه های از اعماق وجود باروتی را شنید و درک کرد و در واقع اگر آدام او را تنبیه میکرد، چون شاهد زجر و زحمت باروتی بود، دو مرتبه بلکه چندین مرتبه تنبیه محسوب میشد. چون همیشه شاهد تنبیه کسی بودن، برای کسی که خودش هم در صف تنبیه است، از تنبیه نفر اول بیشتر نباشد کمتر هم نیست. تیم پزشکی داشت دستان باروتی را با بتادین و اندک پانسمان میبست که داروین سایه آدام را دید که دارد یواش یواش به طرف او می آید. تا این که با هم چشم تو چشم شدند. لحظاتی به سکوت گذشت. تا این که آدام لب وا کرد و گفت: «چطوری تازه وارد؟» داروین که میدانست طبیعت افراد بیماری مثل آدام این طوری هست که از التماس و انفعال و اصرار و خواهش های کسی که سایه مرگ را به چشمش دیده لذت وافر میبرند، تصمیم گرفت حداقل این لذت ابتدایی را از او بگیرد تا ببیند بعدش چه میشود. به خاطر همین خیلی عادی به آدام گفت: «آدام تا حالا پاریس رفتی؟» آدام تو فکر رفت و اندکی فکر کرد و گفت: «اووووم ... بذار فکر کنم ... به نظرم حدودا ده دوازده بار رفتم ... و هر بار هم سه چهار ماه اونجا بودم. چطور؟» -خیابان بیست و سوم ... خیلی معروفه ... بلدی؟ -داره جالب میشه ... یه چیزایی شنیدم ... همون خیابونی که انتهاش به برج های پزشکان و این چیزا ختم میشه؟ -دقیقا ... چه خوب که بلدی ... همینو بگیری یه کم بری جلو ... نرسیده به اون بُرجا که میگی ... شاید مثلا پونصد متر قبل از اون سه چهار تا برج ... یه خیابون فرعی هست که عرض زیادی نداره ... یادته؟ رفتی اونجا؟ آدام شروع به قدم زدن کرد و دست چپش را گرفته بود پشت کمرش و با دست راستش هم موهای ریش های فَکَّش را میخواراند و گفت: «نه ... چیزی یادم نمیاد ... چطور؟» داروین ادامه داد: «همین فرعی رو بری پایین، حدودا پنجاه متر که رفتی پایین، به یه ساختمون سه طبقه میرسی ... کلا اون ساختمون دربست در خدمت دو تا برادر هست که از حاذق ترین روان پزشکان پاریس هستند.» آدام: «برادرن؟» داروین: «آره. یه ساختمون سه طبقه خیلی بزرگ و مجهز به انواع دستگاه ها و داروخانه تخصصی.» آدام: «جالبه. خب؟» داروین گلویی صاف کرد و خیلی دلسوزانه و مثلا صادقانه تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «حتما خودتو به اون کلنیک برسون و به دادش بزرگه بگو ویزیتت کنه!» داورین تا این را گفت، آدام سر جایش ایستاد! فهمید داروین دارد چه میکند؟ داروین خیلی عادی ادامه داد: «داداش بزرگه تو کارِ درمان مجانین ادواری و غیر قابل کنترله. مثلا اونایی که با زنجیر اونا رو میبندن و یا مثلا اونایی که از لحاظ اجتماعی خطرناک ترین موجودات محسوب میشن ... و یا حتی اونایی که فکر میکنن در خون غرق هستن و کلا خوراکشون خون مردم هست ... خلاصه همه خوبای تاریخ اونجا جمع میشن و اون داداش بزرگه همشونو میبنده به قرص و آمپول و نهایتا اگه دید دیگه واقعا درمان نمیشه، با رضایت خودش یا خانوادش راحتش میکنن.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
آدام رو به طرف داروین برگرداند اما به قیافه اش نگاه نکرد. فقط با سر به آن دو نفر اشاره کرد. یکی از آنها یک آمپول با مایع آبی رنگ، آماده از کیفش درآورد و هنوز مسلسلِ جملات داروین تمام نشده بود که نوک تیز آمپول را در شاهرگ فرو کرد و داروین خاموش شد. ⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن میشل از دوران کودکی به بیدار شدن اول وقت عادت داشت. استادی از همان کودکی به او گفته بود که تاریخ را انسان های سحرخیز و پرانرژی میسازند. بخاطر همین با لیام و لئو به صرف صبحانه در همان خانه امن جلسه گذاشتند. البته ناگفته نماند که جلسات خیلی زود، همیشه مورد انتقاد لیام بود اما چون پای لئو وسط بود و لیام نمیتوانست «نه» بیاورد، با اکراه در جلسه شرکت کرد و بسکوییت های گریوی و یک لیوان شیر را دور هم خوردند. لئو رو به میشل پرسید: «باهاش کی قرار گذاشتی؟» میشل: «تاریخ مشخصی نگفتم. قرار شده وقتی بچه به دنیا اومد و شرایطم بهتر شد، بهش اطلاع بدم.» لیام: «نخواست که موقع زایمان در کنارت باشه؟» میشل: «خواستم که موقع زایمان در کنارم نباشه.» لیام: «چرا؟ مگه دوستت نداره؟» میشل: «اتفاقا چون خیلی دوسم داره، این تصمیمو گرفتم و اونم قبول کرد.» لئو: «این چند شب نخواسته که باهات ویدئوکال داشته باشه و مثلا بچشو ببینه؟» میشل: «اون خیلی به اصول حفاظتی پایبنده. اصلا تلفن اندروید نداره. حتی خودش دوربین لب تاپش رو غیر فعال کرده. نه مثل خیلی های دیگه چسب بزنه ها. کلا دوربینشو غیرفعال کرده.» لئو: «بنظرت تا کی کنارت میمونه؟» میشل: «یه شعر واسم میخونه و میگه پیوند ما حتی با مرگ قوی تر میشه و از اینجور حرفا.» لئو: «از بدشانسی ما سرویس مخفی هم روش سواره و حتی یکی دو جا با هم تداخل داشتیم.» میشل: «ینی چی؟» لیام: «مثلا میخواستن جیبشو بزنن اما چون تو برنامه ما نبود، مجبور به مداخله شدیم و بعدا از ما گله کردند که چرا دخالت میکنین.» میشل: «چرا اینقدر همه روی اون بدبخت زوم کردن؟» لئو: «بدبخت؟ اون؟ شوخیت گرفته؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
میشل: «میدونم حلقه آخر طراح بمب های هوشمند هست. میدونم فکر و فیزیک و دانشش در دنیا تک هست، میدونم نسل آینده بمب های هوشمند رو حداقل در نیم قرن آینده طراحی کرده و انحصارا در اختیار پنتاگن قرار داده اما نمیدونم چرا همتون تیز کردین که نیشش بزنین. خب بذارین زندگیش کنه.» لئو: «چون هم ما و هم سرویس مخفی درباره یه چیز اتفاق نظر داریم. اونم اینه که تست روانشناسی این کاکاسیاه نشون داده که با دیدن مظلومیت و یا داد و فریاد کسی که به اعتقاد خودش مورد ظلم قرار گرفته باشه، به شدت و بی سابقه بهم میریزه و حتی ممکنه فکر اقدام به نفع مظلوم به ذهنش بیاد.» لئو لیوان شیرش را سر کشید و لیام سخنان لئو را ادامه داد و گفت: «این روحیه طرفدار مظلوم بودن، معلوم کار دستمون داده. خیلی ها را از ما گرفته. مخصوصا آدمای نخبه و دانشمندانی که باید شصت هفتاد سال ازشون استفاده میکردیم اما با القای یه تحلیل اشتباه از طرف رسانه های دشمنانمون، علیه آمریکا موضع گرفتن و همه رو به دردسر انداختند.» لئو دهانش را تمیز کرد و گفت: «بنجامینِ عاشق و دلباخته تو که الان ازش یه بچه داری و ما سالها بهش نیاز داریم و پنتاگن نمیتونه مفت و مسلّم اونو از دست بده، از این مدل آدماست و باید خیلی حواسمون بهش باشه.» میشل دست از صبحانه کشیده بود و به حرفهای آنها دقت میکرد. گفت: «من تونستم دو تا کار بکنم؛ یکی این که چون وقت نداشت و اعتماد زیادی به من داشت، اخبار رو هر روز، صبح و شب براش انتخاب کنم و بهش بگم. دومیش هم این که مهم ترین سرمقالات نشریه های خبری دنیا رو براش ترجمه و آماده و خلاصه کنم تا همشو بتونه ظرف مدت یک ساعت از زبون خودم بشنوه.» لئو: «تو این مورد خیلی موفق عمل کردی. چون بنجامین حتی سر کلاسش و حتی در برخورد با دو سه تاشاگرد مسلمانی که داشت، کاملا بی طرف عمل کرد و حتی یه جاهایی علیه اونا موضع گرفت.» میشل: «خب این کار خیلی سختی بود. ولی موفق شدم. اصلا با همین کار توجهشو جلب کردم و منو دید و اولین بار نشستم روبروش. فقط کاش اینقدر سفت نبود و اجازه میداد که مقامات نظامی و پنتاگن، از مراحل تکمیل پروژه هاش مطلع باشن. اون تعصب دیوانه واری روی این نکته داره که تا پروژه کامل نشده، نباید به کسی بده. و از اون بدتر اینه که همه نکات حفاظتی رو در همین مسیر اِعمال میکنه. حتی تو این یه فقره، با منم مثل بقیه برخورد میکنه و تا حالا نذاشته در دوسه ساعت آخر شب، بهش چندان نزدیک بشم.» لئو: «آخر هفته باهاش قرار بذار و برو خونه ات. همه چی عادی ادامه بده. نذار نبودنت برای عادت بشه.» لیام: «ما همه چیزو برای رفتنت آماده میکنیم. فقط دیگه حتی اگه در شرایط مرگ و مردن هم بودی، ارتباطتو با من قطع نکن! مفهومه؟» میشل: «باشه. تلاشمو میکنم.» لئو: «راستی چرا اسم بچشو گذاشتی لوکا؟» میشل: «سفارش بنجامین بود. میخواست اسم باباشو رو بچه اش بذاره. از این عادتا ندارن. اما اینجوری گفت.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
بچه ها میگیرین میشل داره با دستگاه ادراکی و شناختی بنجامین چیکار میکنه؟!
🎼🎤 توجه لطفا به بهترین موزیک بی کلام که متناسب با رمان باشد، جایزه داده میشود.☺️😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان 🔥
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی وقتی کسی با آدم های اطرافش حتی حرف نزند، نه میتواند ترس و تردیدهایش را با کسی مطرح کند و نه در جریان خیلی وقایع و رخدادها قرار بگیرد. آدمی هم که نداند دور و برش چه خبر است نمیتواند تصمیمات درستی بگیرد. بخاطر همین، لنکا چسبیده بود به تختش و در ساعت های طولانی به جز ساعاتی که برای هواخوری اجباری به بیرون میرفتند، مینشست و دراز میکشید و این دست آن دست میشد و کلا به حرفهای کسی فکر میکرد که از همه زار و زندگی اش خبر داشت و به او پیشنهاد داده بود که بپذیرد و با او فرار کند. از طرفی هم داشت روز دوم تمام میشد اما نه خبری از باروتی بود و نه خبری از داروین. آدام جوری آنها را تنبیه کرده بود که یکی توان جُم خوردن نداشت و باید خونریزی سر انگشتانش بند می آمد تا بتواند سر پا بایستد. آن یکی هم چهل ساعت بود که بدن درد شدید داشت و حس میکرد تریلی از روی تمام بدنش رد شده. بخاطر همین هر دو روی تخت های نزدیک هم در یک دخمه افتاده بودند. لنکا هر چه سرک میکشید و از راه دور، از اول تا آخر بند مردان را شخم میزد، نه باروتی را میدید و نه داروین. تا جایی که تقریبا داشت ناامید میشد که یهو سر و صدایی شنید. از دو سه تا تخت بالاتر رفت تا ببیند چه خبر است؟ دید زندانیان در حال دست انداختن کسی هستند. در از طریق سیستم قفل مرکزی باز شده بود و آدمهای گروهبان دو نفر را انداختند داخل بند مردان و در را دوباره قفل کردند و رفتند. لنکا دید که همان اول، وقتی یه مشت لاشخور دیدند که باروتی روی زمین افتاده و پنجه هایش که همیشه به آنها مینازید و با همان سر پنجه ها قوی ترین مردانی که سه چهار برابر خودش وزن داشتند را مثل بچه ماهی روی زمین میخواباند، زخم و زیلی شده و پانسمان کردند، ریختند روی سرش و مثل ته سیگار لگدکوبش کردند. اینقدر فضا بد بود و کسانی که قبلا به لنکا نظر داشتند و باروتی زهر چشمشان را گرفته بود، بی رحمانه او را کتک میزدند که نزدیک بود باروتی زیر آن مشت و لگدها تلف شود. کسی که چند روز قبل، باروتی در گوشش گفت که دیگر مزاحم لنکا نشود و سپس مشتی به گردنش زد و بیهوشش کرد، جلو آمد و پای سمت راستش را میخواست محکم روی انگشتانِ بدون ناخن و زخم شده باروتی بکوبد که یهو یک چیزی به پایش برخورد کرد و او هم تلاش کرد خودش را کنترل کند اما یهو زنجیر پایش را کشیدند و محکم به زمین خورد. فورا از روی زمین بلند شد تا ببیند چه شده و از کی خورده که دید کار تازه وارد یا همان داروین است. وقتی دید همه دارند میخندند که به زمین خورده، تصمیم گرفت بلند شود و گردن تازه وارد را خورد کند که دید داروین بلند شد و گفت: «اگه به باروتی نزدیک بشی، گردنتو خورد میکنم.» او گول هیکلش را خورد و بخاطر این که کم نیاورد، خندید و بقیه هم هو کشیدند تا جَری تر شود و مثلا داروین را زیر پا له کند. ضمنا همه این صحنه ها را لنکا از راه دور میدید. میدید که ملت جمع شده و داروین نمیگذارد که کسی نزدیک باروتی شود. غول بیابونی با سرعت، پاها و زنجیرهایش را روی زمین کشید و با تمام توانش به طرف داروین رفت. برنامه اش این بود که مثل بنز از روی داروین و باروتی رد شود اما... اشتباهش این بود که محاسبه نکرده بود و از توانمندی های رقیبش ذره ای اطلاع نداشت. فقط گول ظاهر متوسط رقیب را خورد و لابد با خودش فکر کرده بود که هر دوی اینها با هم دو سوم هیکل منم نمیشوند و با یک رفت و برگشت، از شر دوتایشان خلاص میشوم. اما داروین شاید کمتر از یک متر مانده بود که با غول بند پنج تصادف کند که یهو خودش را کنار کشید و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان آن گاو وحشی غایب شد. خب سرعت آن گاو اینقدر شدید و نیروی خشمش اینقدر قوی بود که نه خودش را توانست کنترل کند و نه اصلا فرصت کرد که اطرافش را نگاه کند و ببیند تازه وارد کدام گوری رفت؟ حالا شما این سرعت و قدرت را ضربدر ضربه محکمی بکنید که داروین پس از غایب شدن از جلویش، از پشت سر به ستون فقراتش وارد کرد و مثلا اگر سرعت و قدرتش 300 تا بود، با آن لگد پر مایه و پر ملات، تبدیل به 500 شد. چون طبق قوانین فیزیک، هر مقدار شتاب و قدرت در مسیر حرکت جسم بدان وارد شود، چندین برابر شتاب و قدرتی انعکاس پیدا میکند که در حال سکون و توقف آن جسم پیدا میکرده! ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
اصلا گور پدر همه اش! نتیجه اش مهم بود که لنکا از راه دور وقتی اصابتِ ... بگذارید قبلش اینگونه بگویم که وقتی ضربه پشت سر به نقاط بالای ستون فقرات بخورد، علاوه بر عدم کنترل آن و کل بدن، باعث میشود که وقتی آن شخص بخواهد زمین بخورد، چون سرش به صورت یکپارچه به ستون فقراتش متصل نیست، گردنش مثل خلاخن یا همان قلاب سنگ خودمان عمل کند و کله او را مثل سنگ داخل قلاب سنگ، با ضربه و شتابی دو سه برابر بیشتر ... خلاصه لنکا دید که اول تن و بدنِ لَشِ آن غول بیابانی زمین خورد و سپس با سرعتی بدتر و شدیدتر سرش چنان به میله های جلویش برخورد کرد که صدای اصابت آن از طریق بلندگوی سیستم مدار بسته آن بند در اتاق جِس طنین انداز شد و جس که شاهد هنرنمایی داروین بود، یک لحظه از جا پرید و دلش با دیدن پاشیدن یکباره خون های سرِ آن گاو وحشی ریش شد اما با لبخند ریزی که بر لب داشت، با صدای بی صدایی به داروین میگفت: «نه بابا ... راضی ام اَزَت!» حتی لنکا هم از داروین خوشش آمد. وقتی دید داروین با تن و بدن مجروح اما مردانه از باروتی دفاع کرد و دو سه نفر دیگر را لت و پار کرد تا به باروتی آسیب نرسد، او هم ناخودآگاه لبخند زد و در دلش تحسینش کرد. حوالی شب بود که باروتی هوش و حواسش جمع شد و توانست بنشیند و کمی آب با تکه های ماکارونی که در آنجا به آن سوپ میگفتند اما بیشتر به استفراغ بچه های نابالغ شبیه بود، بخورد و اندکی سر و گردنش را تکان بدهد تا سر حال بشود. داروین مثل جن جلویش ظاهر شد و کنارش نشست و گفت: «حدودا یک ماه طول میکشه تا ناخونات سبز بشن و تازه برسن به جایی که دیگه نوک انگشتت احساس درد نکنی. یکی دو هفته ... خونه پُرش بگو بیست روز هم طول میکشه که نوک انگشتات جون بگیره و بتونی خودتو بخارونی. جمعا دو ماه.» باروتی نگاهی به پانسمان دستانش کرد و با ناراحتی پرسید: «ینی تا دو ماه باید کتک خورِ این لاشخور باشم؟» داروین نگاهی به این ور و آن ور کرد. دید اطرافش عده ای روی تخت هایشان خوابند و سه چهار نفر هم دور هم نشستند. به باروتی نزدیک شد و گفت: «دو سه تا سوال ازت بپرسم، راستشو میگی؟» باروتی که کم مانده بود از ناراحتی بزند توی سر خودش، با شنیدن این حرف و لحن خاص داروین، نگاهی به داروین کرد و پرسید: «چیه؟» -تو استاد رزمی باشگاهی بودی که شریکت با نامردی کشید بالا و تو هم زدی کشتیش؟ باروتی غم و غصه اش یادش رفت و با چشمان گرد شده به داروین زل زد. -بعدش که دستگیر شدی، دختری که دوسش داشتی و از قضا خواهر شریکت بود، ولت کرد و حتی رفت رای دادگاه گرفت و کل باشگاه رو به نام خودش زد. درسته؟ که البته فکر نکنم بدونی که خواهر دوستت از طرف سازمان سیا این کارو کرده بود و هم خودش و هم داداش نامردش از سیا بودن و نذاشتن که تو هیچ وقت اینو بفهمی. چون در واقع، شریکِت تو رو به خواست سازمانِش فروخت و البته سازمانش هم واسه خواهرش کم نذاشت و کل اونجا را ازش خرید و الان شده پوشش برای خونه های طبقات بالاش. -مگه طبقات بالاش چه خبره؟ -چند تا خانه امن سیا اونجاست بعلاوه یکی دو تا واحد که شده انباری و اسناد قدیمی و تمیزشون رو اونجا نگه داری میکنن. -تو کی هستی؟ -بعدش هم دو سه بار تو زندان آمریکا شرایط روحی بدی داشتی و بخاطر همین دو سه نفرو زدی و حتی یکیشون رو فرستادی تو کما و دوباره دادگاه تشکیل شد و نهایتا سر از این گُه دونی در آوردی. درسته؟ -میگی کی هستی یا تو رو هم بفرستم تو کما؟ -اولا نمیتونی. دوما تو به من مدیونی. سوما وقتی کسی از عقبه ات خبر داره و باهات طرح دوستی انداخته، لابد کارِت داره. -چه کاری؟ -آهان. این شد. پس آدم باش. من اینجا نمیگم چه کارِت دارم. بجاش، یه کاری میکنم که زود از اینجا خلاص بشی و همه این ناخن و انگشتات که بدون اونا هیچی نیستی، بیرون خوب بشه و حتی پیش یه دکتر عالی بری و بتونی پماد و کرم بگیری تا عفونت نکنه. -بیرون؟ بیرون از اینجا؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour