🔹سلام طاعات و عبادات قبول
گفته بودین منتظر پارت جدید نظرات هستین ولی نظرات من که همیشه گم و گور میشه و توی کانال نمیاد ولی اشکال ندارد من بعد از هر قسمت نظرمو میدم. شخصیت شادی و فرشاد و عاطفه قابل تامل هست شادی که سن و سال کمی داره گر چه به لحاظ زندگی در محله نه چندان خوب و خانواده پر جمعیت ی جورایی برخلاف مسیر آب حرکت کرده ولی حس خوبی نسبت بهش دارم اما به فرشاد و عاطفه یکم مشکوکم با توجه به اینکه هر دو شاغلن و تحصیلکرده میتونستن ی آپارتمان خیلی کوچولو در ی جای خوب کرایه کنن و اینکه هنوز از راه نرسیده سمت حاج آقا خلج رفتن برای فعالیت در حالیکه زن و مرد شاغل زمان عصر رو برای کار خانه و خرید و تهیه غذا برای شب و روز بعد میگذرونن خلاصه که تا اینجای قصه به اینا مشکوکم. جالبه وقتی داستانهای شما رو میخونم میرم تو فاز هرکول پووارو😂😂😂😂
🔹سلام
چندتا چیز درمورد این قسمت😊
موسیقیش منو میبره به خاطراتم
هربارمی رسم به مملکت وسلطنت می خندم
یبارم نشد که بخونم وچندتا چیز یادنگیرم
باروح وروان مخاطبانتون خوب آشناهستین
ما رو وارد اون فضا می کنید واردحس خوب اونجا می کنید یک آرامش دوست داشتنی بما میدین تا میاییم باآسودگی ازاین حس لذت ببریم سروکله سروش اینا پیدا میشه واسترس میگیریم
باشخصیتهای خوب داستان هاتون همچین بامحبت برخوردمیکنید وازشون حرف میزنیدکه آدم حسادت می کنه
🔹سلام
حاجی شادی
بعضی کارهاش
دقیقا یاد بچگیا و نوجوانی خودم ميندازه
همین معصوم و آرون و بی سر صدا
یادش بخیر
چقد خوب و پا ک و بی آلایش بودیم
چقد خوب
🔹حاجی بنده که نظرات کابران رو نه یک بار شاید ده بار بخونم
کنار بعضیاشون دوست داری بشینی فقط حرف بزنن فقط گوش بدی...حرفای مادران و پدرانه اس
بعضیا رو میخونی لذت میبری
بعضی های دیگه حرفاشون عین یک برادر یا خواهر بزرگ تر پر از حرفه اصن هم قضاوت نمیشی.
ما نمیخونیم و رد بشیم بریم فقط...
کاملا درس میگیرم این دفعه
من اصن نمیدونم چرا این دفعه یه برکت خیلی خاصی تو این رمان هست🌹
ایشالله یه روزی ما حسرت به دل نمونیم
وشما با این به قلم بسیار گیرا از ش
شهدایی برامون بگید که آرزومون هست ازشون خیلی چیزا بدونیم و بفهمم
نه صرفا شهدای شاخص 🌹🌹
شهدای مظلوم و بسیار گمانم🌹🌹
🔹سلام
رمان یکی مثل همه پر از حس زندگیه ،آدم با خوندنش حالش خوب میشه، محله های قدیمی ادمهایی که دلشون بهم نزدیکه ،دوستانی که اعتقاداتشون مثل همه واز کنار هم بودن لذت میبرن ،دلم نمیخواد تموم بشه واین حال خوب رو از دست بدم ،ممنونم از شما جناب حدادپور جهرمی
🔹سلام حاج آقا
نماز و روزتون قبول
آخه مگه میشه یه داستان به ظاهر ساده هر لحظه اش غافلگیر کننده باشه
داستان انقدر جزئی نوشته شده که به شخصه هر لحظه شو میتونم تصور کنم
قلمتون مانا
هرشب فقط منتظرم که شما پارتای جدید رو بزارید
خداقوت
🔹سلام حاجی خوش قلم✏️✏️✏️
افکارتان پاینده و مانا ...
یه کم دلشوره گرفتم ....
یه جوری از شادی حرف میزنین که انگار شیخ داوود میخواد جذبش بشه🥺🥺🥺
واااااااااااای اگه بشه الهام چی ؟؟؟؟
این وسط شادی کجا بود؟؟؟؟؟
انگار ظاهر و باطنش به داوود بیشتر میخوره 🤭🤭🤭🤭
یه کم نگرانم ....
🔹سلام حاج آقا طاعات عباداتتون قبول باشه ان شاءالله
شروع رمان تا این لحظه عالی🤩👌
یعنی رمان و که میخونم با تمام وجود خودم رو در تمام صحنه ها میبینم یه گوشه وایساده داره همه رو نگاه میکنه
و میخواد بره کمک
اونجایی که نوشتین کلا مذهبی ها وقتی هم دیگه رو میبینن انگار که سال هاست هم و میشناسن😂👌
راجع به رمان هم با اجازتون یه نظر کوچولو بدم من فکر میکنم پسر فلافل فروش عجیب عاشق شادی میشه و به خاطر رفت و امدش به مسجد کلا آدم میشه
و داوود همه رو هدایت میکنه😊👌
📌و اما یه نکته مهم حاجی تو رو خدا زودتر این داوود و الهام عقد کن دوتایی با هم مسجد و آباد کنن
چه معنی داره هنوز محرم نشدن 😫
اینقدر بدم میاد از این پسر مذهبی ها خودشون و هلاک میکنن برای زن گرفتن وقتی که میبینن اوضاع خوبه دختر و میزارن تو خماری و میرن تا دو سه ماه نمیان😒😒
پایان لطفا داوود بمونه هم ما رو سرگرم کنه هر سری یه رمان توپ نوش جان کنیم 😍👌
هم بمونه ذخیره ی امام زمان و شهادت در رکاب آقا
🔹سلام قبول باشه. یهو استرسم گرفت نکنه شب جشن نیمه شعبان مسجدو با همه مهمونا و مردمش بترکونن. داوود اینقدر خوبه که کمتر از شهادت واسش کم لطفیه ولی مردم و زن و بچه ها 😱😱
کاش محمد زودتر پیداش بشه
🔹صحن مسجد،دم مغرب دل ما را بردی
مومنه بادل غصبی؟(مومن و یک دل غصبی)
چه نمازی احسنت 😏
🔹گفتمش عاشقتم🌻
گفت محبت دارید:😒
ای به گور پدر آنکه ادب یادش داد...🤦♀
🔹سلام،
نماز و روزههاتون مقبول.
تشکر بابت داستان یکی مثل همه ۳،
لذت وصف نشدنی از خوندن کتابهای شما واقعاً در دو خط پیام جا نمیگیره.
فقط بگم دعاگوتون هستم بابت اطلاعات نابی که در داستانهای شما نصیبم شده.
شخصیت داوود رو خیلی میپسندم هر چند که بیشتر مخاطبان برخورد مقدماتی ایشون رو سرد توصیف کردند اما من فکر میکنم چون الهام خانم معرفی شدن و پسند دست اول خود آقا داوود نیست کاملاً طبیعیه این رفتارها.
البته ناگفته نماند که شاید چون خودمم یه ورژن از روحیات آقا داوود رو دارم پس کامل تأییدشون میکنم :)
انتظار یک بیدارشدگی مجدد در یه اثر جذاب با قلمی گیرا از استاد حدادپور جهرمی مهمان رمضان کریم ماست.
تشکر از همتتون.
عاقبتمون بخیر.
التماس دعا.
🔹یعنی کل داستان شما یه طرف
نظر مخاطبان یه طرف
موفق باشید قلمتان عالیییییی
من هرشب از زمان ابومجد هرچی میخونم برا آقام تعریف میکنم و همش میگه اینا چیه میخونی خودتو دیوونه کردی مارو هم دیوونه کردی همش خون تفنگ قتل جنایت داعش و.... دیشب گفتم نه این عاشقانه است 😂
🔹به نظرم اینایی که میگن الهام اعتقادش ضعیفه و یا لیاقت شهادت نداره از کانال بندازید بیرون.چون از رمان ها و کتابهای شما هیچی یاد نگرفتن.
فقط خودشون رو میبینن و فقط فکر میکنن خودشون مسلمونن
🔹همیشه میگم اونقدر در داستانها تون سر به سر خواننده گانتون گذاشتین که دیگه چیزی در چنته ندارید همه دستتون رو میتونن بخونن😅باز دوباره میبینی زهی خیال باطل یه چیزی ازذهن شما تراوش میکنه به عقل جن نمیرسه 🤕🤕 خدا میدونه باز آخر این داستان میخواد چی بشه
من هنوز تو هنگ ابومجد موندم راستش دخترم تازه داستان رو تموم کرده آثار حیرت زدگی درش هویداست 😂
🔹سلام ووقت بخیر
حاج آقاخیلی زیادم ازروحانیاتعریف نکنیدحالاازتوهزارتایکی مثه داوودمیشه درست ولی خیلی دخترای مجرددارن رمانتونومیخونن یه وقت خدایی نکرده فک نکنن طلبه هااستغفرالله پیغمبرن وعاشق این جماعت بشن چون این قشرزودازدواج میکنن وهمه ام خوب نیستن خدانیاره دختری به لباس یه طلبه اعتمادکنه وموردسوء استفاده قراربگیره به نظرمن اصلابه نامحرم جماعت نزدیک نشیم چه طلبه وچه غیرطلبه حتی برای یه سوال پرسیدن یامشاوره گرفتن.من طلبه میشناسم که چندین ساله تواین راهه ولی ازدخترمجردمردم سوءاستفاده کرده به چشمای خودم دیدم وحاضرم قسم بخورم.یه جوری رمان روپیش نبرین که خانوماخیلی اعتمادشون بیشترشه به حوزویاودورازجون براشون اتفاقی بیفته بخصوص قشرمذهبی که بیشترتومساجددررفت وآمدن واکثراهم مجردوسن بالاترا
🔹عققققق به داوود
پسره ی نچسب جهان دهمی
🔹سلام حاج آقا طاعات قبول
پدر من معمم هستند و باعث افتخامه و لحظه عمامه بستن رو قشنگ توضیح دادید برای من که از بچگی عاشق اون لحظه بودم که پدرم صدامون کنه بیاید عمامه ببیندیم
حال دلم خوب شد و رفتم به دوران کودکیم همیشه ازشون میپرسم چطور اینجور با نظم میبیندن انگار بین چین ها خط کش گذاشتی
ما از بچگی مادرمون یاد داده بهمون عمامه حرمت داره بهش دست نزنید جای مشخصی داره و این مادره که فرمون زندگی دستشه تا بچه ها رفتار درستی داشته باشن
مامانم عمامه پدرمون رو با دقت میشورن صاف و مرتب پهن میکنن تا چروک نشه
یاد گرفتیم به لباس پیغمبر احترام بذاریم و خداروشکر میکنیم از وجود همچنین پدر و مادری
🔹ماه رمضونی کانالتون خیلی جذاب تر شده
آدم دلش میخواد بیاد تو کانالتون فرش بندازه بشینه با یه ظرف تخمه فقط پیامارو بخونا
🔹 خدا قوت میگم اول به خودتون دوم به قلمتون که
لامصب انگار قلم نیست سینما سه بعدیه😁
من تا الان بالای ده پونزده تا از رمان های شما رو خوندم.به نظر من وجه مشترک همهی این رمان ها و کتاب ها و فداکاری این همه شیر پاک خورده و کینه توزی یه عده نقطه چین همشون بر میگرده به یک کلمهی مقدس به اسم،خانواده.
یه پیام هم واسهی اون دوست عزیز دارم که میگفت حدس میزنم این دارو دستهی هوشنگ هدایت بشن؛برادر/خواهر آقای جهرمی که از ابو مجد تربیت یافته یکی از خبره ترین نیروهایMI6،نفوذی ساخت هدایت کردن اینا که یه شوخیه🥱
🔹از تعریف وتمجید قلمتونو داستان هاتون فاکتور میگیرم فقط نظرم رو درموردیکی مثل همه میگم واونم اینه که اومجا داستان که گفتید سروش لب به نجسی نمیزنه همین نجاتش میده وبه شادی میرسه ان شاءالله
🔹فکر میکنم ترکیب شادی خانن و سروش بسیار متفاوت تر از ترکیب منصور و هاجر خانم باشه به خاطر تفاوت های منصور و سروش و شادی خانم و هاجرخانم .دید مثبتی به علاقه سروش دارم و فکر می کنم از دامن شادی خانم به معراج میره...
توصیه ای دوستانه:منتقدین الهام خانم لطفا یکی مثل همه۱ رو کمی دقیق تر بخونیم.اشاره شد پیج خصوصی و تنها با مخاطبین خانمه😌
🔹سلام ونور
آقا داوودتون بدجوری دلش گیره الهام خانمه فقط رونمیکنه یا بهتر بگم به بدترین شکل ممکن رو میکنه...
از آدم هایی که با دخترای مردم این طوری رفتار میکنن متنفرم
البته باز دم دیوید خان گرم که میرن خواستگاری و ازدواج میکنن.
راستی حاجی حجاب استایل حرف درستی برای الهام خانم بالاخره تو یکی از قسمتها چند تا عکس و لایو اینستا و...داشت.
و ممنون از آقا داوودتون که بهش نگاه نکرد ولی رفت خواستگاری دختری که باهاش توکار فرهنگی و...هم پا بود.
و در آخر حتما قسمت هایی مثل الهام میخواست بگه چرا نمیایید عقدمون کنید و...رو بذارید این حرفا برای بک عده ازقشر مذهبی واقعا لازمه شاااید از داستان شما به چیزایی یاد گرفتند.
🔹سلام حاج آقا داستان یکی مثل همه ،هم دقیقا مثل بقیه آثارتون ،بسیار بسیار زیبا ست و بعضی جاهایش غیر منتظره
من که آنقدر در دلم به ابو مجد، فحش و ناسزار گفتم الآنم شرمنده که چقدر زود قضاوت کردم و ترجیح میدم در مورد سه تا لات داستان نظر ندم چه کسانی بودن که تا لحظات آخر بد زندگی کردن و یه لحظه نظر خدا بر اینه که هدایت بشه و چه کسانی که تا آخر عمر تسبیح چرخوندن و جا نماز آب کشیدن ولی در لحظه آخر ریسمانشون پاره شد، تمام حرفم اینه نه فقط الهام و داوود بلکه تموم انسانها همیشه زیر ذره بین دیگران هستند
حتی اگه راست راه بریم میگن چرا راست راه رفته چپ راه بری همینطور،
فقط اینو بگم داستانهای شما رو، بیشترش رو خوندم خیلی کمک میکنن که دور و اطراف رو بشناسی، به هر کسی اعتماد نکنی ، سریع با کسی که تازه آشنا شدی جیجی باجی نشی و سفره دلت رو باز نکنید من که خیلی سریع دوست میشدم و سریع راز دلم رو میگفتم الان خیلی با احتیاط پیش میرم و اینو بگم تقریبا دیگه خیلی با کسی گرم نمیگیرم
روزه و نمازه تون مقبول درگاه حق
🔹سلام
حاج اقا یه جوری مخاطبین تون از داوود حرف می زنن انگار معصوم بودن ایشون،
و یه جوری از الهام بد میگن انگار خدان و الهام اجازه رشد و بهتر شدن نداره
خب الهام خانم در مسیر رشد و پیشرفت هست و تازه تونسته تو این مسیر دست خیلی ها رو بگیره
خدا ( و البته جناب نویسنده ) هم مزدش رو دوست داره با داوود بهش بده
و اما داوود همچی تموم قصه
خب قرارهست با یه دختر پول دار خوش صورت و سیرت ازدواج کنه و مزد سالها تنهایی و مجاهدت هاش رو بگیره
البته اگر جناب نویسنده بگذاره یه آب خوش از گلوی این دوتا جوون و ما مخاطب ها پایین بره
🔹سلام خداقوت. قبول باشه.
موسیقی متن یه استرسی به آدم میده، یه کشمکش حسابی و پر از التهاب، که دل آدم رو شور میندازه...یکی گفت آرامش میده ، من واقعا از این موسیقی آرامش نگرفتم.
بیشتر استرس گرفتم...که انتهاش به یه حس پیروزی و سربلندی و اقتدار می رسه.
داستان هاتون رو دوست دارم...قطعا این سه تا ارازل یه دردسری درست میکنن برا داوود اما بعید میدونم که حداقل این قسمت شهید بشه!!
🔹سلام و قلمتون پر نوووور
با موسیقی یکی مثل همه ی ۳
دارم متن داستان رو میخونم...
این موسیقی یجوریع وقتی داستان تموم میشه تا چن دیقه همینجور ب یه نقطه خیره میشم و دوباره مغزم داره داستانو مرور میکنه و ۱۰۰۰ تا قصه برای آخرش در نظر میگیره...
حس باحالیه...
🔹سلام حاجی
اسم مملکت نشنیده بودیم که به لطف شما شنیدیم 😅
آقا بنظرم این سلطنته باید تو وزارت اطلاعات استخدام بشه، لامصب تو سه سوت بیوگرافی آدم رو به دست میاره مگه میشه مگه داریم😅 حالا بگو این اطلاعات به چه دردت میخوره که اینقد خودت رو به زحمت میندازی زن 😅
حالا جدای از اینا
نظرات مخاطبین رو ک خوندم و بعضیا میگن که داود بی احساسه و این حرفا
بنظر من که اصلا اینطور نیست اتفاقا داود خیلی هم با احساسِ و به موقش نشون میده ،چون پسری که تا حالا تو این باغا نبوده یکم درمورد این چیزا بخواد حرف بزنه خجالت میکشه و طبیعیه، بعدش هم هاجر و نیلوفر نزده میرقصن وای به روزی که داود بخواد یه حرفی با چاشنی عشق بزنه 😅
درمورد الهام و داود هم اینکه بنظرم خیلی هم به هم میان ، دوتاشون هم امروزی هستن و خوب با بقیه ارتباط میگیرن هم خشک و اهل افراط و تفریط نیستن اتفاقا بنظرم این زوج میتونن با کمک هم خیلی کارا انجام بدن 😇
🔹به نظرم شادی آرزوی مذهبی هاست که باشن یا دخترشون یاهمسرشون اینطورباشه براهمین نیومده طرفدار زیادی پیداکرده وامثال الهام حتی بین مذهبیا صورتی معرفی میشن براهمین تردید میاره
🔹یه چیز جالب متوجه شدم
یک نویسنده هر چقدر خودش عمیق تر یا به قولی پربار تر باشه ، نوشته هاش هم پربارتره
بعضی داستانا و فیلمارو آدم میبینه،فقط از لحاظ ظاهری جذابن و محتوا ها شبیه همدیگه ،جوری راحت میتونه آدم پیش بینیش کنه
ولی وقتی یک نویسنده رو عقیده و فکر و خلاقیتش( حتی من میگم شخصیتش) کار کنه واقعااااااا
نوشته هایی از ذهنش به دنیا میان که شبیهش رو نمیشه پیدا کرد
🔹سلام حاج آقا، خدا خیرتون بده و دوام بده به قلمتون، بسیار زیبا مینویسین،من خودم عمریه که رمان رو میبلعم بجای اینکه بخونم🙈میگن فلانی ماشین بازه، گوشی بازه، منم رمان بازم، از خوندن همش لذت میبرم ولی رمانهای شما یه حال دیگه ای داره، فقط میتونم بگم امیدوارم خدا پس از ۱۵۰ سال عمر بابرکت و باعزت، مرگتون رو شهادت در راه تبلیغ دین قرار بده. ان شاءالله
🔹سلام طاعاتتون قبول .
ما آدما هرجا که بهمون بیشتر بها بدن و احترام ببینیم جذب اونطرف میشیم . خدا کنه داوود با اارزش قائل شدن و بها دادن به اون سه تا جوون اونا رو جذب کنه و رو اخلاقشون کار کنه . این وظیفه همه کسایی هست که میخوان جوونا و مخصوصا نخبه ها رو حفظ کنن تا به سمت خارج و دشمنا کشیده نشن .
🔹سلام علیکم
خیلی از دوستان رو دیدم که میان و نظر میدن درباره ادامه داستان که این طور باشه یا نمی دونم فلان باشه
اما....چیزی که شما به بنده گفتین و خودم میدونم ظاهرا داستان های شما داستان های واقعی و اتفاق افتادست
لذا بنده بدون نظر دادن بی صبرانه منتظر ادامم😍😉
🔹سلام
طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق
برعکس شما و کانالتون که هروقت مطالبتونو میخونم حالم خوب میشه و امیدواری از کانالتون به زندگی همه تزریق میشه، کانال خانم ..... متخصص کودکان، فقط بوی ناامیدی و بدبختی زندگی تو ایران میده. از مظلومیت پزشکان تو ایران گرفته تا ....
خداخیرتون بده واقعا وقتی اینجور چیزا رو میبینم بیشتر قدرشمارو میدونم. خدا برای عزیزانتون نگهتون داره.
التماس دعا🌺🌺
🔹سلام. وقت بخیر
داستان یکی مثل همه رو خیلی فانتزی دارید پیش میبرید. بحث کفویت مساله بسیار مهمیه و نمیشه به صرف عاشق شدن دختر ۲۲ ساله خانواده اش به چنین وصلتی به همین راحتی رضایت بدن.
خانواده پسر که مشخصه از خداشونه و هرچقدر سطح بالاتر گیرشون بیاد باز خودشون رو مستحق میدونن اما این وسط بناست دختر و خانواده ی او بیش از همه اذیت بشن. به چه چیز آقا داوود انقدر راحت دارن کنار میان! اون هم پدر الهام که دنیا دیده س و متمول و ظاهرا این خانواده مشکل شخصیتی هم ندارند مگر دخترش رو از سر راه آورده ؟
🔹سلام عزیز.ازبهشت زمین نجف باشماصحبت میکنم بعضی وقتاحرم مولی داستان یکی مثل همه رومیخونم مثل همیشه باقلمتون گل کاشتیدمن رمان خون واهل شعرو...نبودم مگرچیزایی که خاص بودن برام انصافادمتون گرم ایشالله بهترینه این دنیاواون دنیانصیبتون بشه ودلتون شادولبتون خندون.یاعلی
🔹سلام وقت بخیر حاج آقا
با قبولی طاعات و عبادات
یکی از اعضای کانال چیزی نوشته بود بر مبنای اینکه رفتار مذهبیون خیلی مهمه
ایشون کاملن درست میگن
یه دانش آموز تو مدرسه دارم با وجود اینکه تو خانواده مذهبی هست ولی هیچکی رو قبول نداره تا اینکه مادرشون رو دیدم ایشون بهم گفتن شما یعنی من معلم اولین مذهبی هستی که دخترم قبولش داره
بخدا ما باید گوش شنواشون باشیم از یه جایی اینا ضربه خوردن بد، که اینجور شدن
تازه قراره با هم کوه هم بریم
🔹سلام مکالمه بین آقای مهدوی و داوود خیلی باحال بود..و چه خوب که هیچکس به اون پسری که صداش واضح نیست هیچ سرزنشی نمیکنه.امیدوارم با این تشویق ها صداش خوب بشه کامل.مثل خود شما🌹
🔹سلام و عرض ادب
طاعات و عبادات قبول
یه نکته ی جالبی که به نظرم در رمان یکی مثل همه(۱،۲،۳) وجود داره اینه که لابه لای داستان و اون کشمکش ها و هیجان و استرسی که به ما وارد میشه
درسای زندگی و نکات ریزی که شاید کمتر توجه بشه تو زندگی به آدم میده.
رفتار های آقا داوود خیلی قابل تامله و به نظرم تو این سن و سال اون حجم از فهم و درک و توجه به یه سری مسائل که شاید از دید ما مهم نباشه واقعا تحسین برانگیزه.
خواستم به نوبه ی خودم تشکر کنم از قلم روان و جذاب تون
من بیشتر رمان ها و مستندات تون رو خوندم
همه شون رو دوست داشتم و اینقدر برام جذاب و هیجان انگیز بودن که گذر زمان رو موقع خوندن شون متوجه نمیشدم
امیدوارم خدا به شما عمرباعزت بده و به قلم تون خیر و برکت
التماس دعا حاج آقا🙏🏻
🔹سلام جناب حداد پور بزرگوار
طاعات و عباداتتون مقبول درگاه احدیت
معمولا کتابهاتون رو میزارم تموم بشه و بعد میخونم چون طاقت ندارم شبی یک قسمت بخونم.
از اونجا که یکی مثل همه رو کلا مطالعه نکرده بودم از اول ماه مبارک از کتاب اول شروع کردم به این امید که تا اواخر ماه دو کتاب قبلی رو تموم کرده باشم و کتاب سوم تمام شده باشه و من از قافله جامانده، تازه شروع کنم به خوندن.
ولی انگار جذابیت قلم شما رو نادیده گرفته بودم و هر دو کتاب دیروز تمام شد.
با یکی مثل همه ۱ زندگی کردم. خصوصا که توفیق داشتم در فضای ناب طلبگی تنفس کنم و خیلی از مطالب برام آشنا بود.همون طور که با خیلی از مطالب بغض کردم چرا که خیلی از بی انصافی ها و تعصبات بی جایی که در داستان ذکر کرده بودین رو در سنین نوجوانی در این فضا چشیده بودم و متاسفانه هم برام ملموس بود و هم اثرات مخربش روی دوستانم جلوی چشمم زنده شد....
بماند....
به علت علاقه شدی که به داستان، علی الخصوص از نوع مستند دارم مشتری پرو پا قرص کتاب های رمان هستم. همیشه بعد از مطالعه کتاب ها با خودم فکر میکنم یعنی واقعا در عالم هستی این اتفاق افتاده؟! اما کتاب های آقای حداد پور تنها کتبی هستن که بعدش قلبا آرزو میکنم ای کاش واقعی نبودن
درست مثل زندگی هاجر عزیز
پیام های دوستان رو بعد از نشر کتاب تا حدی مطالعه کردم و چقدر دلم سوخت برای عزیزانی که با نامهربانی درباره هاجر صحبت کردن. چرا که زن هستم و با ذره ذره وجود این رو درک کردم که تنها عیب هاجر عشق بی قید و شرطش بود. علاقه ای که بی ذره ای ناخالصی نسبت به همسرش داشت و توقع دیدن رفتاری جز این حس ناب از همسرش نداشت.
هاجر صد وجودش رو برای همسرش گذاشت چون این رو از خانه پدری و مهر ناب مادری همراه داشت و گمان نمیکرد انسانها بتونن نامهربان هم باشن.
من هاجر رو درک کردم... در تصمیمات اشتباهش هیچ تردیدی نیست همان طور که همه ما از این قاعده مستثنی نیستیم ولی هاجر با بزرگواری هیچی از سهم همسری و مادری کم نگذاشت و به نظر من این واقعا قابل تقدیره.
نکته بعدی که خیلی دوست داشتم بیان کنم بهت و حیرت من از درک شما، از شخصیت های متفاوت داستان هست.
من تا الان فکر میکردم جناب حداد پور میتونن فقط خیلی خوب مردهای داستان رو روایت کنن ولی در قسمت هایی که شما حالات روحی الهام یا هاجر رو روایت میکنید فهمیدم جناب حداد پور یک زن پر عاطفه و حساس درون هم دارن برای مواقع خاص که بتونن صحنه رو با درستی و با ظرافت تمام در ذهن مخاطب به تصویر بکشن😁
چرا شما انقدر خوب میتونین داستان رو روایت کنین که من مخاطب در حین خوندن داستان هم بتونم تو ذهن داوود سیر کنم، هم منصور رو پیش پیش حدس بزنم، هم هاجر درونم غلیان کنه، هم با الهام بغض کنم و هم با موس ممتضی نگران آبروم باشم و ....
مهارت شما در به تصویر کشیدن شخصیت های مذکر و مونث داستان ستودنیه که باعث میشه من مخاطب مونث، همون قدر که با شخصیت زن داستان همزاد پنداری میکنم، بتونم با مرد داستان هم همراهی کنم👏
نکته بعدی اگر با آقا داوود مرتبط هستین سلام گرم این حقیر رو خواهرانه به ایشون برسونید و خدمتشون بفرمایید ای کاش دستگاه تکثیر از افراد وجود داشت چرا که جای یک داوود به عنوان همسر، برادر، پدر در زندگی خیلی از زنان خالیه. خدا از گزند دنیا و آخرت ایشون رو محفوظ بداره🤲
شرمنده ام از پیام بلند بالا و گرفتن وقت شریف شما
اما دلم نمیومد این نکات رو نگم خدمتتون.
عمرتون با عزت، تنتون سلامت، دلتون خوش، قلمتون ماندگار و پویا و اثر گذار
خداوند عزیزانتون رو برای شما و شما رو برای عزیزانتون و ما حفظ کنه ان شاءالله🤲
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت ششم»
هنوز سه روز نبود که داود به مسجد صفا رفته بود و هنوز اعوان و انصار چشمگیری پیدا نکرده بود اما به برکت جشن نیمه شعبان و تلاشهای داود و بقیه، بیا و برو به مسجد آغاز شده بود. آقافرشاد و داود و یکی دو نفر از دوستان فرشاد مشغول بستن داربست برای دو تا ایستگاه صلواتی بودند. یکی طرف خواهران و یکی هم طرف برادران. یکی از دوستان فرشاد که کارش داربست زدن بود از داود پرسید: «فقط برای همین یکی دو شب جشن میخواید ایستگاه بزنین یا برنامه دیگه ای دارین؟»
داود جواب داد: «کل برنامههای پذیرایی نیمه شعبان و بعدش افطاری های مختصر ماه رمضون و شبهای قدر و... از همین دو تا جا استفاده میشه. چون خادم نداریم و ممکنه انشاءالله جمعیت خوبی بیاد، میخوایم از الان هر چی پذیرایی هست، جلوی همین دو تا ایستگاه صلواتی باشه.»
فرشاد گفت: «فکر خوبیه. ینی دیگه نمیخواید کسی پذیرایی در صحن مسجد بچرخونه. درسته؟»
داود: «تا جایی که امکان داشته باشه نه! هرچند میدونم که نمیشه و بالاخره مردم نذر دارن و یهو میارن سرِ نمازجماعت و توزیعش میکنند. اما میخوام کثیف شدن مسجد به حداقلش برسه.»
آن یکی دوست آقافرشاد از داود پرسید: «ریسهها چی؟ اینا کی جمع کنیم؟»
داود صندوقی را که دستش بود زمین گذاشت و کمر صاف کرد و گفت: «تا شب تولد امام حسن چراغاش باید روشن باشه. از شام تولد تا شب عید فطر که ایام قدر و شهادت امام علی داریم، چراغاش باید خاموش باشه و با همین دو سه تا لامپ و روشنایی مسجد میسازیم. اما شب عید فطر به مدت سه چهار شب دوباره روشنشون میکنیم.»
فرشاد گفت: «پس دلیل این که حبابِ پلاستیکی رنگی برای لامپها انتخاب کردید این بود. آره؟ که هم بمونه و هم اگه کسی شیطون گولش زد، خیلی خسارت نزنه.»
داود لبخندی زد و گفت: «آره. نیّتم همین بود. و چون صدای افتادن لامپای رنگیِ بدون حباب پلاستیکی، خیلی صدای بدی هست و باعث ترس و دلهره مردم میشه، گفتم یه چیزی باشه که اذیت نشیم.»
-حاجی فکر عمر کوتاهِ لامپای صد کردی؟ این یکی دو ماهه شاید خیلی خرج بذاره رو دستتون.
داود: «نگران نباش! داخل هیچ کدومش لامپِ صد نیست.»
فرشاد لبخندی زد و رو به دوستش گفت: «حاجی مُخش ماشالله خوب کار میکنه. حاجی لامپای نوک مدادیِ ریز سفارش داد تا بذارن تو حبابا. شبیه لامپای LED ، هم نورش بیشتره و هم دوامش زیادتره.»
داود: «الان داره باد میاد و احتمالا امشب بارندگی داشته باشیم. بنظرتون اگه از لامپ صد استفاده کرده بودیم، ریسه ها به خاطر وزش باد، اینجوری راحت تو هوا میرقصید و ما هم اینجا راحت ایستاده بودیم؟»
آن یکی پرسید: «حاج آقا شما برق خوندین؟»
داود: «نه. اما سه چهار سال بنایی و سه چهار سال شاگرد اوستای برقکار و تاسیساتی بودم. روزگار راحتی نبود اما یادش بخیر.»
در صحن مسجد، عاطفه خانم و شادی و گوهرخانم داشتند با چندتا پارچه و تورِ رنگی، سِن میبستند. مهربان هم با آنان بود. جاهایی که باید پارچه و تورها را در نقاطی بالاتر ببندند و نصب کنند، مهربان مثل قِرقی میپرید روی چارپایه و میرفت بالا و نصب میکرد.
وسط کار و بار بودند که مملکت و سلطنت هم آمدند. اگر بگویم با هیبتی مانند تیمسارهای زمان طاغوت وارد صحن مسجد شدند، دروغ نگفتم. نه این که فکر کنید آمده بودند برای کمک و حمایت و... نخیر! دو تا سجاده خوشکل و بزرگ آورده بودند تا برای خودشان در صف اول جا بگیرند و مِمبَعد کسی جرات نکند سرجای آنان بنشیند! بخاطر همین، وقتی گُلِ جای صف اول خواهران را به طور مادامالعُمر برای خودشان رزرو کردند، شروع به عیب و ایراد گرفتن از کار عاطفه و شادی و گوهر کردند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
سلطنت: «خوبهها ... دستتون هم درد نکنه ... ایشالله خدا عوضتون بده اما رنگ تورها اصلا جذبم نکرد. شده مثل پرچم شوروی سابق. خب شما که میخواستین اینجوری بچسبونین، اصلا نمیچسبوندین بهتر نبود؟! بنظرم به این بیزبون بگو بره بالا و لااقل همه تورها را برعکس و هلالی بچسبونه و بیاره پایین که یه شکل و قیافهای پیدا کنه! نه مملکت؟!»
خب اهل تجربه میدانند که این مدل سَیّاسان تاریخ بشریت، همه جا دو نفری میروند که تا یک نفرشان حرفی زد، آن یکی در تاییدش بگوید: «آ قربون دهنت ... دقیقا گُل فرمایش کردی ... چیه آدم دلش میگیره اینجوری ... والا ...»
اما مملکت برای این که طرف مقابلش را در نوعی معذوریت اخلاقی بیندازد، اینگونه تیر خلاصش را میزد: «خوب شد کسی ندید ... به قرآن ... که بعدا بگن مسجد که اومدیم، غصه مون از ده تا شد صد تا؟ خدا دوستتون داشته که ما اومدیم و دیدیم. وگرنه مگه میشه بعدا دهن مردمو بست؟ بازم هر طور خودتون میدونین اما خِفَتِش میمونه براتون!»
عاطفه که اصلا داشت به خیانت نکرده متهم میشد، چنان مبهوت فن بیان و روش اقناع و مدیریت میدان و اثرگذاری عملیات روانی و کلی از این دست واژگان و تکنیکها شده بود که نمیدانست بخندد یا گریه کند یا بگذارد و فرار کند؟!
که گوهر خانم پاتکش دستش بود و همان طور که به عاطفه یک چشمک ریز زد، گفت: «قربون زبونتون حاج خانم. چشم. چشم. ایشالله باشه واسه جشن بعد. الان دیگه دخترا خستن. مگه نه دخترا؟ یالا پاشین به بقیه کاراتون برسین که صبح شد. مهربان! تو هم با من بیا بریم آبدارخونه و یه استکان چایی برای همه بریزیم. بیا پسرم!»
گوهر دست مهربان را گرفت و به طرف آبدارخانه رفت و عاطفه و شادی را هم فرستاد دنبال بقیه کارها. تا بدین ترتیب، مملکت و سلطنت ندانند به کی و کجای مراسم گیر بدند و به خودشان مشغول باشند؟
🔰ساعت حدودا نه و ربع شب بود...
داود که کمی خسته بود، به جایی خلوت رفت و گوشی همراهش را درآورد و شماره منزل مادرش (نیّره خانم) را گرفت. بعد از دو سه تا بوق، مادرش گوشی را برداشت و با هم سلام و حال و احوال کردند.
-دستبوسم مادرجان! میگم بابا بیداره؟
-دیگه داشت میرفت بخوابه. از من خدافظ!
-راستی مامان!
-جانم!
-فرداشب یادتون نره. ظهر راه بیفتین تا عصر اینجا باشین.
-ایشالله. هاجر و بچههاش هم اومدن اینجا بخوابن تا فرداظهر همه با هم بیاییم.
این را گفت و گوشی را به اوس مرتضی(پدر داود) داد. نمیدانم که چه سری است که صدای باباهای خسته که لقمه نانشان را از کارگری به دهان بچههایشان میگذارند، پشت تلفن یک طنین خاصی دارد. مخصوصاً با خِس خسِ سینه ای که حکایت از کوهِ خستگی آن روز را با خود دارد.
-بابا فرداشب انشاءالله قراره به طور دائم معمم بشم. حاج آقا خلج تشریف میارن و عمامه به سرم میذارن. میخوام ازت هم اجازه بگیرم و هم خواهش کنم اگه قابل بدونی، با مامان و هاجر و بچههاش تشریف بیاری.
-ایشالله خیره. به سلامتی. شب جشن؟ یا صبح جشن؟
-شب جشن. ینی فرداشب. بعد از نماز مغرب و عشا. منتظرتم بابا. بیا حتما. خوشحال میشم.
-مامانت و بچهها میان. دیگه کاری به کار من نداشته باش قربونت برم. اونا از طرف من میان. من پاهام درد میکنه.
-نه بابا. اینطور نمیشه. باید تیپ بزنی و بشینی بغل منبر حاجی خلج. بیا دیگه. خب؟
-حالا ببینم. شاید تو ماشین جامون نشه.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-بابا بهانه نیار. من باید جلوی خودت معمم بشم. راستی یه چیز دیگه هم هست.
-چی؟
-میخوام اگه صلاح میدونی، فرداشبش بریم خونه همین دخترخانمی که مامان و هاجر دیدند و پسندیدند.
-باباش از مسافرت اومده؟
-آره. برگشته. میخوام برم ببینمش و حرفامون بزنیم ببینیم خدا چی میخواد.
-به سلامتی. بار اولته که میخوای بری خونشون؟
-بابا این چه سوالیه؟! چون بار اولمه، میخوام دستمو بگیری ببری خونشون. من بدون اجازه تو کِی آب خوردم که این دومیش باشه؟
-خیلی خب حالا. تُرش نکن. باشه پسر. باشه. من فقط دو روز میتونم بمونما. هر کاری خواستی بکنی، همون دو روز بکن. باشه؟
-بابا میشه بگی تو اون دو روز مثلا دیگه چه کارایی میتونم بکنم؟ اصلا میخوای حالا که داری تا اینجا میایی، یهو اسم بچهمون هم انتخاب کن که بعدا دوباره لازم نباشه مزاحمت بشیم. یه وقت دیرِت نشه و دیگه لازم نباشه دوباره بیایی و برگردی!
اوس مرتضی از بس خندید، صدای خِس خِسش تبدیل شده بود به خخخخخخخ.
داود هم که خنده اش گرفته بود گفت: «والا. راستی بابا. حواست به بچههای هاجر باشهها. یه وقت تیپ شب عروسی نزنن. من اینجا آبرو دارم. سنگین و رنگین. باشه؟»
اوس مرتضی گفت: «به من چه! به من چه که هاجر و دخترش از ظهر رفتن دو دست لباس خریدند برای اونجا و رنگ دوتاشم محض اطلاع عرض کنم که قرمزه. راستی چشمت روشن! دخترخواهرت غروب رفته ناخنش رنگ زده. میگه میخوام جلوی زن داییم کم نیارم.»
داود که هم خندهاش گرفته بود و هم داشت حرص میخورد، گفت: «لاک؟! مگه چه خبره؟ مگه کجا دعوتن؟ اصلا بابا میخوای کنسلش کنم؟»
اوس مرتضی هم خیلی ریلکس گفت: «من که گفتم ولش کن. زن میخوای چیکار؟»
داود گفت: «وای خدا! تصور کن تو مسجد نشستن و حاجی داره روی سر من عمامه پیغمبر میذاره و خواهر و خواهرزادم با لاکِ رنگِ جیغ، زینت بخشِ محفل شدند! بابا دارم قاطی میکنم. یه فکری بکن.»
کلا هاجر و دخترش دو عدد موجود خوشحال خانواده اوس مرتضی بودند. اصلا معلوم نبود که مادر و دخترند. هر دو در چیزهایی که سبب بالا رفتن فشار خون داود بشود رقابت تنگاتنگ و جدی داشتند.
وقتی مکالمه داود با باباش تمام شد، رفت به طرف آقافرشاد و بقیه. گوهرخانم یک سینی چایی به مهربان داده بود و او هم گذاشت وسط جمع مردانه و خودش هم کنار داود نشست. داود هنوز قشنگ و راحت ننشسته بود که صدای سلام دو نفر آمد. تا سرش را بلند کرد، دید احمد و صالح هستند. اینقدر داود با دیدن آنها خوشحال شد که حد نداشت. هر دو را در آغوش گرفت. اول صالح. سپس احمد. وقتی احمد در آغوشش بود، احمد آرام درِ گوشِ داود گفت: «یه موتوری مدام داره تو کوچه میره و میاد. مشکوکه.»
داود شاخکهایش تیز شد. میدانست که شامّه احمد در این مسائل خیلی تیز هست. آرام از احمد پرسید: «شما کی رسیدید؟»
احمد گفت: «ده دقیقه است که اومدیم اما سر کوچه، تو تاریکی ایستاده بودیم و این بنده خدا را دید میزدیم.»
داود: «دمت گرم. حله. حواسم هست.» سپس رو کرد به آقافرشاد و دوستانش و گفت: «معرفی میکنم... احمدآقا... متخصص کار فرهنگی. مُخ کامپیوتر و کارِ فرهنگیِ کودک و نوجوان. اینم آقاصالح. مداح و رفیق و آچارفرانسه فرهنگی. من قوی تر از احمد و صالح در کار مسجدداری و مدیریت جلسات مذهبی و مخصوصا سازماندهی بچهها ندیدم. من با این دو تا حتی حاضرم برم کاخ سفید رو حسینیه کنم و برگردم!»
نشستند و در کنار هم چایی خوردند و برنامه شب جشن را بستند و تقسیم کار کردند و بلند شدند. شد حوالی ساعت یک و نیم دوِ بامداد. همه جا ساکت. اینقدر ساکت که فقط گاهی صدای پارس سگها از دور میآمد.
همه رفته بودند خانه و فقط داود و صالح و احمد مانده بودند. صالح داشت به حالت نشسته چُرت میزد. احمد رفته بود پشت بام. با وجود این که اندکی باران میآمد و هوا خیلی سرد بود، اما مخفی شده بود و کل کوچه مسجد را از لابلای سوراخی که بود میدید. داود هم آماده و بیدار، نشسته بود پشت درِ مسجد و منتظر علامت احمد بود.
همان لحظه، داود حس کرد که گوشیاش در جیبش میلرزد. دید فرشاد پیام داده و نوشته: «حاجی به بچههای کلانتری سپردم که اون طرف نیان. سر چارراه ایستادند. اگه دیدی خبری شد، فقط کافیه تک زنگ بزنی.»
داود نوشت: «دم شما گرم. نمیدونم چی میشه؟ شایدم اتفاقی نیفته اما من به احمد ایمان دارم. خیلی حواسش جمع هست. بازم ممنون. مزاحم شما نباشم. استراحت کنید.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
گوشی را گذاشت در جیبش. دستش یخ زده بود. کف دو دستش را لوله کرد و نزدیک دهانش آورد و یک آه بلند و گرم کشید تا دستش را گرم کند. دو سه بار کف دستش را محکم به هم کشید تا سرما کمتر اذیتش کند. کلاهی را که به سر داشت بالاتر کشید و خمیازه ای کشید. هنوز خمیازه اش تمام نشده بود که یهو وسط آن سکوت و باران اندکی که میآمد، دید احمد از سر جایش بلند شد و با صدای بلند فریاد کشید: «داووووود! مراقب باش. پشتِ در ایستاده!»
نگو که ظاهرا وقتی داود داشته به فرشاد پیامک میزده و بعدش خمیازه میکشیده، چندین بار احمد اشاره کرده اما داود حواسش نبوده است. داود تا صدای فریاد احمد را شنید، در را فورا باز کرد و پرید داخل کوچه. اما دیر شده بود. چون دو نفر که نقاب زده بودند، با دو دستشان، نفری دو تا، یعنی چهارتا کوکتل مولوتُف (یک سلاح آتشزایِ پرتاب شونده است که از یک ظرف شکننده، مانند بطری، پرشده با مواد اشتعالپذیر بههمراه یک مشتعلکننده (فیوز) ساخته شدهاست) به طرف مسجد پرتاب کردند و فورا پریدند روی موتور و الفرار!
خدا به داود رحم کرد که آن کوکتل مولوتفها به طرف در و دیوار مسجد پرتاب نشده بود وگرنه تمام سر و صورت و بدنش را به آتش میکشید. اما ... داود دید مثل فیلمها چهارتا شیء به آتش کشیده شده از بالای سرش و دیوار و در مسجد رد شد و در حالی که با آتشی که به همراه داشت و در هوا زوزه میکشید، به طرف حیاط و صحن مسجد با سرعت هر چه تمامتر پرتاب شد.
داود که نمیدانست بدود دنبال آن از خدابیخبرها یا فورا بپرد داخل مسجد و ببیند چه بر سر مسجد آمده، همان جا خشکش زد. خشکش زده بود که یهو با صدای افتضاحِ برخوردِ کوکتلها به حیاط و در شیشهای صحنِ مسجد و شکستن و خرد شدن آن، تمام سکوت محله و کوچه و مسجد و هوای بارانی به آتش و وحشت کشیده شد.
احمد ندانست چطوری خودش را به حیاط مسجد رساند. از بس پلهها را دو سه تا یکی طی کرد و دوید تا پایین. داود هم فورا به حیاط مسجد برگشت و دید یاابالفضل!! الان است که کل مسجد در آتش و بنزینِ مشتعلی که به در و دیوار و همه جا پرتاب شده، بسوزد. کاش فقط این بود. متاسفانه اینقدر شدت پرتابها زیاد بود که یکی از کوکتلها محکم به شیشه صحن مسجد خورد و از آن عبور کرد و روی قالی و نزدیک سجاده داود فرود آمد. فرود آمدن همانا و خرد و خاکستر شدن و آتش را به سجاده و فرش مسجد رساندن همانا!
بیچاره صالح. صالح که با آن سر و صدا و آتش و دود، یهو خواب از چشمش پریده بود و هول شده بود و از جایی خبر نداشت، همین طور که دست و پاهایش میلرزید، زانویش شل شد و همانجا زمینگیر شد.
احمد میخواست با صدای بلند درخواست کمک از همسایه ها کند که داود با فریاد گفت: «ساکت باش احمد. مردم میترسن. خودمون یه کاریش میکنیم.»
همه جا دود و آتش فرا گرفته بود. اصلا تصورش هم سخت است که چهار تا کوکتل پر از بنزین و ماده آتشزا چه بر سر مسجد نقلی و باصفای آن محله آورد. انگار همه مسجد آتش گرفته بود. کِی؟ یک شب مانده به جشن و مراسم و حضور مردم!
داود و احمد هر چه به این طرف و آن طرف میدویدند و لوله آب و پتو برای خاموش کردن آتش برمیداشتند و آب میریختند و با پتو محکم به شعلههای بیرحم آتش میزدند تا خفه و خاموش شود، کم بود و کار به جایی نمیرسید. چرا؟ خب مشخص است. چون سرعت آتش از هول شدن من و شما و تلاش برای خاموش کردن آن به صورت مبتدی و بی تجربه، خیلی بیشتر و غیرقابل محاسبه است.
صالح که همچنان افتاده بود کف حیاط مسجد. در حالی که نور شعله های آتش صورتش را روشن کرده بود، فک و دهان و زانوهایش میلرزید و به زور، یاحسین و یازهرا میگفت.
حال داود و احمد هم بهتر از صالح نبود. با این تفاوت که آنها سر پا بودند و مثل گلوله به این طرف و آن طرف میدویدند اما خیلی هول و وحشت آنها را برداشته بود. کم آورده بودند. مخصوصا آتش صحن مسجد...
خیلی بد بود...
خیلی...
همین طور که میدویدند و به سر آتش میزدند...
نمیداستند چه باید بکنند و چه بگویند...
اصلا وسط شعلههای آتش فقط میشود گفت: «یازهرا ... یاحسین!»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour