eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
671 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد: حتی از این بالاتر میخوام بگم ... الان ابتکار عمل دست ماست. هم به ارتباط سعودی و اسراییل در استفاده و تامین محلول ها رسیدیم و میتونیم بزنیم نابودشون کنیم. هم سیستم ما و حزب الله پالایش شد که این خودش یک دنیا ارزش داره. هم خطر بسیار بزرگ از بیخ گوش و گلوی صنعت موشکیمون گذشت. هم به بزرگترین لابی سلاح در دنیا و منطقه که توسط خودِ اسراییل مدیریت میشه و بازار سیاه راه انداخته پی بردیم و هم خوراکِ ده سالِ ده تا شبکه جهانی که بخوان بیست و چهار ساعت شبانه روز سند برای افشاگری داشته باشند تو دست و بالمون داریم. ولی ... همه حساس شدن ببینن محمد چی میخواد بگه؟ محمد نفسی عمیق اما از بغض و ناراحتی کشید و گفت: ولی دیگه مسعود را نداریم. این همه چیز با ارزش را بدون مسعود داریم. مسعود را دادیم که این همه چیز داشته باشیم. ناشکر نیستیم اما ... مسعود... 🔺 بیمارستان لبافی نژاد محمد و خانمش و پسرش و مادرخانمش پشت درِ اتاقی بودند که دخترشون اونجا خوابیده بود و اون لحظه دکتر، بالا سرش بود و داشت معاینه اش میکرد. تا اینکه یه لحظه درِ اتاق باز شد و پرستار با لبخند اومد بیرون و به محمد و خانمش گفت: میتونید دخترتون رو ببینید! هر چهارنفرشون به محض شنیدن این حرف از پرستار، به طرف در رفتن و پرستار هم دید که بندگان خدا شوق دیدن دخملشون دارن، کنار رفت و چهار نفرشون رفتند داخل. تا داخل شدند، چشمای نازِ دخترشون باز بود و تا اون چهار نفرو دید، لبخندِ لوسانه دخترانه ای زد و سلام کرد. محمد و خانمش دخترشان را در کسری از ثانیه خوردند از بس بوسش کردن و ناز و نوازشش کردند. یه کم از لحاظ گویایی هنوز رو فرم نیومده بود و باید زمان میگذشت تا سر حال بشه. اما همین که چشم باز کرده بود و ارتباط میگرفت و میتوانست تا چند روز دیگر، در خانه مثل گذشته لوس حرف بزند و پزهای خاص دخترانه بدهد و حتی گاهی چُغُلی داداشش را بکند، دنیا دنیا ارزش داشت. تا چشمش به برادرش خورد و سلام و حال و احوال کودکانه کردند فورا چشمش به پیراهن داداشش خورد و گفت:مگه مامان نگفته بود اینو نپوش تا عقد خاله سوسن؟ چرا پوشیدی؟ خوبه حالا منم لباس عروسمو بپوشم و نذارم برای عقد خاله سوسن؟ داداشش گفت: حالت خوب نیست دختر ... این که اون نیست ... اون یه پیراهن دیگه است! دختره که تازه موتورش داشت گرم میشد گفت: نخیرم! خودشه. بابا دیگه برات پیراهن نمیخره بدبخت! حالا بذار بیام خونه ... اگه گذاشتم بخره! داداشش هم پوزخندی زد و گفت: حالا تو بیا خونه. شاید اصلا نیومدی. شاید دوباره خوابت بُرد به امید خدا! محمد و خانمش و مادرخانمش که خندشون گرفته بود گفتند: نه ... دلت میاد ... آبجی و داداشی به این مهربونی ... شوخی میکنه ... باشه برای بعد ... بسم الله بگین حالا ... بعدش همدیگه رو بخورین! ایییش. «والعاقبه للمتقین»
درود بر رفقای جان امشب تقدیم شد. امیدوارم از مطالعه این داستان لذت و استفاده برده باشید. از حمایات شما ممنونم 👈 و از اینکه سبک جدید روایت را پسندیدید و پالس های مثبتی در این زمینه فرستادید خیلی به وجد اومدم. لطفاً دوستانتون را دعوت کنید که تشریف بیاورند و در همین کانال و همین جا مطالعه کنند. ضمنا انشاءالله پس از طی کردن مراحل فنی و قانونی، جهت چاپ و تبدیل آن به کتاب اقدام خواهیم نمود. شاد و آرام و امیدوار باشید🌷
رفقا ی چیزی بگم بهتون برنمیخوره؟!
آقا زیتون در رفت اصلا سرِ قرار نرفت حامد در رفت به محض اینکه دیده بود هوا پسه، در رفت کسی هم نمیدونه از کی سرویس موساد روی حامد سوار بوده و جذبش کرده هیثم هم هیچی به هیچی محاکمه شد و اطلاع ندارم که آیا اعدامش کردند یا نه؟ همین چرا بعضیا توقع دارن زیتون و حامد نیست و نابود شده باشن؟ تا اونجایی که اطلاع دارم، اتفاقا الان هردوشون زنده هستن خدا به آبروی حضرت زهرا سلام الله علیها نابودشون کنه ها ولی در رفتن نتونستیم بگیریمشون وگرنه تعارف که نداریم، اگه زده بودیم براتون میگفتم که زدیمشون وقتی در رفتن بگم زدیم؟ حالا ببخشید شما زورمون نرسید نمیتونم که دروغ بگم و از خودم دربیارم که کتابم کلفت تر بشه😂 زنده اند و خدا می‌دونه کدوم گوری هستن حالا شما دعا کنین یه روز بفهمم زدیمشون و بشینم قصه زدنشون براتون بنویسم و خورده خورده منتشر کنم و دِقِتون بدم☺️
علیکم السلام خیر. کسی نگفت اون موقع شهید شده. و حتی کسی نگفت که داستان برگشت به زمان پیش از ضربه خوردن به کمرش. اتفاقا داستان مربوط به پس از ضربه خوردن اون روز بود چون دیگه نمیتونست محافظ باشه، به تیم اقتصادی منتقل شد و آشنایی با زیتون و باقی ماجرا. خدا عاقبتمون بخیر کنه گاهی تا شهادت میریم ولی برمیگردیم و توی تور دشمن گرفتار میشیم
خب طبق روال این پنج شش سال، یه مدت مستند داستانی منتشر نمیکنم تا اگر کسی خواست کانال را ترک کنه، در معذوریت نباشه و بتونه راحت تشریف ببرد. هر چند همیشه قدمتون رو چشمامه💞 البته نمی‌خوام استراحت کنما بلکه می‌خوام و و ؟ همه کاراش تمام بشه و فکرم مشغول این سه تا پروژ نباشه، بعدش دوباره درخدمتم و یه مستند دیگه با هم میزنیم تو رگ💝 ضمنا این سه تا را نمیتونم در کانال منتشر کنم چون تیپش مثل هست و عزیزانی که اردیبهشت را خواندند میدونند که نمیشه مجازی پخشش کرد😉
در کل خدا کنه همین باشه که میگن
بیداری؟
حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر خوابش آشفته است
من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای ! تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد
https://www.instagram.com/p/CIdkwpZhZyJ/?igshid=4bt5r7lugk0m سری سوم عکس های شما عزیزان ماشاالله اینقدر تعدادش زیاده که انتخاب کردنش راحت نیست دستتون طلا🌷💞
📢قابل توجه تهرانی ها📢 آدرس مرکز فروش کتابهای بنده به صورت حضوری در تهران: میدان انقلاب، ابتدای خیابان کارگر جنوبی، تقاطع خیابان شهدای ژاندارمری، پاساژ کوثر، طبقه همکف، واحد ۱۵، کتابفروشی گل پوش ✔️ سایت جهت سفارش و تحویل درب منزل: Www.haddadpour.ir