بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دوم»
نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.
خب وقتی بیسیم نداشته باشم، گوشی تلفن همراهم نباید خاموش یا روی سایلنت باشه. این یه اصله که بتونیم 24 ساعت شبانه روز و هفت روز هفته در خدمت باشیم.
گوشیم روشن بود که تا ماشینم پارک کردم، یهو سه چهار تا پیام واسم اومد! از بین اون سه چهار تا، یکیش که مال مخابرات بود را چک کردم ... دیدم 3 بار توسط یه شماره ثبت نشده واسم تماس گرفتند! گفتم لابد اگر کارم دارن خودشون زنگ میزنن دیگه! الان واسه کی زنگ بزنم؟
هنوز لباسامو کامل درنیاورده بودیم که گوشیم زنگ خورد ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
برداشتم ... عمار بود ... دستمو گذاشتم جلوی دهنم که کسی صدامو نشنوه و آروم بهش گفتم: «کجایی شادوماد؟ مگه کسی که تجدید فراش کرد، میتونه به همین راحتی دل بکنه و بشه شیفت شب؟! پاشو برو دور نامزد بازیت!»
گفت: «بیست سال پیش که حال داشتم و درگیر عشق و عاشقی با خدا بیامرز مادر مژگان بودم، حتی شب عقدمون هم بعد از اینکه عاقد عقدمون را خوند، یه کم نشستیم و شام و شیرینی خوردم و بعدش با بچه ها رفتم گشت! دیگه حالا که کرک و پرم ریخته...»
با کنایه بهش گفتم: «بعله ... همون لحظه ای که از ماموریت تازه برگشته بودم اداره و گرفتیم تو بغل و ... حالا کاری ندارما ... اما اونجوری که تو منو تو بغلت فشار میدادی و میبوسیدی ... پی بردم که یا امر بر شما مشتبه شده یا که هنوز هم دود از کنده بلند میشه!»
عمار با صدای بلند چنان قهقهه ای زد که تا حالا چنین خنده ای ازش نشنیده بودم!
گفتم: «جانم! امر؟»
گفت: «یه نامه اومده که لطفا فردا صبح ... اول وقت درخدمتتون باشیم!»
همینجور که تو اطاق قدم میزدم رفتم به طرف آیینه ... یه نگاه تو آینه کردم ... یهو دیدم خانمم پشت سرمه ... یه حالت (وای به حالت اگه بخوای این یکی دو روز را جایی قول بدی ... دیگه واگذارت میکنم به خدا ... این دیگه چه وضعشه ... انگار آدم قحطه که هی اون دوستت واسه تو زنگ میزنه) خاصی تو چشماش بود ...
همینجوری که با عمار حرف میزدم ... خیلی لوس و با لبخند رفتم طرف خانمم ... میخواستم یه کم بهش نزدیکتر بشم و مثلا درستش کنم و ... خلاصه یه خاکی تو سرم بریزم ... که دستشو آورد جلو و اشاره کرد به گوشی و خیلی یواش گفت: «اول تکلیف اونو روشن کن! نه ... میخوام جلوی خودم بهش بگی نمیتونم بیام!»
@mohamadrezahadadpour
مجرد که بودیم، همیشه فکر میکردیم خوشایند ترین دوراهی عالم که آدم واقعا نمیدونه کدومشو انتخاب کنه و کدوم طرف غش کنه، دوراهی بین الحرمینه!
بلا تشبیه ... بلا تشبیه ... وقتی متاهل شدیم، شاخ ترین دوراهی که نمیدونستم کدوم ورش غش کنم، دو راهی کار و استراحت در محضر حضرت بانو بوده و هست!
فقط میتونم بگم: خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود ...
مکالممون تموم شد ...
گوشیمو گذاشتم تو جیبم ...
خانمم که زل زده بود تو جفت چشمام، با همون حالتی که نمیدونستم عصبانیته یا چیز دیگه است، روبروم ایستاده بود ...
گفتم: «خانمی! ببخشید ... الهی دورت بگردم ... ازم دلخور نباش! شبمون خراب نشه! بچه ها منتظرن بریم پیز بزنیم با نوشابه!»
فقط نگام میکرد ... با همون حالت خاصی که فقط نتیجش سردرگمی منه!
گفتم: «خانمی! یه چیزی نمیگی؟»
هیچی نگفت ... نگاهم به لباش بود ... تکون نمیخورد ... فقط زل زده بود و یه حالت (مردم شوهر دارن ... منم شوهر دارم) خاصی تو نگاهش بود!
گفتم: «جان محمد! یه چیزی بگو تا بریم پیش بچه ها! جان من!»
فقط لبش آروم تکون خورد و یه جمله گفت و به من پشت کرد و رفت تو حال پیش بچه ها ...
فقط گفت: «گوشیتو روی قلبت نذار! ضرر داره ...» و رفت ...
همین ...
خانومه دیگه ... کلا اینجوریه ...
تنها کسیه که قوربونش میشم!
حتی اگه دیگه دوسم نداشته باشه ...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour
سلام و ارادت🌹
ببخشید دیشب و امروز خدمتتون نبودم. چون یه ماموریت فوری پیش اومد و باید میرفتم مشهد. البته توفیق شد و دو ساعت هم رفتم زیارت و برای همتون دعا کردم.
خلاصه ببخشید
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سوم»
نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.
با اینکه شب قبلش همگی دیر خوابیده بودیم و زن و بچه ها مثل کمبود محبتیا دورم میگشتن، اما وقت اذون صبح از خواب بیدار شدم. اصلا شنیدن صدای اذون ... مخصوصا صدای اذون صبح شیراز که خیلی شفاف و در دل شب و واضح و با یه نسیم خاصی میاد ... از محله و شهر و وطن خودت یه چیز دیگه است ...
یه دوش حسابی گرفتم و ...
دو رکعت نماز صبح میخوانم قربتا الی الله...
الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
بعدشم تسبیح حضرت مادر ... و به رسم معهود، همونجوری رو به قبله ... هفت بار ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ...»
ذکرم که تموم شد، رفتم تو آشپزخونه و رادیو معارف روشن کردم ... دلم خیلی خیلی لک زده بود واسه درس اخلاقهایی که از رادیو معارف، کله سحر پخش میکنه ... مخصوصا سبک و صدا و نفس آیت الله مظاهری ...
کتری آب پر کردم ... یه کبریت زدم زیرش ... میخواستم یه صبحونه حسابی با هم بخوریم... تا آب جوش بیاد، رفتم تو هال ... پسرم از 4 سالگی عادتش دادیم که تنها بخوابه ... همینجور که داشتم با بوس بیدارش میکردم و میخواستم به بهانه دسشویی بردنش، کم کم عادتش بدم به نماز صبح ... دیدم خانمم هم بیدار شده و داره نمازش میخونه!
پسرمو بیدار کردم ... بردمش دسشویی ... بعدش هم یه وضو کوچولو گرفت و ...
هنوز آب جوش نیومده بود ... شعلشو کم کرده بودم که زود جوش نیاد ... رفتم پیش خانمم ... داشت ذکر میگفت ... گفتم: «قبول باشه! یه چیزی بپرسم ازت؟»
گفت: «نه ... بذار یه چیزی من ازت بپرسم!»
گفتم: «جانم؟!»
گفت: «تو چرا اینقدر کم میخوابی؟ الان هم رفتی اداره، میره تا شب که برگردی و بشینی پای تلگرامت و .... پس کی میخوابی؟ نگرانتم!»
کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour
گفتم: «خودمم بعضی وقتا احساس میکنم کم میارم ... از بس سوزش چشم و سرگیجه میگیرم ... اما چه میشه کرد ... کسی که وسط جنگ ... اینم تو تلگرام ... اینم وقتی نه میبینیش و نه ترکشش را همون لحظه حس میکنی، نمیگیری تخت بخوابی!»
یه کم نگام کرد ... این ینی باشه ... ینی تو خوبی ... بعدش گفت: « چی میخواستی بگی؟!»
گفتم: «آهان! میخواستم بگم ازم دلخور نباش لطفا ... بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفایی داره ... خب منم عاشق کارمم ... والا نه اهل برنامه ای بودم و نه چیز خاصی... ببین چه مرد آقایی داری ... نه اهل صیغه است ... نه بیوه است ... نه چیز است ...»
با خنده گفت: «نه توروخدا ... حالا بیا و باش ... اگه اهل بیوه و صیغه و چیز بودی که دلم نمیسوخت! میگفتم بهتر... میگفتم هر چی خونه نباشه حال منم بهتره ... اما ... من واقعا برام سخته که اینقدر ما از هم دوریم ... مگه من میخوام چند سال عمر کنم که باید اینقدر مشتاقت باشم و انتظارت بکشم؟ حالا اگه منظور بد برنمیداری، بیا بریم یه گوشه ای زندگیمون بکنیم ... بالاخره از گشنگی نمیمیریم... چیه همش باید منتظر خبرت باشم؟!»
گفتم: «بس کن جان من! تو که اوضاع مملکتو میدونی! تو این آشفته بازار، یه نفرم واسه انقلاب، یه نفره ... اول صبح این حرفارا نزن!»
گفت: «پس کی بگم محمد! وقتی پیشت هستم، میگی حرف و بحثمون تو رختخواب نیار! وقتی نشستیم، میگی حالا بذار خوش باشیم ...»
گفتم: «آخ کِترَم ته گرفت!» و اینو گفتم و پاشدم ...
همینجوری که چایی میذاشتم، خانمم هم اومد تو آشپزخونه ... با هم حرف میزدیم ... بهش گفتم: «تو به اندازه ای که میگی باهات حرف دارم، حرف نمیزنی! حالا ممکنه اکثر فشارها بخاطر بچه ها باشه ... و اینکه رسیدگیت به بچه ها حرف نداره و خلاصه خسته میشی ... اما در برخورد با من، به خدا میتونیم به جای این همه گلایه و حرف و کنایه، بریم سراغ حرفای اصلی و کلی گل بگیم و گل بشنویم! غیر از اینه؟»
دیگه چیزی نگفت!
پنج تا تخم مرغ شکستم و ... با روغن حیوانی ... زدیم قربتا الی الله ...
کلا وقتایی که من بساط صبحونه را میچینم، تخم مرغ میزنیم ... کار خودمه ... میگن خوشمزه میپزم!
جاتون خالی...
وقت خدافظی شد ...
راننده اومده بود دم در... داشتم کفشمو میپوشیدم که یهو دیدم خانمم بالای سرم وایساده ... دیدم یه دستش قرآنه ... یه دستش هم دو تا ساندویچ لقمه ... گفت: «بیا آقا پسر ... تو رُشد هستی ... میترسم سوءتغذیه بگیری ... خودت بخوریا ... به کسی نده ... باشه؟»
زیر قرآن ردم کرد و .......... من یه لحظه بعله ... اونم آره و .........
پس از اتمام مراسم وداع با این رزمنده گرانمایه، بسم الله گفتم و در خونه را باز کردم ...
خدایا به امید تو ...
پیش به سوی یه پرونده خطرناک و چاق و چله ...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهارم»
نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.
رفتیم اداره ... وقتی وارد شدم، با بچه ها ایستادیم خچ و پچ کردن و سلام و چاخ سلامتی! انگار سالها بود که ندیده بودمشون ... گفتن: «تعطیلات خوش گذشت؟»
گفتم: «مرحمت عالی متعالی! دو روز بیشتر خونه بودم؟»
وارد اطاقم شدم ... عمار را اونجا دیدم ... قبلا همدیگه را دیده بودیم ... نشستیم و یه چند تا نامه بود بررسی کردیم ... پاراف و جواب دادم ...
تا ساعت 8 ... که قرار بود بریم جلسه...
تو راه که میرفتیم جلسه، با هم حرف میزدیم ... گفتم: «داستان چیه؟ چرا حالا اینقدر عجله؟ نمیشد صبر کنین تا خودم بیام؟»
گفت: «نه عزیز من ... اگه میشد، مریض نیستم که بخوام آه و ناله زن و بچت بندازم پشت سر خودم ... اگه از منه، که بفرمایید قربان! بفرمایید منزل ... در کانون گرم خانواده!»
رفتیم بالا ...
سه نفر بودیم ... من و عمار و رییس!
رییس شروع کرد و با همون لحن آروم و خودمونیش گفت: «خوش اومدی! الحمدلله که سالم برگشتی و بازم میبینمت! خدا خیلی بهت توفیق داده ... شک ندارم خدا دوستت داره که اینجوری هوات داره و روز به روز بر توفیقاتت افزوده! الحمدلله ...»
بعدش ادامه داد: «در جریان احوال و اوضاع این روزا هستی؟ رصد داشتی؟ فضای مجازی و این چیزا ...»
گفتم: «دقیق نه! چون اونطرف خیلی درگیر بودم ... وسایل بدن میتار را هم که میخواستم تحویل آزمایشگاه بدم، یکی دو روز کارای اداریش و اینا طول کشید ... اما خیلی بی خبر بی خبر هم نیستم!»
گفت: «رصد داشتی؟»
گفتم: «یه کم آره ... این دو سه شب قبل ... و همین صبح که داشتم میومدم اداره، یه نیم ساعت توراه فرصت بود ... یه چک کردم ... موضوع حدودا سی چهل تا کانال اون طرفی خیلی مشکوک بود ! بیشتر به شلیک میخورد!!»
✅ کانال دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
(👈مرحله شلیک: مرحله ای که شبهه یا اتهام و یا مطلب خلاف واقع توسط حریف مطرح شده اما با دو شرط: اول اینکه خیلی نامحسوس و زیرکانه و بدون ذکر موضوع اصلی است و ذهن مخاطب را درگیر یک موضوع فرعی اما مرتبط با موضوع اصلی میکند. دوم اینکه آغاز و یا ادامه یک جریان است و هنوز تا مراحل پایانی و اصل هدف را زدن، فاصله دارد.)
گفت: «آفرین ... چیزی دستگیرت نشد؟ که دقیقا میخوان کجا را بزنن؟»
گفتم: «خیلی پوشش داشت ... عرض کردم که ... شلیک بود... اما فکر کنم بیشتر هدفشون ایجاد موج باشه...»
گفت: «درسته ... اما به زبون خودمون حرف بزن ... میخوام بدونم تو همین نیم ساعت چی دستگیرت شده؟»
گفتم: «شلیک شده ... توپ خونشون هم حسابی درگیر و داغه ... اما کی میخوان خلاص بزنن نمیدونم ... ولی خیلی گراهاشون نزدیکه ... اینقدر نزدیک که دیگه مستقیم، افراد را هم بردن زیر آتیش توپ خونشون و مستقیم دارن مرحله مقصر سازی را اجرا میکنند... خب وقتی اینقدر گرا را نزدیک میدن، بنظرم خیلی نمونده ... شاید چیزی حدود یه هفته ... شاید هم کمتر ...»
👈 (مرحله خلاص: مستقیم و بدون حاشیه، با تکیه بر ذهنیتی که قبلا با طرح موضوعات فرعی برای مخاطب ساخته اند، به اصل و ریشه ای که قرار است بزنند حمله کرده و تلاش برای نابودی و انهدام آن موضوع در ذهن مخاطب میکنند.)
👈 (مقصر سازی: مرحله پنجم از مراحل هفت گانه تروریست پروری است. در این مرحله، با تکیه بر چهار مرحله گذشته، سیبل و هدف اصلی را به مخاطب معرفی کرده و همه تقصیر و گناهان را کردن او می اندازند. مخاطب هم باور کرده و میپذیرد که باید برای بهبود اوضاع، مقصر را حذف و یا به دورترین حاشیه موجود راند.)
ادامه دارد...
✅ کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour
✅ شیطوری روحانی؟!!
یادمه مدتی در یک گروه تلگرامی بودم که حسابی از روحانی حمایت می کردند و آروق روشنفکریشون تا جایی بود که توهین هایی که از اون دوستان شنیدیم، از هیچ چماقدار و لباس شخصی نشنیدم!
بگذریم...
یادمه در شبی که برجام امضا شد، اینقدر خوشحال بودن و بهم تبریک میگفتن، که حد و حساب نداشت.
کاش یه نفر بود این سوال را ازشون بپرسه که:
اقا حالا اینا که برای برجام تو خیابونا میرقصیدند و یا در گروه های تلگرامی حسابی جولان میدادند، با خروج امریکا از برجام باید چه کنند ؟؟؟
۱:بازم برقصن
۲:مجلس عزا بگیرن
۳:هزینه مراسم فاتحه خوانی به حساب خیریه روحانی واریز بشه
۴: اصلا به اونا چه؟!
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجم»
نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.
گفت: «دقیقا ... آفرین ... خیالمو راحت تر کردی ... دیگه لازم نیست به بچه های سایبری بگم بیشتر واست توضیح بدن ... میتونی مستقیم بری سراغ پرونده ...»
گفتم: «قربان! معمولا شما کلید واژگان و سر نخ های عالی به ما میدین! میشه یه دو تا جمله بگین داستان چیه تا بعدش برم سراغ اصل پرونده!»
نه پیش گذاشت ... نه پس ... بدون هیچ چک و چونه و مقدمه و ذی المقدمه ای گفت: «جنگ داخلی! احتمالش داره خیلی قوی میشه ... و به قول خودت، حتی خیلی نزدیک ... شاید بشه گفت که چیز دیگه نمونده ...»
در علم جنگ شناسی (پولمولوژی یا جامعه شناسی جنگ) وقتی حرف از جنگ داخلی میشه، ینی سه ضلع اصلی داره:
1. شهری است
2. مسلحانه است
3. اهداف اولیه و قربانیان اصلی هم زن و بچه و مردم بی خبر و بی گناهند!
گفتم: «جا نخوردم ... متاسفم ... چون ادمین های اون سی چهل تا کانال دارن جوری مینویسن که انگار وسط اطاق فرمان جنگ نشستن! من حتی فکر میکنم جنگ واسه اونا قطعی و شروع شده! الان وارد مرحله ایذایی شدند!»
(مرحله ایذایی: مقدمات حمله که باعث گرفتن نفس و سرمایه و توان و انرژی و روحیه و افزایش میزان تلفات و... در حریف میشه! اما هنوز حمله اصلی نیست و بیشتر به قصد تخریب و تلفات انجام میشه!)
✅ کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour
گفت: «نظر منم همینه ... چون دیگه خودت بهتر از من میدونی که میگن: هر چه عرق بیشتری در حمله ایذایی بریزی، خون کمتری در حمله اصلی خواهی داد! الان اونا که اینقدر ایذاء را جدی و محکم گرفتند، دیگه میخوان در حملات اصلیشون چیکار کنن؟ خدا میدونه!
بگذریم ...
الحمدلله که صبح توی ماشینت، کار مفیدی کردی و نتیجش شده این که کار منو راحت تر کنی!»
گفتم: «امر بفرمایید! چه خدمتی از دست من برمیاد!»
گفت: «میخوام به مدت حدود 52 روز ... البته حداقل 52 روز ... بشی ناظر امنیتی بخش سایبری! تا بشه مسائل و تهدیدات مجازی را رتق و فتق کنیم. وزیر و دفاتر بالا، حدودا ده نفر در این زمینه از شهرستان ها نیرو خواستن ... قرار نیست تجمیع بشین ... هر کسی تو فایل و شهر خودش ...»
یه کم فکر کردم ... گفتم: «مطمئنید فقط نظارته؟»
خندید و گفت: «ان شاءالله ... ینی شاید ...»
گفتم: «میدونین که چرا اینو گفتم؟ منظورم اینه که دیگه سر از عملیات و گرا و شناسایی در نمیاره؟ راستی اصلا مسئولیت عملیاتی هم داریم یا نه؟»
گفت: «خب البته بچه های فتا دارن زحمات خودشون را میکشن! دستشون هم درد نکنه ... اما چون پرونده فضای مجازی به طور جدی توسط رییس جمهور در شورای امنیت ملی مطرح شده، خواه نا خواه پای نهادهای مرتبط با امنیت، بیشتر به این ماجرا باز میشه!»
گفتم: «خوش بین نیستم! به این رییس جمهوری که من میبینم نمیشه ... هیچی ... ولش کن ... اما از این میترسم که ما کلی کار بکنیم و بچه هامون را هزینه بکنیم اما طبق معمول بشیم پلیس بد! اما همونی که به دستور خودش داریم این کارو میکنیم بشه گل و بلبل معرکه و پلیس خوب و ناجی آزادی جوونا و ملت ایران!»
رییس فقط خندید ... بعدش یه کم جدی تر شد و یه نفس عمیق کشید و گفت: «همیشه همین بوده! من و تو سربازیم ... با حرفت مخالف نیستما ... اما مطرح کردنش را هم صلاح نمیبینم ...»
گرفتم که خیلی ریز داره بهم هشدار میده و میگه حواست به زبون سُرخت باشه ... گفتم: «چشم قربان! گرفتم ... از کی ان شاءالله؟»
گفت: «باید از دیروز استارت میزدیم! اما دلم برات سوخت ... گفتم بذار بشینه یه روز ور دل خانم بچه ها ... از همین امروز میتونی کارهای تحویل گیری را انجام بدی! فقط لطفا مثل همیشه جدی و اکتیو و باهوش باش ... نمیخوام حالا که علی رغم میل باطنیم مجبورم با بچه های مخابرات مرکز خودمون کار کنم، اتفاقی بیفته و گافی بدیم که بعدا نشه جمعش کرد. پس لطفا تیمت را قوی بچین!»
گفتم: «اون که چشم ... بالاخره حضرت آقا فقط درباره فضای مجازی بود که فرمودند ارزش و حساسیتش به اندازه اصل انقلاب است! بخاطر همینم که شده، کوتاه نمیام ... چنان تیمی بچینم که تاریخ سایبر و بچه های مخابرات به چشم ندیده باشن!»
ادامه دارد ...
✅ کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour
سلام. ارادت🌹☺️
بالاخره حریف دوستان نشدم و اگه خدا بخواد و زنده باشم، فردا (پنجشنبه) برنامه تهران و نمایشگاه کتاب دارم.
وعده دیدارمون: ساعت ۱۶ تا ۱۹
مکان: سالن ۱۱/۱ غرفه ۱۲ ، نشر معارف(نهاد نمایندگی رهبری در دانشگاه ها)
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت ششم»
نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.
معمولا رسم ما اینه که حداکثر تا 24 ساعت پس از ابلاغ حکم، البته بستگی به حساسیت موضوع داره، اما 24 ساعت بعد از ابلاغ باید هم امور مربوط به تحویل بخش را انجام بدیم و هم مقدمات اولیه چیدن تیم هم انجام شده باشه.
کارهای مربوط به تحویل، اعم از کارتابل و باز کردن دو تا فایل مجزای خبری و ارتباطی و تعریف کد و خط ثابت و ماهواره ای و... را ظرف همون دو سه ساعت اول انجام دادیم.
به خاطر وسایل شخصیم، درخواست دفتر خودمو دادم. چون هم راحتترم و هم دیگه لازم نیست بشینم از اول همه چیز را از نو بچینم و ...
(چیدمان دفتر: طبق نظریه نوین مدیریتی، چیدمان دفاتری که از تمرکز و حساسیت بالایی برخوردارند و معمولا تصمیمات کلان طرح و عملیات در آن دفاتر انجام میگیرد، باید بر اساس الگوریتم ذهن برتر و دانای کل مجموعه طراحی گردد. دانای کل، اطاق فرماندهی را باید ذهن خودش دانسته و شروع به چیدمان المان های ضروری و مطابق نیازش نماید تا بتواند فورا در فضا قرار بگیرد ...)
یه کم از اطاقم براتون بگم بد نیست:
سه تا میز ... یکی کاغذ ماغذام و تلفن و وسایل کاری ... یکی هم مربوط به کامپیوتر و بیسیم و بانک سی دی ... و سومیش هم میز جلسات با ده تا صندلی برای جلسات داخلیمون ...
حدود 50 -60 تا کتاب مختلف اعم از تفسیر المیزان و کتاب های دانشگاهیمون و جزوات استراتژیک و امنیت و جنگ شهری و دست نوشته های خودم و... یه مشت کتب ضاله و جزوات زرد و...
دو تا فایل ... یکیش شخصی و مطالب محرمانه خودم ... و یکیش هم پرونده های در حال اجرا و مفتوحه که به حال و روز کاریم مربوط باشه ...
سه تا قاب عکس ... یکی حضرت امام و رهبری که هدیه بچه های جهادی دانشگاهمون بود ... یکیش هم عکس مرحوم آیت الله شهید دستغیب (استاد اخلاق، فقیه جامع الشرایط از حوزه علمیه نجف، شهید محراب) ... یکیش هم عکس عشقم: شهید علی هاشمی! (طراح عملیات بدر و خیبر، مسئول سپاه ششم امام جعفر صادق علیه السلام، سازماندهی 13 یگان رزمی و پشتیبانی استان خوزستان، معروف به سردار هور ، فرمانده قرارگاه مخفی اطلاعاتی نصرت)
✅ کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour
گوشه سمت راست اطاق ... رو به قبله ... سجاده قدیمی که مادرم از مشهد برام آورده بود و چفیه یادگاری شهید پازوکی و دو تا مهر تربت و ...
آهان راستی ... دو تا هم گلدون گل طبیعی که هر از سه روز باید بهشون آب بدم و نذارم تشنه بمونن ...
اینا را نگفتم که صفحه پر کنم ... گفتم که با فضای ذهنیم که تونستم روی محیط کارم هم اِعمال کنم آشنا بشید. من با این فضا حدودا روزانه هفت هشت ده ساعت کار میکنم. البته هفت هشت ده ساعت، مال اوقات معمولی و روتینمون هست. خدا نکنه مشکلی پیش بیاد و وضعیتمون عوض بشه و مجبور بشیم شب و روزمونو به هم بدوزیم.
این از محل کارم ...
معتقدم که اگه نتونی با عشق کار کنی و عاشق کار و محیط کارت نباشی، بهتره که کلا رهاش کنی و بری بشینی تو کوچه و از کسانی که کارشون را دوست دارن، صدقه بگیری!
مخصوصا کاری که درصد ریسک و خطرش بالاست و نمیدونی شب برمیگردی پیش زن و بچت یا نه؟!
بگذریم ...
با عمار نشستیم و شروع کردیم یه طیف شناسی گسترده از فضای مذهبی ها و موافقان نظام و ارزشی ها انجام دادیم. این کار برای داشتن یه چشم انداز خوب از جبهه خودی لازم بود و بعدا در ادامه همین کتاب هم خودتون دست به همین کار خواهید زد!
و فهمیدیم اصولا اکثر مردم ایران، حتی اهل علم و روشنفکران و کسانی که مثلا سرشون به تنشون می ارزه، در فضای مجازی منفعل و متاثرند! نه فعال و موثر!
از مجموع پرونده های فتا و ناجا و کارشناسان خودمون و موسسات تحقیقاتی که باهاشون در ارتباط بودیم، نظر یکی از بچه ها خیلی ترسناک بود. البته برای من و شمای پدر و مادر! نه برای کسانی که...
نوشته بود: در این فضا دیگر نسبتهای فامیلی معنا ندارند و بچهها، فرزندان آنچه میدانند، میخوانند و میشنوند، هستند و نه ضرورتا فرزندان کسانی که آنها را خواسته و ناخواسته به دنیا آوردند. بخاطر همین آنطور بزرگ میشوند و رفتار میکنند که ساعت ها توسط تربیت غیر مستقیم، وقت صرف خودشون کردن! و نه از کسانی که به آنها نون و دون و آب میدن!
و در ادامه گفته بود: ماهیت این فضای مجازی را طوری ساخته و طراحی کردهاند که هر آنچه را تو میخواهی، بدون اینکه فکر کنی، در اختیارت قرار دهد. خودشان میروند مشکلات را میبینند برای رفع آنها در ساختار فکری خود اقدام میکنند و راه حل را یافته و محصول را میسازند و آن را به شما عرضه میکنند. خوب اکنون سوال اینجاست من و شما دیگر برای چه باید اصلا فکر کنیم؟! او همه این کارها را می کند که فکر کردن را از تو بگیرد و دیگر نیازی نباشد که تو فکر کنی.
اینا را گفتم، چون هم اول پرونده هستیم و هنوز فکرمون درگیر معماها نشده و هم بالاخره قرار نیست فقط قصه و خاطره بگم و رد بشم.
ادامه دارد...
✅ کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour