گذشت تا این که یک ساعت مانده بود به غروب که زینب و دختراش و خانم مهدوی و سه چهار تا خانم دیگر به مسجد آمدند. زینب که از بس همه چیز با خودش آورده بود، دستانش قرمز شده بود، هنوز نفسش جا نیامده بود که دو تا خانم که معلوم بود مامان بچهها هستند آمدند و سلام کردند.
زینب با مهربانی و گشادهرویی جوابشان را داد. یکی از مادرها که چادری نبود اما پوشش بدی نداشت گفت: «خانم پسرِ من خیلی به این گروهِ پسرا علاقمند شده اما دو تا دختر نوجوون دارم که همش دارن حسودی میکنن. اینجا برنامهای واسه دخترا ندارین؟»
زینب لبخندی زد و گفت: «خب این که حسودی نداره. چون حاجآقا تمرکزشون رو آقا پسرا بوده، الان برنامه دارن. وگرنه اگه دختر خانما هم تشریف بیارن مسجد، چرا نه؟ واسشون برنامه میذارن. البته من باید با خود حاج آقا این مسئله رو مطرح کنم.»
خانم دومی که شال به سر داشت و سوییچ بزرگی در دستش بود گفت: «من خاله این دو تا دخترم. به خدا مجبوریم ساعتایی که پسر خواهرم میاد مسجد و خوش میگذرونه، این دو تا دخترو ببریم دور دور. از بس میشینن تو خونه و اعصابمون خرد میکنن.»
زینب دلش سوخت و گفت: «آخی. خدا نکنه. چشم. حتما ازشون کسب تکلیف میکنم و اطلاع میدم. راستی حالا کو دختر خانماتون؟»
خانم اولی که مادرشان بود، به پشت سرش اشاره کرد و دو تا دختر دو قلو را با دستش نشان داد. زینب دید دو تا دختر نوجوانِ حدودا 13 ساله. موهایشان از بس بلند بود مانند آبشار از پشت شال کوچکی که سرشان بود تا روی کمرشان ریخته شده بود. هر دو آرایش داشتند و بدون جوراب و کفش بودند. هر کدام یک جفت دمپایی زبانه دار پوشیده بودند.
زینب تا آنها را دید گفت: «وای ماشالله. چه دختر خانمای خوشکل و نازی.» این را گفت و هر چه دستش بود زین گذاشت و مادرها را رها کرد و به طرف دختران رفت. تا به آنها رسید، با آنها دست داد و آنها را بوسید.
-چقدر شما دو تا خواهر خوشکلین!
دو تا دختر که عسل و غزل نام داشتند، خندیدند و مثلا خجالت کشیدند. زینب دستی به موهایشان کشید و گفت: «شنیدم دوس دارین بیایید اینجا. من همین امشب یا شاید فردا با آقا دیوید حرف میزنم. تمام تلاشمو میکنم که بتونم این دو دوستِ ماهمو از دست ندم. بسپارینش به من.»
نصف پسرهایی که در حیاط مسجد بودند داشتند به آنها نگاه میکردند. زینب که باهوشتر از این حرفها بود، متوجه جلب توجه آنها شد. اما ذرهای تلخ نشد. آنها را معطل نکرد. شماره از مادران و دخترها گرفت تا به آنها خبر بدهد. فقط لحظه آخر به غزل و عسل گفت: «شما اسم و شماره هر چی دوستِ خفن و خوشکل مثل خودتون دارین جمع و جور کنین که خبرتون میدم. ما هم باید مثل پسرا بترکونیم.»
لحظه ای که آن دو دختر میخواستند خداحافظی کنند، دستشان را برای خداحافظی به طرف زینب بردند. زینب، دست آنها را گرفت و به طرف صورتش آورد و آنها را بویید. وقتی چشمانش را باز کرد، به آنها گفت: «از حالا من منتظر شماها هستم. خیلی زود دوباره همدیگه رو میبینیم.»
خداحافظی کردند و رفتند. حتی وقتی سوار پژوی خالهشان شده بودند، برای زینب دست تکان دادند و تا لحظه آخر، به زینب نگاه کردند.
زینب به طرف وسایلش برگشت و میخواست به طرف آبدارخانه برود که خشکش زد. تا کاغذها و احادیث و شعارهای تهدیدآمیز روی در و دیوار دید، به خانم مهدوی گفت: «مادرجان! شما با دخترا و خانما برین آبدارخونه تا منم بیام.»
خانم مهدوی که دستاش پر از پلاستیکهای لقمه بود، خودش را جمع و جور کرد و دست نوههای خوشکلش را گرفت و با آن چند تا خانم رفتند آبدارخانه و مشغول آماده کردن افطاریِ مسجد شدند.
زینب عینکش را درآورد و ایستاد و دانهدانه کاغذها و پوسترهایی که نرجس و سمیه و سمانه و بقیه چسبانده بودند، دقیق مطالعه کرد. وقتی همه را خواند، متاسف شد. نگاهی به اطرافش انداخت. دید نرجس از بالا، یعنی از پشت پنجره کتابخانه ایستاده و دارد به او نگاه میکند. زینب بسم الله گفت و جلوی چشمان نرجس، شروع کرد و از همان جایی که ایستاده بود، بعضی از کاغذها را از دیوارها کَند.
سمیه و سمانه فورا آمدند پایین و رفتند سراغ زینب. سمیه تا رسید به زینب گفت: «دست شما درد نکنه زینب خانم! شما دیگه چرا؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
سمانه همانطور که نفسنفس میزد گفت: «شما که خودتون خانمِ حاج آقا هستید و درس حوزه خوندین دیگه چرا؟ چرا جلوی دین ایستادین؟»
زینب همانطور که داشت مابقیِ کاغذها را میکَند گفت: «این چیزی که شما اسمش گذاشتین دین، دین نیست دخترجان! دینبازی هست. تَحَجُره! من فقط دارم بازیِ کودکانهای که شما راه انداختین، جمعش میکنم.»
سمیه گفت: «لااقل بگین اشکالش چیه؟ بچهها کلی با دهن روزه زحمت کشیدن و اینا را آماده کردند!»
زینب گفت: «دقت کنین. من همشو برنداشتما. از بین بیست سی تا کاغذی که چسبوندین، این هفت هشت تا خیلی زشته. توهین به مردمه. هرچند بقیهاش هم خیلی به درد نمیخوره. اما این هفت هشت تا خیلی زشته. مثلا نوشتین[فاجرترین زنان، بیحجابها هستند!] شما دو تا که بعیده بدونین فاجر ینی چی و به کی میگن؟ که اگر میدونستین، گناه مردمو اینجوری نمیشُستین! یا مثلا نوشتین[کثیفترین زنان امت پیامبر، بیحجابها هستند!] آخه این چه ادبیاتیه؟!]»
سمیه که از بس ساده بود فکر کرد که چه بگوید که مثلا زینب تسلیم شود و ناامید برگردد؟! که یکباره به ذهنش رسید و گفت: «اینا را تونستین بِکَنید! دیگه جلوی ما رو که نمیتونین بگیرین که میخوایم از امشب، بعد از نماز عشا شعار بدیم و بگیم[مرگ بر بیحجاب!]»
سمیه تا این حرف را زد، زینب خشکش زد. سمانه نگاه تندی به سمیه کرد و لب پایینش را محکم گاز گرفت و زیر لب به سمیه گفت: «چرا اینو گفتی؟! مگه خانم ایزدی نگفت باید سکرت بمونه؟! پس اصول حفاظت گفتار چی میشه؟! زدی همه چیو خراب کردی که!»
زینب تا این حرف را شنید و متوجه شد که چه خیالِ خام و خطرناکی در ذهن مسموم نرجس و گروهش وجود دارد، فورا آنها را رها کرد و به آبدارخانه رفت و همه چیز را به خانم مهدوی گفت. خانم مهدوی که خیلی تعجب کرده بود و ناراحت شده بود، کارها را به خانمهای دیگر سپرد و بلند شدند و با عروسش رفتند سراغ نرجس!
وقتی به نرجس رسیدند، دیدند سمیه و سمانه زودتر به نرجس رسیدند و همهچیز را گذاشتهاند کفِ دستش! خانم مهدوی رو به نرجس گفت: «هیچ معلومه چیکار میخوای بکنی؟! نرجس خانم این رسمش نیست! متوجه باش!»
نرجس گفت: «بیحجاب هیچ فرقی با انگلس و آمریکا و اشرار و منافقین و صدام نداره! چون پایِ تهاجم فرهنگی اونا بزرگ شده.»
زینب محکم گفت: «مگه حضرت آقا نگفتند که اینها زنان و دختران خودمان هستند؟ مگه آقا نفرمودند که من به آن اشکها حسرت میخورم و میگم ای کاش میتونستم مثل اون دختر و زن جوان اشک بریزم؟ مگه آقا نگفتن که ضعف حجاب، کار درستی نیست اما موجب نمیشه اون فرد را از دایره دین و انقلاب خارج بدونیم و همه ما هم نقصهایی داریم؟! چرا اینا رو میذاری پای اسراییل و آمریکا و منافقین و کفار؟»
نرجس اشتباه بزرگی کرد و از دهانش درآمد و گفت: «ما از سرِ بیحجاب و شلحجاب نمیگذریم. آقا از روی مصلحت این حرفا رو زدند وگرنه تهِ دلشون این نیست! بنده خدا مجبورن این چیزا رو بگن تا مردم تو انتخابات شرکت کنند! چون در محاصره یه عدهای هستند که واقعیتهای جامعه را به ایشون نمیگن! همونا که آقا را مجبور کردند که واکسن بزنه! همونا که آقا را مجبور کردن که ماسک بزنه و درباره ماسکزدن حرف بزنه! همونا که آقا را مجبور میکنن که به حرفهای دختران مانتویی در دیدار با دانشجوها گوش بده!»
زینب که خیلی عصبانی شده بود به نرجس گفت: «هیچ معلومه داری چی میگی؟ داری مستقیم به حضرت آقا، به نائب امام زمان توهین میکنی! واقعا برای افکار بسته و پوسیدت متاسفم. طبق حرف تو، رهبری حتی از یک آخوند معمولی و آگاه هم کمتر میدونه! طبق حرف تو، رهبری حتی توانایی کنترل اطرافیان را نداره چه برسه به مملکت! طبق حرف تو، رهبری فقط مصلحت اندیشی میکنن! به کجا کشیده شدی که داری علم و عدالت و صلاحیت و درایت و هوش و مدیریت کسی زیر سوال میبری که با یه موضعگیری و سخنرانی ده دقیقهای، معادله منطقه و جهان را عوض میکنه؟! نرجس! خوب نقاب از روی ذاتت و افکارت برداشتی! ضربهای که تو و امثال تو به اسم اسلام و انقلاب و کشور میزنین، هیچ منافق و جاسوسی این کارو نمیکنه!»
تا زینب این حرف را زد، نرجس عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت زینب زد. جوری که زینب تعادلش به هم خورد و به صندلی برخورد کرد و نقش زمین شد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
🌷🔺🔻🌷🔻🌷🔻
رفقا جان
خدا قوت🌹
منهای کش و قوس و جاهای هیجانی داستان، حواستون به ریزهکاریها و رفتار و ایدههای آقا داود و زینب خانم هست؟
🔺🌷🔺🌷🔺🌷🔻
روم به دیوار
اما
جسارتا
این قسمت
۲۰+ سال است
لطفا مراعات فرمایید 🙈
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دهم
🔶مسجدالرسول🔶
خانمها در آبدارخانه دورِ زینب و خانممهدوی و دختران زینب جمع شده بودند. صورت زینب از سیلی که خورده بود قرمز شده بود و جای انگشتانِ سنگینِ نرجس روی صورت زینب مانده بود. یک نفر آبقند آورد. یکی دیگر بادبزن برداشت و زینب را باد میزد. دختران زینب، با این که در آن لحظه که مادرشان سیلی خورد حضور نداشتند اما متوجه ماجرا شده و خیلی ترسیده بودند.
خانم مهدوی اشک در چشمانش حلقه بسته بود. همین طور که صورتِ سرخ شده عروسش را با دستانِ مادرانه نوازش میکرد و قربانصدقهاش میرفت، گفت: «تا الان تو زندگیم خیلی رنج دیدم. خودم و حاج آقا از خیلیها خوردیم. خیلی دلم شکسته. اما کسی رو نفرین نکردم. به روح مادرم تا حالا کسی رو نفرین نکردم. نرجس رو هم نفرین نمیکنم. ولی بد چوبی میخوره. هر کی رو صورتِ زنِ جوون و باحیا دست بلند کنه، خیر از زندگی و روزگارش نمیبینه. حالا از ما گفتن بود. الهی قربون صورت قرمز شُدهات برم.»
المیرا دو تا قند دیگر در آب ریخت و آن را هم زد و رو به زینب گرفت و گفت: «بخور فدات شم. ناراحت نشیا. دختر منم سیلی خورد. اینقدر محکم سیلی خورد که دیگه هر کاریش کردم با من نیومد مسجد. دختر طلبه و جوون و پرانرژی که الان باید صفِ اول نمازجماعت خانما باشه و مثل نگین بدرخشه، افتاده رو مبل خونمون و همش تو اینستا میچرخه. به خاطر چی؟ به خاطر کی؟ بخاطر زبونِ همین نرجس خانم! جوری نرجس به خودم و شوهرم توهین کرد که هنوز دلِ الهام خون هست. بگیر عزیزم. اذون گفتند. چند قلپ بخور. روزهات هم قبول باشه فدات شم.»
زینب همچنان سرش گیج میرفت. چرا که یک سیلی از نرجس خورده بود و یک ضربه بد هم از صندلی که آنجا بود خورده بود و به سرش ضربه سختی وارد شده بود. اندکی اطراف دو تا شقیهاش فشار داد. موهایش را که اندکی بیرون افتاده بود، درست کرد. دو تا قلپ آبقند خورد و رو به خانمها گفت: «فقط ازتون دو تا خواهش دارم.»
خانمها که چهار پنج نفر بودند به زینب نزدیکتر شدند. زینب گفت: «اولیش این که هیچ کس از این موضوع نباید خبردار بشه. هیچ کس! مخصوصا حاجآقا داود. اگه اینو بشنوه، روحیشون ممکنه خراب بشه و ناامید بشن. شما را به قرآن به کسی نگین. نرجس مثلا خواسته از من زهر چشم بگیره که بقیه غلاف کنن. اما اشتباه کرد. کارِ خودشو سختتر کرد. پس خواهش میکنم به کسی نگین.»
همه سر تکان دادند و چشم گفتند.
زینب ادامه داد: «چشمتون پر نور انشاءالله. دومیش هم این که اصلا به روی نرجس نیارین. مبادا بهش حرفی بزنین. یا با دخترای تیمِش تند برخورد کنین. ما تا برخورد تند نکنیم، و یا بهتره بگم اگه سکوت کنیم، هنوز ابتکار کار، دستِ خودمونه. حواستون خیلی جمع باشه. به روی کسی نیارین. بذارین بریم جلوتر ببینیم چی میشه؟»
خانمها صورت زینب را بوسیدند و کمک کردند که او هم از سر جایش بلند شود. زینب چادرش را درست کرد. کمی صورتش را بیشتر پوشاند و وقتی میخواست به خانه برود رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «مادرجان من میرم خونه. بقیه منو اینجوری نبینن بهتره. خوبیت نداره. فقط شما محبت کن و از حاج آقا یه وقت بگیرین تا فردا یا فرداشب بریم پیششون و باهاشون درباره گروه دخترا صلاح مشورت کنیم.»
المیرا گفت: «خب خودمون نمیتونیم گروه دخترا راه بندازیم؟»
زینب گفت: «چرا المیرا جون. ولی اساس مسجد باید رو پاشنه یک مدیریت بچرخه. مدیریت مسجد هم مالِ روحانی مسجده. وقتی این آقاحاجداود میتونه اینطور ظرفیت بالایی فعال کنه، بعیده درباره دخترا ایده خاصی نداشته باشه. بذار اگرم ایده خاصی نداره، اون کارو به ما واگذار کنه. نه این که خودمون سرخود بریم دنبال جذب دخترا. ضمنا سلام منو به الهام جون برسون. دلتنگشم.»
المیرا لبخندی زد و گفت: «بزرگیت زینب جون. حتما.»
بعد از نماز عشا شد و ملت شروع به افطار با لقمههای نون پنیر و سبزی و شربت و آب جوش کردند. ده دوازده نفر پسربچه با مدیریت احمد داشتند پذیرایی میکردند. احمد به آنها میگفت: «اگه داد زدین... اگه حرف زشت زدین، من میدونم و شما! به بچههای کوچیکتر که از سر جاشون بلند میشن و به طرف شما میان و میخوان خارج از صفِ نماز، لقمه و شربت بگیرن، حتما بهشون بدید و نذارین دست خالی برگردن. اینا تحمل ندارن. شما هم لازم نکرده همین دو دقیقه تو فکرِ عدالت و عدل و نظم و انظباط و ترتیب و این چیزا باشین. بده بره. اشکال نداره.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
از زمین و زمان مسجد بچه میریخت. چون موقع تعویض شیفِ مسابقه ابتدایی ها و متوسطه اول بود. صدا به صدا نمیرسید. صالح یک تیم را مامور کرده بود که دمِ در مسجد بایستند و برخلاف دیگر مساجد، هر بچهای که میخواهد از مسجد برود بیرون، از او دو تا سوال بپرسند: «1. پذیرایی شدین؟ دیگه لقمه و شربت نمیخواین؟ 2. صدات خوبه؟ دوس داری بیایی گروه سرود؟»
بچههایی که جوابشان در پاسخ به سوال اول منفی بود، او را به یکی از بچهها میسپردند که او را به صالح معرفی کند و صالح فورا برای او لقمه و شربت فراهم کند. اگر هم جواب سوالش مثبت بود، باید به سوال دوم پاسخ میداد. یا جواب آنها منفی بود یا مثبت! یعنی یا میگفتند صدایشان خوب است یا نه! اگر میگفتند صدایشان خوب است، به گروه کسانی معرفی میشدند که اسامی بچهها را برای گروه سرود مینوشتند. اگر هم میگفتند صدایمان خوب نیست و یا حوصله سرود نداریم، اسمشان را جداگانه مینوشتند تا دیوید فکری به حال آنان بکند.
یک گروه هم مامور بودند که بچههای کوچکتر، یعنی بچههای پیش دبستانی و یا بچههایی که اصلا کاری به شرکت در مسابقه نداشتند و مدام درِ مسجد و یا در حیاط جمع میشدند را شناسایی کنند و به آنها پذیرایی بدهند.
در این وسط، یک گروه مشغول و مراقب کفشها و کفشداری شدند. یک گروه مراقب نرفتن هیچ پسری به طرف بخشِ خواهران بودند. یک گروه مسئول این که کسی حرف بد نزند و اگر کسی به کسی فحش داد و یا دعوا راه انداخت، او را کت بسته به داود یا احمد و یا صالح معرفی کند.
اما در بین دهها گروهی که تشکیل شده بود، یک گروه کارش از بقیه گروهها باحالتر بود. آنها که هیکل و زورشان از بقیه همسالانشان بلندتر و بیشتر بود، مسئول این بودند که اگر کسی یا گروهی در ps4 یا ps5 باخت، اما مقاومت کرد و یا نخواست دسته را به نفر بعدی تحویل بدهد و یا خواست مثلا بازی را به هم بزند و یا به نوعی اغتشاش و دعوا راه بیندازد، او را به حکم حکومتی داود، به یک جشن پتو میهمان میکردند.
جالبتر است بدانید که هر کسی افتخار این را نداشت که بپرد روی سر و کول و شکم و سر و جمجمه بینوایی که زیر پتو قرار داشت. برای آن کار هم یک تیم مخصوص مشخص شده بود و به محض تشخیصِ گروه اول مبنی بر اغتشاشگر بودن فلانی و یا فلان گروه، گروه بعدی فعال میشد و اجرای احکام را به عهده داشت. اینقدر آنها جدی و متعهدانه کارشان را انجام میدادند که رویم به دیوار! یک بار خودِ دیویدخان، به نتیجه بازیاش با یکی از بچههای متوسطه اول ناراضی بود. نُصح و نصیحت گروه اول به جناب دیوید خان افاقه نیامد و دیوید همچنان معترض بود و عرصه را خالی نمیکرد. کسی نمیداند که آیا حضرت عباسی، دیوید قصد اغتشاش و آشوب داشت یا خیر؟ اما گروه اول، او را آشوبگر تشخیص داد و بدون فوتِ وقت، مصلحت نظام را هم ملاحظه نکردند و دیوید را به اجرای احکام معرفی کردند. نگویم دیگر که چه شد و چه کردند آنان با بدن لاغر و نحیف دیوید. بگذریم. خدا لعنشان نکند.
آن شب گذشت و بچهها تا اذان صبح بازی کردند. احمد با دو تا تیم مشغول تمیز کردن مسجد و تزیین مسجد برای جشن میلاد امام حسن شدند و صالح با دو تا گروه دیگر، مشغول تفکیک اسامی و راه انداختن گروه مجازی و گروه سرود بودند. داود هم تا صبح با بچههای متوسطه دوم بود و بخشی را با آنها فوتبال بازی کرد و بخشی را هم به عنوان داور ایستاد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
پدر پرهام با شوخی از داود پرسید: «حاجی چرا شما تو همه تیمها هستی؟»
داود با لحن خاص و شوخطبعی ذاتیَش گفت: «من نماینده خداوند در همه تیمها هستم. باید حضور داشته باشم. شما با نماینده خداوند مشکل دارین؟»
پدر پرهام که در برابر جنازه نحیف داود، حکم فیل و فنجان را داشتند، جواب داد: «یا حضرت عباس! نه. من غلط بکنم. ما را چه به این غلطا؟»
داود دوباره با حالتِ جدی اما با تهچاشنی پُز، جوری که همه خندهشان گرفته بود گفت: «خلاصه حواستون خیلی جمع باشه. اگه یه بار دیگه به حضور موثر بنده در هر نقطهای از زمین گیر بدی و یا بخوای جایگاه منو زیر سوال ببری، من میدونم و شما! من شاید دلم بخواد تو اُوت هم بازی کنم. به کسی چه؟»
بابای پرهام هم رو به دروازهبان کرد و گفت: «من موندم تو چطوری شوتِ دیویدخان رو میگرفتی! اصلا با اجازه کی میرفتی طرفِ توپ؟ بدبخت میشیا! یهو میشی ضد خدا و ضد دین و ضد همه چیز! والا به قرآن!»
این را که گفت، خودش خندهاش گرفت. بقیه بچهها و داود هم داشتند از خنده میترکیدند.
اذان صبح را که گفتند و ملت به خانهاش رفت، داود و احمد و صالح مثل جنازه افتادند و دیگر نفهمیدند چه شد.
دو ساعت قبل از اذان ظهر بود. داود، احمد و صالح را از خواب بیدار کرد. از بس خسته بودند، حتی یادشان رفته بود سحری بخورند. بخاطر همین، به جای چند حرکت نرمشی که هر صبح انجام میدادند، مُتکا گذاشته بودند و یه وَری کنار هم جمع شدند و صحبت میکردند.
داود: «امشب شبِ جشن هست. نگرانِ پذیرایی شب جشن نیستم. ماشالله خانما حواسشون به این چیزا هست.»
احمد گفت: «خب صالح بخونه برامون. تو هم ده دقیقه حرف بزن.»
داود گفت: «یه جوری گفتی صالح بخونه و تو هم ... که فکر کردم میخوای بگی صالح بخونه و تو هم برقص!»
هر سه تایی خندهشان گرفت. احمد گفت: «منم حواسم به بازی بچهها هست. شاید یه عده از بچهها نخوان بیان جشن! خب ادامه مسابقه و بازیشون انجام بدن.»
داود گفت: «درسته. موافقم. نظر تو چیه صالح؟»
صالح گفت: «من تو فکر یه سرود خیلی خوشکلم که روی کاغذای کوچیک چاپ کنیم و بدیم دستِ بچهها و مردم و همه با هم بخونیم. فقط یه سوال! میشه تو مسجد کف زد؟»
داود گفت: «آره. چرا نشه؟! طبق فتوای حضرت آقا دست زدن به طور متعارفش در مساجد هیچ اشکالی نداره. اینو که میگن حرامه و این چیزا، بعضی از پیرمردا و بعضی هیئت اُمنای مساجد درآوردند. وگرنه حضرت آقا قربونش برم با کسی تعارف نداره و قشنگ فتوا میده.»
صالح گفت: «خیلی هم عالی. حله. این با من. چنان گرمش کنم و بترکونم که به مدد خودِ امام حسن، همه بچهها و مردم خوششون بیاد. ضمنا دو تا گروه مجازی داریم. اسم دوتاش هم گذاشتیم حجره دیوید. تبلیغ جشنِ امشبو در اون گروهها هم میذارم.»
بعد از نماز ظهر، سه چهار نفر خانم از دوستانِ زینب خانم و سه چهار نفر از بچههای نرجس، در مسجد ماندند و عدهای آقایان مسجد و بچهپسرها شروع به تزیین مسجد و حیاط و پیادهرو و صحن مسجد کردند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
المیرا که تخصص خاصی در پختن کیک داشت و زنِ خیلی باسلیقهای بود، شروع به پختن نونخامهای در منزل کرد. کیکَش که آماده شد، با زینب قرار گذاشته بودند که کیکش را به مسجد بیاورند تا سالمترین و طبیعیترین خامه را که یکی دیگر از خانمها آورده بود در آن بریزند. در همان مسجد، خانمها کمک کنند و خامه سفید و خامه کاکائویی را به کیکها اضافه کنند. بخاطر همین، کیکها را که خیلی زیاد بود، المیرا با کمک الهام و ماشینش به مسجد آورد.
الهام از ماشین پیاده نشد. تیپِ همیشگیاش را داشت با این تفاوت که آن روز، روسریاش زرد و گلگلی بود و خودش تا مسجد رانندگی کرد. وقتی مادرش پیاده شد از او پرسید: «مگه تو پیاده نمیشی؟»
الهام مکثی کرد و گفت: «نه. حوصله ندارم. میرم کتابخونه و بعدش میرم خونه.»
المیرا گفت: «پاشو بیا مسجد. بخدا خوش میگذره. زینب کلی اسمت آورد. گفت سلامش برسون. بیا حداقل زینبو ببین و برو!»
الهام گفت: «حالا باشه سر فرصت. دو تا ظرف بزرگ هم تو صندوق عقب هستا. یادت نره اونارو ببری.»
المیرا گفت: «باشه. بذار اینا رو ببرم و برگردم.»
دقایقی که المیرا رفت تا وسایل را بگذارد داخل مسجد و برگردد، الهام هم مشغول دیدنِ بچهها و مردمی بود که در پیادهرو و دربِ مسجد کار و آذین بندی میکردند. تا این یکباره چشمش به نقطهای دوخته شد. وقتی به خودش آمد، دید المیرا آمده و او را صدا میکند: «الهام! کجایی دختر؟ ده دفعه صدات زدم. صندوق عقبو بزن تا بردارم.»
الهام صندوق عقب را زد اما به مادرش گفت: «المیرا بیا بیا ... بیا گفتم!»
المیرا نزدیک ماشین آمد و گفت: «چیه باز؟»
الهام گفت: «همون حاج آقا جدیده که اومده... کی بود اسمش؟»
المیرا گفت: «آقا داود؟ خب حالا که چی؟»
الهام اشاره کرد به کسانی که بیرون از مسجد کار میکردند و گفت: «الان اینجاست؟ وسطِ اینا؟»
المیرا برگشت و نگاهی انداخت و گفت: «آره ... دستت دراز نکن... زشته... میبینن مردم ... آره ... همون آقاهه هست که داره کنارِ دیوار، ریسه باز میکنه و تیشرتِ آستین بلندِ چهارخونه پوشیده. همون!»
الهام دوباره نگاه کرد. گفت: «همون که عینک فتوکرومیک داره و موهاشو یه ور زده؟»
المیرا ابروهایش را انداخت بالا و به قیافه الهام زل زد و گفت: «بعله! همون! چطور حالا؟ زل نزن به جوون مردم. زشته. روزهای مثلا!» این را گفت و رفت تا از صندوق عقب، مابقیِ کیکها را بردارد. مابقیِ کیکها را برداشت و گفت: «برداشتم. برو دیگه. زود بیا خونه. اگه رفتی خونه و دیدی نیستم، بیا همین جا دنبالم.» این را گفت و رفت.
اما الهام...
الهام نه ها ... الهاااااااااام !
امان از الهام!
ماند و به داود زل زد. اندر احوالاتِ اینجور مواقع آمده است که: معمولا این طور موقعها که قرار است کسی حواسش نباشد اما با دل و جان و روان یکی دیگر بازی بشود و او را مثل برقگرفتهها سرِ جای خودش میخکوب کند، باد میوزد. بله. باد. باد میوزد و موهای او را ژولیده میکند و آن را در صورت و چشم و جلوی عینکش میآورد. او هم اگر دستش بند باشد، با یک حرکت چرخشی، سرش را به طرف بالا تکان میدهد و موهایش را از جلوی صورت و چشمانش بالا میزند. آن حرکت همانا و بازی به دل بیچارهای که دارد نگاه میکند همانا!
حتی تجربه ثابت کرده که همان لحظه، یک عدد لامصّب پیدا میشود و یک حرف خندهدار به کسی که داریم نگاهش میکنیم و حواسش به ما نیست، میزند و او هم خندهاش میگیرد و حتی قهقهه میزند و بیشتر دل میبرد.
حالا اینها که چیزی نیست. همان لحظه که ما داریم خبرمرگمان نگاهش میکنیم و جای برادری ذوقش میکنیم، او بیاختیار یک کم شیطون میشود و با دور و بریهایش شوخی میکند و آنها هم به جای خنده، زمین را گاز میگیرند که انگار چقدر خوش هستند و چقدر در کنارِ او خوشحالند و چقدر دارند با حضور او عشق و حال میکنند.
دیگر نگویم از لحظهای که او خسته میشود و روی زمین و دقیقا رو به طرف ما مینشیند و به باز کردن ریسهها مشغول میشود و اَد همان لحظه، یک تکخورِ نامرد، از دوستیاش با او سواستفاده میکند و جلوی چشمِ مایِ بیچاره، از پشت سر بغلش میکند و سرِ او را میگیرد و به طرف سینهاش چسبانده و وقتی صورت ماهش را در اختیار داشت، بوسهای از پیشانیاش میچیند.
حتی اگر آن تکخور، پدرِ پیر و زاهدی مانند حاج آقا مهدوی خودمان باشد، تصدیق بفرمایید که خداییش آدم دلش خون میشود و دلش میخواهد. فقط همین اندازه بگویم که قرار اگر باشد جگرمان با دیدن آن جمالات و حس و حال قشنگ و دلربا به خون آغشته شود، حتی حاج آقا مهدوی هم میتواند نقشِ یک رقیبِ جدی را بازی کند و ...
بگذریم...
فقط باید بگویم...
امان از دل الهام...
چه خون شد دل الهام!
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
1_991312213.pdf
438.8K
🔹ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟!
🔺قسمت اول🔺
سخنرانی مهم شب۱۹ ماه رمضان۱۴۰۲
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#لطفا_نشر_حداکثری