eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
622 ویدیو
123 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
غزل زیباییست تقدیم با احترام👆🌹
شبتون بخیر و نورانی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ، شیطنت ضدانقلاب درباره تقطیع سخنان حضرت آقا را توضیح میدهد. 🔷لطفا نشر حداکثری🔷 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و شبتون نورانی☺️ خوبین؟ عزیزانم من: پسر مامانم هستم بابای خدابیامرزم هنوز کارم داره و گاهی یاد هم میفتیم همسر یه زن مظلوم هستم بابای دو تا وروجک هستم داداش شیش هفت تا خواهر هستم مسئولیت اجرایی دارم که حداقل روزی ده ساعت وقت مفیدمو میگیره دارم درسم ادامه میدم سخنرانی هم دارم و از همین حالا غدیر و دهه محرمم پر شده هفته ای دو تا کلاس سنگین تئوریک دارم با شصت هفتاد تا هیولا که تصور میکنن بلدم اما قراره بمیرم و اگه اون جلسه یک ساعته، دو ساعت و نیم طولش ندن، دیگه به جلسه بعد نمیکشم!! به هزار و دویست و بیست نفر هر روز باید سرکشی کنم و برنامه روزانشون برای کم نیومدن بیلان سه ماهه یادآوری و تدبیر کنم. مصاحبه های ماهانه و مناسبتی و امام جماعت بودن ظهر و شب و استخاره و کارای آخوندی و مشاوره و تبلیغ چهره به چهره و ... که جای خود ... این وسط ... حدود نود هزار نفر ممبر باحال و منتظر و نکته سنج هم هر شب التماس دعا دارن باید کلی سوژه و پرونده را تبدیل کنی به رمان و مستند داستانی و درباره مسایل اجتماعی و سیاسیت هم بی توجه نباشی! الان این منم 👈 😌😞😐 اینم شمایین 👈 😏😡 اینم ........ 👈 👍 به قول آقوی همساده: آقو میگن خدا هر کسی رو که دوست داره، مشکلات بیشتری سر راهش میذاره! والو اینجوری که من حساب کردم خدا دیوونه ی منه😂😂😂 چشم من کوچیک شمام اما نمیتونم ادمین اضافه کنم خدا حفظتون کنه🌹❤️ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت هفتاد و چهارم👆
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و پنجم» نوشتم: «چطور شد اومدی ایران؟» نوشت: «ما هر سال، حداقل سه چهار مرتبه میومدیم ایران و کار خاصی هم نمیکردیم. فقط راه میرفتیم و بین مردم بودیم و پول خرج میکردیم و عشق و حال ...» بعدا متوجه شدیم که منافقینی از این قبیل، برای درک بهتر اوضاع ایران و فراموش نکردن اوضاع و احوال مردم و آشنایی هر چه بیشتر با اماکن و شهرهایی که بعدا باید اونجا عملیات میکردند، میفرستادند! نوشتم: «تو و دوستت کدوم شهرها رفتین؟» نوشت: «حدود سه سال من و دوستم عضو اطاق فارس بودیم!» نوشتم: «ینی چی؟» نوشت: «وقتی رفتیم اردن، ما را تقسیم کردند. به تعداد استان های ایران و بعضی از شهرهای مهم ایران، اطاق های خاصی تعریف شده بود و من و دوستم عضو اطاق فارس بودیم. بخاطر همین در فواصلی که میومدیم ایران، فقط به فارس سفر میکردیم و الان تقریبا میتونم بگم که بیش از چهار بار هست که کل فارس را رفتم و دیدم و حداقل چند ساعتی هم اونجاها موندم و حتی بعضی از دهات و روستاها را هم میرفتیم و دیدن میکردیم!» نوشتم: «از اطاق فارس بگو!» نوشت: «من چیزی از اطاق فارس نمیدونم. من و ده دوازده نفر دیگه از هم دوره هامون عضو این اطاق بودیم. من و فکر کنم دو نفر دیگه، کارشناس کسب و کار مجازی بودیم. بقیه کارشون متفاوت بود.» نوشتم: «میدونی اونا کیا بودن و یا چه ماموریت هایی داشتند؟ دقت کن! اگه بگی، خیلی در جرمت تخفیف میتونم بگیرم!» نوشت: «من دقیق نمیدونم! چون سوال، اولین نشانه تمرّد و نافرمانی در سازمان ما محسوب میشه! اما سه چهار تاشون میشناسم. تا جایی که من میدونم، یکیشون در زمینه خرید و فروش ملک و باغات در شهرهای خاصی هست. یکی دیگشون مامور پخش داروهای نازایی و زنان و وسایل جلوگیری با مارک ترکیه اما ساخت اسرائیل در کل فارس هست. و یکی دیگشون هم با دو سه نفر دیگه مامور شناسایی و معرفی پاسدارها و بسیجی ها به کانالها و سایت های شورش و ترور هستند! اگه بازم آدم داشته باشن، من اطلاع ندارم.» چیزایی که از بقیه همکارام میشنیدم و توی بولتن ها میخوندم، الان داشتم با گوشای خودم میشنیدم. چیزایی که هر انسان باوجدان و علاقمند به انقلاب بشنوه، تپش قلب میگیره و ناراحت میشه! نوشتم: «چی شد که ماموریت دادن بیایی ایران ... شیراز ... بمونی؟» نوشت: «خیلی اطلاع ندارم. گفتن باید بری شیراز و پشتیبانی تامین سلاح و مواد منفجره به عوامل سازمان باشی و منم گفتم چشم!» نوشتم: «میدونم ... منظورم اینه که برنامه چیه؟» نوشت: «به ما گفتن که نافرمانی های مدنی ایرانیان در صورتی جواب میده که چیزی که رژیم پزش میده را نابود کنیم! یا حداقل زیر سوال ببریم.» نوشتم: «اون چیز چیه؟» فقط یک کلمه نوشت: «امنیت! اونا گفتن که ایرانیا مخصوصا سپاه و اطلاعات، خیلی پز امنیت میدن. همه چیزو از عمد امنیتی میکنن که بتونن سرکوبش کنن. بخاطر همین ما باید از همین سوراخ وارد بشیم. وگرنه ایران نه اقتصاد درستی داره و نه چیز قابل توجهی. فقط همین امنیتو داره و داره با همین کلمه، سر همه کلاه میذاره. تا مردمش اعتراض میکنن، میگن برید خوشحال باشید که امنیت دارین! ما میخوایم این کلمه را از رژیم بگیریم ببینیم دیگه چه بهانه ای داره؟!» نوشتم: «اینایی که گفتی، بیشتر به یه متن حفظ شده میمونه که به زور حفظ کرده باشی و کم کم باورت شده باشه! درسته؟ متن کیه؟» نوشت: «این متن سخنرانی مریم رجوی هست! ما با این تئوری وارد ایران شدیم. به خاطر اینکه امثال مادرم دیگه بعد از هفتاد سال، مجبور نباشن سر میدون و کنار بانک ها بشینن و گدایی کنن و رژیم ایران سرشون منت بذاره که برو خدا را شکر کن که امنیت داری و میتونی کنار بانک بشینی و گدایی کنی!» نوشتم: «پس برنامه ایجاد ناامنی هست؟ درسته؟» نوشت: «نه دقیقا! شاید!» با تعجب نوشتم: «ینی چی؟» نوشت: «خودمم نمیدونم! فقط میدونم که مدام میگفتن که یه کاری کنین تا سال 98 بمونین و لو نرین و مشکلی براتون پیش نیاد! میگفتن که سال 98 یا سال انحلال سازمان ما و خیلی از سازمان های دیگه است یا سال براندازی رژیم!» نوشتم: «ینی چی؟ مگه سال 98 چه خبره؟» 👈 [خب حرفای عجیبی زد. حرفایی که سر نخ نبود اما شواهد مناسبی برای مطالعات پیشافتنه 98 محسوب میشد. چون بعدا بعضی دیگر از رفقا هم از متهمانشون اقراراتی گرفته بودند که دقیقا این حرفها را اثبات میکرد و کاملا با هم منطبق بودند. از نقل مطالب مربوط به 98 در این نوشتار معذورم و باید به پرونده خودمون بپردازیم. توضیح و تشریح پروژه 98 باشه برای کف خیابون 3 و 4 ان شاءالله! ] اما ... بریم سراغ ادامه پرونده خودمون! نوشتم: «از چه کسی در ایران دستور میگرفتی؟» نوشت: «گفتم که ... پیمان!» نوشتم: «از کجا بهتون گفتند که باید از پیمان دستور بگیرین؟» نوشت: «خب از سازمان خودمون!» نوشتم: «منظورم کدوم کشوره؟
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
کدوم دوره که بودین؟» نوشت: «وقتی اسرائیل بودیم، گفتن که یکی با این اکانت باهات تماس میگیره و هماهنگ باش باهاش! بعد از حدودا سه چهار روز که در ایران آواره بودیم، پیمان زنگ زد و پیام داد و آدرس خونه کیان را داد و رفتیم اونجا.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
✔️ امشب همش این بیت افتاده سر زبونم👇 نیستم اهل حساب و هندسه اما بدان... بین اشکال ریاضی عاشق شش گوشه ام.... یاحسین❤️ ✅ @mohamadrezahadadpour
⛔️توجه لطفا⛔️ 👈 طرح ارسال رایگان 💠فقط تا شب عید قربان💠 🔸جهت سفارش به سایت زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir 🔸جهت هرگونه پرسش و رفع اشکال در زمینه سفارش کتاب: @Mahanrayan1
شب خوش🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ پخش زنده مصاحبه در شبکه استانی فارس برنامه «خوشا شیراز» ساعت ۱۰ صبح ان شاءالله با موضوع: 🌺نقش مقاومت و امید در بهبود زندگی🌺
و از شبکه «شما»
بنظرم یک بار جلوی دوربین حرف زدن، معادل حداقل ده ساعت منبر رفتن، استرس و انرژی از آدم میگیره.😅 ولی پشت صحنه خیلی خوش گذشت😌
خدا وکیلی دربارم چه فکر کردین؟! من بی زبون 😌
از طرف یکی از عزیزان دردمند👆😂
ای بابا☺️ کجایین شماها؟! ما قصشم نوشتیم و رفت😌😂 #تب_مژگان #کف_خیابون_۲
خدایا عطش کتاب و کتابخوانی را در کام و جان ملت ما بینداز🙏
من حاضرم ایثار کنم و خودمم با کتابا برم😅🙊
اصلا مسیر دعاهای مردم عوض شده به قرآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتاد و ششم» نوشتم: «کیان کیه؟ کدوم کیان؟ مگه اونجا خونه خودت نیست؟» نوشت: «نه ... اونجا خونه کیان هست ... همون پسر شیرازیه که بهش میگن دکتر! اون شب با داداش ترانه و رفیق من رفتن بیمارستان دنبال مهناز!» نوشتم: «خب؟ کسی بهشون گفت که با هم برن دنبال مهناز یا خودشون این تصمیمو گرفتند؟» نوشت: «نمیدونم!» نوشتم: «مهناز چیکاره بود تو تشکیلات؟» نوشت: «یه بدبخت تو سری خور!» نوشتم: «چطور؟» نوشت: «سوتی داده بود و ازش آتو داشتن و به خاطر همین انواع و اقسام استفاده ها را ازش میکردن که مثلا خرجشو دربیاره!» نوشتم: «فاحشه بود؟ کارش این بود؟» نوشت: «به فاحشه ها نمیخورد ... گفتم که ... ازش آتو داشتند!» با تعجب نوشتم: «چه آتویی؟» نوشت: «دقیق نمیدونم اما اینطور که ترانه برام گفت، همین پسره ... کیان ... وقتی میفهمه که مهناز فهمیده که اینا تو کار تیم و تشکیلات و اینا هستند، میخواسته باهاش کات کنه اما کیان نمیذاره!» نوشتم: «بیشتر توضیح بده!» نوشت: «مثل اینکه کیان به پیمان میگه که مهناز فهمیده و میخواد کات کنه ... پیمان هم میبینه به کیان نیاز داره و اگه کیان از دست بره، پاتوقش تو شیراز لنگ میشه، میگه نگران نباش و یکی دو شب بهم فرصت بده! بعد از دو سه شب کیان میبینه که مهناز با چشم گریه بهش پی ام داده و ازش معذرت خواهی میکنه و میگه که میخواد ادامه بده و حتی بیشتر میتونه همکاری کنه!» نوشتم: «پیمان تو اون دو سه شب چیکار کرد که مهناز مثل موم تو دستش شد و ازش اینجوری حساب میبره؟» نوشت: «اینو دیگه نمیدونم اما از بعد از اینکه ترانه اینو برام گفت، منم دیگه پا رو دم پیمان نمیذاشتم و مثل بچه آدم کارمو میکردم.» قصه مهناز خیلی درناکه! از اعترافات اولیه خود مهناز این چیزی که میخوام بگم در نیومد و بعد از اینکه این بابا درباره مهناز این حرفا را زد، بازم از مهناز بازجویی کردم و قصه را کاملا برام تعریف کرد. قصه مهناز، با کمال تاسف، داستان بسیاری از دختران و زنان بیچاره ای هست که در دام این گروهک ها قرار میگیرن و اولش نمیدونن که دارن وارد تشکیلاتشون میشن و فکر میکنن همه چیز، همین حرفای روشنفکری و باستان دوستی و این چیزاست اما بعد از مدتی ... اجازه بدید خیلی مختصر بگم که مهناز چطور توی این باتلاق افتاد: بعد از اینکه مهناز و کیان به هم وابسته میشن و حتی یه بار مهناز، به مدت سه چهار روز میاد پیش کیان و پیمان هم براشون محرمیت آریایی میخونه و این چیزا، مهناز برمیگرده مشهد. در طول ارتباطشون با کیان، میفهمه که کیان با دخترای دیگه هم دوست هست و به واسطه همین خونه خالی که در شیراز داشته، خیلی موزیانه افرادی را جذب و اغفال میکرده. تا اینکه کیان به مهناز پیشنهاد یه کار به قول خودشون خفن میده و میگه که عکسای آقای علم الهدی و مقام معظم رهبری را پاره کن! مهناز هم کاملا شستشو مغزی شده بوده، قبول میکنه اما نمیدونسته که یه جانور به نام مجید (که قبلا دربارش در راستای همین پرونده صحبت کردیم) داشته ازش فیلم برداری میکرده. پیمان فیلمشو نشونش میده و کلی میترسونتش و اصلا با همون فیلم و فیلمای دیگه که ازش داشتند، به مجید اجازه دست درازی و سواستفاده از مهنازو میدن! خلاصه .... تا اینکه دیگه خسته میشه و میخواسته از کیان هم جدا بشه و خودشو حسابی شکست خورده میدیده! که پیمان نمیذاره و میگه که اگه به خودت رحم نمیکنی، به مادر مریضت رحم کن!! مهناز که تا اسم مادر مریضش میشنوه، سنگ کپ میکنه! به پیمان میگه: «منظورت چیه؟ کی گفته مادر من مریض هست؟» در همون لحظه، پیمان کثافت آشغال نامرد، دو سه تا عکس از مادر مهناز که در رختخواب خوابیده بوده و مریض بوده برای مهناز میفرسته! مهناز که حسابی شوکه شده بوده، میبینه که عکسایی هست که خودش از مادرش گرفته و در گالری گوشی خودش ذخیره بوده! میفهمه که پیمان و تشکیلاتش گوشی همراهشو هک کردن و به گالری و همه چیزش دست رسی داشتن و حتی شماره فک و فامیل و آدرس خونه و همه چیز مهنازو دارن و براش میفرستن که به مهناز حالی کنن که شوخی بردار نیست و میتونن هر کاری که خواستن انجام بدن!! خب مهناز که خودشم همچین آب پاکی نبوده و کلی سوتی و اشتباه داشته، میترسه به پلیس مراجعه کنه و دهنشو میبنده اما ... اما اونا هم کارشون را بلد بودند. به خاطر اینکه مهناز، عقده تشکیلات را به دلش نگیره و نقشه ضربه و خیانت به ذهنش خطور نکنه، جیبشو پر میکنن و بهش اطمینان میدن که کاری به مادر و زندگیش ندارن اما حق جدا شدن از کیان را نداره! اینطوری شد که مهناز همه کار میکرده که هم رسواش نکنن و هم به مادرش ضربه ای نزنن و هم بتونه کمک خرج و معالجه مادر پیرش را بیاره! خب با این حساب، جمع اون خونه اینجوری بوده: کیان: صاب خونه و ادمین چند تا کانال و گروه بزرگ باستان گرایی و متصل به پیمان و ت
شکیلات تندر! داداش ترانه: مسئول جذب ممبر و تبلیغات برای کانالها و گروه های باستان گرایی و تشکیلات خاندان پهلوی! ترانه: دلال و واسطه تحویل و خرید اجناس کانال اسلحه فروشی! نفر اول سازمان مجاهدین: جارو برقی و کسی که یا کاری را تموم میکنه و یا کاری را با حذف و ترور عاملش، تمیز میکنه! نفر دوم سازمان منافقین: ادمین کانالها و گروه های خرید و فروش اسلحه و عامل پخش سلاح و مواد منفجره به مشتریان خورده و کلی! مهناز: یه بدبخت ... یه شکست خورده ... هم باید عکس نوشتار و فوتوشاپ کار کنه برای کانالها و گروه های وابسه به کیان و پیمان و هم خدمتکار خونه باشه و در بست در اختیار مهمونا و بهشون سرویس بده! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour