May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت ششم
🔺اتاق ملاقات
روز چهارشنبه، مصادف با اولین روز از ماه محرم الحرام، فرحناز برای ملاقات با مهرداد به زندان مراجعه کرد. هنوز مراحل تحقیق و تفحص کامل از پرونده مهرداد به اتمام نرسیده و حکم صادر نشده بود. به خاطر همین، اتاقی که مهرداد و فرحناز با هم ملاقات کردند با سالن ملاقات تفاوت داشت. در آن اتاق که تمیز و جمع و جور، یک سرباز در دو سه متری آنان حضور داشت و به خاطر همین، مهرداد و فرحناز که دلتنگ یکدیگر بودند، راحت نمیتوانستند رفع دلتنگی کنند.
-حالت چطوره؟
-من خوبم. همش به تو و بهار فکر میکنم. چی شد؟ تونستی به مراد دلت برسی؟
-کارمون گره خورده مهرداد. کاش اینطوری نمیشد. کاش گرفتار نمیشدی. لااقل کاش دیرتر اینجوری میشد.
-به خاطر همین خیلی از دست خودم دلخورم. اگه نتونی به خاطر پرونده من بهار رو بگیری، خودمو نمیبخشم.
-قبلا اگه به در بسته میخوردم، میگفتم هر چی قسمت باشه. اما سرِ بهار... نمیتونم بگم هر چی قسمت باشه.
-همه تلاشتو بکن.
-نمیذاری که! الان برای چی اینجام؟ برای این که همه تلاشمو بذارم که شرکت از چنگت درنیارن!
-آخ یادم نبود. آره. فدات شم الهی. ببخشید.
-نه بابا. نگران نباش. خب حالا باید چیکار کنم؟
-هنوز یک سال دیگه وقت دارم و قانونا تا یک سال دیگه نمیتونن به جای من، کسی تعیین کنند. من از اول هم تو رو به عنوان نفر بعد از خودم مشخص کرده بودم. ینی تو حتی سال آینده میتونی مستقلا کاندید مدیر عاملی شرکت بکشی و هیچ مشکلی هم نداری.
-الان فقط انتقال امضا مونده؟
-آره. البته به صورت محدود. در حد گذران روزمرگی شرکت و حقوق کارمندا و پیش پرداخت چند تا قرارداد جدید و این چیزا.
-آره. میدونم. باشه. یه چیز دیگه!
-جانم!
-با تبار چیکار کنم؟ تو بودی چیکار میکردی؟
-حدس میزنم تا تو رو ببینه و تو هم اونو ببینی، دلش خنک میشه و میره. چون با ذاتی که من ازش سراغ دارم، اومده و شرکت مونده که بالاخره چشمش به یکی از خاندانِ سلطانی بخوره و چشم تو چشم بشه و بگه مثلا روزای بدی و فلاکتتون هم دیدیم و بعدش گورش رو گم کنه و بره!
-ممکنه کار خودش باشه؟
-هیچی بعید نیست. اما چون میدونه که هیچ وقت رای نمیاره و نمیتونه مدیرعامل باشه، البته دانشش رو هم نداره، بخاطر همین چشمش دنبال این نیست که جای منو بگیره. شاید این کارو کرده تا نقره داغ بشم. اما کاری نمیکنه که شرکت زمین بخوره.
-خب با این حساب، با یه آدم پول دوست و عقده ای مواجهم. درسته؟
-دقیقا. بعلاوه بی عرضه که باید مشغول به یه چیزی بشه. و الا دردسر درست میکنه. چطور؟ برنامه خاصی براش داری؟
دو ساعت بعد، یعنی حوالی ظهر بود که فرحناز رفت درِ هلدینگ و علیپور را سوار کرد و حرکت کرد.
-خوبین خانم؟ مشتاق دیدار!
-تشکر. شما خوبین؟
-به مرحت شما. برای آقا مهرداد خیلی ناراحتم.
-خدا بزرگه. اومدم دنبالت که با هم بریم یه جایی.
-حتما. مدارکی هم که خواسته بودین آوردم.
-خوبه.
@Mohamadrezahadadpour
به مسیر خودشان ادامه دادند. تا این که به یک هتل مجلل رسیدند. علیپور هنوز گیج بود و نمیدانست فرحناز چه در سر دارد که درِ آسانسور باز شد و در لابی مجلل هتل، نشستند. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که علیپور با صحنه ای مواجه شد که دهانش باز ماند! اینقدر تعجب کرد که حد نداشت. دید تبار از در آسانسور وارد لابی شد و مستقیم سراغ آنها رفت.
ادامه👇
تبار: «خوش آمدید سرکار خانم!»
فرحناز: «سلام. روزتون بخیر جناب تبار!»
علیپور آب دهانش را قورت داد و اندکی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «سلام آقا. روزتون بخیر!»
نشستند. علیپور فقط به فرحناز زل زده بود و نمیدانست چه در سر دارد؟! تبار با همان نخوت همیشگی اش، شروع به حرف زدن کرد: «گفتید مایلید منو ببینید!»
فرحناز: «نه فقط این بار... بلکه از قبل مایل بودم شما رو ببینم.»
تبار: «لطف دارین. شما که ماشالله با شاهماهیِ باهوشی مثل آقامهرداد، دیگه به زرت و پرت های من نیازی ندارین!»
فرحناز: «نفرمایید. میتونم برم سر اصل مطلب؟»
تبار: «تمنا میکنم!»
فرحناز: «میدونید که شرکت در چه وضعیتی هست. به حسن ظن و همکاری شما نیاز دارم. سه تا زحمت براتون داشتم که اگر لطف کنید و همکاری کنید، به جای دو نوبت در سال، در چهار نوبت پیشِ رو از خجالتتون درمیام.»
منظور فرحناز، این بود که اگر به حرفم گوش کنید و کاری که خواستم را انجام بدید، در چهار نوبت، یعنی در دو سال آینده، به اندازه چهارسال سود خالص پرداختیِ به تو رو افزایش میدم.
تبار که بوی خوشِ پول را شنیده بود، کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهی به قیافه آمپاسِ علیپور کرد و لبخندی به فرحناز زد و گفت: «استدعا دارم!»
فرحناز گفت: «ازتون انتظار دارم که دو سال، سرپرستی دفتر کیش رو شخصا به عهده بگیرید! تاکید میکنم؛ شخصا به عهده بگیرید!»
تبار چشمش بازتر شد اما تلاش میکرد که دستپاچه شدنش را کنترل کند.
فرحناز ادامه داد: «و دومین مطلب اینه که ما برای آسودگی خیال شما و اعلام حسن نیتمون به شما تصمیم داریم که جناب علیپور رو در کنار شما قرار بدیم تا هم رابط من و شما باشه و هم مسئولیت بیشتری رو تجربه کنه!»
علیپور که هیچ وقت فکرش را نمیکرد که فرحناز قبل از شروعِ کارش در هلدینگ، با دو تا حرکت سمی، بزرگترین موی دماغ هایش را از تهران و هلدینگ و خودش دور کند، فقط آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت. فرحناز گفت: «که البته خود جناب علیپور کاملا با این انتصاب هماهنگ هستند و به من قول دادند که همه تلاششون برای موفقیت شما انجام بدن. مگه نه جنای علیپور؟!»
علیپور چه بگوید؟ چه میتواند بگوید؟ فقط گلویش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد و با استرس و اندکی حالت عصبی گفت: «بله خانم! چشم. خدمتگذارم!»
تا حالا کسی اینطور تبار را غافلگیر ندیده بود! او آمده بود که ذلت مهرداد و دست و پا زدن فرحناز را ببیند و دلش خنک بشود و برود. اما فرحناز دو دستی چسبیده بود به گردنش و او را داشت در بد آتشی فرو میبرد.
البته فرحناز قاعده بازی را بلد بود. تا هنوز تبار نمیدانست چه بگوید و گیج بود، تیر خلاص را زد و از بسته ای که همراه داشت، پانزده سکه تمام بهار آزادی درآورد و روی میز گذاشت و گفت: «تو فکر بودم که چطوری پس از مدت ها ملاقات با شما هدیه در خورِ شما تقدیم کنم. چیز خاصی به ذهنم نرسید. دلم میخواست در حضور دیگر همکاران این هدیه رو تقدیم میکردم اما خب... مثل این که قسمت نیست دیگه شما رو در شرکت ببینم!»
نیم ساعت دیگر فرحناز آنجا بود و قهوه ای میل کرد و علیپور را همانجا گذاشت و رفت. وقتی علیپور با تبار تنها شد، صدای نفس های عمیق و عصبانی تبار، علیپور را آزار میداد اما جرات نمیکرد حرفی بزند.
-زنیکه سلیطه! اومد نیم ساعت نشست و صندلی ریاستش رو با چرب زبونی و چند سکه خرید و اولتیماتوم داد که دیگه شرکت نبینمت و تویِ پدر سگِ بی عرضه رو هم انداخت گردنم و گورش گم کرد و رفت!! این دیگه از زیر کدوم بُته درس خونده و زرنگی یاد گرفته که حتی نذاشت بیام شرکت و جلوی همه سه چهار تا خفتش بدم و برم!
علیپور عرق میریخت و از این که قرار است تا مدت نامشخصی با تبارِ بد دهان و عصبی مزاج و بی سواد کار کند، دنیا را دورِ سرش سیاه میدید.
-باید همون لحظه که زنگ زد، میفهمیدم که داره ما رو میبره کنجِ تله! داره ما رو میندازه به جون هم. تو رو هم با خودش آورد که بگه علیپور هماهنگ هست و دستشو بگیر و با خودت ببر به همون قبرستونی که از اونجا اومدی! دیگه کسی دور و برش ندارم. خودمم که باید بچسبم به دفتر کیش تا یه وقت این زنیکه تو جلسه سالانه درنیاد بگه که همینم که به تو سپردیم، گند زدی و نتونستی! این دیگه چه حروم لقمه ای هست!!
@Mohamadrezahadadpour
تبار هر چه فحش بلد بود نثار فرحناز کرد. اما خبر نداشت که فرحناز بر خلاف او، حالش خیلی خوب است و اتفاقا دارد میرود دنبال احمدی که دشمن شماره یکِ آنهاست و از آن روز، احمدی رسما در دفتر کار مهرداد و خودش حاضر میشود و کارها را در دست میگیرد.
ادامه👇
وقتی احمدی در دفتر شرکت مشغول شد، به فرحناز گفت: «شاید اگر آقامهرداد بودند، نمیشد این حرکتو زد و تبار رو به خودش مشغول کرد و علیپور رو هم از شرکت انداخت بیرون! به خاطر همین، هوش و درایت شما رشک برانگیزه. شما منو خیلی دقیق نمیشناسید. آقا مهرداد میدونه که این حرفو به خاطر حضور خودم نمیزنم. به خاطر مصالح شرکت میگم.»
فرحناز لبخندی زد و گفت: «متوجهم. لطفا شروع کنید. از همین الان. منم هستم. اما نمیتونم شش دُنگ به اینجا فکر کنم.»
احمدی گفت: «راستی دارین چیکار میکنین؟ البته حمل بر فضولی نشه! احساس میکنم کار خاصی در خصوص بهار خانوم دارین میکنید که بعدا شگفت زده میشم. مثل امروز که همه محاسبات دوست و دشمن رو به هم زدید.»
فرحناز جواب داد: «صادقانه اگر بخوام بگم، در خصوص این موضوع، مثل این که قراره خودمم غافلگیر بشم. چون نمیدونم چه در انتظارمه. فقط میدونم که روز جمعه... بگذریم... سر فرصت صحبت میکنیم.»
احمدی: «بسیار خوب. هر جور صلاحه. فقط لطفا بی خبرم نذارین. امشب هیئت بحرینی میان تهران. اصلا در جریان قراردادشون نیستم. باید تا شب بشینم رو پروژه اینا مطالعه کنم. اگر امری ندارین از خدمت مرخص بشم.»
فرحناز: «بزرگوارید. لطفا هر شب گزارش تجمیعی رو دریافت کنم. بفرمایید.»
احمدی با لبخند و دست بر سینه، احترام گذاشت و رفت.
فرحناز گوشی را برداشت و فضای مجازی اش را چک کرد. دید همه جا تبلیغ برگزاری مراسم روضه دهه محرم گذاشته. از پنجره قَدی اتاقش که در طبقه بالای یکی از برج ها قرار داشت، بیرون را نگاه کرد. تا چشمش کار میکرد، میدید که رنگ و لعاب خیابان های شیراز دارد تغییر میکند و تکیه و موکب های عزای امام حسین علیه السلام در حال راه اندازی هستند.
همین طور در حال تماشای خیابان و شهر بود که گوشی اش زنگ خورد. دید از تلفن ثابت است. گوشی را برداشت. دید فرانک است.
-یادی از ما کردی!
-همش سه چهار ساعته که از هم بی خبر بودیم. میگم یه خبر خاص و ... حالا نمیدونم خوبه یا بد... اما...
-چی شده؟
-هیچی. نگران نشو! از خانه امید زنگ زدند.
فرحناز خود به خود پاهایش شروع به حرکت کرد و از اول تا آخر اتاقش راه میرفت و بیقرار شد. گفت: «خب؟ زود باش!»
-شماره تو رو نداشتند. من کارتمو داده بودم بهشون و گفته بودم اگه کاری داشتید و یا خواستید که مذاکره کنیم، تماس بگیرید. خلاصه ... همین حالا زنگ زدم و گفتن ما از فردا مراسم روضه و این چیزا داریم...
-خب؟! فرانک چرا کلمه کلمه حرف میزنی؟ زود باش دیگه!
-آره. هیچی دیگه. سلام رسوند و گفت مثل این که...
-ای بمیری فرانک! حرف بزن!!
فرانک خنده بلندی کرد و گفت: «بهار خانومت دلش خواسته که شما هم اگه دوس داری تو جلسه روضه شرکت کنی!»
-وای خدا ... بگو به جون مامانم!
-به جون مامانت!
-بیشعور منظور مامان خودت بود!
-به جون مامانم! عجب آدمی هستیا!
-وای فرانک دارم بال درمیارم. کجایی الان؟
-دفترمم. کجا باشم؟
-پاشو بیا اینجا! اصلا بیا دنبالم تا با هم بریم هر چی میخوان بخریم و براشون ببریم.
-کیا؟ خانه امید؟
-آره دیگه! میخوام هر چی میخوان، خودم بخرم و چیزی کم و کسر نباشه.
-از دست تو! باشه. دو ساعت دیگه اونجام. اما مگه تو میدونی چی میخوان؟
-بیا تو حالا! هر چی بخریم، اونا لازم دارن. تو به این چیزا کار نداشته باش. فقط پاشو بیا!
@Mohamadrezahadadpour
-باشه. فعلا. ببین مردم چقدر شانس دارن خداوکیلی!
-حسود نباش دیگه! غصه نخور. سفارش تو رو هم میکنم.
ادامه👇
-آره والا. سفارش منم بکن. شاید یکی دلش سوخت و اومد منو گرفت! فعلا ... معطل نشما!
-باشه بابا. بای.
-بای.
شب شد. در ماشین فرانک نشسته بودند و کلی چیز خریده بودند و صندوق و صندلی های عقب ماشین فرانک شده بود مملو از کیسه هایی که برای جلسه روضه خانه امید خریده بودند.
-وای خسته شدم. تمام بدنم درد میکنه.
-خسته نباش که یه کار واجبتر داریم.
-باز چیه فرحناز! میشه اول بریم شام بخوریم و بعدش هر جا خواستی بریم! من دیگه جون ندارم.
-این لیستو ببین! همشو انجام دادیم و خریدیم الا یه چیز!
-چی؟ چیه باز؟
-من یه دست لباس پوشیده تر و یه کم موجه تر و تیره نیاز دارم.
-واسه اونجا؟ آره ... راس میگی... سه چهار سال پیش که مادربزرگم مُرد، یه دست لباس سیاه خریدم و تشییع و ترحیم رفتیم و یه سر هم واسه دومین بار تو عمرم مسجد رفتیم و دیگه ... بذار فکر کنم ... آره ... دیگه لباس اون مدلیِ خاص و جدیدی ندارم.
-روشن کن! برو پاساژ!
-نمیشه با همین مانتو صورتی و این چیزا؟! دو تا ماسک سیاه یا مثلا شال سیاه بپوشیم کافی نیست به نظرت؟ بسه ها به نظرم ... دیگه نمیخواد خیلی خودتو اذیت کنی!
-نچ ... برو ... حرف نزن برو ... اینجوری شکل اونا نیستیم.
-فرحناز یه چیزی بگم ... به جون همون مامانم که امروز دو بار مجبورم کردی قسمِ جونش بخورم، اگه گفتی چادر بپوشم و بشم مثل لطیفی و توکل و فیروزه خانمشون، میذارمت و میرما! گفته باشم. دیگه هم پشت سرم نگاه نمیکنم.
- حرفا میزنیا... اصلا ما وُسعمون به خریدن چادر میرسه؟
فرانک قهقهه ای زد و همین طور که استارت میزد گفت: «خلاصه گفته باشم! البته این پاساژا که ما میریم، خدا را شکر چادر مادُر ندارن. گفتم که یه وقت خیال خام به کله ات نزنه! حالا که ماشاالله جوگیر شدی، یهو چادریمون نکنی و بعشدم بگی باید بشی زنِ حاجیِ فرمانده پایگاه! والا ...»
فرحناز فقط از حرص خوردن و حرف زدن های فرانک داشت از خنده غش میکرد. مدت ها بود که آنطور قهقهه نزده بود.
بالاخره...
فردا صبح شد.
با دست پر رسیدند درِ خانه امید...
وقتی فیروزه خانم داشت جلویِ درِ خانه امید رو آب و جارو میزد، با صحنه پوشیده تر بودنِ فرانک و فرحناز که برخورد کرد و دید که سر و کله اونا یه کم موجه تر شده و حتی آرایششون هم ملایم تر و تیره شده، زیر لب با خودش میگفت:
«باز اینا پیداشون شد!
الله اکبر!
چی میخوان از جونِ ما؟!
ورپریده ها هر روز یه شکل و مدلی هستن!
خدا به خیر بگذرونه!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹 رفقا سلام و صبحتون بخیر
عزاداری ها قبول باشه انشاءالله
حدودا یک هفته فرصت نمیکنم ادامه داستان #بهار_خانوم را تقدیم کنم.
گفتم از الان بگم که منتظر نباشید و با خیال آسودهتر به مجالس روضه بپردازید.
لطفا ما را هم از دعای خیرتون محروم نکنید.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سخنرانی #حدادپور_جهرمی در حرم مطهر حضرت احمد بن موسی علیهماالسلام(شاهچراغ)
🔺 موضوع: عاشورا و جنگ روایتها
از دوشنبه، ۲ مرداد تا شب عاشورا
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
دلنوشته های یک طلبه
همایش بانوان عاشورایی در جهرم ، حسینیه مرحوم حضرت آیت الله آیت الهی روز عاشورا ساعت ۹ صبح
ضمنا
🔹سخنرانی صبح تاسوعا ، ساعت ۵:۴۰ در حرم مطهر #شاهچراغ ، صحن دارعباده
(شرح زیارتنامه حضرت ابالفضل العباس)
🔹سخنرانی قبل از ظهر تاسوعا، ساعت ۱۰:۳۰ در حرم مطهر #شاهچراغ ، صحن امام
(موضوع: تشنگی و تشنه لبی)
🔹سخنرانی صبح عاشورا، در #جهرم ، مسجدالزهرا شهرک انقلاب، ساعت ۶ صبح
(محورهای کلی عاشورا و جنگ روایت ها)
🔹سخنرانی ظهر عاشورا، در #جهرم ، حسینیه حضرت آیت الله آیت الهی، ساعت ۹ صبح
(موضوع: زن،زندگی،آزادی)
🔺🔺 ضمنا ؛ سخنرانی با موضوع جنگ روایت ها شبها پس از نماز مغرب و عشا در صحن امام حرم شاهچراغ تا شب عاشورا انشاءالله ادامه خواهد داشت.
یم فاطمی در سرمدی، گل احمدی، مه هاشمی
ز سرادقات محمدی طلعت ظهور جلالتی
به سما قمر، به نبی ثمر، به فاطمه در، به علی گهر
به حسن جگر، به حسین پسر چه نجابتی چه اصالتی
به ملک مطاع، به خدا مطیع، به مرض شفا به جزا شفیع
چه مقام بندگیش منیع به چه بندگی و اطاعتی
خم زلف او چه شکن شکن به مثال نقرة فام تن
سپری به کتف و کفن به تن به چه قامتی چه قیامتی
ز جلو نظر سوی قبله گه، ز قفا نظر سوی خیمه گه
که نموده شه به قدش نگه، به چه حسرتی و چه حالتی
ز قفا دو زن شده نوحه گر، یکی عمه گفت و یکی پسر
که نما به جانب ما نظر، به اشارتی و نظارتی
منسوب به ناصرالدین شاه
گذاشت پا بهدهانِ رکاب، باگریه
حرم به بدرقهاش ریخت آب باگریه
برای غربت ارباب در دل تاریخ
نوشتهاند هزاران کتاب باگریه
میان روضهی گودال، مادر ارباب
به صورتش زده بااضطراب، باگریه
هزار و نهصد و پنجاه و چند مصراع است؟
که زخمهای تنش شد جواب باگریه
کنار علقمه شد سرخ صورتش از شرم
به یاد ماه حرم آفتاب باگریه
به یاد دست علی، دور دست اهل حرم
چقدر خورده گره هر طناب باگریه
چنان به پای سر او گریستند همه
که شد به کوفهوشام انقلاب باگریه
نشست بر دل هر باغبان غمش، دیدم
گرفت از گل چشمش گلاب باگریه
چه حکمتیست دراین اشک روضههای حسین
که شد تمام گناهان ثواب، باگریه
خداکند وسط روضهها، برای فرج
دعایمان بشود مستجاب باگریه...
روحتان شاد آقای عدنانی
احساس میکنم با رفتن شما، دوباره یتیم شدم.
شما و مرحوم پدرم، هر سال، دو ماه محرم و صفر به مغازه و بازار نمیرفتید و در مسجد الزهرا بساط روضه و چایی مجلس امام حسین را فراهم میکردید.
و چقدر قشنگ امام حسین برایتان جبران کرد که وفات شما در روز تاسوعا و تشییع شما در عصر عاشورا باشد.
خدمت خانواده محترم عدنانی علی الخصوص دکتر محمد و آقا مجید عزیز تسلیت عرض میکنم. انشاءالله بقای بازماندگان.
🕊شهدای عصر عاشورای جهرم
🌹🍃 در دهه اول محرم سیاه پوش عزای سرور و سالار شهیدان
مهر ماه سال 1362 شمسی را میتوان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال 61قمری امام حسین علیه السلام است. در عصر عاشورای سال 1362، 13 نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل میدادند توسط نیروهای منافقین دستگیر شده و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت میرسند. غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است که کاروان رزمندگان را به سمت جبهههای شمال غرب میبرد. او روز حادثه را این چنین روایت میکند:
اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند.
شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن میشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن میکرد.
روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود
فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم
* عصر عاشورا – مهاباد
آخرین پیچ جاده را که رد کردیم دیدم یک مینیبوس و چند ماشین کنارجاده ایستادهاند. فکر کردیم تصادف شده. پا از روی گاز برداشتم و سرعت را کم کردم تا از کنار ماشینها با احتیاط رد شوم، ناگهان یک نفر با لباس کردی، آرپیجی بر روی دوش به وسط جاده پرید. مصطفی رهایی دست به اسلحه برد گفت کومله کومله!!
ترمز محکمی گرفتم، بچه ها از شیشه اتوبوس دیدن دو نفر دیگر کلاشهایشان را به سمت اتوبوس نشانه بردند، یکی بچها داد زد کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . .
* پنچ کیلومتری مهاباد
فرمانده کوملهها بچه ها را از اتوبوس پیاده میکند. پلاک اتوبوس شخصی بود. یک نفر بالا میرود و اتوبوس را میگردد یک نفر دیگر هم جعبههای بغل را باز کرده و وسایل بچهها را بیرون میریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچهها پیدا میکند. کارتها را به فرمانده خود میدهند و او دستور میدهد همه را لا به لای درختهای اطراف جاده ببرند
* عصر عاشورا – مهاباد
فرمانده کوملهها دستور قتل مرا میدهد به او گفتم یک راننده شخصی هستم زن و بچه دارم، مرا برگردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش رسید، آنها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت رسانند و بقیه بچهها را داخل درختها برند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش رسد
کردها به من دستور دادن که با اتوبوس برگردد . . .
تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب بود از روبرو میآمد پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکت بودن، تویوتا را که دیدم چراغ زدم و ایستاد، سراسیمه پایین پریدم و تند تند ماجرا را تعریف کردم. راننده تویوتا گازش را چسباند که سریعتر به صحنه برسد. منم پشت سرش برگشتم. در صحنه جنایت خبری از کوملهها نبود فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به من گفت: اینها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شدهاید وگرنه تلفات زیادی از ما میگرفتند . . .
*** شب یازدهم محرم – کربلا
اجساد مطهر شهدای عصر عاشورای جهرم، تیر باران شده و بی سر، لا به لای درختها بر خاک افتاده، ماه کم فروغ و غمگین میتابد.
در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفته اند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه میکنند…
@Mohamadrezahadadpour
سلام و رحمت الله
پیشنهاد میکنم بجای پرسش از بنده و امثال بنده، ذائقه سنجی کنید. ببینید در چه طیف و میزان معلومات هستند. سپس بر اساس نتایج به دست آمده، برنامه ریزی کنید.
چون ممکنه بنده و کلا هر کارشناس دیگر، حرفی بزنه که کاملا با ذائقه بچه های دانشگاه شما متفاوت باشه.
ضمنا
در طول تجربه ۱۵ ساله ای که بنده از ارتباط با بدنه دانشجویی دارم، متوجه شدم که تشکیل حلقه و گعده های دانشجویی خیلی اثرگذارتر از سخنرانی است. البته لطف و برکات سخنرانی و کلاسداری در جای خودش محفوظ. اما تشکیل حلقه های مباحثاتی خیلی خوبه.
✍ حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour