eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
609 ویدیو
122 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و چهارم» 🔺تیپ خبرنگاری! از اینکه نتوانم از چیزی سر در بیاورم عصبی می‌شوم و خیلی حرص می‌خورم. دوست داشتم بدانم ماهدخت چه نوشته و چه جوابی دریافت کرده است، امّا نمی‌توانستم. از یک طرف دیگر هم دلشوره عجیبی داشتم، دوست نداشتم دست به کار خطرناکی بزند؛ دوست نداشتم خرابکاری بکند و یا کاری بکند که به ضرر کسی تمام بشود. تصمیم خطرناکی گرفتم. البتّه اوّلش نمی‌دانستم خطرناک است، بعد فهمیدم که تصمیم خیلی خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم آن یکی دو روز دنبالش باشم، همه‌جا با او باشم و چشم از او برندارم. در همین فکرها بودم و داشتیم آماده می‌شدیم که به‌طرف دانشگاه برویم که ناگهان در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند. جوّ خانه‌مان در این‌طور لحظات، خیلی تلخ‌تر از بقیّه لحظات می‌شد. این‌قدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمی‌زد، مدام ذکر می‌گفت، قرآن و گوشی تلفن از دستش نمی‌افتاد! یا قرآن می‌خواند و نثار روح شهدا می‌کرد یا مدام گوشی دستش بود و با رفقایش حرف می‌زد. آن روز بعداز شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده، دیدم که پدرم در حیاط قدم می‌زند و خیلی ناراحت است. بعد فوراً تلفن زنگ زد و بابام ده دقیقه با تلفن حرف می‌زد. بعد که تلفنش قطع شد، پیشش رفتم و تسلیت گفتم. بابام در اوج ناراحتی با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودن. از قدیم با باباهاشون دوست بودیم و یکیشون پسر یکی از شهدای سوریه بود. به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر رو زدن. اونم تو خاک خودمون، تو محلّه خودش، قبل‌از رسیدن به خونه‌ش!» گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟» گفت: «نمی‌دونم، زوده هنوز! امّا هر کی بوده خیلی اطّلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیّات کنه.» من فوراً فکرم مشغول یک چیزی شد؛ چون چندان سررشته‌ای از این چیزها نداشتم نمی‌دانستم چه بگویم. از بابا و خانواده‌ام خداحافظی کردم. با ماهدخت حرکت کردیم و به‌طرف دانشگاه رفتیم. ماهدخت که تیپ خبرنگاری زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم، خیلی هم مهمه. نمی‌دونم بتونم بیام دانشگاه یا نه، امّا تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبه‌م.» گفتم: «باشه. بی‌خبرم نذار.» همین‌طور که رد می‌شدیم، دیدیم که در سطح شهر حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود. آثار ترور شب گذشته آن دو تا فرمانده، خبر و تأثیرش مثل بمب پیچیده بود و همه‌جا حالت امنیّتی داشت. من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت. به‌محض اینکه پایم را در دفترم گذاشتم ، یادم آمد که ای‌د‌ادبیداد! من قرار بود ماهدخت را تعقیب کنم. قرار بود دنبالش بروم و ببینم چه‌کار می‌کند و چه‌کار نمی‌کند. خیلی ناراحت شدم، خیلی زیاد. به‌خاطر شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده اصلاً نقشه‌ام یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم. به کارم مشغول شدم که دیدم تلفن زنگ خورد. منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستن که می‌خوان با شما صحبت کنن!» قلبم به تپش افتاد، گفتم لابد همان آقاهه‌ست. گفتم: «فوراً وصل کن!» خودش بود. صدای خودش بود. گفت: «سلام! احوال شما؟» گفتم: «سلام از بنده‌ست. وقتی با شما مواجه می‌شم، نمی‌دونم خوبم یا نه؟!» گفت: «ما که از خودیم! حضورم اذیّتتون می‌کنه؟» گفتم: «اگه همینو می‌دونستم خوب بود!» گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضرجوابی می‌کنین، ینی الحمدلله خوبین!» یک‌کم ته ته دلم قولنج رفت. گفتم: «درخدمتم!» گفت: «دوستتون، ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟» گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم.» گفت: «بعدش چطور؟» گفتم: «رفت، مصاحبه داشت و رفت!» با تعجّب و کمی عجله پرسید: «نمی‌دونین با کی و کجا مصاحبه داشت؟!» گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتّفاقی افتاده؟» جوابم را نداد و گفت: «خانم! لطفاً به هر طریق ممکن بفهمید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه.» من هم با دستپاچگی گفتم: «چشم! ینی دلم می‌خواد کمکتون کنم، امّا نمی‌دونم چطوری؟» گفت: «با کی رفت؟ با راننده همیشگیتون؟» گفتم: «آره. با همون رفت!» ادامه👇
گفت: «خب بسم‌الله. چابک باشین لطفاً! من پنج دقیقه دیگه تماس می‌گیرم. فقط عجله کنین لطفاً!» این را گفت و حتّی منتظر چشم و خداحافظی من نشد و قطع کرد. من سریع شماره راننده را گرفتم: - سلام! - سلام خانم! - ماهدخت پیاده شد؟ - آره، گفته منتظرم باش تا بیام. - شما کجایین دقیقاً؟ - الو... خانم... صداتون قطع و وصل شد. - گفتم کجایین شما؟ - ما؟ خیابون جنگلی، ضلع غربی. - کوچه چندین؟ اصلاً اون‌جا رفتین چیکار؟ - کوچه ... اجازه بدین ... آهان، کوچه... - چی؟ کوچه چند؟ - کوچه 21. - بسیار خوب. گوشیت در دسترس باشه! قطع کردم و منتظر تماس آن آقاهه شدم. به منشـی هم گفتم اگر آقای قبلی بود، فوراً وصل کن. سر پنج دقیقه زنگ زد. گفتم: «سلام!» گفت: «سلام! می‌شنوم!» گفتم: «خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21.» گفت: «یه لحظه اجازه بدین ... (فکر کنم داشت روی نقشه چک می‌کرد!)» گفتم: «جسارتاً کمکی از من برمیاد؟!» چیزی نگفت. داشت دنبال ضلع غربی می‌گشت که یک‌دفعه شنیدم که آرام با خودش گفت: «یا فاطمه زهرا! خانم مطمئنّین؟» گفتم: «راننده که این‌طور گفت.» با عجله گفت: «بسیار خوب، خدانگهدار!» فوراً گفتم: «آقا لطفاً قطع نکنین!» گفت: «بفرمایید! سریع‌تر لطفاً!» گفتم: «می‌شه بدونم خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21 ... کجاست؟» گفت: «در جریان کارهای ماهدخت هستین؟» گفتم: «کم و بیش! با اون کتاب حیفا که زحمتشو کشیدین به نظرم دارم میام تو باغ! نویسنده‌ش خودتونین؟» گفت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونین، خیلی مراقب خودتون باشین. به توصیه بچّه‌ها که تو پرواز باهاتون ملاقات داشتن خوب عمل کنین، ینی همون بی‌خیالی و بی‌توجّهی محض! مثل بقیّه روزهای زندگیتون؛ حتّی شوت‌تر از همیشه! فقط زندگی کنین تا از گزندش در امان باشین.» گفتم: «نگران خانواده‌مم!» گفت: «نمی‌دونم! خدا بزرگه. حاج‌آقا ایشالّا حواسشون جمع هست. خانم باید برم. خدانگهدار!» فوراً گفتم: «ببخشید... ببخشید... تورو خدا فقط همین یه سؤال! ماهدخت قراره از کی مصاحبه بگیره؟» گفت: «مصاحبه‌ش نمی‌دونم، امّا آدرسی که شما الان توسّط راننده‌تون درآوردین، فقط خونه یه شخصیّت مهمّ اون‌جا هست؛ جانشین بیچاره وزارت علوم افغانستان که از شیعه‌های مقاومت بود و الان خونواده‌اش...» به‌محض شنیدن این چیزها، بغضم گرفته بود، بغض همراه با هیجان! فقط توانستم بگویم: «نمی‌دونم. فقط براتون دعا می‌کنم. خدا خودش پشت‌و‌پناهتون باشه!» گفت: «تشکّر، خدانگهدار!» و فوراً قطع کرد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و پنجم» 🔺هدف بعدی! با اینکه ماهدخت حدود دو ساعت بعد به دانشگاه برگشت، امّا من همین‌جور تا عصر در فکر بودم، فکر آن دو تا افسر اطّلاعاتی که شهید شده بودند، فکر جانشین وزیر علوم که ناگهانی از دنیا رفت، فکر خانواده‌اش، فکر ماهدخت، فکر آن آقاهه و... حرفی به زبانم نمی‌آمد. مثل همیشه کارهایم را انجام میدادم و به جلسات و کمسیون‌های مختلف دانشگاه رسیدگی میکردم، امّا حواسم به ماهدخت بود. تا اینکه عصر قرار شد یک عصرانه بخوریم و کارهای فردا را هماهنگ کنیم. تا نشستیم و منتظر بقیّه بچّه‌ها بودیم که بیایند، از ماهدخت پرسیدم: «راستی ماهدخت! این روزا از کیا مصاحبه میگیری؟ بگو برام!» گفت: «خوش به حالت که فقط همین‌جا نشستی و داری ریاستت رو میکنی! من بیچاره باید برم گندوکثافت بقیّه رو با مصاحبه‌هام پاک کنم!» با تعجّب گفتم: «چطور؟» گفت: «بیخیال! ولش کن. اومدیم یه عصرونه بخوریم و بریم...» همان لحظه یکی از بچّه‌ها سراسیمه وارد شد و گفت: «شنیدین؟ شنیدین چی شده؟» گفتیم نه! خودش آمد و فوراً تلوزیون را روشن کرد و زدیم کانال خبر! با کمال تأسّف چیزی را شنیدیم که اصلاً باورمان نمیشد و کلّی هم ناراحت شدیم. اخبار اعلام کرد که: «ادامه اخبار... صبح امروز، خانواده جانشین سابق وزارت علوم، مورد هدف حمله تروریستی قرار گرفت. طی اخبار واصله، کلّ اعضای خانواده به قتل رسیده‌اند و خانه مسکونی به آتش کشیده شده است!» من دیگر داشت قلبم می‌ایستاد. تا اینکه در همان حالت بهت‌زده که به تلوزیون و صحنه‌های دلخراش خون و آتش نگاه می‌کردیم، ماهدخت گفت: «کثافتا! چقدر پَستن بعضیا! چطور دلشون اومده با زن و بچّه مردم این کارا رو بکنن؟!» من که داشتم منفجر میشدم، با خشم گفتم: «خدا لعنت کنه باعث‌و‌بانیش!» تا اینکه یک چیزی آخر آن خبر گفت که مُردم و زنده شدم تا شنیدم! وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. مجری خبر گفت: «طبق اظهار نظر پلیس جنایی و پزشک قانونی، بدن سوخته دیگری هم در آن منزل کشف شده که با توجّه به ضربات و لطمات عمیق بر جای مانده در بدنش، ابتدا با عامل تروریستی درگیر شده و نهایت‌الامر از پای درآمده و به حریق مبتلا شده است.» یک نفر دیگر؟! غیر از آن خانواده؟! ای داد بر من! وای حالم بد شد. تهوّع شدیدی کردم و کلّی بالا آوردم. احساس خفگی می‌کردم. دوست داشتم خودم را بزنم. دیگر قادر به ادامه و نشستن در آن جمع نبودم. بغضـی داشتم که هر چه گریه کردم، خودم را زدم و به سر و صورتم لطمه وارد کردم، آرام نشدم. انگار همه مصیبت‌هایی که برای خودم، داداشهایم، بابا و مامانم و خانوادهم پیش آمده بود، در برابر آن مصیبت هیچ بود. یک ماشین دربست گرفتم و رفتم. نمیخواستم با هیچ کس باشم مخصوصاً با ماهدخت! تا خانه اشک ریختم و بدون اینکه متوجّه حضور راننده باشم، ناله کردم و سوختم. وقتی به خانه رسیدم، اوّلین کسی را که دیدم بابام بود. تا او را دیدم، پریدم بـغـلـش! بابام کـه بـنـده خدا گیج شـده بود، همین‌طوری کـه نـوازشـم مـیکرد، گـفـت: «چی شده بابا؟ چرا آشفته‌ای؟» به زور حرف میزدم. با کلمات منقطع گفتم: «بابا! بابا جون! اون آقاهه... اون کشته شد! سوخت، سوزوندنش!» بابام که ترسیده و رنگش عوض شده بود، گفت: «راس میگی؟ مطمئنّی؟» به زور گفتم: «آره! تو اخبار گفت.» بابام که خیلی ناراحت شده بود، گفت: «إنّا لِلهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعون! خدا بیامرزتش! وای بر ما... من باید بررسی کنم.» مادرم یک آرام‌بخش به من داد و گرفتم خوابیدم. آن شب همه بچّه‌ها به‌خاطر رکبی که ماهدخت به تیم تعقیب کننده‌اش زده بود، شوکّه بودند و به‌خاطر شهادت و قتل عام یک خانواده مظلوم و یکی از بچّه‌های خودمان خیلی ناراحت بودند. چون معمولاً هزینه شهادت یک مأمور مخفی و شهری، خیلی سنگین¬تر از یک مأمور میدانی و یا حتّی اطّلاعات عملیّاتی است. آن شب، پیامی که ماهدخت برای سازمانشان ارسال کرده بود حاکی از این بود که دارند با دمشان گردو می¬شکنند و از ما زهرچشم گرفته‌اند. نوشته بود: «تموم شد. با یه تیر دو تا نشونه رو زدم، هم اون خانواده و هم محمّد! با تموم مشخّصاتی که ازش داشتم تطبیق داشت. لطفاً به‌محض تأیید صحّت مأموریّتم، پایان مرحله اوّل مأموریّت رو اعلام کنین.» جواب دادند: «ظاهراً کار آن‌چنان هم تمیز صورت نگرفته! چون راننده مجبور شده به‌خاطر کشوندن محمّد به اون‌جا، ماجرا رو به سمن بگه. هدف بعدی: سمن!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و ششم» 🔺می‌روم که خودم را خوب کنم! از خواب پریدم، تازه اوّل صبح بود. نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خانه نیامده است. وسط حال خراب و ناراحتی‌هایی که داشتم، یادم آمد که تنها کسانی که اطّلاع داشتند ماهدخت برای مصاحبه کجا رفته است، من بودم، راننده و آن مأمور ویژه ایرانی؛ نکند ماهدخت بخواهد برایمان نقشه بکشد و ترتیب ما را هم بدهد! خب آن مأمور ویژه ایرانی که...، فقط من مانده بودم و راننده. خیلی ترسیده بودم، ترسم از این بود که آن راننده جانش در خطر باشد. می‌ترسیدم که یک نفر دیگر بخواهد کشته بشود و یا این خشونت، قتل و توحّش همچنان ادامه داشته باشد تا اینکه حتّی دامن خودم و خانواده‌ام را هم بگیرد. گوشی‌ام را برداشتم و شماره راننده را گرفتم. - الو، سلام! حال شما؟ - سلام خانم! ممنون. امر بفرمایید! - کجایین؟ - منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟ - نه، نمی‌دونم! فقط می‌خواستم ببینم حالتون خوبه؟ - ممنونم. جسارتاً شما چطور، حالتون خوبه؟ بهتر شدین؟ اتّفاقی افتاده؟ - خوبم. بیش‌تر مواظب خودتون باشین. - چشم، حتماً! اما اگه بهم می‌گفتین چی شده و یا قراره چی بشه خیلی بهتر بود. - چیزی نیست، نگران نباش. راستی از ماهدخت چه خبر؟ - خبر خاصّی ندارم. بعداز اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتین، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستاش! - یکی از دوستاش؟! کی؟ اسمش؟ - نمی‌دونم. اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم. می‌خواین تحقیق کنم؟ - تحقیق؟ نمی‌دونم. اصلاً همین حالا پاشو بیا دنبالم، پاشو بیا که کارت دارم. - چشم. من تا نیم ساعت دیگه اون‌جام! در طول آن نیم ساعت، رفتم آماده شدم. خیلی حسّ و حال عجیبی داشتم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم در آینه که خودم را نگاه کردم، خودم را در مسیری دیدم که نمی‌توانم از آن فرار کنم و باید به یک جاهایی ختمش کنم. احساس می‌کردم مسئولیّت‌های بزرگی به گردنم است که باید تمامش کنم. خشم و اضطراب از چشمانم می‌ریخت. دو سه بار محکم آب به‌صورتم زدم و با خشم صورتم را شستم. وقتی دوباره سرم را بالا آوردم و در آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و دارد گریه‌هایم با آب صورتم قاطی می‌شود. حال عجیبی بود. از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه آن مأمور ایرانی را شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم، غم از دست دادن همه داداش‌هایم ناگهان روی دلم ریخته بود. همین‌جوری که شیر آب باز بود، نمی‌فهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم . وقتی به خودم آمدم داشتم بی اختیار وضو می‌گرفتم. ماه‌ها بود که کلّی عوض شده بودم، بهتر است بگویم عوضی شده بودم! داشت کم‌کم یادم می‌رفت که مسلمانم و نمازی هست، روزه‌ای هست، خدایی هست، مثلاً شیعه هستم و بچّه آخوندم و... غرق شده بودم. داشتم در کنار بی‌ایمانی ماهدخت حلّ و هضم می‌شدم. خلاصه با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجّاده‌ام گشتم، پیدایش نکردم و به زور، یک مهر از اتاق بابا و مامانم برداشتم، به اتاقم رفتم و با گریه نمازم را خواندم. آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دستشویی خانه‌ای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در آن خوک‌دانی بودیم و صدای سجده¬ها و ابوحمزه خواندن‌های آن دو تا پیرمرد ایرانی را می‌شنیدم. نمازم را خواندم و فوراً آماده شدم. با خودم فکر کردم که لازم است یک چیزی با خودم داشته باشم، چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشد و بتوانم از آن استفاده کنم. ادامه👇
داخل خانه گشتم، به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخانه چیز دیگری را پیدا نکردم. بیش‌تر گشتم. به اتاق داداشم رفتم، داداشم و خانمش نبودند. می‌دانستم که به واسطه شغلش، بالاخره یک چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخورد. گشتم و یک شوکر سمّی را پیدا کردم. قایمش کردم و یک بار به آینه نگاه کردم و کمی به خودم رسیدم که گوشی‌ام تک خورد. راننده بود، یعنی رسیدم و بیا بیرون! وقتی می‌خواستم بیرون بروم، دیدم بابام در حیاط خانه قدم می‌زند، معمولاً بین‌الطّلوعین‌ها قدم می‌زد و هزار تا صلوات می‌فرستاد. رفتم پیشش. با همان حالت گرم و بابایی‌اش گفت: «عزیز دل بابا! بهتری؟» گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!» گفت: «نمی‌دونم چی تو ذهنته، امّا بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم.» قرآن کوچک جیبی‌اش را از جیبش بیرون آورد و گرفت بالا... وقتی رفتم که از زیرش رد بشوم، قرآن را بوسیدم و روی سرم چرخاند. وقتی به‌طرفش برگشتم، مهلتش ندادم. محکم بغلش کردم و سرم را به سینه‌اش چسباندم. بابام اهل عطر نبود، امّا همیشه بوی خوش می‌داد، یک بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست بابایش می‌کرد. دم گوشم گفت: «یا رادَّ الشَّمْسَ لِعَلیّ بْنِ أَبی طالب، رُدَّ إِلَیَّ هذا»؛ «ای کسـی که خورشید را برای علیّ بن ابی طالب برگرداندی، این بچّه را هم به من برگردان!» مغرورتر از این حرف‌ها بود که تا حالا اشکش را دیده باشیم، امّا آن لحظه واقعاً بغض کرده بود و داشت کم‌کم مرا می‌کشت. رویم را برگرداندم، به‌طرف در خانه رفتم، خداحافظی کردم و رفتم بیرون. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و هفتم» 🔺اسمش مذاکره نبود! سلام کردم و سوار ماشین شدم، عقب نشستم. گفتم: «برو همون‌جایی که ماهدخت رو پیاده کردی.» برگشت، نگاهی به من کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما رو اطاعت کنم، امّا خانم...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «امّا نداره. اگه باید اطاعت کنی، بگو چشم و برو!» گفت چشم و راه افتاد. همین‌طور که می‌رفتیم خیابان‌ها، پیاده‌روها و مردمی که کلّه صبح بیدار شده بودند و دنبال روزی و زندگیشان بودند را تماشا می‌کردم. احساس می‌کردم دیگر هیچ‌وقت این صحنه‌ها را نمی‌بینم. می‌میرم، به آن دنیا می‌روم و تمام می‌شوم! فقط نگاه می‌کردم و تلاش می‌کردم چشم از خیابان‌ها و آدم‌هایش برندارم تا خوب سیر بشوم. آن روزی را که روز آخر زندگی‌ام می‌دانستم، حتّی از دیدن درخت‌های پاییزی هم لذّت می‌بردم. رفت و رفت تا به یکی از محلّه‌های خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یک خیابان با درخت‌های بلند و فراوان داشت. کم‌کم سرعتش را کم کرد و گوشه خیابان ایستاد. گفتم: «چی شد؟» گفت: «همین دور‌و‌براست. اجازه بدین ببینم...» از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور‌و‌برش انداخت. گوشـی‌اش را از جیبش بیرون آورد و بعداز چند ثانیه شروع کرد با یک نفر که آن طرف خط بود حرف زد. فکر کردم دارد آدرس را از یکی می‌پرسد و تردید دارد. آمد و سوار شد. پرسیدم: «چی شد؟» در حالی که ماشین را روشن می‌کرد، گفت: «پیدا کردم!» حدود سیصد چهارصد متر رفت و داخل یک کوچه خلوت پیچید. دقیقاً از همان‌جا که پیچید، دل من هم پایین ریخت و داشت قلبم از حلقم بیرون می‌زد! از بس هول کرده بودم، نمی‌دانستم چه بگویم و چه بپرسم. یک چیزی به ذهنم رسید. به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیاده‌ش کردی و رفته، پس الان کجا داری میری؟!» چیزی نگفت. سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود. تا اینکه همین‌طوری که می‌رفتیم، دیدم که در رو‌به‌روی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم داخل بُرد! تا رفتیم داخل، با ریموت اشاره کرد و در بسته شد. ماشین را وسط یک حیاط باغچه‌ای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفاً!» با حالتی که داشتم ترس و تعجّبم را مخفی می‌کردم، گفتم: «اینجا کجاست؟» باز هم جواب نداد، پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشوم. بسم‌الله گفتم و دستم را سمت دستگیره ماشین بردم، در را باز کردم و پیاده شدم. راننده دستش را به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را به من نشان داد. یک نگاه به ساختمانی انداختم که قرار بود داخلش بروم، قدم‌قدم بالا رفتم، در حالی که راننده هم پشت‌سرم می‌آمد. ترسیده بودم، همه‌اش حس می‌کردم الان محکم با چماق توی سرم می‌کوبد. در را باز کردم، وارد حال شدم و دیدم ماهدخت آنجاست. تا یک دقیقه فقط به هم نگاه می‌کردیم؛ یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختی‌های آن مدّت را از چشم او می‌دیدم. ماهدخت همین‌طوری که قدم می‌زد، گفت: «ما سـه فصل با هم بودیم؛ یه فصل سخت و بد، تو اون انستیتو، یه فصل خوب و خوش تو اروپا و اسرائیل با همه امکانات، یه فصل هم تو خونه خودت تو افغانستان، در مسیر شکوفایی! فصل‌های قبلی با هم بودنمون خیلی برام خاطره‌انگیز بود. ما قرار بود با هم خیلی کارها رو بکنیم. قرار بود زن‌های کشورت رو نجات بدیم و به حقوق از دست رفته‌شون آگاهشون کنیم. قرار بود خیلی کارها رو انجام بدیم، امّا...» با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا این‌قدر درگیری؟» گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم. تو هر مرحله‌ای از زندگیم، با کسانی ارتباط می‌گیرم و کار می‌کنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم. قصّه‌ش مفصّله که چرا و چطوری تو انتخاب شدی، حوصله بیانش رو ندارم، امّا رابطه‌م با تو خیلی فرق می‌کرد. با همه سوژه‌هایی که قبلاً داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کلّه‌شق و جستجوگر بودی، امّا بهترین تصمیم رو گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و تو دردسر نیفتی، خیلی مهم بود. من خیلی نقشه‌ها داشتم و دارم که دوست داشتم و دارم که با تو ادامه بدم، امّا سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سؤال پرسیدی ماهدخت کجاست و راننده هم اشتباه کرد که جوابت رو داد! راننده بعداً تنبیه می‌شه، امّا تو...» گفتم: «نیومدم که اینا رو بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملّتت این کارا رو بکنی؟» ادامه👇
یک پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطن‌پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی، چندان رزومه درخشانی نداری! می‌دونی اگه بعداز مرگت فاش بشه که مأمور موساد بودی و تو تل‌آویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه به سر خونواده و بابات میارن؟! پس لطفاً یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی! تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کم‌تره! چون تو سر سفره اون پیرمرد بزرگ شدی و وسـط ملّـت و خونواده‌ت بودی، امّا مـن یه بچّه آزمایشگاهی با سه تا خواهر قدّ‌و‌نیم‌قد! که نه بابامون معلومه و نه مادرمون مشخّصه!» گفتم: «تو میتاری؟ تو اون کتابه که می‌گفتی چرت‌و‌پرت نوشته، گفته بود میتار... تو خواهر حیفا هستی؟ همون میتاری که حدوداً 12 ساله تو افغانستان کار می‌کنه و تا حالا دو سه بار جرّاحی پلاستیک کرده؟ آره؟ تو میتاری؟» فقط قدم می‌زد و به زمین و در و دیوار نگاه می‌کرد. گفتم: «میتار!» تا این اسم را گفتم، سرجایش ایستاد، امّا نگاهم نمی‌کرد، به زمین زل زده بود. گفتم: «وسط چی داری؟ چرا یه‌کم برآمدگی خیلی ضعیف داره؟» باز هم جواب نداد. آرام دستش را روی گردنش برد. دیدم که راننده هم کمی خودش را جا‌به‌جا کرد که ببیند دست ماهدخت کجا می‌رود و چه‌کار می‌کند! ناگهان صدایی آمد. ماهدخت فوراً دستش را از روی گردنش برداشت، به راننده نگاه کرد و گفت: «چی بود؟ برو چک کن!» راننده بیرون رفت؛ من ماندم و ماهدخت! گفتم: «اگه قراره اینجا بمیرم، پس لطفاً حدّاقل به بعضی سؤالاتم جواب بده!» گفت: «این راه ادامه پیدا می‌کنه، چه من و تو باشیم و چه نباشیم. مهم‌ترین مأموریّت و مسئله سازمان، ژن مسلمان‌زاده‌ها و جنبش زنان هست، همه جنگ‌های پست مدرن یا برای نابودی این دوتاست یا برای مدیریّتش! ما اومدیم مدیریّتش کنیم، اومدیم که با تولید منابع و دانشگاه‌های مختلف...» یک صدایی آمد... «دانشگاه.های مختلف و آموزش و رصد و...» باز هم صدا آمد، این بار کمی بلندتر... ماهدخت صحبتش را قطع کرد و به‌طرف پنجره رفت. من هم به‌طرف پنجره رفتم. هر دو نفرمان دیدیم که یک نفر روی زمین افتاده است. معلوم نبود چه کسـی است، فقط می‌دیدم که پاهایش می‌لرزد. پشت ماشین بود، اصلاً مشخّص نبود چه خبر است. همان چند ثانیه لرزید و بعدش هم لرزشش تمام شد! صدای خور‌خور نفس خشمگین ماهدخت را می‌شنیدم. دستش را به‌طرف اسلحه کمری‌اش برد و رو‌به‌روی من گرفت. گفت: «تو طعمه بودی؟ از کی تا الان دنبالت بودن؟!» نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، حسابی گیج شده بودم. برگشتیم و باز از پنجره به حیاط نگاه کردیم. دیدیم یک‌مرتبه یک نفر بلند شد. معلوم بود که نشسته بوده روی سینه آن فردی که خوابیده بود! دیدیم راننده نیست. ماهدخت بیش‌تر وحشت کرد، من هم بدتر گیج شدم. واقعاً نمی‌دانستم چه خبر است. دیدیم بلند شد، صورتش را برگرداند و به‌طرف ما نگاه کرد. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. غیرممکن است، هیچ‌وقت یادم نمی‌رود! با همان کارد بزرگ نظامی که داشت، خون از تمام آن کارد می‌چکید. کارد را روی سقف ماشین گذاشت، دقیقاً مثل دفعه‌ای که کاردش را وسط دستم گذاشته بود و از من بازجویی می‌کرد. همان مأمور ایرانی بود... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و هشتم» 🔺کارد بزرگش را برداشت! آن مأمور ایرانی همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت. چشم از ما برنمی‌داشت، به‌طرف در هال آمد. دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت به پنجره کرد و خیلی آرام باز شروع به قدم زدن کرد. تفنگش را هم پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود و قدم می‌زد. من واقعاً گیج شده بودم. نمی‌دانستم چه خبر است. چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلاً چرا مرا به‌عنوان گروگان نگرفت؟ چرا این‌قدر آرام و حرص‌دربیار و لعنتی هست؟! تا اینکه دیدم دستگیره در پایین آمد و آن مأمور ایرانی خیلی با احتیاط وارد شد. نگاهی به همه‌جای خانه کرد. او هم آدم حرص‌دربیارتری بود! بدون اینکه مثل داخل فیلم‌ها شروع به فحّاشی کند و به‌طرف هم حمله کنند، یک نفس عمیق کشید و سه چهار تا دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد! فقط باید وسط یک ایرانی و یک نمی‌دانم چه ... چه بگویم؟ حالا می‌گویم یک اسرائیلی باشید تا بدانید آن لحظه چه کشیدم! دوست نداشتم آن صحنه را از دست بدهم. آن صحنه، هیجان، ترس، لذّت و وحشتش به اندازه همه رقابت‌هایی بود که در دنیا بین ایرانی‌ها و اسرائیلی‌ها باید رخ می‌داد و رخ نداد! وسط رخ‌به‌رخ شدن دو تا ببر خشـمگین بودم و نمی‌دانستم چه‌کار کنم. خیلی دلم می‌خواست فرار کنم، ولی یک حسـّی به من می‌گفت بمان! دیگر از این صحنه‌ها هیچ‌وقت گیرت نمی‌آید، دیگر هیچ‌وقت دعوای تن‌به‌تن یک ایرانی و اسرائیلی را نمی‌بینی. تصمیم گرفتم بمانم، امّا از ترس و وحشت به دیوار چسبیده بودم و به آن دو نفر نگاه می‌کردم. ماهدخت برگشت و به آن مرد ایرانی نگاه کرد. او هم کارهای تمیز کردن کاردش تمام شده بود و داشت برقش می‌انداخت! کارش تمام شد، کارد را پشت کمرش گذاشت و به ماهدخت زل زد. ماهدخت اوّلین کسی بود که حرف زد. گفت: «چرا اونو کُشتی؟ اون فقط یه راننده بود؟» آن مرد ایرانی گفت: «راننده‌های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره‌ای اپل متصّل به کانال‌های سازمانتون تردّد می‌کنن؟!» ماهدخت چند لحظه ساکت شد. بعد گفت: «چیه حالا؟ چیکارم داری؟» آن مرد ایرانی با تعجّب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سؤالیه که می‌پرسی؟ از اینکه این دختره رو گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت! گفتم چقدر استوار و عاقله که نمی‌خواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده، بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه! امّا الان با این سؤالت پاک ناامیدم کردی!» ماهدخت گفت: «می‌خوای باهام بجنگی؟!» آن ایرانی گفت: «تا الان باهات بازی می‌کردم، امّا الان آره! وقتی داشتیم با حیفا می‌جنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون رو یاد گرفتم. ما از حیفا حدّاقل یه ماه عقب‌تر بودیم به‌خاطر همین فقط به جنازه نابودشده اون رسیدیم، امّا از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیّت حرفه‌ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!» ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!» آن مرد ایرانی گفت: «از آخرین باری که تو تل‌آویو پیتزا خوردین!» ماهدخت گفت: «راستی تو رو کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانواده‌ش و اسناد و مدارک منزلش رو بسوزونم! چرا نمردی؟» ایرانیه گفت: «قصّه‌اش مفصّله. ترجیح می‌دم وقتمو واسه قطعه‌قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اون‌جا نبود، گرای اشتباه بهت دادن؛ ینی باید اشتباه می‌کردی تا بتونم پازل امروز رو بچینم.» وقتی اسم قطعه‌قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و به زمین افتادم. چشمانم داشت سیاهی می‌رفت، امّا آن‌ها اصلاً به من نگاه نکردند؛ چون اگر یک لحظه چشم از هم برمی‌داشتند، یکی یک بلایی سر دیگری می‌آورد. ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمی‌دونیم! بالاخره من یکی رو می‌کشم، الان به فرض محال تو هم منو می‌کشی، یکی دیگه هم پیدا می‌شه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بی‌خطا هستی، چه بسا همین حالا هم داری اشتباه می‌کنی.» ادامه👇
آقاهه چند لحظه ساکت شد. دستش را به سمت کمرش برد و کاردش را بیرون آورد. می‌خواست یک چیزی بگوید که ناگهان متوجّه شد دستگاه کوچکی که در گوشش بود، چیزی بهش گفت که سبب شد آن مرد ایرانی بگوید: «نشنیدم! چی گفتی؟» دیدم یک‌مرتبه اعصاب آقاهه به هم ریخت، امّا خودش را کنترل کرد و با لحن آرامی به آن طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمی‌رسم بیام.» هنوز حرفش تمام نشده بود که همه‌چیز به هم ریخت. ماهدخت اسلحه‌اش را در یک چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و جلوی آن مرد ایرانی گرفت. دقیقاً؛ یعنی دقیقاً لحظه‌ای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا رو‌به‌روی آن مرد ایرانی گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد. من تا چشمم را می‌خواستم تکان بدهم و به آن ایرانی نگاه کنم؛ یعنی ظرف همان سه ثانیه، آن ایرانی خودش را روی زمین پرت کرد. ماهدخت با آن شتابی که آن کار را کرد، فقط فرصت شلّیک داشت. همین کار را کرد، امّا غافل از اینکه اصلاً هدفی جلوی چشمش نبود و آن مرد ایرانی محو شده بود و تیر، زوزه‌کشان به پنجره خورد و همۀ شیشه‌هایش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد. من حتّی فیلم‌های این‌جوری را هم خیلی نمی‌دیدم و چندان به دلم نمی‌نشست، امّا از سرعت عمل آن ایرانی به وجد آمده بودم! به‌خاطر صدای بدی که شلّیک ماهدخت داد و شیشه‌هایی که شکست، دستم را روی گوش‌هایم گرفته بودم و چشمم را هم می‌خواستم ببندم که دیگر نبستم. اصلاً تصوّرش هم کلّی انرژی را از آدم می‌گیرد، چه برسد به اینکه ناگهان بشنوی که ماهدخت یک جیغ کوچک هم بزند، سرت را برگردانی و ببینی که آن ایرانی، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاب کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پایش گیر کرده است! من فقط دیدم خون همه‌جا پاشید، حتّی یک‌کم هم جلوی من ریخت که باعث شد چشمم سیاهی برود و احساس کنم می‌خواهم غش کنم. ماهدخت به زمین خورد، امّا تفنگش از دستش نیفتاد. به‌محض این‌که به زمین خورد و خونی‌و‌مونی افتاده بود و غلت می‌زد، یک نگاه کرد به جایی که آن ایرانی افتاده بود، امّا اثری از او ندید. آن ایرانی کاردش را پرتاب کرده بود و نمی‌دانم دیگر چطوری و کی باز هم محو شد. ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله می‌کرد، به جاهایی که فکر می‌کرد الان آن ایرانی پیدایش می‌شود تیرهای کور شلّیک می‌کرد، تیرش تمام شد و دیگر تفنگش شلّیک نکرد. من دیگر داشت چشمانم بسته می‌شد، به پلکم التماس می‌کردم که باز بمان و تماشا کن، باز بمان لعنتی! شما تصوّر کنید یک شکارچی دارد به شکارش نزدیک می‌شود که هنوز زنده است؛ خب دیگر اسمش را شکارچی نمی‌شد گذاشت! باید به او گفت: «اجل... عزرائیل... مرگ مجسّم!» قدم‌قدم به‌طرف ماهدخت آمد. وای به جای ماهدخت، من داشتم می‌مردم و سکته قبل‌از مرگ می‌کردم. ماهدخت فقط خودش را روی زمین می‌کشید و جملاتی را به زبان نحس عبری می‌گفت! آن آقاهه که دنبالش قدم‌قدم می‌رفت که کارش را تمام کند، با همان لحن آرام و مطمئنّش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگه‌ای نمی‌تونه نجاتت بده! وایسا... وایسا دختر! تا کی می‌خوای منو بکشونی این‌ور و اون‌ور؟ بذار راحتت کنم!» ماهدخت که پای نیمه قطع شده‌اش را با یک عالمه خون با خودش روی زمین می‌کشید و می‌خواست مثلاً از اجلش فرار کند، دیگر به نفس نفس افتاده بود و ضجّه می‌زد. دلم یک جورهایی برایش سوخت، خیلی بیچاره و بی‌پناه به نظر می‌رسید! تا اینکه به دیوار رسید. آن آقاهه دستش روی گوشش بود و به آن طرف خط می‌گفت: «تمومه دیگه، بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمی‌کشه. شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین.» بالای سرش رسید. پای راستش را روی تکّه دوّم پای ماهدخت گذاشت که داشت قطع می‌شد! ماهدخت چنان داد و ناله‌ای زد که داشتم می‌مردم. آن آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد. نگاهی به‌طرف من کرد و گفت: «لطفاً اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر می‌شه‌ها!» من حتّی جان نداشتم یک طرف دیگر را نگاه کنم. سرم همین‌طور به‌طرف آن آقاهه و ماهدخت افتاده و با چشمان باز خشکم زده بود. کاردش را به شلوار ماهدخت کشید تا کمی تمیز بشود! چقدر هم در آن شرایط، فکر تمیزی و این حرف‌ها بود. بالای سر ماهدخت رفت. همان لحظه یک کاغذ از جیبش بیرون آورد و به دیوار چسباند. یک چیزی شبیه لیست بود. بعد هم دو تا کیسه زباله بیرون آورد، باز کرد و به سمت راستش گذاشت. نمی‌دانستم می‌خواهد چه‌کار کند، فقط شنیدم که گفت: «خب میتار خانوم! بذار ببینم از کجا باید شروع کنم؟ آهان، اینجا خوبه!» نمی‌دیدم، امّا فکر کنم گودی زیر گردنش بود. با آن کارد گنده‌اش... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
امشب قسمت آخر تقدیم می‌شود. 👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و نهم» 🔺حالت را خوب می‌کند! داشت صدایم می‌زد؛ «سمن خانوم! سمن خانوم! حالتون خوبه؟ می‌تونین از جاتون بلند بشین؟» به زور چشمانم را باز کردم، دیدم همان آقاهه‌ست. اوّلش چون چشمم درست نمی‌دید... به‌صورت شبح می‌دیدم، امّا یواش‌یواش بهتر شد، کامل‌تر و واضح‌تر او را دیدم. آمدم تکان بخورم، امّا اصلاً حال نداشتم، دست و پاهایم توان نداشت. تا خواستم نگاهی به اطرافم بیندازم، آن آقاهه گفت: «لطفاً کلّاً به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین، یا علی!» به زور از سر جایم بلند شدم. آن آقاهه جلو افتاد و من هم پشت‌سرش. خیلی دلم می‌خواست یک بار برگردم، پشت‌سرم را نگاه کنم و برای آخرین بار، ماهدخت را ببینم، امّا ترسیدم؛ دلم نمی‌خواست دوباره غش کنم. من حتّی تحمّل دیدن گوسفند مُرده را ندارم چه برسد به ماهدخت! همین‌طوری که پشت‌سر آن آقاهه می‌رفتم، دیدم دو تا پلاستیک با او هست و دارد با خودش می‌برد. من فکر کردم داخل آن کیسه‌ها سر بریده شده ماهدخت هست، امّا دیدم صدای تق‌و‌توق می‌آید! فقط نگاهش می‌کردم. می‌دیدم که از او یک ردّ خون هم روی زمین گذاشته شده است و دارد می‌رود. من سوار ماشین شدم. آقاهه اوّل کوچه و خارج از منزل را چک کرد، بعد آمد سوار ماشین شد، روشن کرد و رفتیم. زبانم قفل شده بود. در ماشینی که راننده‌اش آن آقاهه باشد، پر از امنیّت و آرامشی...، امّا نه وقتی که بهترین روزهای جوانی و عمرت تباه شده باشد و همه‌چیز را از دست داده و یک آدم دیگر شده باشی. همین‌طور که سرم را به پنجره ماشین چسبانده بودم، تمام زورم را در زبان و دهانم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟» آقاهه همین‌جور که داشت رانندگی می‌کرد، یک نفس عمیق کشید و گفت: «یه جاسوس به اسم میتار! خواهر ناتنی جاسوسی به نام حیفا، امّا زیباتر و باهوش‌تر از حیفا. با سابقه بیش از 13 سال حضور تو افغانستان. باور می‌کنین اگه بگم حتّی دو سه تا بچّه هم داشته و از بچّه‌هاش خبری در دست نیست؟!» به تعجّبم داشت افزوده می‌شد، نمی‌دانستم چه بگویم. ادامه داد: «اون تا حدود یه سال پیش، تعداد زیادی از شخصیّت‌های اثرگذار افغانستان و پاکستان رو به قتل رسوند. بعضیاش رو مستقیم و بعضیای دیگه هم با واسطه و تیمی که تشکیل داده بود. تا اینکه بچّه‌ها تونستن طیّ یه عملیّات یک‌ساله، تیمش رو شناسایی و منهدم کنن! از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید. از یه طرف دیگه، می‌دونستیم که دو بار جرّاحی پلاستیک کرده و احتمال اینکه برای بار سوّم هم جرّاحی کنه و با یه چهره جدید برگرده و بازم جنایت کنه، وجود داشت. به‌خاطر همین، تنها سر نخ ما چند تا تارِ مو و خرت و پرتای دیگه بود که بچّه‌های ژنتیک رو اون کار کردن! و چندتاش هم شما توسّط اون نفوذی ما تو اون جزیره دیدین و ... تا اینکه... نفوذی ما در موساد خبر داد که میتار وارد فاز جدیدی از مأموریّتش شده و... تا اینکه خورد به داستان شما و جنایات یهود علیه دست‌نخورده‌ترین ژن‌های عالم اسلام؛ ینی ملّت افغانستان!» لب‌هایم را دوباره به زور تکان دادم و با یک عالمه بغض و حسرت گفتم: «چرا من؟!» گفت: «والّا چراش رو که چی بگم؟خیلی احتمالات مطرحه. هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست، امّا اون چیزی که خودمم حدس می‌زنم، موقعیّت خانواده‌ت باشه! موقعیّت داداشات و شخصیّت پرنفوذ پدرت! بذار این‌طوری بگم: خب اون چیزی که همه از پدرت می‌دونن با اون چیزی که واقعاً هست یه‌کم متفاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچّه‌ها هست. اینو وقتی اسرائیل فهمید، داداشات دونه‌دونه توسّط یه مشت خائن لو رفتن و موقعیّت ارشدیّت اطّلاعاتیشون هم به خطر افتاد و ترور شدن. حتّی اون یکی داداشت که هنوز نیومده و قبلاً گفتن که در دست داعشه، متأسّفانه کلّاً مفقود شدن و هیچ خبر و اطّلاعی ازشون در دست نیست، حتّی اسمشون تو لیست تبادلات اُسرا و کشته شده‌ها هم نیست. خب فقط مونده بود که داداش آخریتون هم ترور بشه، پدرتون هم شهید بشن و کلّاً خونواده شما از هم بپاشه! به‌خاطر همین، رو شما سرمایه‌گذاری کردن! ما دیر فهمیدیم. دقیقاً از وقتی کارمون شکل گرفت که شما از تل‌آویو با پدرتون تماس گرفتین و بعدش هم بابات به ما گفت و بچّه‌ها شروع کردن روی پرونده شما تخصّصـی کار کردن. ادامه👇
اینکه پرسیدین «چرا من؟»، جوابش با این مطالبی که گفتم ساده‌ست. البتّه اینو هم باید اضافه کنم که اونا همراه با پروژه شما و نفوذ به خونه بابات و سوء‌استفاده از موقعیّت حاج‌آقا و کلّی چیزهای دیگه، مسئله کنترل و مدیریّت دارو و غذا توسّط مطالعات ژنتیکی روی زنان و نسل مسلمان‌زاده‌های افغانستان رو هم کار می‌کردن. به‌خاطر همین، پروژه خیلی سنگین و پیچیده‌ای رو طرّاحی کرده بودن که اهداف مختلفی رو همزمان دنبال می‌کرد، امّا از این نکته غافل بودن که معمولاً چاله‌ها و حفره‌های اطّلاعاتی، تو پروژه‌های پیچیده‌تر، عمیق‌تره و کشفش هم شاید سخت‌تر باشه، امّا اگه کشف بشه، ضربه سنگینی به نظام اطّلاعاتی حریف وارد می‌شه.» این‌قدر سربسته و کلّی حرف می‌زد که جوابگوی دل پر درد و جوانی از دست رفته من نبود! نمی‌دانستم چه بگویم. فقط پرسیدم: «دیگه همه‌چی تموم شد؟» آقاهه جواب داد: «میتار و مأمور پوشیش همینایی بودن که دیدین! امّا با توجّه به موقعیّت شما تو دانشگاه تازه تأسیستون و مسائلی که دشمن زخم‌خورده از الان به بعد طرّاحی می‌کنه و دنبال عملیّاتش هست، بهتره بگیم همه‌چی تازه شروع شد! لطفاً خودتون رو محکم و استوار بگیرین. طبق تحقیقاتی که من انجام دادم، جوّ دانشگاهتون منفیه، امّا فعلاً خطر جانی برای شما تو اون‌جا منتفیه. یه پیشنهاد دارم براتون! برای اینکه یه‌کم بهتر بشین و بتونین راه زندگیتونو با چشم و گوش بازتری ادامه بدین نیاز به یه رفرش روحی و آموزش خاص دارین...» یک‌کم خودم را جمع‌و‌جور کردم و گفتم: «چه پیشنهادی؟!» آقاهه نفس عمیقی کشید، لبخند خاصّی زد و گفت: «یه سفر به کربلا برین، به امام حسین پناهنده بشین! برین یه مدّت اون‌جا بمونین. یه خانمی هست... لا‌اله‌الّا‌الله، معرکه‌ست... اگه اون مادره، پس بقیّه چی هستن؟ اگه اون رزمنده‌ست، بقیّه سوءتفاهمن... حالتو فقط اون بلده که خوب کنه... یا از نجف میاد و یکی دو ماه پیش شما می‌مونه یا دخترش رو می‌فرسته... هر کدومشون باشن، حال خوب‌کن دل امثال شما هستن! بانو حنّانه... بانو رباب...» رمان پایان و العاقبه للمتقین @Mohamadrezahadadpour
خدا را شکر از شما بابت حمایت و توجهتون ممنونم منتطر پیام‌های قشنگ و سازنده شما درخصوص داستان هستم.
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
🔹در کل سبک داستان واقعا برام اعجاب آور بود ، از زندان های مختلف ، شکنجه های موساد و ساواک شنیده بودم ، اما زنده به گور کردن و سوپ جنین 🤢🤢 اصلا نشنیده بودم ، جز اون داستانی که شهید سردار دلها حاج قاسم در سخنرانی شون بیان کردن که اون رو اولین بار می‌شنیدم حتی شنیده بودم در کشورهای شرقی سوپ یا غذای جنین سرو میشه یا تو نوشابه های کوکا پودر جنین میریزن و از این حرفا ولی بیان این موضوع تو این داستان و اجبار اون و توطئه های پس پرده و غیره خیلی عجیب بود و بقیه داستان اطلاعات موساد اطلاعات ایران و همه قدرت و همه جاهای داستان بسیار عالی و پر مفهوم بود 🔹داستان خیلی بار اطلاعاتی بالایی داشت و پر محتوا بود خیلی دلم میخواد ادامه داستان رو هم بدونم کاش ادامش رو هم بنویسین ... 🔹سلام و خداقوت مستند داستانی "نه" محشرِ به تمام معناست من با اینک بار سوم بود میخوندم بازم استرس و تپش قلب میگرفتم انقد عالیِ که حاضرم بازم این کتاب و بخونم اجرتون با اباعبدالله ان شالله آماده میشیم برا "یکی مثل همه۳" 🔹سلام الان قسمت آخر رو خوندم خیلی عجیب و وحشتناک بود بعد از خوندن بعضی قسمتها استراحت یه هفته ای به خودم میدادم اما اینقدر برام جالب بود که این اتفاقات واقعیت دشمنان ما هستند که نمیتونستم داستان رو رها کنم انتهای داستان با دیدن کلمه بانو حنانه و بانو رباب چند دقیقه ای دلم رفت پیش شون خیلی دوست دارم بیشتر با این دو بانو آشنا بشم برای اطلاعات و توضیحات کاملی که نیاز ذهن منِ خواننده بود و وسط داستان فرمودید ممنون 🔹سلام حاجی خدا قوت با اینکه داستان نه رو دو بار دیگه خونده بودم اما با مطالعه ی مجددش نکته های جدیدی برام مشخص میشد.خدا به قلمتون برکت و به دلتون نور رحمت عطا کنه و باز هم برای ما از این نمونه داستانها بنویسید.ضمنا یه پیشنهاد با توجه به نزدیک شدن به آغاز سال جدید یه تخفیف خوب به عنوان عیدی روی کتابهاتون بزارید مخصوصا برای کسانی که میخوان تمامی آثار رو در غالب یک پک خریداری کنن.زمان تعطیلات نوروز و همزمانی با ماه مبارک رمضان بهترین موقعیت برای مطالعه ی دسته جمعی خانواده ها هست.موفق باشید یا علی مدد 🔹سلام آقای حداد پور ،باخوندن این رمان،تازه فهمیدم که چقدر اسراییل و یهود خبیث تر از اونی هستن که ما میدونیم،ای کاش تمام جوونا این رمان رو میخوندن تا متوجه عمق رذالت و دشمنیشون با مسلمانان و چه عرض کنم با انسانیت میشدن ،وباعث شد ازته دل دعای فرج بخونم و واقعآ ازخدا بخوام ظهور امام زمان رو برسونه،تاقبل این دعا برای ظهور درمن اینقدر جدی نبود انگار ،وچقدر عزیزانی خالصانه دارن زحمت میکشند که دست این خونخواران به ما نرسه ووتعدادی از ما خیلی خودشون رو عقل کل می‌دونن،میگن بابا بسه دیگه چند سال گفتین مرگ بر اسراییل وآمریکا،چی شد،هرکی کار خودشو بکنه،،وازخداوند سلامتی و موفقیت همه سربازان گمنام رو میخوام .تشکر فراوان ازشما
🔹راستش من از وقتی رمان ۲ را در کانال گذاشتید عضو کانالتون شدم و داستان‌های ۲، ، مثل همه روخوندم. چیزی که در همشون مشترکه و خیلی دوست داشتم اطلاعاتی بود که پس زمینه این داستانها به دستم رسید. شما خیلی خوب اطلاعات زیادومفیدی رو در قالب داستان گنجوندید، که دیدم نسبت به خیییلیی از مسائل عوض شده و خیلی ازاین بابت خوشحالم. خدابهتون خیر کثیربده وعاقبت بخیر بشید. مثلاً در مورد خواهر و برادرهای افغانی من هیچ اطلاعی نداشتم و در داستان به خوبی کلی اطلاعات به دست آوردم. درداستان ۲ هم اطلاعاتی راجع به شیعه ی انگلیسی،عرفانهای نوظهور و... داستان مثل همه که دیگه پربود از اطلاعات مفید وعمیق زندگی خیلی روم اثر گذاشته ،حالم دگرگون شده😭😭😭 و خیلی فکرم رو مشغول کرده،خواب روازم گرفته مخصوصا مثل همه ۲...یه روزه نشستم خوندمش وکلیییی حرف داشت واسه م سوالی ذهنم رومشغول کرده: چطور میشه مثل آقاداوود این همه صبر داشت وموقع مشکلات ولو نشد وزانوی غم بغل نگرفت. درست تفکر کنه ،بموقع تصمیمات درست بگیره ،بابچه های خواهرش حتی درموقع ناراحتی بدون کمترین عصبانیتی رفتار می کنه .این همه قدرت ازکجامیاد؟ خودم میذاشتم جای داوود وهمون اول افسرده میشدم بااین همه سختی زندگی! منم توبچگیم سختی کشیدم،اما یاد نگرفتم صبروتفکر درست رو!!!! 🔹داوود خیلی حرص در آوره یعنی چی نتونسته بره یه ساعت با الهام حرف بزنه. خوابش میاد نت خاموش میکنه😳😏 🔹سلام حاج آقا حلول ماه رمضان برشما مبارک نماز و روزتون قبول همون لحظات اول که نیره خانم صحبت میکرد همه ی یکی مثل همه ۲ تو ذهنم اومد مخصوصا وقتی هاجر صحبت کرد خیلی ناخودآگاه گریه کردم😭تمام سختی هاش غصه هاش مخصوصا لحضات غسالخونه و روضه امام حسین و ترکیدن بغض هاجر از جلوی چشمم رد شد 😭😭😭 اینم از حسن زیبای قلم شماست 🔹معمم شدن داوود نیمه شعبون ایشالا عروسیش نیمه رمضون😁 🔹سلام علیکم و رحمه الله و برکاته ماه میهمانی الله بر شما مبارک جناب حدادپور بنده کمترین ان شاء الله در ماه مبارک در عتبات مشرف هستم و ان شاء الله داستان یکی مثل همه ۳ رو از اونجا میخونم. ویژه دعاگوی شما هستم یاعلی 🔹میگن اخوندا دخترای خوشکل میگیرن بفرما اینم از داوود 😂😂😂 🔹سلام طاعات عباداتتون مورد قبول حق قسمت اول عالی بود و اینکه هیچ یک از رمان هاتون خالی از مسائل روز نیست حال ادمو خوب میکنه خداقوت بهتون🌼 میدونم با یه قسمت اصلا نمیشه در این مورد نظر داد و واقعا گفتنش احمقانه‌اس ولی خب بوی شهادت میشنوم:) 🔹سلام طاعاتتون قبول . ممنون که داستان جدید رو شروع کردید .بنظرم از همین قسمت اول ترس به جونمون انداختین .یه عروس و داماد دوست داشتنی و چند تا جوون نااهل عشق مهاجرت . حالا همه داستانو با استرس میخونیم . حداقل دو سه شب از خواستگاری و عروسی میگفتین بعدا پای خطر رو وسط میکشیدین . 🔹سلام حاج آقا ارادت. حلول ماه مبارک بر شما خانواده محترم و خانواده بزرگ دلنوشته ها مبارک... طاعاتتون قبول‌. خدا ان شالله دل خوشی های زندگی تون رو حفظ کنه. فقط یه چیزی و بگم برم. اگه می خواین آقا داوود رو به دست اون سه تا شر لت و پار کنید نوش جونش اما اگه می خواین با ‌‌‌.... لا اله الا الله آسیب دیدن الهام خانم توسط اون سه تا داوود رو از هستی ساقط کنید خواهشا نکنید. سخته کس دیگری هم شبیه روضه حضرت مادر رو زندگی کنه... 🔹سلام شبتون بخیر طاعات قبول داستان رو دوسش دارم حس خوب داره😍 🔹سلام شب بخیر موسیقی متن یکی مثل همه ۳ خیلی دلنشین و خوبه موسیقی متن های داستان های قبلی رو دوست نداشتم چون همیشه نیمه شب ها داستانون رو میخونم و موسیقی های قبلی دلهره آور و شلوغ و پر سر و صدا بود و آزارم میداد ولی این بار قشنگه و ملایم آرامش بخش عاشق داستانها و موسیقی رمانتیک و احساسی هستم این بار همه چیز بر وفق مراد منه👌👌 🔹سلام خداقوت بهتون آقای حدادپور واقعا خدا خیرتون بده بابت این رمانایی که منتشر میکنید شما نمیدونید چه تاثیراتی گذاشتید اما اون دنیا و حتی این دنیا اثرش تو زندگیتون معلوم میشه شخصیت داوود رو جوری غیرقابل پیش بینی و دقیق مینویسید که آدم از لحظه لحظه اش میتونه یاد بگیره اسم کتابایی که تو داستان میارید رو معمولا یادداشت میکنم تا ان شاالله بخونم و نوع دیدگاه و رفتار و ادب و شخصیت و دانایی و ... داوود منو یاد آدمای بزرگ میندازه ،نه یک طلبه معمولی امیدوارم بتونم اینقدر اهل عمل و مطالعه و درعین حال بدون توقع باشم از همین اول کار خسته نباشید میگم بهتون 🔹رمان رو خط اولش و شروع کردم به خوندن یاد تموم خاطره های داشته و نداشته افتادم هنوز هیچی نشده حسرت ها حمله کردن با اینکه قلم تون و دوست دارم و رمان یکی مثل همه ۱ و ۲ خوندم ولی ترجیح میدم ادامه شو نخونم چون رمان تموم میشه و میره ما می مونیم و ی دنیا خاطره ای ک یادمون اومده
در جریان سفر به افغانستان، وارد مناطق شیعه‌نشینی شدیم که طی دوسال اخیر، موسسه ای از طرف انگلستان در آنجا باز شده که حول سه برنامه میچرخند: آموزش زبان انگلیسی،کامپیوتر و برگزاری سمینارهای روانشناسی و مشاوره مخصوص خانم‌ها که تهش میشد محتوای ضدارزشی فرومایگانِ مستند داستانی https://virasty.com/Jahromi/1713034212472458691
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_10538360175.apk
26.41M
⛔️توجه لطفا⛔️ به مناسبت روز معلم و نزدیک شدن به ایام نمایشگاه کتاب تهران، نشر حداد در نظر دارد که از امشب با تخفیفی بیش از ایام نمایشگاه، اقدام به ارائه کتاب به شما کتابدوستان نماید. ‌ ضمنا کتاب و کتاب و کتاب به احتمال قوی به بخش مجازی نمایشگاه کتاب نمی‌رسد. لذا از این فرصت استفاده کنید و از اپلیکیشن آثار با تخفیف ۲۰ درصد سفارش بدهید. مهلت استفاده: ۱۵ اردیبهشت 👈 کد تخفیف 20 درصدی: moallem1403 🔻 توجه داشته باشید که این کد فقط در اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی فعال است و در سایت فعال نمی‌باشد. ضمنا کلیه سفارشات از اواسط هفته آینده ارسال می‌گردد.
برای مردم برای کشور برای سُفره های خالی و برای حال بهتر برای اون شبی که بنزین... برای نیامدنِ کسی که شنبه فهمید برای خنده های روی اعصابِ برای نیامدن یکی بدتر ... برای ندیدنِ صف‌های مرغ و ... برای ندیدنِ صف برنج و شکر ... برای ندیدن روزایی که روغن ... نداشتیم و برای نخریدن به قیمتِ فزون تر... برای اونایی که سرمایه‌هاشون با گرونیِ بورس و دلار و ارز سوخت... فی‌المثل با دلار سه تومن اومدن و دادن با دلار سی تومن گرون‌تر... برای ۸۰۰ تا کشته کرونا برای تعطیلی مدارس و جاده ها یادته که نفت ما اینقدر نخریدن که رسید فروش ما به روزی ۲۰۰ هزار تا برای دختر بیکار وزیر روحانی!! یادته نساختن مسکنِ آخوندی برای بیکاری هفت تپه و ارج و هپکو یادته مدیریت سیل از اتاقِ روحانی؟!! یادته ظریفی که گفته بود بلده زبان دنیا از خودش قشنگ‌تر یادته که فرداش تو مونیخ... مونده بود بدون سوختِ برگشت؟!!! برای اونایی که هشت سال از جوانیشون حتی آب و نونشون گره زدند به برجام برای قیمتای نجومی که هر روز و ساعت می‌ریخت از من و تو برگات و برگام یادته که ۶۰ تُن طلا تو دو سال حیف و میل و خورده شد و یه آبم روش یادته قطعی مکرر آب اهواز و ... یادته این چیزا یا میگی یادم تو را فرامووووووش؟! برای مردم و برای کشور برای خودرو برای صنعت برای موشک برای عزت خاک و جان و مال و زندگیمون با رأی ندادن به و به خونه فرستادن ظریف و آخوندی میگم یه بزرررررگ به ادامه راه ✍ نویسنده: 🇮🇷 رأی ما 🇮🇷 کانال @Mohamadrezahadadpour