eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
673 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روم به دیوار اما جسارتا این قسمت ۲۰+ سال است لطفا مراعات فرمایید 🙈
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت دهم 🔶مسجدالرسول🔶 خانم‌ها در آبدارخانه دورِ زینب و خانم‌مهدوی و دختران زینب جمع شده بودند. صورت زینب از سیلی که خورده بود قرمز شده بود و جای انگشتانِ سنگینِ نرجس روی صورت زینب مانده بود. یک نفر آب‌قند آورد. یکی دیگر بادبزن برداشت و زینب را باد می‌زد. دختران زینب، با این که در آن لحظه که مادرشان سیلی خورد حضور نداشتند اما متوجه ماجرا شده و خیلی ترسیده بودند. خانم مهدوی اشک در چشمانش حلقه بسته بود. همین طور که صورتِ سرخ شده عروسش را با دستانِ مادرانه نوازش می‌کرد و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، گفت: «تا الان تو زندگیم خیلی رنج دیدم. خودم و حاج آقا از خیلی‌ها خوردیم. خیلی دلم شکسته. اما کسی رو نفرین نکردم. به روح مادرم تا حالا کسی رو نفرین نکردم. نرجس رو هم نفرین نمی‌کنم. ولی بد چوبی می‌خوره. هر کی رو صورتِ زنِ جوون و باحیا دست بلند کنه، خیر از زندگی و روزگارش نمی‌بینه. حالا از ما گفتن بود. الهی قربون صورت قرمز شُده‌ات برم.» المیرا دو تا قند دیگر در آب ریخت و آن را هم زد و رو به زینب گرفت و گفت: «بخور فدات شم. ناراحت نشیا. دختر منم سیلی خورد. اینقدر محکم سیلی خورد که دیگه هر کاریش کردم با من نیومد مسجد. دختر طلبه‌ و جوون و پرانرژی که الان باید صفِ اول نمازجماعت خانما باشه و مثل نگین بدرخشه، افتاده رو مبل خونمون و همش تو اینستا می‌چرخه. به خاطر چی؟ به خاطر کی؟ بخاطر زبونِ همین نرجس خانم! جوری نرجس به خودم و شوهرم توهین کرد که هنوز دلِ الهام خون هست. بگیر عزیزم. اذون گفتند. چند قلپ بخور. روزه‌ات هم قبول باشه فدات شم.» زینب همچنان سرش گیج می‌رفت. چرا که یک سیلی از نرجس خورده بود و یک ضربه بد هم از صندلی که آنجا بود خورده بود و به سرش ضربه سختی وارد شده بود. اندکی اطراف دو تا شقیه‌اش فشار داد. موهایش را که اندکی بیرون افتاده بود، درست کرد. دو تا قلپ آب‌قند خورد و رو به خانم‌ها گفت: «فقط ازتون دو تا خواهش دارم.» خانمها که چهار پنج نفر بودند به زینب نزدیک‌تر شدند. زینب گفت: «اولیش این که هیچ کس از این موضوع نباید خبردار بشه. هیچ کس! مخصوصا حاج‌آقا داود. اگه اینو بشنوه، روحیشون ممکنه خراب بشه و ناامید بشن. شما را به قرآن به کسی نگین. نرجس مثلا خواسته از من زهر چشم بگیره که بقیه غلاف کنن. اما اشتباه کرد. کارِ خودشو سخت‌تر کرد. پس خواهش میکنم به کسی نگین.» همه سر تکان دادند و چشم گفتند. زینب ادامه داد: «چشمتون پر نور ان‌شاءالله. دومیش هم این که اصلا به روی نرجس نیارین. مبادا بهش حرفی بزنین. یا با دخترای تیمِش تند برخورد کنین. ما تا برخورد تند نکنیم، و یا بهتره بگم اگه سکوت کنیم، هنوز ابتکار کار، دستِ خودمونه. حواستون خیلی جمع باشه. به روی کسی نیارین. بذارین بریم جلوتر ببینیم چی میشه؟» خانم‌ها صورت زینب را بوسیدند و کمک کردند که او هم از سر جایش بلند شود. زینب چادرش را درست کرد. کمی صورتش را بیشتر پوشاند و وقتی می‌خواست به خانه برود رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «مادرجان من میرم خونه. بقیه منو اینجوری نبینن بهتره. خوبیت نداره. فقط شما محبت کن و از حاج آقا یه وقت بگیرین تا فردا یا فرداشب بریم پیششون و باهاشون درباره گروه دخترا صلاح مشورت کنیم.» المیرا گفت: «خب خودمون نمی‌تونیم گروه دخترا راه بندازیم؟» زینب گفت: «چرا المیرا جون. ولی اساس مسجد باید رو پاشنه یک مدیریت بچرخه. مدیریت مسجد هم مالِ روحانی مسجده. وقتی این آقاحاج‌داود میتونه اینطور ظرفیت بالایی فعال کنه، بعیده درباره دخترا ایده خاصی نداشته باشه. بذار اگرم ایده خاصی نداره، اون کارو به ما واگذار کنه. نه این که خودمون سرخود بریم دنبال جذب دخترا. ضمنا سلام منو به الهام جون برسون. دلتنگشم.» المیرا لبخندی زد و گفت: «بزرگیت زینب جون. حتما.» بعد از نماز عشا شد و ملت شروع به افطار با لقمه‌های نون پنیر و سبزی و شربت و آب جوش کردند. ده دوازده نفر پسربچه با مدیریت احمد داشتند پذیرایی می‌کردند. احمد به آنها می‌گفت: «اگه داد زدین... اگه حرف زشت زدین، من میدونم و شما! به بچه‌های کوچیکتر که از سر جاشون بلند میشن و به طرف شما میان و میخوان خارج از صفِ نماز، لقمه و شربت بگیرن، حتما بهشون بدید و نذارین دست خالی برگردن. اینا تحمل ندارن. شما هم لازم نکرده همین دو دقیقه تو فکرِ عدالت و عدل و نظم و انظباط و ترتیب و این چیزا باشین. بده بره. اشکال نداره.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
از زمین و زمان مسجد بچه می‌ریخت. چون موقع تعویض شیفِ مسابقه ابتدایی ها و متوسطه اول بود. صدا به صدا نمی‌رسید. صالح یک تیم را مامور کرده بود که دمِ در مسجد بایستند و برخلاف دیگر مساجد، هر بچه‌ای که می‌خواهد از مسجد برود بیرون، از او دو تا سوال بپرسند: «1. پذیرایی شدین؟ دیگه لقمه و شربت نمیخواین؟ 2. صدات خوبه؟ دوس داری بیایی گروه سرود؟» بچه‌هایی که جوابشان در پاسخ به سوال اول منفی بود، او را به یکی از بچه‌ها می‌سپردند که او را به صالح معرفی کند و صالح فورا برای او لقمه و شربت فراهم کند. اگر هم جواب سوالش مثبت بود، باید به سوال دوم پاسخ میداد. یا جواب آنها منفی بود یا مثبت! یعنی یا می‌گفتند صدایشان خوب است یا نه! اگر می‌گفتند صدایشان خوب است، به گروه کسانی معرفی می‌شدند که اسامی بچه‌ها را برای گروه سرود می‌نوشتند. اگر هم می‌گفتند صدایمان خوب نیست و یا حوصله سرود نداریم، اسمشان را جداگانه می‌نوشتند تا دیوید فکری به حال آنان بکند. یک گروه هم مامور بودند که بچه‌های کوچکتر، یعنی بچه‌های پیش دبستانی و یا بچه‌هایی که اصلا کاری به شرکت در مسابقه نداشتند و مدام درِ مسجد و یا در حیاط جمع می‌شدند را شناسایی کنند و به آنها پذیرایی بدهند. در این وسط، یک گروه مشغول و مراقب کفش‌ها و کفشداری شدند. یک گروه مراقب نرفتن هیچ پسری به طرف بخشِ خواهران بودند. یک گروه مسئول این که کسی حرف بد نزند و اگر کسی به کسی فحش داد و یا دعوا راه انداخت، او را کت بسته به داود یا احمد و یا صالح معرفی کند. اما در بین ده‌ها گروهی که تشکیل شده بود، یک گروه کارش از بقیه گروه‌ها باحال‌تر بود. آنها که هیکل و زورشان از بقیه هم‌سالانشان بلندتر و بیشتر بود، مسئول این بودند که اگر کسی یا گروهی در ps4 یا ps5 باخت، اما مقاومت کرد و یا نخواست دسته را به نفر بعدی تحویل بدهد و یا خواست مثلا بازی را به هم بزند و یا به نوعی اغتشاش و دعوا راه بیندازد، او را به حکم حکومتی داود، به یک جشن پتو میهمان می‌کردند. جالبتر است بدانید که هر کسی افتخار این را نداشت که بپرد روی سر و کول و شکم و سر و جمجمه بینوایی که زیر پتو قرار داشت. برای آن کار هم یک تیم مخصوص مشخص شده بود و به محض تشخیصِ گروه اول مبنی بر اغتشاشگر بودن فلانی و یا فلان گروه، گروه بعدی فعال می‌شد و اجرای احکام را به عهده داشت. اینقدر آنها جدی و متعهدانه کارشان را انجام می‌دادند که رویم به دیوار! یک بار خودِ دیویدخان، به نتیجه بازی‌اش با یکی از بچه‌های متوسطه اول ناراضی بود. نُصح و نصیحت گروه اول به جناب دیوید خان افاقه نیامد و دیوید همچنان معترض بود و عرصه را خالی نمی‌کرد. کسی نمی‌داند که آیا حضرت عباسی، دیوید قصد اغتشاش و آشوب داشت یا خیر؟ اما گروه اول، او را آشوبگر تشخیص داد و بدون فوتِ وقت، مصلحت نظام را هم ملاحظه نکردند و دیوید را به اجرای احکام معرفی کردند. نگویم دیگر که چه شد و چه کردند آنان با بدن لاغر و نحیف دیوید. بگذریم. خدا لعنشان نکند. آن شب گذشت و بچه‌ها تا اذان صبح بازی کردند. احمد با دو تا تیم مشغول تمیز کردن مسجد و تزیین مسجد برای جشن میلاد امام حسن شدند و صالح با دو تا گروه دیگر، مشغول تفکیک اسامی و راه انداختن گروه مجازی و گروه سرود بودند. داود هم تا صبح با بچه‌های متوسطه دوم بود و بخشی را با آنها فوتبال بازی کرد و بخشی را هم به عنوان داور ایستاد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
پدر پرهام با شوخی از داود پرسید: «حاجی چرا شما تو همه تیم‌ها هستی؟» داود با لحن خاص و شوخ‌طبعی ذاتیَش گفت: «من نماینده خداوند در همه تیم‌ها هستم. باید حضور داشته باشم. شما با نماینده خداوند مشکل دارین؟» پدر پرهام که در برابر جنازه نحیف داود، حکم فیل و فنجان را داشتند، جواب داد: «یا حضرت عباس! نه. من غلط بکنم. ما را چه به این غلطا؟» داود دوباره با حالتِ جدی اما با ته‌چاشنی پُز، جوری که همه خنده‌شان گرفته بود گفت: «خلاصه حواستون خیلی جمع باشه. اگه یه بار دیگه به حضور موثر بنده در هر نقطه‌ای از زمین گیر بدی و یا بخوای جایگاه منو زیر سوال ببری، من میدونم و شما! من شاید دلم بخواد تو اُوت هم بازی کنم. به کسی چه؟» بابای پرهام هم رو به دروازه‌بان کرد و گفت: «من موندم تو چطوری شوتِ دیویدخان رو می‌گرفتی! اصلا با اجازه کی می‌رفتی طرفِ توپ؟ بدبخت میشیا! یهو میشی ضد خدا و ضد دین و ضد همه چیز! والا به قرآن!» این را که گفت، خودش خنده‌اش گرفت. بقیه بچه‌ها و داود هم داشتند از خنده می‌ترکیدند. اذان صبح را که گفتند و ملت به خانه‌اش رفت، داود و احمد و صالح مثل جنازه افتادند و دیگر نفهمیدند چه شد. دو ساعت قبل از اذان ظهر بود. داود، احمد و صالح را از خواب بیدار کرد. از بس خسته بودند، حتی یادشان رفته بود سحری بخورند. بخاطر همین، به جای چند حرکت نرمشی که هر صبح انجام می‌دادند، مُتکا گذاشته بودند و یه وَری کنار هم جمع شدند و صحبت می‌کردند. داود: «امشب شبِ جشن هست. نگرانِ پذیرایی شب جشن نیستم. ماشالله خانما حواسشون به این چیزا هست.» احمد گفت: «خب صالح بخونه برامون. تو هم ده دقیقه حرف بزن.» داود گفت: «یه جوری گفتی صالح بخونه و تو هم ... که فکر کردم میخوای بگی صالح بخونه و تو هم برقص!» هر سه تایی خنده‌شان گرفت. احمد گفت: «منم حواسم به بازی بچه‌ها هست. شاید یه عده از بچه‌ها نخوان بیان جشن! خب ادامه مسابقه و بازیشون انجام بدن.» داود گفت: «درسته. موافقم. نظر تو چیه صالح؟» صالح گفت: «من تو فکر یه سرود خیلی خوشکلم که روی کاغذای کوچیک چاپ کنیم و بدیم دستِ بچه‌ها و مردم و همه با هم بخونیم. فقط یه سوال! میشه تو مسجد کف زد؟» داود گفت: «آره. چرا نشه؟! طبق فتوای حضرت آقا دست زدن به طور متعارفش در مساجد هیچ اشکالی نداره. اینو که میگن حرامه و این چیزا، بعضی از پیرمردا و بعضی هیئت اُمنای مساجد درآوردند. وگرنه حضرت آقا قربونش برم با کسی تعارف نداره و قشنگ فتوا میده.» صالح گفت: «خیلی هم عالی. حله. این با من. چنان گرمش کنم و بترکونم که به مدد خودِ امام حسن، همه بچه‌ها و مردم خوششون بیاد. ضمنا دو تا گروه مجازی داریم. اسم دوتاش هم گذاشتیم حجره دیوید. تبلیغ جشنِ امشبو در اون گروه‌ها هم میذارم.» بعد از نماز ظهر، سه چهار نفر خانم از دوستانِ زینب خانم و سه چهار نفر از بچه‌های نرجس، در مسجد ماندند و عده‌ای آقایان مسجد و بچه‌پسرها شروع به تزیین مسجد و حیاط و پیاده‌رو و صحن مسجد کردند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
المیرا که تخصص خاصی در پختن کیک داشت و زنِ خیلی باسلیقه‌ای بود، شروع به پختن نون‎خامه‌ای در منزل کرد. کیکَش که آماده شد، با زینب قرار گذاشته بودند که کیکش را به مسجد بیاورند تا سالم‌ترین و طبیعی‌ترین خامه را که یکی دیگر از خانم‌ها آورده بود در آن بریزند. در همان مسجد، خانم‌ها کمک کنند و خامه سفید و خامه کاکائویی را به کیک‌ها اضافه کنند. بخاطر همین، کیک‌ها را که خیلی زیاد بود، المیرا با کمک الهام و ماشینش به مسجد آورد. الهام از ماشین پیاده نشد. تیپِ همیشگی‌اش را داشت با این تفاوت که آن روز، روسری‌اش زرد و گل‌گلی بود و خودش تا مسجد رانندگی کرد. وقتی مادرش پیاده شد از او پرسید: «مگه تو پیاده نمیشی؟» الهام مکثی کرد و گفت: «نه. حوصله ندارم. میرم کتابخونه و بعدش میرم خونه.» المیرا گفت: «پاشو بیا مسجد. بخدا خوش میگذره. زینب کلی اسمت آورد. گفت سلامش برسون. بیا حداقل زینبو ببین و برو!» الهام گفت: «حالا باشه سر فرصت. دو تا ظرف بزرگ هم تو صندوق عقب هستا. یادت نره اونارو ببری.» المیرا گفت: «باشه. بذار اینا رو ببرم و برگردم.» دقایقی که المیرا رفت تا وسایل را بگذارد داخل مسجد و برگردد، الهام هم مشغول دیدنِ بچه‌ها و مردمی بود که در پیاده‌رو و دربِ مسجد کار و آذین بندی می‌کردند. تا این یکباره چشمش به نقطه‌ای دوخته شد. وقتی به خودش آمد، دید المیرا آمده و او را صدا میکند: «الهام! کجایی دختر؟ ده دفعه صدات زدم. صندوق عقبو بزن تا بردارم.» الهام صندوق عقب را زد اما به مادرش گفت: «المیرا بیا بیا ... بیا گفتم!» المیرا نزدیک ماشین آمد و گفت: «چیه باز؟» الهام گفت: «همون حاج آقا جدیده که اومده... کی بود اسمش؟» المیرا گفت: «آقا داود؟ خب حالا که چی؟» الهام اشاره کرد به کسانی که بیرون از مسجد کار می‌کردند و گفت: «الان اینجاست؟ وسطِ اینا؟» المیرا برگشت و نگاهی انداخت و گفت: «آره ... دستت دراز نکن... زشته... می‌بینن مردم ... آره ... همون آقاهه هست که داره کنارِ دیوار، ریسه باز میکنه و تیشرتِ آستین بلندِ چهارخونه پوشیده. همون!» الهام دوباره نگاه کرد. گفت: «همون که عینک فتوکرومیک داره و موهاشو یه ور زده؟» المیرا ابروهایش را انداخت بالا و به قیافه الهام زل زد و گفت: «بعله! همون! چطور حالا؟ زل نزن به جوون مردم. زشته. روزه‌ای ‌مثلا!» این را گفت و رفت تا از صندوق عقب، مابقیِ کیک‌ها را بردارد. مابقیِ کیک‌ها را برداشت و گفت: «برداشتم. برو دیگه. زود بیا خونه. اگه رفتی خونه و دیدی نیستم، بیا همین جا دنبالم.» این را گفت و رفت. اما الهام... الهام نه ها ... الهاااااااااام ! امان از الهام! ماند و به داود زل زد. اندر احوالاتِ اینجور مواقع آمده است که: معمولا این طور موقع‌ها که قرار است کسی حواسش نباشد اما با دل و جان و روان یکی دیگر بازی بشود و او را مثل برق‌گرفته‌ها سرِ جای خودش میخکوب کند، باد میوزد. بله. باد. باد میوزد و موهای او را ژولیده میکند و آن را در صورت و چشم و جلوی عینکش می‌آورد. او هم اگر دستش بند باشد، با یک حرکت چرخشی، سرش را به طرف بالا تکان می‌دهد و موهایش را از جلوی صورت و چشمانش بالا میزند. آن حرکت همانا و بازی به دل بیچاره‌ای که دارد نگاه میکند همانا! حتی تجربه ثابت کرده که همان لحظه، یک عدد لامصّب پیدا می‌شود و یک حرف خنده‌دار به کسی که داریم نگاهش می‌کنیم و حواسش به ما نیست، میزند و او هم خنده‌اش میگیرد و حتی قهقهه میزند و بیشتر دل می‌برد. حالا این‌ها که چیزی نیست. همان لحظه که ما داریم خبرمرگمان نگاهش می‌کنیم و جای برادری ذوقش می‌کنیم، او بی‌اختیار یک کم شیطون می‌شود و با دور و بری‌هایش شوخی میکند و آن‌ها هم به جای خنده، زمین را گاز می‌گیرند که انگار چقدر خوش هستند و چقدر در کنارِ او خوشحالند و چقدر دارند با حضور او عشق و حال می‌کنند. دیگر نگویم از لحظه‌ای که او خسته میشود و روی زمین و دقیقا رو به طرف ما می‌نشیند و به باز کردن ریسه‌ها مشغول میشود و اَد همان لحظه، یک تک‌خورِ نامرد، از دوستی‌اش با او سواستفاده می‌کند و جلوی چشمِ مایِ بیچاره، از پشت سر بغلش می‌کند و سرِ او را می‌گیرد و به طرف سینه‌اش چسبانده و وقتی صورت ماهش را در اختیار داشت، بوسه‌ای از پیشانی‌اش می‌چیند. حتی اگر آن تک‌خور، پدرِ پیر و زاهدی مانند حاج آقا مهدوی خودمان باشد، تصدیق بفرمایید که خداییش آدم دلش خون می‌شود و دلش می‌خواهد. فقط همین اندازه بگویم که قرار اگر باشد جگرمان با دیدن آن جمالات و حس و حال قشنگ و دلربا به خون آغشته شود، حتی حاج آقا مهدوی هم میتواند نقشِ یک رقیبِ جدی را بازی کند و ... بگذریم... فقط باید بگویم... امان از دل الهام... چه خون شد دل الهام! @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_991312213.pdf
438.8K
🔹ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟! 🔺قسمت اول🔺 سخنرانی مهم شب۱۹ ماه رمضان۱۴۰۲ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
سلام دوستان☺️ خوبین؟ قبول باشه ان‌شاءالله چه خبرا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت یازدهم 🔶مسجدالرسول🔶 بلافاصله بعد از نماز عشا داود میکروفن را برداشت و به مردم و بچه‌ها خیرمقدم گفت. چون سر و صدای بچه‌ها خیلی زیاد بود، فورا تیم‌های انضباط احمد فعال شدند و برای کنترل آنها تمام تلاششان را کردند. سر و صدای بچه‌هایی که در صحن مسجد بودند خیلی کمتر شد اما سر و صداها در حیاط مسجد همچنان زیاد بود. چاره‌ای نبود. احمد باید یک‌طوری آن سر و صداها را مدیریت می‌کرد. لذا بالاجبار از بچه‌های اجرای احکام استفاده کردند. احمد به آنها گفت: «لطفا کار را تمیز و بدون خون و خون‌ریزی دربیاورید.» بگذریم چه شد و چه کردند؟! فقط همین را عرض کنم که بحمدلله بچه‌های اجرای احکام موفق شدند. داود چند دقیقه کوتاه حرف زد. صالح، یکی از بچه‌های گروهش را مامور کرده بود که لایو سخنرانی داود را در پیج مسجد بگذارد. [یک روز یک نوجوان وارد مسجد شد و به طرف جمعی رفت که رسول‌الله در آن جمع حضور داشتند. بعضی از مردم و پیرمردهایی که اطراف پیامبر بودند، آن نوجوان را نمی‌شناختند. با این که پیامبر حضور داشت، شروع کردند و به آن نوجوان ایراد گرفتند که چرا اینقدر به تیپ و قیافه‌ات رسیدی؟ چرا روغنِ مو زدی؟ چرا اینقدر خوش‌تیپ کردی و از این حرفها!] همه بچه‌ها و مردم ساکت بوده و به حرفهای داود گوش می‌دادند. [شاید فکر می‌کردن اون نوجوان، زبون نداره که از خودش دفاع کنه و یا فکر می‌کردند این رفتار و نهی کردن و تذکر دادن به یک نوجوان در جمع، کار درستی باشه! اون نوجوون اول ادب کرد و از پیامبر اجازه گرفت که جوابشون رو بده! آقا رسول‌الله لبخندی زدند و به این پسر میدون دادند تا حرف بزنه و جواب بده! اون پسر گفت: «شنیدم از رسول خدا که فرمود: مرتب باشید. نباید مردم وقتی شما را می‌بینند از دیدن شما ناراحت بشوند و حال بدی به آنها دست بدهد. کمترین حقی که برادرت به گردن تو داره اینه که حداقل وقتی میخوای بری پیشش، دستی به موهات بکشی و سر و صورتت رو مرتب کنی. و فرمودند که خدا رحمت کنه مومنی را که وقتی می‌خواد به مسجد بره، خودش را مرتب کنه و با آراستگی به جماعت بپیوندد. تا جایی که فرمودند که اگه کسی مسواک بزنه و لباس خوب بپوشه و بوی عطر بده و به خودش برسه، ثواب نماز و جماعتش چند برابر می‌شه.] همه داشتند نگاه می‌کردند و جیک نمی‌زدند. [مردمی که قبلش اعتراض کرده بودند، از گفته خودشون پشیمون شدند و بعضیاشون عذرخواهی کردند. بعدش از رسول خدا پرسیدند که این نوجوون کیه؟ که اینقدر خوشکل هست و زیبا حرف میزنه؟ آقا رسول الله فرمودند این نوه من... پسر فاطمه من... فرزند ارشدِ وصیّ من... حسن مجتبی است.] تا داود جمله آخر را گفت و مردم نام زیبای امام مجتبی را شنیدند، همه با هم صلوات فرستادند. [حدیث درباره جذابیتِ امام حسن مجتبی زیاد داریم. اینقدر ایشان جذاب بودند که روایت داریم که مردم درباره ایشان می‌گفتند که حسنِ مجتبی همیشه زیر سایه راه میرود نه زیر آسمان. چون نقل شده که وقتی جوان بودند و هنوز ازدواج نکرده بودند، وقتی در کوچه‌ها رد می‌شدند، زنان و دختران در پشتِ بام‌ها جمع می‌شدند تا ایشان را ببینند. از بس زیبا بودند امام مجتبی. بخاطر همین، از حضور آنها در پشت بام، سایه‌هایشان در کوچه می‌افتاد و ایشان عبور می‌کردند و می‌رفتند. عزیزانم! باید به خودمون برسیم. مومن نباید شلخته باشه. پیر و جوون هم نداره. رعابت محرم و نامحرمی جای خودش. اما نباید شلخته پلخته باشیم. باید وقتی مردم به ما نگاه می‌کنند، متوجه بشوند که ما برای ظاهر خودمون ارزش قائلیم. فقط به فکر باطن نیستیم و سر و وضعِ ظاهرمون هم برامون مهمه.] 🔶خیابان🔶 الهام در ماشینش در کنارِ یکی از خیابان های شهر نشسته بود و لایو سخنرانی داود را نگاه می‌کرد. با این که داود جدی و عادی داشت حرف میزد اما الهام لبخند ثابتی به لب داشت و چشم از روی صفحه گوشی و چهره داود برنمی‌داشت. داود می‌گفت: «نباید با رفتارمون... با ظاهرمون... با اخلاقمون... با حرف و کلماتمون باعث بشیم کسی به مسجد و مسجدیا بدبین بشه. گناه دل شکستن و یا این که کسی حالش از ما و ظاهرمون و مسجدمون به هم بخوره، گردنمون هست. از خودم شروع می‌کنم. نمی‌ذارم بوی عطرم تکراری بشه. نمی‌ذارم نامرتب و با ظاهر نامناسب جلوی شما و بچه‌ها حاضر بشم. البته کاری نمی‌کنم که جلب توجه کنما. اما حواسم هست که حالتون از من بهم نخوره.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
الهام که دیگر الهام دو ساعت قبل نبود، هر وقت فیلم‌بردار، دوربین را از روی داود برمی‌داشت و در جمعیت می‌چرخاند و یا وقتی که موقعِ مداحی صالح بود و سخنرانی داود تمام شد، اذیت میشد و دلش می‌خواست همه‌اش داود باشد. الهام هم مثل بقیه دوست نداشت حرفهای داود تمام شود. البته دلیل الهام کجا و دلیل مثلا حاجی محمودی و حاجی مهدوی و یا دلیل فرهان و بابای ورزشکارش کجا؟! بگذارید از جشن آن شب بگویم. 🔶مسجد الرسول🔶 صالح عینکی برخلاف ظاهرش آن شب تَرَکاند و سنگ تمام گذاشت. پانزده دقیقه چنان مداحی کرد که پیر و جوان و مرد و زنِ حاضر در مسجد به وجد آمدند. حتی دو سه تا بچه شیطون آنقدر به وجد آمدند که وسط جمعیت بلند شدند و لحظاتی را با قِرهای مبسوطی که در کمر داشتند، زینت بخش مجلس شدند و اسباب خنده جمعیت فراهم شد. صالح از پشت بلندگو به احمد با همان لحن سرودی که می‌خواند، به طرف بچه‌هایی که قر می‌دادند اشاره کرد و گفت: «جمع کن این بساط فسق و فجور ... جمع کن این بچه‌های شَر و شور... احمد جان!» احمد هم دید اگر به گروه اجرای احکام بسپارد، امکان دارد گوش و گوشواره را با هم بیاورند و صورت خوشی نداشته باشد. به خاطر همین، خودش آستین را بالا زد و رفت وسط آنها نشست و همین طور که خودش هم کف می‌زد، کنترلشان کرد. بعد از آن مداحیِ شاد و خودمانی، صالح یک شعر کوتاه که فقط پنج بیت داشت وکاغذهایش از موقع نماز جماعت بین مردم توزیع شده بود، خواند و همه شروع کردند با او خواندند. زمانی که این شعر را می‌خواند، نباید کسی دست میزد. بلکه همه دست‌های راستشان را بلند کرده بودند و شعارگونه به طرف جلو تکان می‌دادند. مسجد که تا آن زمان چنین شکوه و جذابیتی به خودش ندیده بود، غرق در سرور و شادی بود. البته منهای هیئت اُمنا و خادم مسجد که مثل مجسمه سنگی روی صندلی‌هایشان نشسته بودند و جوری نگاه میکردند که انگار نعوذبالله داشتند معصیت می‌کردند. داود همان طور که حواسش به جلسه و صالح و بچه‌ها و جمعیت پدر و مادرها بود، چشمش خورد به وسط حیاط مسجد. دید نرجس و چند نفر از خانم‌ها در حال گفتگو با حاج خانم مهدوی و حاجی مهدوی هستند. از تکان دادن انگشتان نرجس در حال حرف زدن و فاصله اندکی که با حاجی و حاج خانم داشت، می‌شد فهمید که چقدر عصبانی هست و در آن لحظه، در حال دعوا کردن با آنهاست. داود می‌دید که حاجی و حاج خانم، بخاطر این که خیلی جلب توجه نشود، نرجس را به گوشه مسجد، یعنی جایی که غرفه کتاب و محل استقرار الهه بود، کشاندند. داود مانده بود که برود و حاجی و حاج خانم مظلوم را از دست نرجس و بچه‌هایش نجات بدهد یا نه؟ اما ترجیح داد نرود. نشست سر جایش. کم‌کم به پایان هم‌خوانی بزرگ مردم و صالح نزدیک می‌شدند که داود از جیب قبایش(که البته لباده خودش نبود و احمد برایش آن قبا را آورده بود.) کلی شکلات بیرون آورد و روی سر جمعیت ریخت. بچه‌ها برای جمع کردن دو تا شکلات بیشتر به بالا و پایین می‌پریدند. خیلی به همه خوش گذشت. ولی همچنان داود، هر از گاهی به حیاط مسجد نگاه می‌کرد و حواسش به دعوای آنها بود. آن شب گذشت. نگذشت. در واقع جشن تمام شد اما مگر بچه‌ها قصد رفتن از مسجد داشتند. مخصوصا بچه‌های متوسطه اول که دورِ دست‌گرمی را تمام کرده بودند و قرار بود از شب تولد امام حسن، جدّی وارد مسابقات حذفی شوند. احمد و داود و صالح خیلی زیاد خسته بودند. اما نمی‌شد چشم از روی بچه‌ها برداشت. تصمیم گرفتند از آن شب تا آخر ماه مبارک، شیفتی استراحت کنند. حتی احمد توانست با بعضی پدرمادرها صحبت کند و آنها را به صورت شیفتی در مسجد نگه دارد. این پیشنهاد احمد به طور وحشتناکی با استقبال والدین مواجه شد! باور این همه استقبال از این مسئله برای خودشان هم عجیب بود. بخاطر همین احمد دست گذاشت روی بچه‌هایی که اخلاقشان بدتر و پرحاشیه‌تر بودند. آنها را به بهانه‌های کودکانه در مسجد نگه می‌داشت و شیفتی از چهار نقطه استراتژیک و دو نقطه حساس مراقبت می‌کردند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇