قابل توجه ادمین های محترم ایتا‼️
از تاریخ سه شنبه ۱۲ تیرماه در این کانال تبلیغ صورت نمی گیرد.
چون فعلا برنامم اینه که فقط چند روز اول هر ماه تبلیغ کانالهای دیگه را داشته باشیم.
موعد ماه آینده برای تبلیغ، متعاقبا اعلام میگردد.
باتشکر🌺🌺
سلام و صد سلام خدمت همه شما عزیزان🌹
امیدوارم روز خوبی داشته باشید و از زندگیتون و نعمت های الهی و همه داشته و نداشته هاتون لذت ببرید.😊
بذارید یه خاطره باحال از یکی از دوستان براتون تعریف کنم و یه کم حالتون بهتر بشه:
شده بشینید برگه تصحیح کنید یهو یکی از دانش آموزان مطلبی نوشته باشه که حالتو خوب کنه .اونوقت شما بمونی که چه برخوردی کنی؟
. اصلا یه خاطره براتون بگم.
سالها قبل تو دبیرستان بزرگسالان ریاضی تدریس میکردم .پایان ترم بود وفصل امتحانات .یه سوال بود که از معادلات زیرمقدار Xرا پیدا کنید.نیمه های شب مشغول تصحیح اوراق بودم به یه برگه برخوردم یکی از دانش آموزان خوش ذوق در جواب نوشته بود:
استاد عزیز
قربونت برم 😊
قبول کن که x رفته و دیگه بر نمی گرده ،
اینقدر از ما نخواه که x رو واست پیدا کنیم. سعی کن به زندگیت بدون اون ادامه بدی😔😔
خودت بشین فکراتو بکن ببین چکار کردی؟ چی شد که رفتش؟؟؟؟ 😁😂
باور کنید به قاعده یک ساعت خندیدم. حالا مونده بودم در جوابش چی بگم .راستی شما جای بنده بودید با این دانش آموز چه می کردید؟
ایام عزت مستدام🌺
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و هشتم»
دیدم حالش خوب نیست ... اعتراف بزرگی هم کرده بود ... در روند پرونده و نوع نگاه به مهناز خیلی اثر داشت و حتی دید ما نسبت به بقیه عناصر پرونده مشخص تر میکرد.
وقتی دیدم حالش خوب نیست و نیاز به استراحت داره، گفتم اومدن دنبالش و بردنش که یه هوایی بخوره و یه چایی بهش بدن و یه کم سرحال تر بشه.
به مجید و سعید گفتم بیان داخل و گزارش بدن!
مجید گفت: قربان این دو سه ساعت، فرصت کمی بود که بخوایم رَبّ و رُبّ ادمین کانال فروش و معامله سلاح را پیدا کنیم. هنوز زمان بیشتری میخوایم. ولی اطلاعات خوبی درباره ادمین کانال ایران زمین به دست آوردیم.
گفتم: بسم الله...
سعید گفت: همونطور که عرض کردیم، این کانال تلفیقی از جزء گروه دوم و سوم همون شش کانال و گروهی هست که خدمتتون گفتیم. ینی از محوری ترین کانال ها و سوپرگروه های سمعی و بصری (تهیه و تنظیم عکس نوشته ها و فایل های صوتی اعم از آهنگ های سیاسی و صوت های کوتاه) و تا جایی که من دیدم و شنیدم و حتی از بچه های بقیه گروه های اداره خودمون تحقیق کردم، اکثرا یا پیام های صوتی رضا پهلوی (ولیعهد) و بقیش هم تحلیل گران شبکه های سلطنت طلب هستند. خیلی در این کانال تلاش میشه که اخبار دسته اول و تحلیل های مورد نیازشون را تولید و اشاعه بدن.
گفتم: خب تلاشی هم تا حالا برای رصد و دستگیری ادمینش داشتید؟ منظورم بچه های اداره است. تا حالا پیگیرش بودند؟
مجید و سعید یه نگا به هم کردند و گفتند: فکر نکنیم! ما که چیزی دستگیرمون نشد!
مجید گفت: همینطور که شما با مهناز صحبت میکردید، یکی از بچه ها از اکانت و گوشی همین مهناز، شماره همراه مجید را درآورد. اگر هم نداشتیم چندان اهمیتی نداشت و میتونستیم پیداش کنیم. به اسم خودش نبود ولی تونستیم شماره ملی مجید را دربیاریم و بدیم به .............
گفتم: بسیار خوب. به همین رفیق مشهدی ما هم بدید. بگین مجید با اون. بقیش با ما.
بچه ها همین کار را کردند.
گزارشی از مشهد، سه روز بعدش برام ارسال شده بود. از طرف همین رفیق مشهدیمون بود. اجازه بدید برای فهم بهتر شرایط مهناز و شمّه ای از اقدامات کثیف تشکیلاتیشون، یه بخش کوچولو از اعترافات مجید نقل کنم. مطالب کلیدی خوبی داشت.
همکار مشهدیمون نوشته بود:
در طول تحقیقات فهمیدیم که مجید، سازنده گروه پیشگامان آزادی و از مرتبطین مهم پیمان بوده. گروهش زیر هزار نفر بود اما به دادش رسیدن و براش تبلیغ کردن و ظرف مدت دو شب به حدود چهار هزار نفر رسید. گروهی در زمینه نقل و اشاعه تفکرات ولیعهد و مطالبی درباره ایران باستان و حمله به شخصیت های مخالفشون و...
مجید بسیار فحاش و بی ادب هست و هیچ سواد ایدئولوژیکی نداره. صرفا رهرو بوده و پیمان با تبحری که داشته تونسته بوده در وجود این مجید شاغل در زمینه داربست ساختمون، توانایی اداره چندین هزار نفر را در مجازی و چند صد نفر در حقیقی را کشف بکنه. (که البته ما نحوه کشف این استعداد را بررسی کردیم و فهمیدیم و ضرورتی در نقلش در این بخش نیست.)
مجید بسیار منحرف بود و همین انحراف جنسی و اخلاقیش، سبب آتو دادن به دست پیمان و هم پالاناش شده بود. طوری که خود مجید میگه هم به محور بودنم در بعضی گروه های حقیقی مشهدی و خراسان رضوی نیاز داشتن و نمیتونستن رهام کنند و هم بخاطر اعتیاد جنسی که داشتم براشون خطرناک به نظر میرسیدم.
فقط یه تیکه از اعترافات مجید را براتون میگم تا ببینید چقدر این بشر خراب بوده و چقدر اونا حساب شده انتخابش کرده بودند:
«مجید ... اهل مشهد ... ادمین گروه تلگرامی پیشگامان آزادی مینویسه:
اهل یه گروه پورن شده بودم. که اون گروه پورن هم خود پیمان به من و بقیه معرفی کرده بود. یه نفر بود که اکانتش به نام «دختر صحرا» نوشته بود. از خاطراتش مینوشت. از خاطراتی که با پسرا و مردای مختلف داخل و خارج از کشور داشته. یه شب که رفتم پی ویش، حسابی تحویلم گرفت و همون شب منو به اینستاش دعوت کرد. فکر نمیکردم به من جواب بده. انگار منتظرم بود!
اعضای زیادی در پیجش نبودند. تا اینکه یکی دو هفته بعدش یه عکس از خودش در حالت نیمه برهنه با تاپ صورتی و یه پیتزا در اینستا گذاشت که دراز کشیده بود روی مبل و نوشته «شام تنهایی من چیزی به جز فکر تو نیست!»
من اولین کسی بودم که عکسشو دیدم و رفتم دایرکتش. براش نوشتم حیفه اینطور تیکه ای هست که بخواد تنها پیتزا بخوره و تنها بخوابه!
اونم برام نوشت که پس بیا که نه تو تنها باشی و نه من!
ناباورانه آدرس داد! اصلا فکر نمیکردم همچین جایی از مشهد باشه و به همین راحتی بتونم یکی از تشکیلات خودمون را تور کنم و باهاش باشم.
منم از خدا خواسته اونشب رفتم پیشش و ..........
از اون شب، هفته ای سه چهار بار میرفتم پیشش. بعد از مدت ها فهمیدم که اسم واقعیش ساینا هست. ازش معنی اسمش پرسیدم ... گفت در آیین زرتشتی ساینا به معنی خاندانی با عظمت و ساکت از موبدان زرتشتی هست!
گفتم مگه تو زرتشتی هستی؟ گفت آره. اولش مسلمون بودم اما همین هفت ماه پیش، پیمان به من کمک کرد و شب تولدم کتاب اوستا بهم هدیه داد تا بتونم راهم را پیدا کنم. بعدش هم خود پیمان، اسممو عوض کرد و رفتم حتی شناسنامه جدید گرفتم و پیمان اسممو گذاشت ساینا !
من حسابی به ساینا وابسته شده بودم. تا اینکه ساینا باید میرفت. نمیدونم کجا اما یه روز بی خبر گذاشت و رفت. پیمان به من چیزی نگفت و هر چی ازش میپرسیدم، جوابمو نمیداد.
به هم ریخته بودم. یه نفر از طرف پیمان برای آرامشم قرص تجویز میکرد و میرفتم میگرفتم و مصرف میکردم تا آروم باشم. اینقدر خراب و وحشی شده بودم که پاهام و کمرم توان موندن در بالای داربست را نداشت و هر لحظه ممکن بود پرت بشم پایین و بمیرم.
پیمان که دید حالم خیلی خرابه و ممکنه براشون مشکل آبرویی و ریزش نیرو و اینا پیش بیارم، با هزار بدبختی دختری به من معرفی کرد که کله و مخ کامپیوتر بود. پیمان بهم گفت که حواست باشه! مثل ساینا نیست. دختره و باید حواست باشه که زیاده روی نکنی!
برام سخت بود اما مراعاتش کردم.
بعدا فهمیدم اسمش مهنازه و ...»
این یه بخش از اعترافات این عضو تشکیلاتشون بود که چندین نکته مهم داره:
یکی تلاش و ترغیب برای تغییر دین
دوم کشف نقاط ضعف و قوت
سوم برنامه ریزی برای سواستفاده از این موارد
چهارم ایجاد حس تنوع طلبی و تلوّن ذائقه
و ده ها مورد دیگه!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
توجه لطفا‼️
بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چاپ شده و با ویراستاری و غلط گیری کامل، آماده ارسال به سراسر ایران میباشد.
ضمنا از امشب تا جمعه شب (مورخ ۱۵ تیرماه) از پنج کتاب به بالا، شامل طرح #ارسال_رایگان میباشد.
جهت سفارش و استفاده از طرح #ارسال_رایگان میتونید به آدرس های زیر مراجعه کنید:
www.haddadpour.ir
@mahanrayan1
سلام و ارادت خدمت شما رفقای گرامی🌹
دوستان پیشنهاد دادند که کتابهایی که از ما چاپ شده را مختصرا خدمتتون معرفی کنم:
🔷 حیفا 👈 داستانی برون مرزی درباره دختری جاسوسه که مسئولیت تربیت عناصر داعش را به عهده داشت.
🔷 کف خیابون 👈 داستانی پیرامون فتنه و که از اسرار بسیاری درباره ماهیت فتنه تا سالهای آینده پرده برداری میکند.
🔷 تب مژگان 👈 داستان نفوذ دستگاه بهاییت به خانه عمار (مامور امنیتی) و ترور بیولوژیک همسرش و انحراف دختر و پسر عمار.
🔷 حجره پریا 👈 دغدغه و طوفان علمی و مجازی هفت دختر طلبه باسواد و گمنام علیه گروه های آتئیستی برنامه سازمان میت ترکیه بر علیه آن هفت دختر.
🔷 همه نوکرها 👈 روایت امنیتی از واقعه کربلا به روایت ضحاک بن عبدالله مشرقی.
🔷 دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 👈 معرفی ماهیت گروه های تکفیری از درون توسط سه داستان.
______________کتب غیر داستانی👇______________
🔷 چرا شیعه هستم؟! 👈 شما را با مبانی تشیع آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت دفاع از شیعه بودنتان را میدهد.
🔷 چرا سنی نیستم؟! 👈 شما را با مبانی و افکار اهل سنت آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت حمله داده و میتوانید با استفاده از منابع خودشان، آنها را محکوم کنید.
🔷 شرح خطبه منا 👈 معرفی و شرح خطبه انقلابی امام حسین علیه السلام در منا و نقد اسلام قشری و عافیت طلبانه در جمع علما و نخبگان دینی و سیاسی.
🔷 ما قبل الشهاده 👈 تحلیل و جریان شناسی تاریخ پس از شهادت پیامبر تا آغاز امامت امام حسین علیه السلام با رویکرد اجتماعی و سیاسی. قطعا شما را از مطالعه بسیاری از منابع شیعه و سنی بی نیاز خواهد کرد. (در دو جلد)
جهت تهیه و #ارسال_رایگان این کتب، به سایت یا آیدی زیر مراجعه کنید:
www.haddadpour.ir
@mahanrayan1
ارادتمند: حدادپور جهرمی
سلام🌹وقتتون به خیر🌹عارضم به حضور انورتون .شده با شوق و ذوق دست به شروع یه کار بزنید بعد یهویی یه بنده خدایی پیدا بشه و چنان به برجکتون بزنه که ذوق و استعدادو همه چی رو به هوا بره؟
این رو روش فکر کنید تا یه خاطره براتون بگم.
کلاس پنجم ابتدایی بودم و علاقه شدیدی به شعر پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم شعر بگم .یه روز نشستم ده پانزده تا کلمات هم وزن پیدا کردم و منظمشون کردم و به شکل شعر در اوردم .
خلاصه دنبال مجلسی میگشتم تا هنرم را عرضه کنم .بالاخره یه جمع فامیلی پیدا شد و با معرفی مادرم و دست حضار در حالیکه بادی به غبغب انداخته بودم یک دست پشت کمر گرفته و دست دیگررا در جیب ،مرقومه شریفه را بیرون اورده و با آب و تاب شروع به خواندن کردم.
حاج عمو که عاقله مردی بود و بزرگ فامیل در صدر مجلس نشسته بود .مشتاقانه منتظر بودم تا صله ای ،مرحمتی،تشویقی از حاج عمو دریافت کنم .حاج عمو دستم را گرفت .کنار خودش نشاند وبا لحن مشفقانه ای فرمود:
ببین عزیز دلم از قدیم الایام گفته اند:شعر نون و اب نمیشه ،اگه میخای تو این دنیای وانفسا از گشنگی نمیری ،برو فکر یه کار دیگه ای باش.همیشه به کسی که اراجیف میگه، میگفتن کاری به کارش نداشته باشین .شعرمیگه.
و این گونه بود که از طفولیت با آر پی جی خان عمو برجک حقیر زده شد و من شاعر نشدم.
هیچ وقت تو ذوق کسی نزنید
مخصوصا بچه
ایام عزتتون مستدام🌹
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و نهم»
وضع حال و روز مهناز خوب نبود و باید بهش اسراحت میدادم. همکارام میگفتن همش گریه میکرده و جیغ میکشیده! گذاشتم تا صبح بخوابه و بهش شام و صبحونه بدن و استراحت کنه.
اما ...
وقتی حوالی غروب میخواستم برم خونه، ماشینمو برداشتم و زدم از اداره بیرون. یه بلوار توی شیراز هست به اسم بلوار رحمت. من مسیر بلوار رحمت تا پارک قوری یا از سر رحمت تا ته خیابون آقایی و حسینیه سید انجوی که میخوره به زرهی را خوشم میاد و هنوز علت این علاقه را نفهمیدم.
وقتی بخوام با سرعت 60 کیلومتر رانندگی کنم و ترافیک خاصی هم نداشته باشه، کل این مسیر را رانندگی میکنم. مخصوصا اگه حوصله مداحی جواد مقدم و میثم مطیعی و یا آهنگای رضا صادقی و بنیامین را داشته باشم که حالم صلّ علی میشه و باهاشون زیر لب میخونم!
حتی ممکنه دو بار یا سه بار برم و برگردم تا یه کم فکرمو بتونم جمع و جور کنم.
هر چند الان خوراکم جاده درکه است ...
بگذریم ...
یادمه که نرسیده به پارک قوری بود که ناخودآگاه پا گذاشتم روی ترمز و بغل پارک کردم. ضبط ماشینم خاموش کردم و رفتم تو فکر! یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیدونستم چیه؟
یهو یادم اومد!
فورا گوشیمو درآوردم و با اداره ارتباط گرفتم. به سعید گفتم پاشو برو پیش این دختره و یه قلم و کاغذ بهش بده و بگو بازجوت گفته آدرسی که قرار بوده بری اونجا و کلا این شبا اونجا بودی، همین حالا بنویس و برام ارسال کن.
بعدش برای عمار زنگ زدم.
مژگان خانوم گوشیو برداشت. گفت: «سلام حاج آقا. خوبین؟ بابامو میخواستین؟»
گفتم: «په نه په! امشب شب مهتابه، حبیبم را میخوام!»
صدای قهقهه مژگان خانوم رفت هوا. خدا حفظش کنه. عمار گوشیو گرفت و گفت: «جانم حاجی!»
بدون سلام و علیک گفتم: «عمار اگه ما جای اونا باشیم، نمیگیم این دختره کجاست و کدوم گوریه و چرا گوشیش خاموشه؟ و چرا جواب نمیده و تماس نگرفته؟!»
عمار ... حالا غیبت نباشه ها ... کلا وقتی من یه چیز بکر و اساسی میگم، فورا میگه: «همین حالا میخواستم همینو بگم! خوب شد زنگ زدی! اصلا داشتم دنبال شمارت میگشتم!»
گفتم: «باحال! پاشو آماده شو که اومدم دنبالت!»
گفت: «حاجی نگو میخوای بری سر وقتشون که باور نمیکنم!»
گفتم: «مگه فست فوده که بریم سراغشون! آماده شو که کارت دارم.»
تا قطع کردم، سعید زنگ زد. گفت: «آدرسو ازش گرفتم. دو تا آدرس هست. اما متاسفانه اختلال در خط ها پیش اومده و بچه ها دارن پیگیری میکنن و نمیدونم آدرسش کی به دستتون برسه؟ ننویسم بهتره. بگید تا بیارم خدمتتون.»
گفتم: «سعید لطفا گوشی و خط های مهنازو بردار بیار جایی که برات مینویسم. فقط لطفا برگ ماموریت پر کن و مسلح بیا.»
رفتم دنبال عمار. تو راه سر حرفو باز کرد و گفت: «حاجی برنامت چیه؟ چون تو قطعا ریسک نمیکنی و به آدرسی که بهت میده، نمیری! مگه نه؟»
گفتم: «آره بابا . مگه بچم؟»
گفت: «بسیار خوب. جاشو هماهنگ کردی یا هماهنگ کنم؟»
گفتم: «زحمتشو بکش! فقط زود.»
عمار هم شروع کرد و هماهنگیا را انجام داد.
سعید دوباره زنگ زد. گفت: حاجی صداتو ندارم. ممکنه اختلال خطوط بدتر بشه. کجا بیام؟
منم آدرسو شفاهی بهش گفتم که بیا فلان خیابون ... فلان بیمارستان!
همون شب اوضاع بهم ریخته بود و بعضیا ریخته بودن بیرون و ترافیک پیش آورده بودن و سر و صدا و شعار و توهین و...
خیلی تو ترافیک معطل شدیم. بازم داشت شکل خیابونا، هم شکل سال فتنه میشد ... بلکه هم بهتر!
سعید دوباره زنگ زد. گفت: قربان ببخشید من تو ترافیک گیر کردم.
گفتم: ما هم همینطور... به محض اینکه از ترافیک و شلوغیا آزاد شدی، زود بیا به آدرسی که گفتم.
گفت: چشم.
سرتون درد نیارم. شاید دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به بیمارستان.
سعید هم نیم ساعت بعد از ما اومد.
ما داشتیم آماده میشدیم که سعید زنگ زد و گفتم بیا فلان طبقه و فلان اطاق.
اومد و سلام کرد و گوشیا را بهم داد.
گفتم: «دستت درد نکنه. خب؟ کو آدرس؟»
گفت: «کدوم آدرس؟»
با غضب نگاش کردم و گفتم: «ینی چی کدوم آدرس؟»
گفت: «همون آدرسی که مهناز بهم داد؟»
دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: «بعله ... این سوالا چیه؟ بده من آدرسو»
با تعجب و ترس گفت: «اما قربان شما که نگفتین آدرسو براتون بیارم!»
داشتم کم کم داغ میکردم. گفتم: «چی داری میگی؟ این شر و ورا چیه تحویلم میدی؟ ینی آدرسو نیاوردی؟»
گفت: «به روح برادرم قسم نمیدونستم باید کاغذ آدرسو میاوردم. فقط گوشیا را آوردم. گفتم به روح برادرم قسم!»
دیگه نفهمیدم چیکار کردم. یقشو گرفتم و چنان محکم زدمش سینه دیوار که بیچاره داد زد و صدای بدی هم داد.
اینقدر عصبانی بودم که حتی عمار هم حریفم نمیشد و نمیتونست سعید را از دستم خلاص کنه!
تا اینکه ولش کردم. به زمین خورد و نفسش بالا نمیومد.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
با خشم بسیار زیاد سرش داد زدم و گفتم: «پاشو برو ازم شکایت کن اسکل! پاشو از جلوی چشمام دور شو. پاشو گفتم. برو برام گزارش رد کن و بنویس باهام برخورد فیزیکی کرده.»
عمار که بالا سر سعید بود و اونم ترسیده بود و نمیدونست منو آروم کنه یا اون بیچاره را حال بیاره، گفت: «محمد جان عزیزت ول کن. باشه بابا. چیزی نشده که. اصلا میگم مجید آدرسو فورا بیاره. اداره است که. میگم الان بیاره. تو آروم باش یه کم.»
سعید به زور نفس میکشید و بدنش کوفته شده بود. وسط درد و نالش به زور گفت: «حاجی من غلط بکنم برای شما گزارش رد کنم. به روح برادرم قسم اگه بگید برو، میرم شهرمون و پشت سرمم نگام نمیکنم. ولی منو ببخش. معذرت میخوام. اصلا تو این فکرا نبودم که بخوام آدرسو بیارم. اینقدر غرق رویا و هیجان عملیات با شما بودم، که روی سر همه ترافیکا پرواز کردم تا به شما برسم. حاجی غلامتم. اما حقم این نیست. اگه میگید دیر میشه که خودم برم بیارم، لااقل اجازه بدید به مجید بگم بیاره!»
من از عصبانیت و کمبود وقتی که داشتیم، اصلا نگاش نمیکردم و جوابش نمیدادم.
عمار به سعید گفت: «باشه داداش. خودت زنگ بزن مجید برامون بیاره. بهش بگو مسلح بیاد و برگه ماموریتم پر کنه.»
سعید به زحمت پاشد و رفت توی راهرو. تا هم یه آبی بخوره و هم به مجید بگه آدرسو برداره بیاره.
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
قابل توجه ادمین های محترم ایتا‼️
امشب شب آخر از این سری تبلیغاتی است که خدمتتون تقدیم شد و همانطور که قبلا هم اعلام شد، ما از فرداشب در این کانال تبلیغ نداریم.
احتمالا از اوایل ماه آینده و به مدت یک هفته الی ده روز، تبلیغات خواهیم داشت که البته یکی دوشب قبلش جهت ثبت نام اعلام خواهم کرد.
امیدوارم موفق و پیروز باشید🌹
سلام🌹وقتتون به خیر🌹
شده یه مطلبی این قدر تو رویاهاتون باشه که برای توجیه بهش نرسیدن یه دلایلی سرهم کنین و خودتون هم باورش کنین؟.
این رو داشته باشین تا یه خاطره براتون بگم .
انتخابات شورای شهر بود و حقیر هم عضو هیات اجرائی ، دونفر از داوطلبین تشابه اسمی داشتن . مثلا عبداله موحد. قبل از شروع تبلیغات به فرمانداری مراجعه کردند و خواستار راه حل شدند.
جلسه تشکیل شد و تصمیم براین شد به این دو نفر کد اختصاص داده شودو تاکید شد در تبلیغات از کد استفاده شودو به هواداران هم توصیه شود در برگ رای کد را ذکر نمایند. ونهایتا برای شمارش اگر کد نزده بودند ابتدا کد دارها شمارش شوند .سپس ارای فاقد کد به نسبت ارای اخذ شده هر کدام بینشان تقسیم شود. که این به عدالت نزدیک تر بود..
انتخابات برگزار شد و مشغول تجمیع آرا شدیم .تا پاسی از شب مشغول بودیم تا حدود ۴صبح نتیجه مشخص شد .صورتجلسه کردیم و امضا و خداحافظی.
از در فرمانداری زدم بیرون از پیاده رو به طرف ماشین رفتم که یه خیابون پایینتر پارک کرده بودم .شبحی رو پشت درختی دیدم .راستش حول برم دوشت .گفتم نکنه کسی قصد ترورم رو داره .به خودم دلداری دادم که عمو خرت به چند؟مگه کی هستی؟
یه دفعه سرو کله یه نفر پیدا شد .دقت کردم دیدم یکی از دو عبداله موحدها هست که تشابه اسمی داشتن .خیالم راحت شد سلام و علیکی کرد و پرسید:نتیجه مشخص شد ؟.گفتم : بله .با یه امیدواری گفت: من انتخاب شدم؟
گفتم: متاسفانه خیر.
از روی تاسف سرشو تکون داد و گفت: من چوب تشابه اسمی رو خوردم
خسته و کوفته بودم .
دلم میخواست با حرف این بنده خدا سرم رو محکم بکوبم تو تیر سیمانی .آخه این بنده خدا۲۷۶ تا رای داشت .مشابهش هم ۱۴۹ تا مجموع دوتاشون روهم میریختی میشد نزدیک به ارای نفر بیست ونهم.
اینو گفتم بدونید چه راحت میشه ادم خودشو توجیه کنه.
ایام عزت مستدام. 🌺
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
توجه لطفا‼️
بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چاپ شده و با ویراستاری و غلط گیری کامل، آماده ارسال به سراسر ایران میباشد.
ضمنا از امشب تا جمعه شب (مورخ ۱۵ تیرماه) از پنج کتاب به بالا، شامل طرح #ارسال_رایگان میباشد.
جهت سفارش و استفاده از طرح #ارسال_رایگان میتونید به آدرس های زیر مراجعه کنید:
www.haddadpour.ir
@mahanrayan1
سلام دوستان
جسارتا امشب داستان با ساعتی تاخیر منتشر میشود.
با عرض پوزش
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهلم»
ما تقریبا آماده بودیم. عمار لباس پرستاری پوشید. منم یه کم سر و وضعم را معمولی تر کردم تا شک برانگیز نباشه. منتظر سعید هم بودیم که بیاد و موقعیتشو بهش بگم و بره سر موقعیتش.
گوشی مهنازو روشن کردم. چند ثانیه اول، فورا کلی پیام و گزارش تماس اومد. در بین گزارش تماس ها میگشتم که دیدم هم شماره از شیراز هست و هم از مشهد و هم از تهران.
رفتم بخش تماس ها. دیدم یه شماره 0936 هست که چندین بار براش تماس گرفته و تقریبا بیشترین تماس را با اون داشته. با بچه های اداره تماس گرفتم و خواستم که استعلام کنند. خط ها خراب بود و حتی خط من و بچه ها هم به نام خط سوم معروف هست، دچار اختلال شده بود و مدام قطع و وصل میشد.
مجید باحال و زبر و زرنگ، قبل از اینکه راه بیفته و بیاد پیش ما، خودش پیگیری و تایید کرد که شماره به اسم خود مهناز ثبت شده ولی دست خودش نبوده. خب این خودش نکته خوبی بود که ما را یه قدم در پرونده پیش ببره.
گوشی مهنازو دوباره برداشتم ... رو به قبله ایستادم ... عمار و سعید پشت سرم بودند ... چند لحظه چشمامو بستم ... رفتم حرم بی حرمش ... کلمه به کلمه و آروم و با توجه گفتم: اَللَّهُمَّ اِنِّی اَسئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَةَ وَ اَبیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنیهَا وَ سِرِّالمُستَودَعِ فِیهَا، اَن تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اَن تَفعَل بِی مَا أنتَ أهلُه وَ لَاتَفعَل بِی مَا أنَا أهلُه...
شوخی بازی نبود ... قرار بود نهنگ دعوت کنیم به تله!
روی همون شماره 0936 زوم کردم ...
شروع به زنگ خوردن کرد ... هنوز کامل زنگ اول نخورده بود که فورا یه صدای زمخت مردونه برداشت و با عصبانیت زیاد گفت: «کدوم گوری هستی؟ الو ... با تو ام ...»
یه نفس کشیدم و گفتم: «سلام آقا. وقتتون بخیر.»
فورا با تعجب گفت: «شما؟»
گفتم: «از بیمارستان ............. مزاحمتون میشم! شما با صاحب این شماره نسبتی دارین؟»
با دسپاچگی گفت: «چی شده؟ مهناز خوبه؟»
گفتم: «ببخشید که دیر براتون تماس گرفتیم. قصد نگرانیتون ندارم. بالاخره باید بهتون اطلاع میدادیم چون بیشترین تماس را با شما داشتن به شما مزاحمت دادیم. خانمی که این گوشیا توی کیفشون بوده، تصادف کردن و حالشون اصلا خوب نیست.»
با ناراحتی و هول شدن گفت: «الان کدوم بیمارستانه؟»
گفتم: «خواهش میکنم. بیمارستان ......... واقع در خیابان ......... آقا لطفا یه کم زودتر تشریف بیارین. چون نیاز مبرم به عمل جراحی دارن و باید حتما یه نفر برگه رضایتو امضا کنه.»
یه سکوت چند ثانیه ای کرد و بعدش گفت: «نه خیر اقا ... من نامزدش نیستم و باهاش نسبتی ندارم.»
گفتم: «باشه. مشکلی نیست. ولی لااقل ما را راهنمایی کنین تا بتونیم به خانوادش بگیم و بیان از این وضعیت نجاتش بدن!»
با یه کم تردید گفت: «خانوادش اینجا نیستن. آقا من کاری با ایشون ندارم.»
گفتم: «ممنون. ولی ما مجبوریم شماره شما را به پلیس بدیم تا در صورتی که برای این خانم مشکل حادی پیش اومد و شما هم هیچ همکاری نکردین، باهاتون برخورد قانونی بشه. چون الان تنها شماره ای که داریم، شماره شماست که باهاش صد دفعه در این چند روز از شماره شما روی این گوشی تماس ثبت شده و اصلا شاید خودتون متهم باشین! چی کار کنم حالا؟ برگه رضایت اطاق عملو پر میکنین یا بدم به مراحل قانونی و هر اتفاقی که براش افتاد را گردن میگیرین؟»
شنیدم که با خودش داشت میگفت: «خدا لعنتت کنه فاحشه ! آخه بی پدر میمردی صبر کنی پاشم و خودم ببرمت بیرون؟ باشه آقا ... اومدم ... لطفا بگین اطاق عمل را آماده کنن تا بیام رضایت بدم.»
قطع کردیم و منتظرش شدیم تا بیاد.
در همون لحظاتی که منتظرش بودیم، به عمار میگفتم: عجب آدم عوضی شارلاتانی بود! دختر مردمو داشت ول میکرد به امون خدا و هر گونه نسبت و رابطه و حتی آشنایی را انکار میکرد!
عمار گفت: حالا باز خوب شد که قبول کرده بیاد. وگرنه باید میرفتیم سروقتش و خونشو پیدا میکردیم و ممکن بود خونه تیمی مهمی باشه و با حمله به اون خونه و لو رفتنش، کیس های مهم و دونه درشتشون را از دست بدیم.
گفتم: آره بابا ... اصلا خدا لطف کرد که دلش رحم اومد و قبول کرد که بیاد! حالا دو احتمال داره: یا دختره مثل دسمال چرک هست براشون و کسی مسئولیتش قبول نمیکنه اگه بلایی سرش بیاد. و یا احتمال دوم اینه که این پسره ترسیده اگه دختره را نجات نده، از طرف تشکیلاتشون مورد بازخواست قرار بگیره!
عمار گفت: قطعا احتمال دومه اما ... (رفت تو فکر!)
نگاش کردم و گفتم: چیه عمار؟ اما چی؟
عمار گوشیشو از جیبش آورد بیرون و همینطور که داشت دنبال شماره ای میگشت، گفت: مجید دیر نکرد؟ دیگه الان باید ترافیکا سبکتر شده باشه!
داشت دنبال شمارش میگشت که یهو مجید زنگ زد!