سلام دوستان
قبول باشه انشاءالله
من اگر میدونستم داستانهای غیرامنیتی (مثل هادیفرز، مممحمد۱و۲، یکیمثلهمه) اینقدر مورد توجه و استقبال شما عزیزان قرار میگیره، تا حالا ده تا رمان غیر امنیتی براتون مینوشتم.☺️
همینم خدا را شکر
اما کاش زودتر فهمیده بودم.
🔹سلام جناب
شبتون بخیر و طاعات و عباداتتون قبول باشه
راستشو بخواید پدربزرگم چندتا از کتابای شما رو مثل حجره پریا، نه ،حیفا ، دفترچه نیمه سوخته،اردیبهشت و کف خیابون رو با کمک اقایون فامیل خریداری کرده بودن و برا هرکی که دوست داشت امانت میدادن برای مطالعه
من عاشققق کتابا بودمو و اینکه روحیه کنجکاوانه ای دارم تا تمومشون نمیکردم ول کن ماجرا نبودم راستشو بخواید ادم خیلییی مذهبی نیستم ولی دارم تمام سعیمو میکنم تا بتونم به دستورات خدا عمل کنم
دل پُری دارم از ادمایی که بقیه رو از دین زده میکنن مثل نرجس خانوم من دوستایی دارم که از نظر حجاب،حجاب کاملی ندارن ولی تمام مراسم های مسجد رو شرکت میکنن و دل کاملا پاکی دارن و عاشق امام ها هستن ولی همین خانم های بظاهر مذهبی باعث دلزدگی همچین افرادی از جمع های ائمه میشن و من معتقدم که پایه دین من (احترام)هستش و با هر فرقه ای باید با احترام برخورد کنیم تا جذب دین بشن نه با برخورد های زننده اون هارو از هر بحثی مربوط به دین فراری بدیم
ببخشید طولانی شد
🔹سلام و رحمت و برکت
ماشاءالله و لا قوةالا بالله بر شما و اثار شما برادر بزرگوارم.
دنیا بدون فرزندی چون شما واقعا حیف بود، خوش به حال و روح پدر و مادر گرامی شما هر عالمی که هستند.
داستان جدید بسیار جذاب و بکر و به روز و همه چیز تمامه... بنده هم گیلانی و طلبه سطح دو حوزه هستم خروجی سال 90 درحال حاضر معلم و مبلغ و شبهای تا سحر بیداریم با داستان شما حال عجیبی داره...
پیامی که در خصوص از پوشک گرفتن بچه جگر گوشه تان خواندم برام دلگرم کننده بود چون ما هم در همین روزها هستیم و محتاج دعای خوبان عالم...
امشب برای اولین بار پیام میفرستم وهدف از پیام دادن بعد از چند سال عضویت در کانال شما فقط تشکر خالصانه از زحماتتان بوده، بدانید که در راه بسیار مستقیمی قرار دارید ان شاءالله برقرار باشید.
ان شاءالله سال 1404سال ظهور اقامون باشه صلوات
🔹سلام حاجی شبتون بخیر،چقد خوبه این رمان،امشب با همسرم نشستیم بیرون خونه جلو باغچه،با چایی نبات و تخمه،داستان رو برا همسرم میخوندم(آخه همیشه میگه تو برام داستان ها رو بخون)
واای خدا میدونه چه دقی کرده از خانم ایزدی،من میخوندم که خانم ایزدی چی گفته، اون میگفت (زهررررررماررررر)🤣
🔹حاجی امثال ذاکری فراونه،،همین الان تو مسجد فعالی که تو شهرمونه و همسرم از فعالان فرهنگی اونجاست،دعوا به شدت بالاست،هییت امنا کاملا خشکه مقدس و میگن نباید جوون ها بیان مسجد جز برای نماز،،،در صورتی جوون های مسجد تونستن با بازی و گردش و هییت هفتگی ،کلی نوجون و بچه رو جذب مسجد کردن،،،،اگه وارد مسجد بشین با تعداد زیادی جوون و نوجون و کودک مواجهه میشید،آدم قلبش شاد میشه،ولی امثال ذاکری ها قفل مسجد رو عوض کردن تا بچها نتونن برن تو پایگاه یا کتابخونه
حاج آقا تو رو خدا ادامه بدین بخدا این داستان ها عین روشنگریه،خدا خیرتون بده🤲🌿
🔹سلام حاجی دهنت سرویس
این دیالوگه...بوش تا اینجا اومد
خاطرات چهارسال پیش منو زنده کرد
و بهمشون زنگ زدم و گفتم.
ممنون بابت وقتی که میزاری که کم نزاری.
متن نوشتنت ی جوریع که بدا به اندازه خودشون و به سبک خودشون بدن
و خوبا هم به اندازه و به خاطر خصوصیات خصشون خوبن.
🔹انصافا این خاطره ات
باعث شد بعد از گذشت هفت روز
از مرگ پدرم
یه مقدار احساس ارامش بکنم.
🔹سلام
ولی اقای حدادپور
شما میگین این رمان جدیدتون امنیتی نیست...
فکر نمیکنما:)
حالا بازم خودتون میدونین
چون از همین الان دارین بازیه دست های پشت پرده برای تولید و فروش یه سری از کتاب های خاص با یه سری عناوین خاص و انتشار تحملیشون به مردم رو نشون میدین
وقتتون بخیر
یاعلی
🔹سلام حاج آقا
نماز و روزه هاتون قبول باشه ان شاء الله
به نظرم این استقبال بیشتر به قدرت و توانایی شما در نگارش داستان و زاویه نگاه و بصیرتتون در انتخاب موضوع برمیگرده
البته که رمان های امنیتیتون با اون تخصص شما در جون به لب کردن مخاطب در لحظات حساس ماجرا یه چیز دیگه اس 👌🏻👌🏻❤️❤️
🔹سلام و خدا قوت به شما
خیلی خوبه که مطالب مربوط به سخنرانی ها رو میارید توی داستان
مثلا سخنرانی داود درباره حضرت خدیجه
شاید اگه به صورت یه متن ساده فرستاده بشه خونده نشه
ولی وقتی میاد تو داستان کامل خونده میشه
و خواننده درباره فضیلت حضرت خدیجه هم چن خطی میخونه
و این عالیه
🔹سلام حاج آقا نماز روزه قبول
سال نو هم مبارک
درباره اینکه گفتید داستانای غیر امنیتی مورد استقبال قرار گرفته خواستم بگم:
البته این استقبال بخاطر قلم شماست که یه حس خودمونی و بی تکلف خاصی درش هست که مخاطباتون معمولا خیلی از این سبک خوششون میاد
حرفا و پند و اندرزهایی که معمولا پای منبرا زده میشه وقتی از زبون شخصیتای داستان شنیده میشه دل نشین تره، اونم برای نسلی که حوصله نصیحت شنیدن نداره.
و الا داستانای اجتماعی از این سبک زیاد نوشته میشه
سلام حاج آقا طاعتتون قبول
حقیقتش با شروع این متن جدید منو یاد پدرم انداختید ، ایشون عالم وارسته ایی هستن که دغدغه طلبه ها رو زیاد داشتن ، از طرف امور مساجد بهش مسجدی نیمه ساخته ایی به اسم صاحب الزمان در شهرک غربو دادند، قرار بود علاوه بر تکمیل مسجد، حوزه علمیه و درمانگاه هم در زمینش احداث کنن با کمک شهرداری، مسجد درحال تکمیل شدن بود که زمزمه هایی در بین صاحب منصبان امور مساجد افتاد که این مسجد بزرگ باید بدست جوانان باشدو .. که پدرم وقتی یک شب برای اقامه ی نماز به مسجد میروند می بینن، طلبه ی جوانی بدون هیچ اطلاع قبلی بعنوان امام جماعت سرجایشان ایستادن و گفتن از امشب من بعنوان امام جماعت این مسجد هستم،
پدرم هم بدون حرفی پشت سر ایشان به نماز می ایستن،
متأسفانه بعداز گذشت ۵ سال حتی آجری به آجرهای مسجد اضافه نشد و مسجد نیمه کاره باهمون چند نفر پیرمرد و پیرزن نماز گزار اداره میشه،
با رفتن پدرم رفتو آمد جوانان به مسجد پایان یافت،
خیلی حالمون تا چند وقت گرفته بود، که پدرم با چنین علمی باید خونه نشین می شد، ولی خدا هیچ موقع باب رحمتشو بر اهلش نمی بنده،
به امید اینکه بینش حقیقی رزق همه طلبه ها بشه.
🔹سلام علیکم طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق.بنده حقیر به دلیل اینکه چن وقتی کف میدون با افراد متفاوت کار کردم چندتا نکته رو بگم.البته نمیدونم شایدم اشتباه باشه.اینرو هم اضافه کنم که بنده طلبه نیستم و موقع کار فرهنگی کم باهاشون درگیر نبودم اما رفقای خوبی هم دارم و دیدم که میون علما چه حسادتی وجود داره متاسفانه، که بعید میدونم به دلیل بالا بودن پایه های علمیشون اصلا این موضوع حل بشه.خب نکات رو عرض کنم : اول اینکه جالبه که همش پیام مخاطبین موافقتون رو میگذارید.دوم اینکه واقعا وضع حوزه های علمیه خوب نیست و اون اقای خلج تعدادشون اینقدر کمه که اون تعداد هم رفتن منزوی شدن از پیام مخاطبین هم معلومه مردم چقد کلافه شدن از برخی روحانی نماها.سوم به نظر بنده حقیر که آقای دیوید نقش اول داستان رو داره خب وقتی طلبه شده نباید بگه که من اصلا اعتقادی به ریش ندارم و این ته ریشم به خاطر مثلا معاونت تهذیب یا من اصلا معمم شدنو... و یا رمان خوندن سر کلاس استاد..خب به نظر بنده این مسائل که تو داستان اوردید اصلا مورد قبول علمای بزرگ ما هم نیست.حالا این شخص ویژگی های خوبی هم داره توروخدا اونارم بولد کنید که ایشون درسته لباس تنگ می پوشه اما مثلا نمازش اول وقته.خب لااقل وقتی یه طلبه میخونه فردا روز نره ریششو بزنه و بگه اگه ریشمو بزنم روشنفکر به نظر میرسم.اینارو که گفتم حاج اقای عزیز لطماتشو دیدیم طلبه ای که دنبال رپ خوندن بوده و..خب اینا برای یک طلبه خوب نیست.به هر حال بنده داستان رو برای دوستان طلبه فرستادم تا استفاده کنند اما واقعا یه خورده ترس داشتم که نکنه آقای دیوید به عنوان نقش اول داستان واسه دوستام بد جا بیوفته و...ان شاءالله اخر داستان عاقبت بخیری همه باشه.عذرخواهم یا علی مدد.
🔹سلام حاجی جان
سال نو مبارک🌹
طاعات و عباداتِ تون قبول درگاه حق
آقا من خودم طلبه ام و الحمدلله توفیقی شد نیمه شعبان خدمت حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (حفظه الله)رسیدیم و معمم شدیم.
از اون روز که گفتید میخواید یه داستان بذارید چنین و چنان خیلی منتظرش بودم
و حقیقتا کیف کردم داستان در مورد حوزه و طلبه های خر مذهبی و طلبه های تیپ شهید بهشتیه❤️
من یکی به عنوان یه طلبهی معمم لذت بردم و بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم
خدا اجرتون بده❤️
🔹سلام حاج آقا
داستانی ک شروع کردید برام خیلی سوال بود ک میخواهید چی بگید؟ آیا میخواهید حوزه و قشر طلبه را تطهیر کنید؟؟ یا برعکس میخواهید دستشون رو در خیلی جاها رو کنید؟؟
فقط یه خواهشی ازتون دارم اینکه واقعیت ها رو بگید...چیزی را سانسور نکنید.....کم و زیادش نکنید....من هم طلبه هستم و سالهاست بین این جماعت نفس کشیدم. خیلی خوب میشناسمشون.... بعضی هاشون انگل جامعه اند..... بعضی هاشون آبروی حوزه و طلبه و اسلام را میبرن.... عده زیادی شون هم خوابن!!!!!
خواهش میکنم اینها را هم بگید......
امثال این آقای دیوید خیلی خیلی کم اند. انگشت شمارند.... بهتره بگم اصلا نیستن!!! چون همون یک عده انگشت شمار رو آنقدرررر میکوبند و تخطئه میکنند تا اونا هم همرنگ جماعت بشن....
نمونه اش خود من. اینقدرررر برخورد بد دیدم ک از حوزه زدم بیرون.......
یک مشت آدم متحجر و خشکه مقدس حوزه را پر کردن و تحمل یه حرف خلاف مسلکشون را ندارن!! اسم خودشون را هم میذارن سرباز امام زمان!!!!
🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر
حدود چند سال پیش تو تلگرام عضو کانالتون بودم و رماناتونو دنبال میکردم..برای منی که کتاب و فیلم رو چند روزه تموم میکنم خیلی سختم بود که هرشب دوصفحه هم جلو نرم از داستانا.. اونم چه داستانایی!!! برای همین بعد چند تا داستان که خون جگرها کشیدم سر خوندنش طی یک تصمیم انقلابی لفت دادم از کانالتون و مرتب از سایت پیگیری میکردم تا کتاب جدیدی میومد یا از سایت میخریدم یا از کتابفروشی.. حالا چرا دوباره تو ایتا عضو کانالتون شدم نمیدونم🤦🏻♀️ داستان یکی مثل همه مثل باقی اثارتون محشره از همین اولش بشدت جذبش شدم👌 خواهشا زجر کشمون نکنین سر خوندنش پارتای بیشتری بزارین🙏
🔹سلام حاج بابا
حاج بابا😐
داستان جدیدتون رو امشب دیدم و دو قسمتش رو خوندم😐
و من یک طلبه ام،که بخاطر فاز هنری و حرکات بس عجیبم...حالا بماند😅
مدیر حوزه ام نبود عین حاج آقا خلج شاید بعضیا تا حالا اخراجمم کرده بودن😅
من ذوق مرگم از برای داستان جدیدتون😐
ممنونم ولی نذار زیاد داوود رو اذیت کنن😐
اون الهام بیچاره رو از اعماااااق قلبم درک میکنم،وقتی اولش میگن شما اختیار دارین برنامه و کرسی و فلان برگذار کنید فعال باشید جبهه رو خالی نکنید اما بعد برنامه کلی تیکه بارت میکنن،میتونستی انجام میدادی چرا مارو بارانداز میزنی فقط😐
🔹سلام حاج آقا شبتون بخیرطاعاتتون قبول..این چندمین پیام هست که براتون فرستادم ولی بازخوردی ندیدم من با داستان تقسیم باشمااشناشدم وعاشق داستانهاتون شدم واقعاقلم بسیارعالی داریداگرلطف کنیدهرشب ازداستانتون پارت بیشتری بزارید من بیصبرانه منتظر داستانهای شماهستم واقعاعالی هستن سعی میکنم یکی دوشب نخونم تایک شب چندپارت رایکجابخونم واقعااصلادوست ندارم تموم بشه انشالله خدابه شماخیردردنیاواخرت عطاکنه🤲🤲
🔹سلاااااااااااام و صد سلاااااااااااام
پسرم
الحمدلله که خدا عمری داد تا دوباره شاهکاری از شما ببینم
جانم برا بگه،من یک طلبه ی شصت ساله ام
دقیقا مثل ديويد،
به اندازه ی صد برابر موهای سفید شده ام ناروا دیده ام
باز هم مردها نفسی سخت و نفسی آسان کشیده اند
امثال من که زن هم بودم،فقط فریاد های خاموش یا زینب من و سر پا نگه داشت
دورت بگردم
خدا شاهد است که اولین بار است که زبان باز کرده ام
چه مجالسی که دعوت شدم و رفتم و دیدم دیگری روی صندلی نشسته و نشستم،گوش کردم و برگشتم
دستم یاری نمی کند برای نوشتن بعضی توهین ها و.....
بگذریم مادر،بگذریم
اما ،خدا عزت میدهد به هر که بخواهد و ذلت میدهد به هر که بخواهد
با سلول سلول وجودم داستان تون درک میکنم
فقط همین و بگم،که هنوز دور و برم،بچه دختر های ده تا بیست و پنج ساله میگردن
🔹سلام حاج آقا خداقوت بابت این قلم شیواتون
داستان یکی مثل همه داستان بسیار جذابی هست
بنده با اینکه خودم آدم مقید و مذهبی هستم ولی از خانم هایی مثل نرجس خانم بیزارم همین ها هستن که مردم رو از دین و اسلام زده میکنند
لطفا اگر میشه زود به زود پارت گذاری کنید خیلی مشتاقم برای خوندن ادامه داستان 🙊🌹
🔹سلام
حاجی این داستانه چه قد بهم میچسبه، کاشکی تموم نشه الکی هم شده کشش بده به خدا که همینه اگه بدتر نباشه🌹
🔹سلام حاجی
خداقوت
این داستانتون با اینکه چند تا قسمت بیشتر نیومده و نمیشه نظری داد اما قسمت جدید رو که خوندم فرموده بودین توی یه مسجد هیچ جوون و بچه ای نبود داغ دلم تازه شد!🤦🏻♂😂
ما یه همچین مسجدی داشتیم تو محله یا عالمه سعی و تلاش و لطف خدا و فلان و فلان که تونستیم حدود ۲۰ تا بچه های ۱۰ تا ۱۶ ۱۷ سال محل رو جذب کنیم. حالا بماند که گشتیم آدمای باحال رو شناسایی کردیم که این دردشون باشه و کمک کنن برای برنامه ها و جذب...
بعد یه روز در اوج موفقیت حج اقا بین دو تا نماز برگشتن گفتن اگه اینا بیان مسجد من دیگه نمیام برای نماز😐
بعد ما اینجوری بودیم🙂خب بچه ان دیگه سر و صدا دارن😕
خلاصه نگم براتون که ظاهرا خیلی آشنا ترین نسبت به ماها به این شرایط
برای حاج آقامونم مشکل قلب پیش اومده نماز رو دادن دست طلبه های جوان باحال 😁 اما اجالتا شما دعا کنید برای سلامتیشون
🔹سلام وقتتون بخیر طاعاتتون قبول
اول یه تشکر بکنم بابت داستان زیباتون
دوم از اینکه سوالات قبلیم پاسخ داده نشده بود دیگه نمیخواستم مطلبی بگم ولی موضوع داستانتون رو خیییللللللی دوست داشتم چون من جزء اونایی بودم که اطرافم ادمای اینجوری خصوصا مثل نرجس خانم زیاد داشتم و چون خودم تقریبا اخلاقی شبیه المیرا خانم داشتم و دوست داشتم اینجور ادما رو بچزونم چون خیلیا رو چزونده بودن
از داستانتون لذت بردم .متشکرم
🔹میدونی چیه
همیشه اینجوری جا افتاده که مذهبی ها باید آدم هایی باشن که لباس کهنه میپوشن، به خودشون نمیرسن
مثلا من اگه بخوام با یه ادم مذهبی قرار داشته باشم میگم ارایش نکنم، به خودم نرسم یه موقع ...
ولی وقتی ببینم طرف هم مذهبیه هم تیپ زده به خودش رسیده کیف میکنم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پنجم
🔶خانه الهام🔶
-سلام دوستان. خوبین؟ نمازروزههاتون قبول. منم خوبم. اما خیلی ضعف دارم. تازه ساعت نه و نیم صبح هست اما معدهام سوز میزنه. راستی رنگ روسَریم چطوره؟
الهام در اتاق خودش که یک اتاق با ترکیب رنگ صورتی و شاد و دخترانه روی تختش نشسته بود. با لبخندِ همیشگیاش در حال احوالپرسی با بچههای پِیجِ اینستایش بود. اما خبر نداشت که یکی دو تا از دختران گروه نرجس که آدرسِ پیجِش را داشتند، تا دیدند که الهام لایو دارد، فورا به لایو پیوستند.
-این رنگ روسری رو خیلی دوس دارم. شبِ تولدِ مامانم، بابام واسه هردومون خرید. رنگش خیلی شاده اما بنظرم این گُلای ریز و بنفشی که پایینش داره، خیلی قشنگتر و خاصترش کرده. نظر شما چیه بچهها؟
آن دو دختر که سمیه و سمانه نام داشتند فورا به همدیگر پیام دادند:
🔺 [سمیه: میبینی خداوکیلی؟ میبینی چقدر جِلفه این دختر؟
سمانه: اه اه ... حالم از خودش و رنگِ رُژِش و روسریش به هم میخوره. دخترهء مذهبی نمای صورتی!
سمیه: عقده دیده شدن داره. وگرنه یکی نیس بهش بگه بشین تو خونهات و جزءِ یازدهم قرآن رو بخون بدبخت!
سمانه: من که بنظرم باید به خانم ایزدی بگیم. میدونی اگه حتی یه پسر با دیدن الهام با این دلبریهاش و صدا نازککردناش به گناه بیفته، چقدر ما مسئولیم؟
سمیه: اصلا همینان که باعث میشن وضع جامعه اینجوری بشه و سالها ظهور آقا به عقب بیفته! چقدر آقاجانمون مظلومه!
سمانه: من به خانم ایزدی میگم. تو هم بهش بگو! دوتامون بهش بگیم اثرش بیشتره.
سمیه: آره بابا. نمیذارم این الهامِ خودشیفته اینطوری جامعه مهدوی رو به گند بکشه! ناسلامتی ماه رمضون هستا!
سمانه: چی میگی سمیه؟ من فکر نکنم این اصلا روزه باشه! کسی که روزه هست، حوصله این همه بزک و دلبری با اجنبیهای پِیجش داره؟!
سمیه: راس میگی به خدا. من برم زنگ بزنم به خانم ایزدی.
سمانه: آره. بزن. منم بعد از تو به خانم ایزدی زنگ میزنم.] 🔺
الهام در حال صحبت کردن بود که بالای صفحه گوشیش دید که ایزدی زنگ زد. باز اول رد تماس داد و گفت: «بچهها یکی داره واسم زنگ میزنه. حوصلم نشد برم وایفا روشن کنم. با نتِ گوشیمم.»
ایزدی دوباره زنگ زد. الهام گفت: «اه ... سیریش دست بردارم نیس ...» این را گفت و دوباره رد تماس داد. بار سوم که نرجس ایزدی زنگ زد، مجبور شد گوشی را جواب بدهد.
-سلام. نرجس جون لایوَم الان. میشه بعدا بحرفیم؟
نرجس با تندی گفت: «نه. نمیشه. همین الان باید حرف بزنیم.»
الهام نگران شد و پاشد و درست نشست و گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
نرجس گفت: «تا ببینیم به چی بگی اتفاق! الهام تو واقعا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟! این چه وضعیه که تو فحشاخونه اینستا راه انداختی؟! این چه سر و وضعیه که صبحِ کله سحرِ ماه رمضون راه انداختی! آبرو خودت و مامانت کشیدی رو سرت و دلبری میکنی؟»
الهام که خیلی از حرفهای نرجس دلخور شده بود اما نمیخواست بیاحترامی کند به آرامی گفت: «مگه چی شده حالا؟ یه لایو ساده است. همیشه داشتم. حالا به شما چی رسوندن و کیا رسوندن نمیدونم. اما کاش خودت بودی و میدیدی!»
نرجس با تندی گفت: «لازم نکرده. اونایی که دیدن، از شدت ناراحتی و غصه، نزدیک بود سکته کنن! تو ناسلامتی تحصیل کردهای. ناسلامتی سطح سه حوزه هستی. ناسلامتی داری پایاننامه مینویسی. چرا اینقدر ادا و شکلک از خودت درمیاری!»
الهام باز هم خودش را کنترل کرد و گفت: «میشه بگی چیکار کردم؟ دیگه داره بهم برمیخوره! یه روسری انداختم سَرَم و دارم لایو میگیرم. این چه مصیبت و معصیتی هست که خبر ندارم؟»
نرجس جواب داد: «ببین من نمیدونم چه نیتی داری. ولی نمیذارم به این رویه ادامه بدی. اگه المیرا جونت نمیتونه کنترلت کنه، من صد تا مثل تو رو متحول کردم. نذار رومون تو هم باز بشه.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
الهام که دیگر خیلی بهش برخورده بود با عصبانیت گفت: «نه. بذار اتفاقا رومون تو هم باز بشه ببینم چیکار میخوای بکنی؟ چی میخوای بگی؟ تو که هر وقت هر چی تو دلت بوده، به همه گفتی و شکستن دلِ بقیه برات کاری نداره. مخصوصا اگه یه کاورِ شرعی بکشی روش و به اسم تکلیف...»
نرجس حرف الهام را قطع کرد و حرفی زد که نباید میزد. گفت: «دختری که بابا بالای سرش نباشه و باباش برای یه قرون دو زارِ دنیا، بیزینسِ دبی و کویتش رو به خانوادهاش ترجیح بده، بهتر از همینم نمیشه!»
نرجس با این حرفش، انگار یک سطل از آهنِ گداخته روی سر و تن و بدن الهام ریخت. از بس الهام را آشفته کرد. الهام با بغض و دریایی از اشک و تنفر که پشتِ چشمانش موج میزد، با فریاد گفت: «ازت بدم میاد. ازت متنفرم. خیلی بیحیایی. خیلی.» این را گفت و گوشی را قطع کرد و آن را به گوشهای از اتاقش پرتاب کرد و حالا گریه نکن و کی بکن!
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر در حال کار کردن با سیستمش بود و نوایِ تندِ مداحی گوش میداد و نوک پاهایش را با ریتم نوحهای که گوش میداد، به زمین میکوبید. در زدند. وقتی اجازه ورود داد، فرهادی سراسیمه وارد شد.
-سلام حاج آقا.
-علیکم السلام. چی شده؟
-با بابام حرف زدم. بنظرم الان وقتشه.
ذاکر صدای مداحی را قطع کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف فرهادی رفت و گفت: «چطور؟ واضحتر حرف بزن!»
-دیشب با بابام اتمام حجت کردم. خیلی وقت بود باهاش حرف میزدم. از تابستون پارسال تا الان. تا این که دیشب حسابی پُختمش. خودش هم بدش نمیاد که دیگه حاج عبدالمطلب نباشه و معاونت رو به شما بدن.
ذاکر سکوت کرد و فقط به چشمان فرهادی زل زد. فرهادی ادامه داد: «حاج آقا الان شبِ قدرِ این معاونته و لحظه سرنوشت سازی هست. اگه همین امروز نجنبیم، دیگه نمیشه کاری کرد.»
ذاکر گفت: «ابوی نگفتن تکلیف چیه؟»
فرهادی با ته لبخندی جواب داد: «چرا حاجی. بابا الان منتظر شماست.»
تا این حرف را زد، برق از گوشه چشم ذاکر هویدا شد. چند دقیقه بعد، ذاکر در دفتر فرهادیِ بزرگ، با کت و شلوار شیک نشسته بود. فرهادی بزرگ هم روبروی آنها روی مبل نشسته بود و در یک دستش چایی و در دست دیگرش تسبیح بزرگی داشت. وقتی چند قلپ چایی خورد، به ذاکر گفت: «ما مدیون بچههای بزرگی مثل حاج عبدالمطلب هستیم. بچههایی که از اول انقلاب و جنگ تا الان دارن زحمت میشکن و زندگی و جوونیشون رو پای این کشور و فرهنگش گذاشتن.»
ذاکر خیلی محتاط و مثلا با آداب زیاد گفت: «بله. خدا سایه بزرگترا بر سر ما حفظ کنه. من شاگرد مکتب حاج عبدالمطلبم. هر چی بلدیم از ایشونه.»
-درسته. اما سازمان تصمیم گرفته که با درخواست بازنشستگی ایشون موافقت کنه. ظاهرا هنوز یک سال دیگه تا اتمام حکمشون مانده. اما خب. اگر همچنان نظر خودشون باشه، میخوام امروز فردا این اتفاق بیفته.
-هر چی خدا بخواد همون میشه. اراده عالی، واجب الاطاعه است.
-اختیار دارید. ضمنا میخوام وقتی نشستی جایِ حاج عبدالطلب، حواست به پسرم باشه. خیلی به تو علاقه داره.
-خاطر جمع باشید. میذارمش جای خودم. هر چی این سالها یاد گرفتم یادش میدم. هر چند آقازاده با داشتن پدری مثل شما... من زیره به کرمان میبرم.
-آره. به کتاب و سر و کله زدن با نویسنده ها خیلی علاقه داره. خلاصه دیگه نخوام تاکید کنم.
-عرض کردم. خاطر جمع باشید. نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره. فقط جسارتا تودیع و معارفه کی هست انشاءالله؟
-همین امروز عصر. میگم برای ساعت سه هماهنگ کنن. قبلش با وزیر جلسه دارم. تا برگردم میشه ساعت سه.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول-حجره داود🔶
کمکم داشتند به اذان ظهر نزدیک میشدند. داود و احمد در حجره مسجد که حاجی مهدوی و خانمش آماده کرده بودند نشسته بودند. احمد گفت: «جای بدی نیست. نزدیک درِ اصلی مسجد هست. سالمه و نیازی به تعمیر و تزیین نداره. این از مکان. درسته خیلی بزرگ نیست. ولی میشه حدودا... بیست سی بچه کودک و نوجوون... شایدم بیشتر جا داد.»
داود گفت: «من دیروز تا شعاع حدودا دو کیلومتری اینجا از چهار طرف پیاده روی کردم. کوفته شدم با دهن روزه. اما واجب بود. خیلی چیزا دستم اومد.»
-مثلا؟
-مثلا این که دو تا مدرسه ابتدایی داریم. دو تا متوسطه اول. دو تا متوسطه دوم. ینی شش تا مدرسه. سه تاش دخترونه و سه تاش هم پسرونه.
-اصلا فکر کار کردن تو این مدرسهها نباش که بچههای خودمون اونجان. ممکنه فکر بد کنن.
-نه. من فکر مدرسه نبودم. جای من اینجاس. کاری به داخل مدرسهها ندارم. راستی... اینم بگم که نصف بیشتر خانوادههای این محل، برخلاف سطح و کلاس بالای مثلا خودِ محل، آنچنان فرهنگ بالا و یا وضعیت اقتصادی عالی ندارن. خیلی معمولی هستن. اینم بگم که وقتی نشسته بودم تو پارک و آموزشگاه دخترانه تموم شد، حتی یه دختر چادری ندیدم. هفتاد درصدشون هم مقنعههاشون رو انداخته بودند یا کلا برداشته بودند.
-خب من فکر نمیکنم ما بتونیم کاری واسه دخترا بکنیم. چون هم مجردیم. و هم ظرفیت مسجد طوری نیست که بتونیم هم زمان به پسر و دختر رسیدگی کنیم. باید بسپاریمشون به دست خدای مهربون!
-درسته. دلم خیلی میسوزه اما تو این بیست روز و یک ماه نمیشه دست تنها واسه دخترا کاری کرد. حالا با پسرا بریم جلو. شاید یه در و پنجرهای خدا باز کرد و تونستیم یه ایده برای دخترا داشته باشیم. پس فعلا تمرکزمون میذاریم رو پسرا.
-باشه. موافقم. خب الان من چیکار کنم؟ طراحی همین چیزی که گفتی انجام بدم؟
-آره. احمد میتونی بیایی اینجا؟
-دلم میخواد اما نمیتونم. تو که از حال و روزم خبر داری؟
-تو مگه قرار نشد بری پیشِ روانپزشکت و درمانت رو ادامه بدی؟
-الان وقت این حرفا نیست. من نمیتونم این همه قرص بخورم تا فقط شاید بتونم زود از دستشویی بیام بیرون و یه مرتبه وضو بگیرم! شایدم اصلا نتونم و اثری نداشته باشه.
-خب اینطوری خودت اذیت میشی. بازم خدا را شکر که خودت میدونی وسواسیت در طهارت و نجاست داری. اگه قبول نداشتی که مشکل داری، خیلی درمانت سخت بود. جان داود دنبالش باش. اینطوری همیشه اذیت میشی. خب وقتی میشه درمانش کرد، برو درمانش کن.
-باشه واسه بعد از ماه رمضون. الان کم غم و غصه ندارم. اینا. یکیش خودِ تو! گفتی اینو طراحی کنم؟
-آره. خدا خیرت بده. زود باش تمومش کن که باید زود بدیم پرینت کنن و محله رو بترکونیم.
احمد رو به طرف لبتاپِ داود کرد و داود هم هر چیزی که روی در و دیوار حجره آویزان کرده و یا چسبانده بودند را برداشت.
حدودا یک ساعت بعد، یعنی وقتی نماز جماعت ظهر و عصر و سخنرانی داود تمام شد، داود سریع به حجره برگشت. دید احمد با سه چهار تا پلاستیک، تازه از راه رسیده و خستگی و عطش از سر و رویش میریزد. پلاستیکهایی که مملو بود از کاغذهای آپنج و کوچکتر. با طراحیهای رنگی و جذاب.
-دستمریزاد. چند تا شد؟
-حدودا هزارتا. فقط داود... شَر نشه یه وقت!
-خب اگرم بشه، گردن من! نگران نباش. این دو تا بسته با من. امشب توزیع میکنم. تو هم این دو تا بسته که تعدادش بیشتره رو ببر درِ مدرسه پسرونه و توزیع کن و از اون طرف هم برو حوزه تا بعدا خودم خبرت کنم. راستی لب تاپم خالی کردی؟
-آره. همش ریختم رو هاردِ خودم. ولی نفروشش. به خدا حیفه. دیگه سیستمی مثل این با این مبلغ پیدا نمیکنی. لبتاپ واسه بقیه یه چیزِ زینتی شاید باشه اما واسه تو ابزارِ کارِت هست. نفروش به نظرم.
-خدا بزرگه. برو داداش. الانه که دیگه کمکم مدرسهها تموم بشه و بچهها بریزن بیرون.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
احمد خداحافظی کرد و رفت. قدمهایش را تندتر برمیداشت تا زود به نزدیکی یکی از مدارس برسد. مدارسی که فاصله آنها با هم زیاد نبود. فکری به ذهنش رسید. در راه، سه چهار تا شیرکاکائو و کوکی کشمشی خرید و رفت.
به در مدرسه متوسطه اول رسید. دید مدرسه آنها تمام شده. فورا دو سه تا از بچهها را دور خودش جمع کرد. بچههایی که شیطنت و آزار بیخود و بیجهت از سر و کله آنها میبارید. به آنها گفت: «هر کدوم از شما که این بسته کاغذها رو درِ مدارس پسرونه... فقط پسرونه... توزیع کنه، اولش این کاکائو و کوکی بهش میدم. بعدش هم که برگشت، یه ساندویچ همبرگر مهمون من!»
آن سه چهار تا پسر با شنیدن شیرکاکائو و کوکی به وجد آمدند. چه برسد به این که قرار بود بعد از آن، ساندویچ همبر و نوشابه هم بزنند بر بدن. احمد گفت: «ببین! داداش من خودم دو دَره بازما. از دور دارم نگاتون میکنم. باید دست هر بچهای که داره از طرف شما میاد، یکی از این کاغذا باشه. حله؟»
آنها گفتند«حله» و کاغذها و شیرکاکائوها و کوکیها را گرفتند و رفتند. بقیه کاغذها را خودِ احمد در همان پیادهرویی که ایستاده بود توزیع کرد. کاغذهایی که در آن کاغذها نوشته بود:
🔺😍 [بزرگترین لیگِ مسابقات ps4 و ps5 جامِ رمضان.
در سه سطح ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم.
بشتابید.
کاملا رایگان.
به همراه جوایز نقدی و غیر نقدی در روز عید فطر.
ضمنا ظرفیت محدود نیست و مسابقات در راند اول به صورت دستگرمی و آموزشی و راند دوم به صورت حذفی برگزار میشود.
از امشب ثبت نام و قرعه کشی داریم. فقط یک شب برای ثبت نام فرصت دارید. نگی نگفتی.
قول پذیرایی نمیدهیم اما اگر جور شد چشم.
مکان: مسجدالرسول! حجره دیوید!] 🔺😍
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...