eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
660 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
موضوع تعداد موشک‌های شلیک‌شده و یا موشک‌های به هدف اصابت‌کرده که طرف مقابل بر روی آن ها متمرکز شده، موضوع دست دوم و فرعی است، موضوع اصلی ظهور قدرت اراده ملت ایران و نیروهای مسلح در عرصه بین‌المللی و اثبات آن است که ناراحتی طرف مقابل نیز از همین موضوع است. https://virasty.com/Jahromi/1727591361489528737
❌ در بعضی کانالها مطالبی در خصوص آمادگی برای شرایط جنگی و رفتن به طرف گاو و گوسفند و پختن نان در خانه و خریدن اسب و قاطر برای حمل و نقل و دیگر خزعبلات شنیده می‌شود!😐 ضمن ابراز تاسف از این همه سطحی نگری، خواهشمندیم با ذهن و روان مردم بازی نکنید تا عقلای قوم بهتر بتوانند تصمیات درست نظام اسلامی را اعلام و پیاده‌سازی کنند. اما به لحاظ سیاسی و در مقایسه با نطر امامین انقلاب، این تفکرات خود جریان انحرافی است و گسترش تمدن نوین اسلامی را دچار چالش می کند و کشور را تصعیف. گاهی در شعار می‌گویی مرغ صنعتی مضر است، سرد است اما در عمل کاهش تولید مرغ، تا اغتشاش هم جلو می رود. در کشور جریاناتی دارند با تمام مظاهر مدرنیته می جنگند و مردم را به دوری از دست آوردهای بشری دعوت می‌کنند چون دست خودشان خالی است و برای مدیریت آینده خود، باید بازی را بکشند در زمین خودشان یعنی سنت های قدیمی و ساده و... رهبری فرمودند باید قوی شویم جنگ این روزهای اسرائیل نشان می‌دهد نقش علم فیزیک، شیمی، هوش مصنوعی و نیروی هوایی چقدر در تغییر معادلات مهم و موثر است. ما اگر از حوزه دیجیتال ، سخت افزار و نرم افزار و نانو و...عقب بیفتیم، بدون شک بر ما مسلط می شوند. @Mohamadrezahadadpour
🛑 ضمنا خبر اعلام آماده باش سایبری تکذیب شد! روابط عمومی سازمان پدافند غیرعامل: انتشار اخبار مبنی بر اینکه این سازمان اعلامیه‌ای تحت عنوان آماده‌باش سایبری سطح قرمز برای زیرساخت‌ها منتشر کرده غیرواقعی و جعلی است.
⛔️ دوره به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق می‌رساند که ؛ دوره مقدماتی توسط حجت الاسلام از تاریخ ۸ مهرماه ۱۴۰۳ به مدت ۱۵ جلسه هر یکشنبه‌ها بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا در تهران، حسین آباد، خیابان مژده، مسجد فاطمه‌الزهرا برگزار می‌گردد. خواهشمند است: 🔺۱. قلم و کاغذ به همراه داشته باشید 🔺۲. به دوستان و علاقمندان اطلاع بدهید 🔺۳. از تهیه و مطالعه منابعی که در خلال بحث معرفی میگردد، غافل نشوید.
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنگ، احساس مسئولیت است نه شلیک گلوله! این کلیپ از فیلم شهید بابایی را از دست ندهید. این دیالوگ ها را این روزها زیاد میشنویم. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت دوره مقدماتی 🌷 تقدیم به روح پرفتوح سید مقاومت، سید حسن نصرالله صلوات🌷 @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
صوت #جلسه_اول دوره مقدماتی #یهود_پژوهی #حدادپور_جهرمی 🌷 تقدیم به روح پرفتوح سید مقاومت، سید حسن نص
ینی کُشتینم از بس پیام دادید ☺️ بفرمایید 👆 اگر قابل استفاده بود، لطفا دعای خیر یادتون نره❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی از این طرف لیام جوری تند راه میرفت که انگار دارد میدود. و از آن طرف، لوسی سرش به پرسه زدن در خانه میشل گرم بود و بو میکشید و گاهی خودش را برای لوکا لوس میکرد. تیم داروین از گوشه پنجره طبقه فوقانی خانه لنکا و باروتی که روبروی خانه میشل بود، یک دوربین حساس و قوی نصب کرده بودند که 180 درجه دید مناسب داشت. هنوز سی چهل متر مانده بود که لیام به خانه میشل برسد که داروین دید لیام با سرعت هرچه تمام به طرف خانه میشل در حرکت است. احساس خطر کرد. به خاطر همین، فورا با آبراهام تماس گرفت و گفت: «احساس خطر میکنم. فورا لوسی رو از خونه بکش بیرون!» آبراهام که با لنکا و باروتی در ماشینی واقع در دو سه خیابان بالاتر حضور داشتند، جواب داد: «دعا کن که راه در رو داشته باشه.» این را که گفت، تلفن را قطع کرد و در بیسیمی که دستش بود گفت: 《دختر! حواست با منه؟ بزن به چاک! لوسی بزن به چاک!» در خانه میشل، وقتی که لوسی این صدا و کلمات را از طریق مینی هندزفری که سیاه و همرنگ گوشهایش بود و در لابلای بخش میانی گوشش کار گذاشته بودند شنید، فورا دنبال راه فرار گشت. دید در بسته است. پنجره کنارش‌اش هم بسته است. لیام دیگر خیلی به خانه میشل نزدیک شده بود. اما لوسی هنوز راه دررو پیدا نکرده بود. اندکی سرعتش را بیشتر کرد تندتر در خانه قدم برداشت. این تند راه رفتن لوسی، توجه میشل را به خود جلب کرد. او سگ ها را میشناخت. میدانست که وقتی در یک چاردیواریِ بسته شروع میکنند و تندتند راه میروند، دنبال راه فرار میگردند. از جا بلند شد. میخواست برود سراغ لوسی که در زدند. لیام بود. لیام تند و محکم در میزد. بخاطر همین نوعی احساس خطر در ذهن میشل شکل گرفت. به جای دنبال لوسی، در را باز کرد. لیام تا در باز شد، بدون معطلی وارد خانه شد و پرسید: «کجاست؟» میشل که دستپاچه شده بود پرسید: «کی؟» لیام همین طور که با چشمش داشت خانه را شخم میزد، با تندی جواب داد: «سگه! سگه کجاست؟» میشل که متوجه بودار بودن موضوع شده بود، با گفتن«رفت سمت آشپزخونه» خودش جلو افتاد و لیام هم پشت سرش. تا پایشان به آشپزخانه رسید، دیدند پنجره باز است و خبری از لوسی نیست. حیران و متعجب و تا حدودی عصبانی از این که چند ثانیه دیر رسیدند، در پنجره ایستادند و بیرون را نظاره کردند و از تر و فرز بودنِ لوسی عصبی شدند. همان لحظه گوشی لیام زنگ خورد. لئو در خیابان بود و هنوز از آنها فاصله داشت که تصمیم گرفته بود به لیام زنگ بزند. -لیام چی شد؟ تونستی بگیریش؟ -نه. گندش بزنن. شاید چند ثانیه بیشتر باهاش فاصله نداشتم. -ینی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟ -از پنجره آشپزخونه در رفت. -ینی چی؟ سگی که تا قبل از تو لابد داشته با لوکا و با خودش بازی میکرده، یهو تصمیم میگیره از پنجره فرار کنه و تو و میشل مثل هویج گذاشتید در بره؟ همان لحظه که داشت رانندگی میکرد، از کنار ماشینی رد شد که در عقبش باز شد و یک سگ رفت روی صندلی عقب، کنار صاحبش نشست. آنها لوسی و آبراهام بودند. اما لئو اینقدر عجله داشت و دیدن صحنه سگ با صاحبش عادی است که از کنار آنها به طرف خانه میشل با سرعت رد شد و رفت. وقتی لوسی سوار ماشین شد، آبراهام دستی به سرش کشید و گفت: «آفرین دختر! آفرین. لابلای انگشتاتو ببینم!» نگاهی به لابلای انگشتانش کرد. سپس به داروین زنگ زد و گفت: «لوسی اومد. دستشم تمیزه.» داروین که تصویر از ماشین پیاده شدنِ لئو را میدید، با لبخند به آبراهام گفت: «دم خودت و دخترت گرم! الان هم صداشونو دارم و هم آشوب و عصبانیتشون رو!» داروین کاملا واضح میشنید که آن سه نفر در حال دعوا هستند. لئو: «بااجازه کی سگ تو خونه راه دادی؟ سگ کسانی که هیچ شناختی ازشون نداری؟» میشل: «مافوقمی درست! اما انگار حواست نیست که ما داریم اینجا زندگی میکنیما. این خیلی عادیه که همسایه هوای همسایه‌شو داشته باشه و در حوادث کمکش کنه.» لیام: «اگه قرار باشه میشل مقصر باشه، منم مقصرم. اما هنوز نمیدونم چرا به چشم مقصر و خطا و تقصیر به این موضوع نگاه میکنی؟!» لئو: «چون به اینا مشکوکم. حس بنجامین دروغ نمیگه. خیلی بنجامین باهوشه.» میشل: «مگه چی گفته بهت؟ امروز با تو تراپی داشت؟» ادامه ... 👇
لئو: «خوب که حرف زد، تازه رسید به همسایه هایی که حس کرده رفتار زنه و مرده مشکوکه و به زن و شوهرای معمولی نمیخورن.» لیام: «مگه چطوری بوده؟ من دو سه بار بهشون دقت کردم. اگه چیزی بود منم باید میفهمیدم. اما اونا خیلی عادی بودند. با یه پیرمرد و سگش زندگی میکردند.» لئو: «گفتی سگ! خیلی خب. همین سگی که میگی، نشونم بده! کو؟ پیرمرده کو؟ سگی که از در اومده داخل، از پنجره در میره؟ چی شد یهو؟ یکی گازش گرفت؟ زدش؟ یا ...» لیام با تعجب و بُهت: «یا شاید یکی صداش کرد و گفت بیا بیرون؟ آره؟» لئو: «نمیدونم. همه چی مشکوک بود، بدترم شد.» این را گفت و همین طور که بی حوصله و تا حدودی حالش گرفته بود، رفت سراغ لوکا. دید لوکا فارغ از دو جهان، یک شعاع دو متری از بوی نامطبوع در اطرافش ایجاد کرده و هر جنبده ای که به اون نزدیک بشود، مشاعرش را قبضه میکند. لئو در حالی که داشت حالش بهم میخورد، رو به میشل گفت: «اینو چند وقته که عوض نکردی؟ مامان نمونه! الگوی فرزندآوری در ماموریت!» میشل همین طور که به طرف لوکا میرفت تا او را به حمام ببرد و بشوید جواب داد: «چه میدونم. سرگرم چینش اخبار بودم. نمیشه دو روز خبری تو دنیا نباشه که بتونم به بچه بنجامین برسم؟» لیام که دید میشل بچه را دارد به سمت حمام میبرد، با طعنه گفت: «نزنی خفه‌اش کنیا! پای دوربین نیستم که ببینمت و بیام کمک بچه زبون بسته!» داروین که همه این تیر و طعنه ها و کلمات را میشنید، خیلی از جمله آخر متاثر شد و چند مرتبه آرام و زیر لب گفت: «لوکا ... لوکا ... لوکا...» ⛔️آفریقا-زندان پولسمو بیش از یک سال از آن حادثه خونبار گذشته بود. تیم اعزامی از آمریکا و انگلیس به نتایج مشخصی در تحقیقاتشان در خصوص این مسئله رسیده بودند. جس و گروهبان در یک طرف میز و دو نفر به نمایندگی از آمریکا و انگلیس و دو نفر هم به نمایندگی از دولت محلی در جلسه حضور داشتند. نمایندگان آمریکا و انگلیس شروع کردند و بی رحمانه نتایج را به سمع حضار رساندند. [ما در تحقیقاتمون دریافتیم که خانم جس با بی مسئولیتی هر چه تمام و قبول یک مسابقه مسخره، در دام زندانیان مغرض افتادند. شما حتی در طول مسابقه، تمهیدات لازم برای امنیت و کنترل زندانیان فراهم نکردید. بعلاوه این که وقتی شورش اتفاق افتاد، کمترین تسلط بر نیروهای ضدشورش نداشتید و ترجیح دادید صورت مسئله را پاک کنید. به جای مدیریت اوضاع، فورا خیال خوت رو با شلیک گلوله راحت کردی و یه قبرستان جدید از زندانیان اینجا ساختی. خانم جس! از نظر ما و پس از کارشناسی روی این موضوع، شما را فاقد صلاحیت برای اداره این زندان فوق امنیتی میدونیم.] تا جس این حرف را شنید، یهو شوکه شد و سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد به آنها خیره شد. گروهبان که واقعا به جس وفادار بود و دلش نمیخواست جس فاقد صلاحیت شناخته شود، فورا گفت: «اما عالیجناب! این اصلا عادلانه نیست. شما حتی یک سوال از من که فرمانده میدان بودم نپرسیدید و ترجیح دادید به دوربین ها و شواهد شاهدان و چیزای دیگه دقت کنید. پس ما چی؟ ما آدم نیستیم یا صلاحیت اظهار نظر نداریم؟» جس آرام به گروهبان گفت: «گروهبان! لطفا تو دخالت نکن! این مسئله منه.» اما گروهبان که صدایش جلوی آن دو نفر میلرزید، ادامه داد: «عالیجناب! اگر شما واقعا دلسوز حقوق زندانیان و حقوق بشر هستید، چرا ... چرا ... (حرف مهمی میخواست بزند اما میترسید. ولی چشمش را گذاشت روی هم و گفت) چرا وقتی عالیجناب آدام هر هفته چند زندانی را به کشتن میداد و تفریحش صدای ناله و کشته شدن زندانیان بود و انواع فشارهای روحی و روانی و جسمی به اینا وارد میکرد، پیداتون نشد؟» نماینده انگلیس که مشخص بود تا اسم آدام را شنید، تعصبش گل کرد، با صدای بلند گفت: «گروهبان یک کلمه دیگه ادامه بدی، تو هم باید با رئیست بری و دیگه پشت سرت هم نگاه نکنی!» جس دستش را آرام روی دستان گروهبان که از فشار عصبی و هیجان داشت میلرزید گذاشت اما گروهبان یک کلمه دیگر گفت و ساکت شد: «شما نگران وجهه بین المللی خودتون هستید نه حقوق بشر و حقوق زندانیا. چون گندش دراومده و زیر فشار افکار عمومی هستید...» و دیگر ادامه نداد. ادامه ... 👇
جس لب باز کرد و گفت: «اولا نه بخاطر این که گروهبان از کار بیکار نشه، بلکه اگر واقعا به حقوق زندانیا اهمیت میدید، گروهبان را عزل نکنید. این مرد، یک انسان واقعی و شریف هست و هر چه هم گفت راست گفت و باید بهش حق بدید. البته منظورم جملاتش درباره من نیست. بلکه درباره شرایط زندانیا در زمان آدام بود که حتی از کنترل منم یه جاهایی داشت خارج میشد.» نماینده انگلیس با این حرف جس، آرام تر شد و وقتی نماینده آمریکا سر تکان داد، از نظرش درباره عزل گروهبان برگشت و دیگر حرفی نزد. جس ادامه داد: «من زندگیمو برای این زندان گذاشتم. تمام جوانی و حس و حال و زنونگیم. حتی پدرم و برادرمو وقتی که واقعا به من احتیاج داشتند، رها کردم و چسبیدم به این زندان. فکر میکردم کسانی که منو اینجا منصوب کردند تا خیالشون رو راحت کنم و از شرورترین افراد جامعه شون حفاظت کنم، خیال منو در غیاب خودم راحت میکنن و از عزیزترین کسانم محافظت میکنند. ولی خیال خامی بود که دیر فهمیدم.» نماینده های دولت محلی که جس و خانواده‌اش را میشناختند، سرشان را پایین انداختند اما نمایندگان آمریکا و انگلیس که خیلی بی خیال تر و مغرورتر از این حرفها بودند، حتی شروع به جمع کردن کاغذ و پرونده ها کردند تا کم کم بروند. انگار نه انگار که جس دارد حرف میزند. جس اما ادامه داد: «میدونم که من قربانی شدم. شما نیاز به یک قربانی داشتید که بعدا در دنیا جار بزنید که یکی رو عزل کردیم و همه چیز تحت کنترل هست و به وظیفه خودمون عمل کردیم و مقصر اصلی رو پیدا کردیم. اما این همه ماجرا نیست عالیجنابان!» آنها رفتند و فقط موقع رفتنشان، یک کاغذ مهر و موم شده، که کاغذ عزل و بازنشستگی جس بود، جلویش گذاشتند و بدون ذره ای احترام جلسه را ترک کردند. تمام شد. جس از کارش نه، بلکه از هدف سالهای جوانی و زندگی و شخصیتش عزل شد و رفت پی کارش! به همین راحتی. و شاید هزینه ای که او در خصوص عملیات خط سوم داد، از همه بیشتر و سهمگین تر بود. باید ببینیم که آیا ارزشش را داشت؟ و آیا این هزینه هنگفت، تبدیل به سرمایه بهتر و سودآورتری میشود؟! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour