eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
667 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
prison-break-main.mp3
3.6M
موسیقی متن جدید رمان 🔥 ✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن میشل، لوکا را تمیز و مرتب کرده بود و او را روی یک میز در نزدیکی خودش خوابانده بود. بچه مثل کسی که از جنگ برگشته و ساعت ها پیاده روی میکرده، آرام و عمیق چشمانش را روی هم گذاشته بود. و خبر نداشت که میشل پای یک تخته وایتبرد ایستاده و در حال توضیح دادن یک مطلب برای لیام و لئو است. با این که صندلی هم بود اما آن دو هم ایستاده بودند و با دقت به حرف های میشل گوش میدادند. میشل: «مولفه هایی که شما درباره بنجامین دادین سه چهار مورد بیشتر نبود؛ نزدیک به میانسالی، دانشمند و در رشته خودش بی نظیر، با گرایشات سکولاری و بی اهمیتی به مذهب و حتی موضوعات سیاسی، و آخریش هم دیابت که البته خیلی شدید نیست و همین مسئله تا حدودی سبب زودجوش بودنش شده. اما من به مولفه های دیگه ای رسیدم که بنظرم باید درباره اونا جدی تر فکر کنیم. مخصوصا اگر قرار باشه که امروز عصر برگردم و به زندگی عادیمون ادامه بدیم.» لیام: «بالاخره امروز باهاش قرار گذاشتی؟» میشل: «دیگه تحمل دوری من و بچه نداشت.» لیام: «خوبه. خب؟» میشل: «اولیش اینه که اون غرق در مطالعاتش هست. من هیچ اثربخشی در اون خصوص روی ذهنش ندارم. چون اساسا از پروژه ای که داره مینویسه، سر در نمیارم. دومیش اینه که اون درباره پروژه هاش از سایه خودشم میترسه. منظورم مسائل حفاظتی و این چیزاست. جوری که نمیدونم اگه یه روز منو پای سیستمش ببینه و بفهمه که دارم تلاش میکنم رمزشو هک کنم، چه اتفاقی می افته؟ سومیش هم اینه که بارها درباره دوست و ارتباط دوستانه و این که در این مورد در زندگیش خلاء داره، باهام حرف زده. اون خیلی دلش میخواسته ورزشکار بشه. آرزوشه که یه مدل ورزش را تا تهش بره و از این روزمرگی بیرون بیاد.» لیام: «مگه با تو از روزمرگیش بیرون نمیاد.» میشل: «دارم از همین میترسم که منم تبدیل شده باشم به روزمرگیش.» لیام: «نگران نباش. این بچه نمیذاره که این فکرو بکنه. معمولا بچه ها به طور ناخواسته متخصص بیرون آوردن والدینشون از روزمرگی هستند.» میشل: «اوکی. اون سه تا مسئله ای که گفتم چی؟ اونا رو چیکار کنم؟» لیام رو به لئو کرد و گفت: «شما چیزی نمیگین قربان؟!» لئو عینکش را بالاتر زد و همین طور که یک دستش را کنار کمرش و دست دیگرش را زیر چانه اش گرفته بود و به تخته و مواردی که میشل نوشته بود دقت میکرد، گفت: «خب اولیش که کاری از دستمون برنمیاد. از سازمان هم به طور مشخص از ما نخواستن که درباره مسئله اول به حیطه علمی اون ورود کنی. درباره مسئله دوم هم نمیدونم واقعا. تو الان دو سه سال باهاش هستی اما شب آخری که قرار بود رمز نهایی رو بگیری، باردار شدی و اون چیزا پیش اومد و حتی تکه آخر پروژه خودش هم پرید. درمورد این مسئله ما دوباره برگشتیم به خونه اول! و این خیلی رنج آوره و منم نتونستم هنوز گزارش بدم. اما درباره مسئله سوم، بخاطر این که فکر نکنه دوست و در و همسایه خیلی آش دهن سوزی هست، امکان سنجی کن و ببین دور و برت اگه یکی دو تا دوست بی خطر و پاک پیدا کردی، وارد زندگیش کن. دعوتشون کن و با هم شام بخورین و حتی اگه بنجامین علاقه داشت، اجازه بده که با اونا به بار بره و خوش بگذرونه.» لیام: «ما قرار نیست دور اون سیم خاردار بکشیم و از بقیه مخفیش کنیم. ما فقط ماموریتمون اینه که کنترلش کنیم و درازمدت به چیزهایی وابسته اش کنیم که به آمریکا علاقمند بمونه. بعلاوه این که از مراحل کارش هم اطلاع دقیق و بروز داشته باشیم. ارتباط با دوستان خانوادگی و اینجور چیزها اگه به این دو خللی وارد نکنه، حتما ازش استقبال میکنیم.» لئو: «حتی بنظرم روابط دوستی میتونه کار تو رو راحتتر کنه. وقتی دو سه نفر آدم بی خطر و از همه جا بی خبر پیدا کنی و بنجامین رو غرق در روابط انسانی و عادی کنی، دیگه به پدرش و خواهرش و تعلقات قبلیش و خاطرات تلخی که داشته فکر نمیکنه و در واقع تو میشی ناجیش.» ادامه ... 👇
همان لحظه بود که بچه تکان خورد و کم کم شروع به سر و صدا کرد. سه نفرشان به او نگاه کردند. میشل سر ماژیک را روی ماژیک گذاشت و به لیام داد و خودش سراغ بچه اش رفت. لیام و لئو رفتند سراغ قهوه و همین طور زیر چشمی به میشل و بچه اش نگاه میکردند و میدیدند که چطور میشل، لوکا را در بغل گرفته و تُپ تُپ میکند. وسط آن تُپ تُپ ها و قدم زدن ها میشل گفت: «یه چیز دیگه هم هست!» لئو و لیام به او نگاه کردند. میشل: «با این که خیلی از اخلاقیات حرف نمیزنیم و کلیسا نمیره و چندان اعتقادی به این چیزا نداره، اما از اصول اخلاقی پیروی میکنه که هیچ رد و نشانی نداره.» لئو: «دقیقا. محض اطلاع باید بدونی که این مدتی که تو نبودی ... یعنی حدودا دو سه هفته ای که پیشش نبودی، نه کسی رو به خونه آورده. و نه حتی در خریدهاش از هاپرمارکت و جاهای دیگه، چیزهای خاصی بوده و نه حتی یک گزارش ریز درباره بداخلاقی و درگیری در جامعه و پژوهشکده اش داشته.» لیام: «اینا چندین مرحله پایین تر از حد نرمال و طبیعی یک انسان در موقعیت علمی و اجتماعی اونه. و این چیزا ما رو کمی نگران میکنه.» میشل همین طور که راه میرفت و بچه را تپ تپ میکرد، با حالتی که نشان از مشغولیت زیاد ذهنش بود گفت: «بنجامین در عین سادگی پیچیده است. در اوج سکولار بودن، فوق العاده اخلاقیه. در نهایت عشق به من، خط قرمزهای خودشو داره و یه جاهایی حق ورود به خلوتش ندارم. ینی ممکنه که ما رو داره بازی میده؟» لئو: «من و لیام به نتیجه ای جز همین نرسیدیم. و الا اگر کسی اینقدر پاستوریزه باشه که حتی یه خال تو زندگیش نیست الا تو و عشقی که به تو و بچه اش داره، و عجیبتر این که حتی گرایش و علاقه به هیچ حاشیه ای نشون نداده تا حالا، سزاوار اینه که هممون بهش ایمان بیاریم. میشل خیلی مراقب باش. بنجامین از نظر من آدم سفیدی نیست. یا بهتره بگم، بعد از سی سال کار در سازمان سیا به این نتیجه رسیدم که ما اصلا آدم سفید نداریم. در هیچ زمینه ای.» ⛔️جنوب آفریقا-زندان پولسمو ساعت راه رفتن در محوطه برای بند هفتم بود. اما چون اسم داروین جزو نظافتچی های دو ماه اول بود، آن روز میتوانست در محوطه راه برود و خودش را به جوزت نزدیک کند. انتهای محوطه بزرگ آنجا که اطرافش مملو از نیروهای امنیتی بود و خود گروهبان بر بالاترین نقطه اش می ایستاد و همه را با دقت میدید، راهرویی به عرض چهار متر و به طول پنجاه متر بود که دیگر لازم نبود زندانیان ترتیب و نوبت را رعایت کنند. هر کس میگشت دنبال دوستش و چندنفر چندنفر با هم به طرف بند هفتم میرفتند. داروین مثل عقابی که دنبال طعمه اش باشد، از دور ابتدا جوزت را رصد میکرد. سپس وقتی که به انتهی محوطه رسید، جلو زد و قدم قدم به جوزت نزدیک شد تا به سه متری او رسید. همان طور آهسته آهسته پشت سرش ادامه داد تا دید که جوزت و دوستش به طرف دستشویی حرکت کردند. او هم پشت سرشان رفت. وقتی به دستشویی رسیدند، دید که دوستش در دستشویی ایستاد و جوزت رفت داخل. داروین هم خیلی عادی از کنار دوست جوزت رد شد و وارد دستشویی شد. دید جوزت به طرف دستشویی سوم رفت. او هم فورا پشت سرش رفت و تا قبل از این که کسی متوجه شود، تا جوزت وارد مستراح شد و در را میخواست ببندد، داروین فورا پرید داخل و ... ادامه ... 👇
-چته؟ من زودتر اومدم؟ هووووی ... با تو اَم... داروین انگشتش را روی لبش گذاشت و فورا هیس گفت و به آرامی در را بست. جوزت دید که به قیافه اش نمیخورد که خطرناک باشد، و از طرفی هم کنجکاو بود که بداند چه خبر است؟ بخاطر همین، جا خورد و حرفی نزد تا ببیند چه خبر است؟ دارونی سرش را به گوش جوزت نزدیک کرد و با آهسته ترین کلام ممکن شروع کرد. -تو جوزت هستی؟ -خودمم. تو کی هستی؟ -مهم نیست. بعدا بیشتر آشنا میشیم. میدونستی برات پاپوش درست کردند که الان اینجایی؟ -تو از کجا میدونی؟ -اینم مهم نیست. فقط بهم بگو که جای یه وطن پرست اینجاست؟ -تا ندونم دارم با کی حرف میزنم، اونم اینجا و اینجوری، یه کلمه دیگه هم حرف نمیزنم. -من اومدم دنبالت. میخوای کمکت کنم که بی گناهیتو ثابت کنی؟ -من گفتم که تا ندونم تو کی هستی جوابت نمیدم. از طرف کی اومدی؟ -ببین! من به تو نیاز دارم اما نه اینجا. اما تو به من اینجا نیاز داری. من به تو کمک میکنم که بری بیرون و خلاص بشی. در عوضش هم تو باید به من کمک کنی که به چیزی که میخوام برسم. -من به کشورم خیانت نمیکنم. -کسی نخواست که به کشورت خیانت کنی. اما قبول کن اینایی که برای تو و من پرونده درست میکنن و اینجوری گرفتارمون میکنن، جزو مردم نیستند. شاید آمریکایی باشن اما آمریکا نیستند. -دنبال چی هستی؟ -همین که حرف قبلیمو قبول داری، معلوم میشه که هنوز شجاعت جنگیدن با اونا رو داری؟ در حین حرف زدن درِ گوشیِ داروین با جوزت، چون گاهی صدای جوزت معمولی میشد، چیزهایی به گوش دوستش که درِ دستشویی ایستاده بود خورد. بیرون هم سرد بود و بخاطر همین آمد داخل. خیلی آهسته و بی سر و صدا. اما آن دو متوجه نبودند و به کلامشان ادامه دادند. -باید اعتمادمو جلب کنی. -باشه. قبول. بذار بیشتر حرف بزنیم. -فقط یه کلمه بگو اون بیرون چیکارم داری؟ -تو متخصص بمب های هوشمند هستی. درسشو نخوندی اما وقتی پنتاگن(وزارت دفاع آمریکا) بودی، بخاطر نبوغی که در این مورد داشتی، داشتی تبدیل میشدی به ارشد گروهتون که در حقت نامردی کردند و فرستادند به ارتش. درسته؟ -آره. خب؟ همان لحظه داروین متوجه نزدیک شدن یک سایه از زیر در مستراح شد. همین طور که با انگشت اشاره اش به جوزت فهماند که«ببین این سایه داره به ما نزدیک میشه» کلمه آخر را در گوش جوزت گفت: «ما به همین نبوغت نیاز داریم ... الان بیشتر نمیتونم توضیح بدم. فقط یه چیزی ... این که باهاش حرف میزدی و در دستشویی منتظرت ایستاده، باهاش خیلی رفاقت داری یا یه آدم عادی برات محسوب میشه؟» جوزت همین طور که میدید آن سایه نزدیکتر میشود، آرام در گوش داروین گفت: «رفیقم نیست. وقتی میخوام بخوابم، خیلی در گوشم وزوز میکنه.» وقتی سایه خوب به دم در مستراح نزدیک شده بود و یکجورایی به در چسبیده بود، داروین در حالی که آرام دستش را به طرف دستگیره مستراح میبرد، گفت: «دیگه از امشب وزوز نمیکنه.» این را گفت و مثل برق، در را باز کرد و یقه کسی که فالگوش ایستاده بود را کشید و آورد داخل. تا قبل از آن که او متوجه بشود چه شد و چرا و چگونه پرید داخل و اصلا آنها کی هستند و پیشانی اش روی سنگ توالت فرنگی چه کار میکند، دنیا برایش تاریک شد و صدای خورد شدن گردنش را شنید و برای همیشه فالگوش بودن را کنار گذاشت. جوزت تا این نمایش را در کسری از ثانیه از داروین دید، جا خورد و همین طور که میخواست خیلی عادی بزند به چاک، زیر لب به داروین گفت: «خدا لعنتت کنه! من خیلی دستشویی دارم. نمیشد بذاری مثل بچه آدم ... اَه ... دارم با کی حرف میزنم...» که دید داروین جلوتر رفت و خیلی عادی، چند متر از او فاصله گرفت و کم کم بین جمعیت گم شد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زدن فرماندهان عالی، همان جنگ هدفمند است. هدفشان این بود که قبل از جنگ فراگیر، سیستم فرماندهی حزب الله را مختل کنند. https://virasty.com/Jahromi/1726863551935808811
زدن ۱۲ فرمانده در یک لحظه و در یک محل، اگر ناشی از دقت نظر و اشراف دشمن نباشد که هست، قطعا دلیلش نفوذ و طراحی اشتباه شکل و فرم جلسات در سطح و لِوِل فرماندهان خواهد بود. https://virasty.com/Jahromi/1726870371776074403
حزب الله به روزمرگی افتاده و اسمش را گذاشته حملات منظم و روزانه،و هدفش را تخلیه شمال اراضی اشغالی از سکنه اعلام نموده. روزمرگی سبب می‌شود که ابتکار و رو کردن چیزهای خاص از آدم گرفته بشود. از این طرف،هر چه دشمن میزند،فرماندهانی است که سالها باید بگذرد که یکی مثل آنها در میان هزاران نفر تربیت شود. https://virasty.com/Jahromi/1726871097740836020
✅ ️ابراهیم عقیل که بود؟ در میانه جنگ ایران و رژیم بعث وقتی ایران تنها بود و غرب همه تسلیحاتش را روانه عراق می‌کرد فرانسوی ها در تحویل سوپراتانداردهایی که قراردادشان را پیشتر با صدام بسته بودند تردید کردند آمریکایی ها میانداری کردند و به فرانسوی‌ها گفتند از حکومت ضعیف ایران نترسد و جنگنده‌ها را برای استفاده صدام در اختیارش قرار دهد جنگنده ها روانه عراق شدند و هزاران جوان ایرانی را در چندعملیات پرپر کردند ایران تنها بود و حزب‌الله، جوان. ابراهیم عقیل آن روزها از نیروهای عملیاتی نسل اول حزب‌الله بود که می‌خواست انتقام جوانهای ایرانی را بگیرد نزدیک به صد فرانسوی و ۴۰۰ آمریکایی، در حملاتی که عقیل فرماندهی‌شان کرد به درک واصل شدند. آمریکا دیوانه شده بود فرانسه بعد از نبرد الجزایر، این میزان کشته را تجربه نکرده بود وزیر خارجه وقت فرانسه بعد از این حملات گفت:«ما تازه انقلاب ایران را شناختیم» آمریکا ۴۰ سال به دنبال طراح آن عملیات بود. یکی از طراحان و مجریان عملیات های موفق ۱۹۸۳, دیشب در ضاحیه، مهمان رسول الله شد. شهید ابراهیم عقیل 👈 متاسفانه فرمانده بزرگی را دیشب از دست دادیم. چقدر باید بگذرد که کسی مثل ابراهیم عقیل تربیت شود. روحش شاد و راهش پررهرو باد @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◀️ نظرات درباره داستان 🔹سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما حاج آقا دم شما گرم با این شمعون جنی ترکوندین بسیار زیبا وتاثیرگذار بود درحدی که من از صفحه ی اذکارش اسکرین شات گرفتم ودارم سعی میکنم تو زندگیم عملیش کنم خیلی خیلی قشنگ بود حیف که زود تموم شد چقدر با بعضی قسمت هاش اشک ریختم چندبار برای لحظه ای گذاشتم کنار تا نفس عمیق بکشم برای ادامه ش حتی جای حساسش رو نصفه شب خوندم وتپش قلب گرفتم وتا زمانی که بتونم بخوابم ذکر لا حول ولا قوت گفتم چون حس میکنم شیاطین همه جا حضور دارن ....ممنون بابت این قلم زیباتون ...من ارادت خاصی نسبت به شما نویسنده ی محترم دارم...اجرتون با سیدالشهدا که با قلمتون ما رو به خدا وائمه نزدیکتر میکنین 🔹سلام حاج آقا شمعون جنی رو خوندم. فقط میتونم بگم خیلی خوشحالم با کانال شما آشنا شدم. 🔹سلام حاجی عجب داستانی بود به قرآن 👏👏👏👏 لامصب انگار تو داستان داشتم زندگی می کردم 😅 خدا شاهده کیف کردم کاش فیلمشو بسازن حاجی از اینا بیشتر بنویس حاجی خیلی عالی بود عالییییییی دمت گرم یه جاهایی احساس می کردم دارم قبض روح میشم . بعد دل درد و دلپیچه می گرفتم بعد حس می کردم رو دیوار سایه افتاده یعنی رووووواننننننننیییییی این داستان شدم . از فیلم های هالیوود قشنگ تر بود 👌👌👌 شمعون جنی حالا واقعا هست 😱😱😱 ابوالفتوح چی ؟؟؟؟ یه زمان یه جک بود ساخته بودن می گفتند اسم هر کدوم رو بیاری حاضر میشه همین طوری هست واقعا 😰😨😱🥶🥶🥶🥶🥶 🔹سلام علیکم. حاجاقا کمتر از دو ساعت کشید خوندن کتاب عالی و متفاوت شمعون جنی. واقعا خاص و عالی بود. شُكراً لله بخاطر وجود چنین علمایی و البته چنین نیروهای خدوم و گمنام اسلام. شُكراً لله. 🔹سلام و درود داستان شمعون جنی رو مطالعه کردم بسیار جذاب بود من تو کانالتون عضو نیستم اما یکی از دوستانم این داستان رو که انگار جدیدا تو کانال گذاشته بودید رو معرفی کردند و من هم در اپلیکیشن شما بعد از دانلود مطالعه کردم . به نظر اثر جذاب و هنرمندانه ای بود. لذت بردم و ترجیح دادم که این رو به شما اطلاع بدم . امیدوارم در این عرصه بسیار موفق و موید باشید . 🌸 🔹آقا سلام علیکمممممم انقدر تو کانال از شعبون جنی تعریف کردن که امروز خوندمش منم یه کله همه رو خوندم خدا به داد خواب امشبم برسه🤯 مثل همیشه بود ؟ نهههههه بقیه داستانا عالی بودن این یکی عالی تر از عالی فقط اینکه یه حسی بهم می‌گفت کلی اتفاق دردناک وسط این پرونده افتاده و شما برای اینکه احساسات مخاطب رو توجه کاملش به اصل داستان سایه نندازه بیانشون نکردید به هر حال دم همه تون گرم خدا قوت 🔹سلام آقای حدادپور حس عجیبیه نمیدونم چیه نه هیجانه نه ترس نه هیچ چیز دیگه که بعد از خوندن کتاب شمعون بهم دست داد هرچی که هست حس قشنگیه منم بعد از تمام شدن کتاب کلی نشستم گریه کردم هم واسه ی محمد ها هم واسه ی خانواده هاشون هم واسه ی خودم که یه حس خجالت و عذاب وجدان داشتم که واقعا میبینم اونا دارن چیکار می‌کنند واسه امنیت این کشور واسه ی امام زمان واسه این مردم اما اونا نمیبینن و قدرشون رو نمیدونن و یه جاهایی بهشون بی احترامی هم میکنن واسه اینکه اونا آنقدر از خود گذشتگی و جان فشانی میکنن و هر سختی رو تحمل میکنن برای امام زمان اما من جوون دست رو دست گذاشتم و هیچ کاری واسه ی آقا نمیکنم 🥺😢 خلاصه خیلی دلم گرفت خدا خیرشون بده و امام زمان همیشه مراقبشون باشه واقعا اگه اونا نبودن شاید من نمیتونستم با این آرامش در کشورم زندگی کنم. و یه چیز دیگه اینکه این متفاوت ترین داستانی بود که من از شما خواندم و خیلی چیز ازش یاد گرفتم واقعا خیلی زحمت کشیدید انشالا هرچی که از خدا میخواهید به شما بده 🔹حاج آقا سلام کتاب شمعون جنی همین الان تموم شد داستان فوق العاده ای که با قلم سحر آمیز شما خیلی خیلی شگفت انگیز شده . حس های عجیبی دارم با خودم قرار گذاشتم حتما برای سلامتی امام زمان عجل الله و نایب ایشون و سرباز های گمنامشون که کوه اخلاص و شجاعت و غیرت هستند هر روز صدقه بدم . واقعا عنوان سرباز های گم نام امام زمان برازنده شونه . ان‌شاءالله همیشه با کتاب هاتون تاثیر گذار باشید بی صبرانه منتظر کتابی هستم که درباره قرآن میخواهید بنویسید. التماس دعا 🔹حاجی رمان خواب و ازمون گرفت آخه یکی نیست بگه مجبوری یک شب رمان بخونی ؟ اونم امنیتی اونم ترسناک... نونت کم بود دونت کم بود رمان خوندنت مال چی بود!! ولی جدا از شوخی رمان جذابی بود من که فعلا نصفشو خوندم زیبا بود مثل همیشه... و العاقبة اللمتقین 🔹سلام و نور صبح بخیر دیشب از ساعت دو تا همین الان شمعون جنی خوندم چه کردید بارک الله اصلا نمیدونم چی باید بگم پر از نکته پر از مطلب نماز نماز نماز مارو به کجا میتونه بکشونه نماز....‌ خدا برکت به قلمتون بده محفوظ باشید