eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
630 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و سوم» 🔺همه تو پازل هم داریم زندگی می‌کنیم! حرفهایش یک جور اعلام مسیر و نقشه آینده بود، خیلی جدّی و بدون ذرّه‌ای شوخی و ادا بازی! داشت به من میفهماند که باید چه‌کار کنم و چه طوری برگردم و چه طوری زندگی کنم. من هم مثل یک مأمور سربه‌راه و سربه‌زیر گوش میدادم و با خیالات و اوهامم تصویر و عکس زندگی آینده‌ام را نقّاشی میکشیدم تا بهتر حفظم بشود و بتوانم به آن عادت کنم. تصویری که ماهدخت از آینده‌ام به من داد، خیلی شبیه زنهای دانشمندی بود که بین اروپا و کشور خودشان در رفت‌و‌آمد هستند و مدام در حال زیاد کردن معلومات، تألیف انواع کتابها، مقالات، کنفرانسها و عشق و حال به سبک زندگی متمدّنانه خاصّ خودشان هستند. خب هرکسی این چیزها را میشنید و با وجود مشکلاتی که برایش اتّفاق افتاده بود و راهی که با هزار بدبختی رفته بود، فقط امکان داشت که یک تصمیم بگیرد. دیگر هر تصمیمی جز پذیرش چنین شرایطی دیوانگی محض بود. امّا هنوز سؤالات زیادی برایم مطرح بود. دوست داشتم از خیلی چیزها بپرسم و ماهدخت هم خیلی رکّ و راست جوابم را بدهد، امّا یک جورهایی قدغن بود. وقتی بوی تجسّس و سؤالات خاص میشنید، گارد میگرفت و دیگر نمیشد با صد مَن عسل هم او را خورد. من هم بیکار نبودم که بخواهم دوباره چهره اخمی و عبوسش را ببـینم. خرجـش زیر پا گذاشــتن حـسّ فـضـولی‌ام بود تا اینکه بخـواهم منّـت و ناز ماهدخت را بکشم. به او گفتم: «ماهدخت من حدّ خودمو میدونم. نمیخوامم اذیّتت کنم و حسّ و حال امشبمو خراب کنم، امّا میتونم یه سؤال شخصی ازت بپرسم؟» لبخند زد، نگاهم کرد، کمی هم به چشمانم خیره شد و گفت: «بگو!» گفتم: «اونی که دوستت داشت و تو هم بهش فکر میکردی چی شد؟ چرا هیچ‌وقت ازش چیزی نگفتی؟» گفت: «الان که قصّه اون نیست، الان بحث آینده‌مونه! ولش کن.» به او نزدیکتر شدم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم: «جان سمن! یه کوچولو بگو و تموم! جان من!» گفت: «چی بگم؟ نمیدونم کجاست و چیکار میکنه، امّا احساسم میگه به شدّت حواسش بهم هست. یه جایی همین دور‌و‌برا داره بهم دقّت میکنه، امّا اجازه نمیده من ببینمش. اوّلین کسی بود که حس میکردم فقط به من توجّه نمیکنه، بلکه پشت توجّهش یه احساس هم هست. نمیدونم، شاید هم اشتباه میکردم و اشتباه میکنم.» گفتم: «خب این خیلی وحشتناکه که ندونی دوسِت داره یا نه؛ برنامه‌ای براش داری؟!» با پوزخند گفت: «حالا که اون واسم برنامه داره نه من واسه اون! البتّه همه‌مون تو پازل و نقشه یکی دیگه بازی میکنیما! همه دنیا همین‌جوریه. همه تو پازل هم هستن، امّا نمیدونن که اصل همین پازل هم کار یکی دیگه‌ست.» گفتم: «متوجّه نمیشم چی داری میگی؟!» گفت: «هیچی! سمن فکر رفتن باش! تو هم میتونی بری و هم میتونی نری، انتخاب با خودته، امّا چون احساس میکنم پیش خـونـواده‌ات و تو کشور خودت موفّق‌تر هستی، پیشنهاد من اینه که بری.» با تعجّب گفتم: «ینی چی بری؟ تنها؟ پس تو چی؟!» گفت: «حالا پاشو برو یه چیزی بیار بخوریم. تنهای تنها که نه، بالاخره هوات رو دارم.» بلند شدم و به‌طرف یخچال رفتم. همین‌طوری با هم حرف میزدیم. باز هم ماهدخت یک چیزی گفت که همه‌چیز برایم پیچیده‌تر شد؛ یعنی چه هوای مرا دارند و تنهای تنها نیستم؟! در یخچال را باز کردم، ماشاءالله مثل کویر بود! چیز خاصّی نداشتیم. همه‌اش را خورده بودیم. عصر هم بیرون رفته بودیم، یادمان رفته بود به فروشگاه برویم و چیزمیز بخریم. یک شیشه نوشیدنی بود که آن هم خیلی کم بود و به هیچ کداممان نمی‌رسید. تصمیم گرفتیم به پیتزایی زنگ بزنیم که دو تا پیتزا رست بیف و نوشابه برایمان بیاورند. ادامه ... 👇
[الو ... لطفاً دو تا پیتزا، رست بیف لطفاً! بله. کد اشتراک... چند دقیقه طول میکشه؟ یه ربع؟ باشه، منتظرم.] -راستی چرا یه‌جوری حرف میزنی که انگار باید تنها برم؟ پس تو چی؟ تکلیف تو چی میشه؟ تو کجا میری؟ جوابم را نداد. دیگر داشتم ضعف میکردم. داشتم به حرفهای قبلی ماهدخت فکر میکردم. به رفتن، به افغانستان، به بابام، خانواده‌ام، محلّه‌مان و... که بالاخره صدای زنگ در آمد. یک دستی به سرم کشیدم، همان‌طوری که ماهدخت داشت از داخل اتاق حرف میزد و صدای زنگ را نشنیده بود و صدای تلوزیون هم بلند بود، رفتم دم در. مرد پیتزایی بود. - سلام خانم! اشتراک...؟ - سلام، بله! - بفرمایید. ببخشید طول کشید. دو تا رست بیف بود دیگه؟ - آره آقا! بده به من، مردم از گشنگی! - ببخشید، بفرمایید. فقط لطفاً اینجا رو هم امضا کنین! - امضا؟ مگه اداره پست هست؟ باشه، کجا؟ - اینجا... تا گفت اینجا، دفترچه کوچکی را باز کرد و به‌طرفم گرفت. تا دفترچه را به‌طرفم گرفت، تپش قلب گرفتم. از آن جا خوردنهایی که تا مغز استخوان آدم سست میشود! چون در آن صفحه کوچک دفترچه نوشته بود: «بکشونش افغانستان! تا ترکیه هم بکشونیش، کافیه! فقط یه کاری کن از اسرائیل باهات بیاد بیرون! بقیّه‌ش با ما! همه‌چیز تحت کنترله، فقط بیارش! یا حسین ارادتمند: محمّد!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ ترامپ: ایران ظرف 60 روز به سلاح هسته‌ای دست خواهد یافت‌‌.
✔️ وزیر خارجه ترکیه: ایران و آمریکا با آتشی بازی می کنند که ممکن است از کنترل خارج شود.
✔️ بایدن در نامه ای به مجلس نمایندگان آمریکا: به ارتش دستور می دهم در صورت لزوم اقدامات بیشتری علیه متحدان ایران انجام دهد.
✔️ روزنامه عبری یدیعوت آحارانوت: معادله‌ای که حزب‌الله در مرز ایجاد کرده و بر اساس آن به المناره، متولا و دیگر شهرک‌ها موشک شلیک می‌کند، معادله خطرناکی است.
بیداری؟
  ساعت دو شب است كه با چشم بی‌رمق چیـزی نشستـــه‌ام بنویسـم بــر ایـن ورق چیزی كـه سال‌هاست تــو آن را نگـفتـه‌ای جـز بـــا زبــان شـــاخــه گـل و جـلد زرورق هر وقت حرف می‌زدی و ســرخ می‌شــدی هـر وقـت می‌نشست به پیشانی‌ات عرق من بــا زبـان شـاعــری‌ام حــرف مــی‌زنــم بـــا ایـن ردیـف و قـــافیـه‌هــای اجـق وجـق ایــن بــار از زبــان غــزل كــاش بشنـــوی دیگر دلـم به این همه غم نیست مستحق من رفتنـی شــدم، تــو زبــان باز كرده‌ای!‌ آن هــم فقط همین‌كــه: "بــــرو، در پناه حق "....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ کسی را مدیرعامل یک شرکت بزرگ خودروسازی کرده‌اند که لیاقت مدیریت یک تعویض روغنی را هم ندارد. دکتر محمدحسن شجاعی فرد جهرمی رئیس دانشکده خودرو دانشگاه علم و صنعت تهران: برای مردم سوال است که چرا خودروهای ما مثل صنعت موشکی قوی نیست. 🔹️۳۷ نهاد دولتی در کار صنعت خودرو فضولی می‌کنند، اگر این نبود الان در خودرو از صنعت موشکی هم جلوتر بود. 🔹️امروز در ایران ۳۶ شرکت مونتاژکاری خودرو داریم ولی یک بار هم طراحی توسعه محصول اتفاق نیفتاده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و چهارم» 🔺مخزن الاسباب! دست همدیگر را گرفته بودیم، امّا حرفی نمیزدیم و به صندلی تکیه داده بودیم. به چیزهایی که در شبها و روزهای قبل اتّفاق افتاده بود فکر میکردم. به مؤسّسه تحقیقات، شیرین و بقیّه دوستانش، اساتیدمان، حرفهای قشنگ و جذّابی که یاد گرفته بودم و فکر کنم به‌طور کلّی داشتم عوض میشدم که ناگهان چیزهای تازه‌تری در زندگی‌ام اتّفاق افتاد، مثلاً داستان کتابخانه، نفوذی، نزدیک شدنش به من، خطّ و ربط به قفسه و شماره سالن، کتاب نه!، افغانستان، ژن و ... آخ گفتم ژن و یاد زنان و مردان زندانی شده در آن زندان (بخوانید آزمایشگاه جهنّمی) افتادم؛ یاد لیلما و هایده به‌خیر! وقتی یادشان می‌افتم اشکم جاری میشود و متوجّه اطرافم نمیشوم؛ دخترانی که نه اوّلین زنان ربوده شده کشورم هستند و نه آخرینش. در همین فکرها بودم که ماهدخت سرش را از کنار پنجره هواپیما جدا کرد. من همین‌طوری که سرم را به صندلی تکیه داده بودم، گفتم: «لیلما! چقدر دستات داغه! آخ ببخشین! می‌خواستم بگم ماهدخت، امّا گفتم لیلما. ماهدخت! چرا این‌قدر داغی؟!» ماهدخت گفت: «هنوز به اونا فکر میکنی؟!» گفتم: «الان فقط به تو فکر میکنم. نگفتی، چرا داغه بدنت؟ چرا دستات آتیشه؟» با صدای ضعیفش گفت: «نمیدونم! دارم خودمم میترسم، یه‌جوریم!» گفتم: «فوبیای پرواز داری؟» گفت: «نه، نداشتم! ندارم. من فوبیای هیچی ندارم! وای سمن! داره سرم گیج میره.» این را گفت و سرش آرام روی شانه من افتاد. من که ترسیده بودم چراغ بالای سرم را زدم که مهماندار هواپیما بیاید. بدنش یک تکّه آتش شده بود و داشت میسوخت. خیلی ترسیده بودم، این‌قدر که دکمه بالای سرم را چندین مرتبه فشار دادم در حالی که میدانستم چند بار فشار دادنش اثر خاصّی ندارد و فقط باید یک بار فشار بدهم. مهماندار آمد. ترک بود، امّا انگلیسی حرف می¬زد. گفت: «امرتون؟» تند و با دلهره گفتم: «دوستم حالش بده، دکتر یا پرستار خبر کنین. لطفاً سریع‌تر!» هیچ تغییر خاصّی در قیافه مهماندار رخ نداد. من فکر میکردم الان او هم هول میشود، میدود، همه را بسیج میکند و... امّا نه، خیلی عادّی گفت: «متوجّه شدم. لطفاً منتظر بمونین تا برگردم.» رفت و چند ثانیه بعد، با یک نفر دیگر برگشت. زنی نسبتاً تو پر و درشت هیکل، تا او را دیدم و لب به سلام گشود، فهمیدم که افغانستانی است. خوشحال شدم که او را دیدم، گفتم الان به کمکم می¬آید و همه‌چیز را درست میکند، امّا او هم خیلی طبیعی بود. گفت: «جای نگرانی نیست؛ بذارین تا آنکارا راحت بخوابه.» با تعجّب و کمی عصبانیّت گفتم: «ینی چی راحت بخوابه؟ انسانیّت هم خوب چیزیه، میگم داره میسوزه! نمی‌فهمین؟!» کمی جلوتر آمد و انگشت اشاره‌اش را به‌طرف ماهدخت نزدیک کرد. صورتش را هم جلوتر آورد و با نوک انگشتش و خیلی با احتیاط روی گردن ماهدخت دست کشید. مـن کـه داشـتم شـاخ درمـی‌آوردم، گـفـتـم: «خـانم چیکار مـیکنی؟ مثلاً داری کـمـکـش میکنی؟» به حرفم توجّهی نکرد و دقیقتر نگاه کرد. من هم که داشتم از کنجکاوی میمردم، به زور سرم را برگرداندم و نگاه کردم ببینم دارد چه‌کار میکند. دیدم یک خطّ خیلی باریک، کوچک و کم رنگ مثل وقتی جایی را عمل میکنند، روی گردن ماهدخت دیده و دارد روی آن دست میکشد! من با اینکه بارها ماهدخت را از نزدیک دیده بودم، امّا هنوز آن خط را روی گردنش ندیده بودم. از بس کمرنگ بود و مشخّص نبود. به‌خاطر همین داشتم شاخ درمی‌آوردم که چطوری آن زن، آن خط را...؟ دستش را برداشت، راست ایستاد و لباس ماهدخت را هم مرتّب کرد. نگاهی به من کرد و خیلی معمولی گفت: «روزتون به‌خیر!» گفتم: «ینی چی؟ همین؟ یه دست کشیدی به گردنش و رفتی؟ دوستم داره از تب میسوزه، با اینکه تا دو ساعت پیش این‌جوری نبود.» با زبان افغانستانی خیلی فصیح و خودمانی گفت: «نگران نباش دخترم، خدا بزرگه!» این را گفت و رفت. اگر خیلی تکان میخوردم، ماهدخت که به من تکیه کرده بود روی زمین می‌افتاد، به‌خاطر همین نمیتوانستم کار خاصّی بکنم. چیزی نگفتم و سر جایم نشستم. تنها کاری که کردم، دستم را به سمت گردن ماهدخت بردم تا من هم ببینم چه بوده است که آن زن به آن دقّت کرد، امّا ترسیدم ناگهان بیدار بشود یا کسـی ما را ببیند و زشت بشود! به‌خاطر همین سرجایم نشستم، ماهدخت را نگه داشتم و برای آرامش خودم شروع به قرآن خواندن کردم: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ‏ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ۞ أَللَّهُ الصَّمَدُ ۞ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ ۞ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ¬﴾ رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و پنجم» 🔺با لحنش آرامم، امّا با کلماتش ترسو! ماهدخت جوری خوابیده بود که انگار قرار نبود تا قیامت بیدار بشود. دلم برایش میسوخت، بی‌حس با نفسهای شمرده و عمیق. نمیدانستم باید نگران باشم یا نباشم، امّا وقتی حالات و بیخیالی مهماندارها مخصوصاً همان زن افغانستانی را دیدم، کمی ته دلم قرص‌تر و استرسم کم‌تر شد. من هم آمدم چشمانم را ببندم و در همان فکرها بودم که احساس کردم یک نفر آمد و کنار دستم نشست؛ چون صندلی آن طرفی‌ام خالی بود. چشمم را باز کردم. دیدم همان زن درشت هیکل، در لباس مهمانداری آمده و کنارم نشسته بود! کمی خودم را جمع‌و‌جورتر کردم. او که تعجّب و جمع‌و‌جور کردن مرا دید، گفت: «راحت باش دخترم!» گفتم: «راحتم! میشه بگین اینجا چه خبره؟» در حالی که راحت به صندلی‌اش تکیه داده بود گفت: «خبر خاصّی نیست، غصّه نخور! هر خبری هست، بعداً پیش میاد. تو باید خیلی محکم و استوار باشی!» با تعجّب پرسیدم: «متوجّه منظورتون نمیشم. از چی صحبت میکنین؟!» گفت: «تا الان نمیدونم تو چه شرایطی بودین، لزومی هم نداره من بدونم، امّا اون چیزی که مشخّصه اینه که شما اوضاع‌واحوال پیچیده‌ای خواهید داشت. لطفاً خودتونو برای شرایط خاص آماده کنین!» یادم رفته بود که یک آدم 80 – 70 کیلویی سرش را روی شانه¬ام گذاشته و بخشـی از ســــنگینی بـدنـش هـم روی مـن افـتـاده اســـت، بـا وجـد و تعجّب بیش‌تر گــفتم: «شمـا مهماندار نیستین، شما احتمالاً باید امنیّتی باشین! درسته؟!» تکیه داده بود و چیزی نمیگفت، کمی هم چشمانش را روی هم گذاشته بود. دوباره پرسیدم: «درسته؟!» چشمانش را آرام باز کرد، یک نفس عمیق کشید و به آرامی گفت: «یه استاد داشتیم اهل عراق بود. اوّلین بار لبنان دیدمش. دخترش هم پیش خودمون بود. اون‌وقت من خیلی جوونتر بودم، یه‌کم هم خوشکلتر و سرحالتر از الان بودم. اون خانم به من، یا بهتره بگم به همه‌مون برای بار اوّل معنی محبّت واقعی رو چشوند. یادش به‌خیر! مثل مادرمون بود، ولی یه مادر نترس، جسور و بسیار شجاع. وقتایی که حال داشت و حال داشتیم، میومد تو آسایشگاهمون و دورش جمع میشدیم و برامون حرفای خودمونی و دخترونه و چیزایی که لازم داشتیم میزد. یه بار میگفت: «درست اینه که هرکسـی سر جای خودش باشه! درست اینه که کسـی جای دیگری رو نگیره! درست اینه که وقتی برمیگردی و پشت‌سر خودت نگاه میکنی، پشیمون نشی و نگی کاش یه جور دیگه بودم!» مهم نیست امنیّتی هستم یا نه؛ مهم اینه که در کنارم احساس امنیّت کنن! حالا تو در کنارم این احساسو داری یا نه؟!» من واقعاً گیج شده بودم. گیج که نمیدانم بیش‌تر مبهوتش بودم. بعداز کلّی آدمها، دخترها، زنان آن‌طوری و اسرائیلی و نچسب و وطن‌فروش به همچنین زنی رسیدن، هرکسی را شوکّه میکند! به‌خاطر همین فقط نگاهش میکردم. حتّی قادر به اینکه چه کلمه‌ای را انتخاب کنم نبودم و نمی‌دانستم چه باید بگویم. فقط می‌فهمیدم که کنارش آرام هستم و نگاهش مثل نگاه مامانم است، پر از امنیّت و آرامش! سؤالم یادم رفته بود. آن خانم گفت: «بگذریم! دخترم! یه نفر یه پیام داده که باید خدمتتون بگم. ببخشید شفاهی هست، امّا با توجّه به شرایطی که شما دارین، چاره‌ای نیست. به من گفتن که بهتون بگم: نقشه تغییری نکرده، امّا میزان دسترسی ما به شما اندکی محدودتر میشه! لذا جای نگرانی نیست اگه مدّتها پیدامون نشد و با شما ارتباط خاصّی نگرفتیم. چرا که همین هم بسته به شرایط شماست و با توجّه به شرایط وابستگی ماهدخت به شما و اینکه بیش‌تر توسّط بقیّه زیر ذرّه‌بین خواهید بود ما نمیتونیم با ارتباط با شما نیروی خودمون رو سوخت کنیم و یا جون شما رو در خطر بندازیم!» سر تکان میدادم، داشتم کلمات را از توی دهانش میقاپیدم و میگرفتم. به ساعتش نگاهی انداخت، بعد هم نگاهی به چهره ماهدخت کرد. ادامه داد و گفت: «فقط چشم ازش برندارین! مطمئن باشین که اون هم چشم از شما برنمیداره. شما خیلی طبیعی کارتون رو انجام بدین، دقیقاً طبق آموزه‌های اسرائیلی و چیزایی که بهتون یاد دادن و برنامه‌هایی که ازتون خواستن و توقّعاتی که ازتون دارن پیش برین و کلّاً راحت باشین!» یک لحظه میخواستم حرفش را قطع کنم که نگذاشت و گفت: «فرصتمون محدوده. اجازه بدین کلامم تموم بشه. ببین دخترم! لطفاً شما رو به جون بابا جونتون قسم میدم، دختر معمولی باشین! یه دختر تحصیل کرده و امروزی، با احساس و با حال، خیلی طبیعی و حتّی پر از شیطنتهای گذشته و هر چی که قبلاً بودین. حتّی یه لحظه هم حسّ و جوّ امنیّتی و پلیس‌بازی و چریک مریک بودن سراغتون نیاد! جسارت نباشه، امّا حیفه که مجبور بشیم تصمیم بگیریم که از طرف شما احساس بدی بهمون دست بده و اقدام به حذف شما کنیم!» در حالی که از این حرفش دلهره گرفته بودم، گفتم: «متوجّهم!»
گفت: «جسارت منو ببخشین! به‌خاطر خودتونه. بذارین این بازی تموم بشه نه اینکه با حرکت نسنجیده شما خراب بشه! بچّه‌های ما اشتباه نمیکنن! شما فقط مراقب خودتون باشین نه چیزایی که به شما ارتباطی نداره.» با اینکه با لحنش آرام میشدم، امّا با کلماتش میترسیدم، فقط توانستم بگویم: «چشم!» آرام گفت: «چشمتون روشن! موقع خداحافظی‌ست، امری ندارین؟!» شوکّه شده بودم که باید از پیشم برود. گفتم: «نه؛ ینی نمی¬دونم! حالا چی میشه؟ برم ترکیه چیکار؟ بقیّه‌ش؟» گفت: «خودتون میدونین، نمیدونم! امّا حدسم اینه که باید به سفرتون ادامه بدین.» گفتم: «ببخشید! میدونم نباید کنجکاوی کنم، امّا چرا روی گردن ماهدخت رو معاینه کردین؟ اون جای زخم چی بود؟» گفت: «عزیز مادر! وقتی میدونی که نباید کنجکاوی کنی، پس کنجکاوی نکن! فراموشش کن، مبادا به سرت بزنه و بهش دقّت کنی و باهاش درباره این چیزا حرف بزنی! دقّت کن دخترم.» گفتم: «چشم!» گفت: «وقت رفتنه، امیدوارم موفّق باشین.» خداحافظی کردیم و آن خانم رفت. او رفت در حالی که من جمع اضداد شده بودم! سؤال‌هایم زیادتر شده بود، امّا نباید به آن فکر میکردم؛ میترسیدم، امّا نباید میترسیدم؛ حرف داشتم، امّا باید وانمود میکردم که همه‌چیز اُکی هست. آدم‌های جالبی هستند، امّا... آرامند، امّا گاها گوشت تلخ! با لحنشان آرامی و با کلماتشان ترسو! خدا حفظشان کند! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
اگر جنگ اسرائیل فوراً پایان یابد و بلافاصله بعد از آن بازسازی شروع شود و روند رشد 2007 تا 2022 با نرخ رشد متوسط 0.4 درصد ادامه یابد، تا سال 2092 طول می‌کشد که سطح تولید ناخالص داخلی سال 2022 غزه تکرار شود. یعنی بالغ بر هفتاد سال! / شبکه العالم @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1707119669611622717
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔶از مادربزرگش ...🔶 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی حلقه بزرگی از شاگردانش در مسجد بزرگ دمشق، گِرد او جمع شده بودند. درس پایان یافته بود و مثل همیشه، شاگردانش اطرافش را گرفته بودند و سوال‌بارانش میکردند. او هم با سعه صدر به سوالات مهم‌شان جواب میداد. -استاد در این ایام غیبت صغری چه کنیم؟ -آنگونه که به ما رسیده، به زودی غیبت کبری آغاز میشود. اگر از منِ پیرمردی که هفتاد هشتاد سال عمر خودش را در علوم مختلف صرف کرد می‌شنوید، در تحصیل علم و دستگیری از یتیمان آل محمد که همان شیعیان هستند کوشا باشید. کاری به جز دستگیری و خدمت به مردم به ما یاد نداده‌اند. -استاد چرا به بیت المقدس برنمی‌گردید؟ مگر شما متولد بیت المقدس نیستید و سالهای زیادی در حلب و بیت المقدس زندگی نکردید؟ چرا دمشق؟ -به خاطر علم پسر جان. علم. اگر هفتاد هشتاد سال دیگر هم عمر کنم، مانند تشنه ای که دنبال آب حیات است، دنبال علم خواهم رفت. هنوز به پنجاه سال نرسیده بودم که لقب کشاجم را برای خود انتخاب کردم. کاف اشاره دارد به کاتب بودن، شین اشاره دارد به شاعر بودن، الف اشاره دارد به ادبیات، جیم اشاره دارد به علم جدل و منطق، میم اشاره دارد به متکلم و منجم بودن. سالها بعد وقتی در طب به جایی رسیدم که حرف اول را در حلب و دمشق و بیت المقدس میزدم، طاء به اول اسم خودم افزودم و شدم «طکشاجم» همه شاگردان لبخند زدند و استاد را ستودند. یکی از شاگردان سوالی پرسید که سبب شد طکشاجم برای لحظاتی سرش را پایین بیندازد و سکوت کند. آن شاگرد پرسید: «استاد! چرا شعر؟ منکر طبع لطیف شما نیستم اما بنظرتان شاعر بودن با علوم بزرگی که در سینه دارید، جمع میشود؟» طکشاجم پس از اندکی سکوت، سر بلند کرد و گفت: «شعر را از مادربزرگمان داریم. همانگونه که ایمان و اسلام را از آن بانو داریم. اصل و نسب ما به یهودیانی میرسد که ... بگذریم ... مادر بزرگی داشتم. سالها با مردی بی رحم زندگی کرد. مردی که تخصصش شکنجه و زندان‌بانی بود. اینقدر حرفه ای شیعیان و مخالفان عباسی را شکنجه میداد که معمولا کسی در برابرش مقاومت نمیکرد و زود میشکست. تا اینکه ماموریتی به او رسید. زندانی به او سپردند که مرد خاصی بود. از او دنبال حرف نبودند. فقط قصدشان شکستن او بود. قصدشان حذف او از پیشِ چشم و انظار شیعیان بود. به مدت هفت سال در دو زندان زندانی اش کردند اما جواب نداد. انواع و اقسام عملیات روانی علیه او انجام دادند ... از آوردن زنان آوازخوان و رقاصه گرفته تا تبعید و تهدید خانواده اش ... هیچ اثری بر آن زندانی نداشت. پدربزرگم احساس شکست میکرد. شش ماه وقت گرفت تا فکری به حال آبرویش کند. آن زندانی شده بود قاتل آبروی پدربزرگِ یهودی ما که نامش سِندی بن شاهک بود. سندی بن شاهک به اورشلیم رفت. به نزد اساتید و فحولِ و چیره دستان یهود مراجعه کرد. از آنان مشورت گرفت. آنان به او گفتند که تا زندانی را وارد خانه‌ات نکنی و مدام تحت نظر نداشته باشی، زندانی فرصت استراحت و تنفس پیدا میکند. وقتی زندانی فرصت تنفس و برخورد با نور را پیدا کند، عقل و مشاعرش کار میکند و تبدیل به رقیب میشود و کارِ شکستن او دشوارتر میگردد. آنان به او پیشنهاد ساختن مطامیر دادند. 🔺مطامیر چیست؟ در زیرزمین خانه ها چاهی را حفر میکردند که به جای این که مستقیم در زمین فرو برود، به حالت پلکانی و کَج تا عمق بیست سی متر در قعر زمین میرفت. با عرضی به اندازه نشستن یک نفر. یعنی پله ها به اندازه رفتن فقط یک نفر جا داشت. تهِ این مطامیر مخوف، سقفی کوتاه، یعنی به اندازه نصفِ ایستادن یک انسان معمولی ارتفاع داشت. خب در چنین شرایطی نه میتوان خوابید و نه میتوان ایستاد. فقط باید خود را جمع کرد و به دیوار آن گودال تاریک تکیه داد.» اشک، تمام صورت طکشاجم را فرا گرفته بود. دستی به صورت و محاسنش کشید و ادامه داد: «روزی مادربزرگم دیده بود که سِندی به همراه یک نفر وارد منزل شد. سربازان حکومتی آن دو نفر را به منزل رسانده بودند و رفته بودند. مادربزرگم از سندی پرسیده بود که این مرد کیست که با چشم و دست بسته به زیرزمین بردی؟ سندی گفت: این مرد همان کسی است که آبروی چهار خلیفه را برده. آبروی مرا هم برده. نه میشکند و نه حرف میزند. اینقدر اینجا میماند که یا جنازه او مطامیر خارج شود یا جنازه من! ادامه مطلب👇
مادربزرگم با وحشت گفت: یعنی آن مرد قرار است در گودال زیرزمین حبس شود؟! فکر نمیکردم خانه ام زندان شود و از حالا من و تو و بچه ها بشویم زندان بان! سندی گفت: حق ندارید به طرف مطامیر بروید. روزی نصف نان و جرئه ای آب از بالا ... از سوراخی که از درش ساخته ایم، به قعر آن بینداز و برو! مادربزرگم میگفت از وقتی آن مرد در سیاه چال خانه ما حبس شد، قلبم آرام و قرار نداشت. وقتی سندی در خانه نبود، به نزدیکی‌های زیرزمین میرفتم. هر روز آن مرد، وقتی از عبادتهایش فارغ میشد، با سوز و آه، شروع به خواندن ابیات و اشعاری میکرد که جان را میسوزاند. در یکی از ابیاتش خود را موسی بن جعفر معرفی کرده بود. مادر بزرگم به مادرم گفته بود که شنیدم که چند مرتبه در اشعارش خود را موسی بن معرفی کرد. روزها از پیِ هم میگذشت و مادربزرگم هر روز، به محض رفتن سندی از خانه، خود را به پشت درِ مطامیر میرساند و به مناجات و اشعار موسی بن جعفر گوش میداد. تا این که کم‌کم طبع شعر مادربزرگم گل کرد و شروع به سرودن اشعاری در مناقب موسی بن جعفر کرد. مادرم میگفت وقتی مادرش برای آنان لالایی میخوانده، از موسی بن جعفر میگفته. از اجداد معصومش که در اشعار موسی بن جعفر بوده برای مادرم و دیگر بچه هایش میخوانده. تا این که این طبع لطیف را سینه به سینه از مادربزرگم به مادرم و از مادرم به من منتقل شد و به همین خاطر است که اکثر اشعارم در مدح موسی بن جعفر است. هر کدام از شاگردان طکشاجم خود را به گوشه ای از کلاس درس انداخته بود و مشغول ناله و گریه بودند. اما از آن روایت جانسوز، خودِ طکشاجم که در سنین پیری به سر میبرد، بیشتر از همه خُرد شده بود و اشک میریخت. وقتی شاگردان کنار رفتند و طکشاجم میخواست از مسجد خارج شود این جملات را زیر لب میگفت و آهسته آهسته قدم برمیداشت و مسجد را ترک کرد: «اگر آن مادربزرگ نبود، اگر محبت آن زندانی در قعر سجون به دل مادربزرگان نمی‌افتاد ... نه ما طعم اسلام می‌چشیدیم و نه لذت شیعه بودن ... و نه سینه‌مان مملو از علوم آل محمد میشد. رحمت و غفران الهی به آن مادربزرگ و آن لالایی ها و ... درود بی حد و حصر پروردگار عالم به موسی بن جعفر و اجداد و اولاد طاهرینش.» @Mohamadrezahadadpour
4630-attachment-روضه-جانسوز-_-باب-الحوائج-حضرت-امام-موسی-ابن-جعفر-_-حاج-محمود-کریمی.mp3
1.98M
روضه جانسوز امام کاظم... 🌷 موسی شدی که معجزه ای دست وپا کنی راهی برای رد شدن قوم ، وا کنی ... حاج محمود کریمی
بیش از هفتاد درصد کنش‌هایی که مثلا برای مجلس از سوی بازیگران این عرصه می‌بینید، هدف و غرض اصلی‌شان انتخابات ریاست جمهوری و کم و کیف و میزان سهم‌ آنان از دولت آینده است. تقریبا هیچ‌وقت انتخابات مجلس، اینقدر غیراصلی و فرعی نبوده است. مخصوصا برای جناح راست و اصولگرایان. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1707176479066929760
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا