🔰مسجد صفا
آن شب، وسط آن همه کار و شلوغ پلوغی، اعتکاف حاجی خلج و بیست و سه چهارنفری که قصد داشتند با حاجی معتکف شوند هم بود و باید یک جوری مدیریت میشد.
چون هنوز بسیج در آن مسجد راه نیفتاده بود، آقافرشاد به پلیس و بقیه گفته بود که حواسشان به مسجد باشد. اما علی الحساب، به پیشنهاد احمد، چهار پنج نفر شدند و نوبتی قرار شد که هر شب تا اذان صبح، در کوچه مسجد کشیک بدهند و از پشت بام و سر و تهِ کوچه، مراقب اوضاع باشند.
از طرف دیگر، به گوهرخانم که سلیقه و دستپخت خوبی داشت، مواد اولیه داده بودند که برای معتکفان پخت و پز بکنند. گوهرخانم چون خانه اوسعزت شلوغ بود، به کمک شادی و در خانه سطلنت و مملکت، بساط پخت و پز را به راه انداخته بودند.
داود که ماشین مهدوی دستش بود، پدر و مادرش را به خانه مهدوی رساند و به مسجد برگشت. حدودا ساعت دو و نیم بامداد. مستقیم رفت سراغ احمد. با این که چشمش از خستگی میسوخت، احمد را بیدار کرد و گفت: «پاشو که کار داریم.»
احمد معمولا راحتتر از صالح بیدار میشد. فکر کرد که نوبت کشیک دادن اوست. چشمانش را که از خستگی باز نمیشد، مالاند و گفت: «چقدر زود نوبتم شد.»
-نوبتت هنوز نشده. کارِت دارم. بیداری حرف بزنیم؟
-آره. بگو!
-نه اینجوری نمیشه. چشمات هنوز بسته است. چشماتو باز کن و قشنگ بشین روبروم تا بگم!
احمد زیر لب «لعنت بر شیطون. نمیذاره دو دقیقه بخوابیم» گفت و نشست روبروی داود و گفت: «جان! بگو!»
-احمد چرا امشب برای بچهها برنامه نداشتیم؟ خیلی بچه اومده بود که! چرا اینقدر درگیر کارای دیگه بودیم؟
-والا چه بگم! خودت بودی که. اوضاع به هم ریخت. بیشتر بخاطر دیشب، همه برناممون بهم ریخت. وگرنه من وصالح قرار گذاشته بودیم که امروز بریم دو سه تا مدارس و کوچه ها و جاهای دیگه، هر چی بچه دیدیم دعوتش کنیم مسجد!
-خب حالا نشد. به هر دلیلی نشد. ما وقت زیادی نداریم. نباید وقت تلف کنیم.
-آقا... خودم میدونم... دیگه به من که نگو! وقت نداشتیم به قرآن... خب حالا پیشنهاد خاصی داری؟
-خاص نه. ولی میخوام مدل کار رو عوض کنیم.
-ینی چطوری؟
-اینجا محله شهره. همه سیستم پارسال رو باید اینجا داشته باشیم. مسابقه PS4 و جام رمضان و اینا جای خودش. چون خیلیاشون ندارن و ندیدن. میدونم که استقبال میشه. اما دو تا کار دیگم میخوام بکنیم.
-چی مثلا؟
🔰فرداشب... صحن مسجد
به برکت جشن نیمه شعبان، و حضور آن مجتهد وارسته، و البته تلاشهای بچهها، آرامش خاصی بر مسجد و محله حاکم شده بود و شب و روز اول اعتکاف به خیر گذشت. سطح و کیفیت هماهنگی داود و تیمش بهتر شده بود. فقط مانده بود شکار و جذب بچهها به مسجد که برای آن هم در حال برنامهریزی بودند.
حدود ساعت یک بامداد بود. چراغ صحن خاموش بود و معتکفان استراحت میکردند. جلسه داود با فرشاد تمام شده بود و فرشاد را به زور به خانه فرستادند. صالح و احمد و یکی دو نفر دیگر هم نوبتی کشیک میدادند.
داود به ستون مسجد تکیه داد و عمامه از سر برداشت و دستی به سرش کشید. در فکر الهام و خانواده اش بود. بالاخره قرار بود فرداشب اولین بار به خواستگاری برود. چه بگوید؟ چه سوالاتی مطرح کند؟ چگونه پاسخ بدهد؟ معیارهایش را چه بگوید؟ اصلا چطور بنشیند و چطور به الهام نگاه کند؟ و صدها سوال دیگر در ذهنش چرخ میخورد. راستی یادم رفت بگوید؛ بابای الهام! سیروسخان با آن مدل ارادتش به جامعه روحانیت و شدتِ آخونددوستیاش! با او چه کند و چه بگوید؟!
به نتیجه نرسید. نگران بود. شوخیبردار نیست. بحث یک عمر زندگی است. آن هم زندگی که یک سرش داود با آن روحیات، و سر دیگرش الهام با آن خُلقیات!
در دل آن تاریکی، مهرش را گذاشت. بلند شد و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها خواند. نه این که ابتکار خودش باشد. از شاه کلیدهای حل و فصل مشکلاتِ علما نماز استغاثه به مادرسادات است. داود به رسم علما، تحتالحنکِ عمامهاش(دنباله عمامه که روی همه چینها قرار میگیرد) را باز کرد و دور گردنش انداخت. وقتی علما خیلی کارشان گیر بود و میخواستند درِ خانه خدا بروند، این مدلی عمامه را به دور گردن میانداختند و در دل تاریکی شب الله اکبر میگفتند.
با توجه کامل...
و وقتی تمام شد، به سجده رفت. پیشانی را به مهر و دستانش را مثل دعا رو به آسمان برد و گفت: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا» یعنی پروردگارا! به ما از ناحيه ي همسران و فرزندانمان مايه ي روشني چشم عطا كن و مارا پيشواي پرهيزگاران قرار ده!
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
سلام و صد سلام ☺️🌷
خدمت اعضای خانواده بزرگ دلنوشتههای یک طلبه
فرا رسیدن نوروز و سال جدید خدمت شما تبریک عرض میکنم
انشاءالله سالی با برکت
مملو از آرامش
همواره با لبخند و دلِ خوش
جیبها پر از پول و برکت
در کنار خانواده های عزیز
و در سایه رهبر فرزانه انقلاب
باشد انشاءالله.
ضمنا اگر موفق نیستم که در صفحات شخصی، جواب این همه ادب و احترام و محبت شما را بدهم عذرخواهی میکنم.
همیشه دعاگوی شما هستم
محمدآغا ؛ گل باغا 😊😌
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت نهم»
حاجی خلج و تعدادی که معتکف بودند، به مراسم خودشان مشغول بودند. معتکفان ساعت بیدار و استراحت و عبادت و مطالعه و اذکار و گعدههایشان را با حاجی هماهنگ میکردند. داود یک سر داشت و هزار سودا. اینقدر فکرش درگیر امور مسجد و مردم و جاافتادن در آن محل و آشنا شدن با بچههای پای کار و مراسم خواستگاری و بقیه چیزها بود که متوجه نشد که حاجی خلج، چراغ خاموش دارد چه لطف بزرگی در حق او و آن محله میکند.
خلج با آن سه روز ماندن در آن محله و مسجد، دو کار داشت انجام میداد:
اولا داشت هسته اولیه متدینین را دور هم جمع میکرد. مومنینی که دلشان با دین و اسلام و انقلاب بود اما چون مسجد فعال و آخوند پای کار در آنجا نداشتند، برای شرکت در مجالس مذهبی و معنوی به دیگر محلهها و سایر مساجد شهر میرفتند. حاجی با آن سه روز، مثل شمع در مسجد بیتوته کرد و آنها را پروانهوار اطراف خودش جمع کرد و دلشان را به وجود داود قرص کرد. ماشاءالله کم هم نبودند. حدود بیست سی نفر معتکف بودند اما بیست سی نفر دیگر هم وقتی دیدند یک مجتهد برای اعتکاف به مسجدشان رفته، یواش یواش سر و کلهشان پیدا شد و مسجد رونق بیشتری پیدا کرد.
ثانیا با نفوذی که حاجی در بین مسئولین شهر داشت، از نیروی انتظامی گرفته تا دیگر مسئولان برای سر زدن به حاجی و حال و احوال با او به مسجد صفا رفت و آمد کردند و کمکم مسئولان یادشان آمد که یک محلهای هم آنجا هست و یک مسجد دارد و مردمی در آن منطقه زندگی میکنند! همین رفت و آمد مسئولان و مدیران شهری و... ظرفیت خوبی برای داود به وجود میآورد که میتوانست بعدها از آن نهایت استفاده را ببرد.
داود فقط یک نیت ساده کرده بود که به مسجد محروم و محجور برود اما خدا داشت از همان ابتدا به واسطه یک عبد خالصش به نام حاج آقا خلج، درهای بیشتری را برای خدمت به آن محله و مردم به رویش باز میکرد.
بگذریم...
حوالی ده یا ده و نیم صبح بود که هاجر با داود تلفنی هم صحبت شد.
-چه خبر آبجی؟
-سلامتی. حسابی مزاحم زینب خانم و آقاشون شدیم. خیلی محبت دارند.
-آره خداییش. دارم میرم جایی. کار واجب دارم. امری داشتی؟
-آهان. آره. با المیراخانم تماس گرفتم و میخواستم برای امشب هماهنگ کنم. گفتند انشاءالله عصر تشریف بیارید.
-عصر؟ من کار دارم. داریم افطاری معتکفا رو آماده میکنیم. شب بهتر نیست؟
-نتونستم بگم نه! یه کاریش بکن. تا ظهر کارات بکن و عصر بیا تا بریم.
-ای بابا. باشه. ببینم چیکار میتونم بکنم. کاری نداری آبجی؟
-نه قربونت برم داداش.
ده دقیقه بعد...
مهربان به دنبال داود آمد تا او را با خودش به خانه سلطنت و مملکت ببرد. در راه داود به مهربان گفت: «تو چرا اینقدر پسر خوبی هستی؟»
مهربان همین طور که یک قدم جلوتر از داود میرفت، برگشت و یک نگاه و لبخند پسرانه به داود انداخت. داود گفت: «هیچ وقت باورم نمیشد یه بچه پیدا بشه که وقتی با مدل خودش اقامه میگه، موقع نماز خوندنم بیشتر به خدا فکر کنم. چرا اینجوری هستی تو؟»
مهربان دوباره فقط خندید. داود گفت: «اما ناقلا یه شیطنت خاصی هم تو چشات هستا. نگی نفهمید!»
مهربان همین طور که رو به طرف داود کرد، با لبخندی که به لب داشت، صدایی از وسط لب و دهانش خارج شد. داود گفت: «نمیفهمم چی میگی اما احتیاطا خودتی! منو که دیگه نمیتونی سیاه کنی پسرجون! حالا چرا اینقدر تند راه میری؟ یه کم یواشتر.»
تا این که به خانه سلطنت و مملکت رسیدند. درشان باز بود. مهربان دو تا به در زد و همین طور که صدایِ بلندی شبیه«یا الله» از گلو و دهانش خارج شد، در را باز کرد و رفت داخل. داود همانجا دم در ایستاد تا به او اجازه ورود بدهند. که دید شادی خانم با چادری که با آن به مدرسه میرفت، آمد دم در و در را بازتر کرد و گفت: «سلام حاج آقا. بفرمایید.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
داود همان طور که سرش پایین بود، از جلوی شادی رد شد و یاالله کُنان رفت داخل. دید ماشاءالله چه خبر است؟ ده پانزده نفر زن و مرد در حیاط هستند و دو تا دیگ بزرگ گذاشته اند وسط و همه در اطرافش برو و بیا میکنند.
داود رو به سلطنت گفت: «دست شما درد نکنه حاج خانم. خیلی تو زحمت افتادین. انشاءالله به لطف شما و همتِ اهالی محل، دیگِ سحریِ شبهای قدر را اینجا بار بذاریم.»
سلطنت با شنیدن عبارت«دیگِ شبهای قدر» نگاهی به مملکت کرد و جوری که داود هم بشنود گفت: «میبینی حضرت عباسی چقدر اینا زرنگن؟! میبینی خواهر؟! هم تشکرش کرد. هم با زبون بیزبونی گذاشت تو کاسهمون که دیگِ شبای قدر هم اینجا بار بذاریم.»
مملکت هم فورا جواب داد: «اینا خیلی زرنگن. جایی لحاف نمیندازن، اما اگرم انداختن دیگه نمیشه جمعشون کرد. مگه کسی تو این 45 سال تونست به آخوندجماعت نه بگه؟!»
سلطنت گفت: «من که نَشنفتم والا! باشه. بیایین. بذارین. بردارین. خونه چیه؟ همه چی متعلق به خودتونه. اگه ما حرف زدیم... اگه ما چیزی گفتیم... گردنمون هم از مو باریکتر ...»
کسانی که دور و اطراف بودند، داشتند به حرفهای آن دو نفر ریزریز میخندیدند. عاطفه خانم جلوتر آمد و گفت: «به دل نگیرین حاج آقا. خانمای خیلی خوبیَن. هیچی تو دلشون نیست.»
داود هم جوری که سلطنت و مملکت بشنوند گفت: «خدا حفظشون کنه. اصلا ستون فقرات این محله و مسجد این دو بزرگوار هستند. چقدر دلمون به بودنشون گرمه. چقدر حضورشون پررنگه.»
سلطنت دوباره رو به مملکت کرد و گفت: «خام نَشیا. این تعریفا الکی نیست. اگه یه چیز دیگه از ما نخواست، به من بگو سلطنت این موهات تو آسیاب سفید کردی. اگه نگفت. حالا میبینی.»
داود هم دید که نخیر! مثل این که دلهای آن دو بزرگوار آماده دستور جدید هست. زد وسط خال و با یک مقدمهچینی حساب شده گفت: «راستی امشب شام، آشِ ماست داریم. سحر هم چلوقیمه. درسته؟»
عاطفه گفت: «آره به امید خدا. چیز خاصی مدنظرتون هست؟»
داود همین طور که مثلا تو فکر بود و کم کم داشت دست و پایش را جمع میکرد که برود، گفت: «نه. شما که زحمتتون کشیدید و همه چی تکمیله. فقط ... فقط حس میکنم جای یه چیزِ شیرین این وسط خالیه. آخه نیست که بندگان خدا روزه بودند. گفتم شاید حلوایی... فرنی... دسری چیزی هم کنارش بود بهتر بود. باز هر طور صلاحه. ما تابع دستورات سلطنت خانم و مملکت خانمیم. هر چی گفتند سمعاً و طاعتاً. برم. امری ندارین؟»
آتیشش را انداخت و رو به طرف در کرد و در حالی که جلوی خندهاش را به زور گرفته بود، خداحافظی و خداقوت گفت و رفت.
سلطنت فورا رو به ممکلت کرد و گفت: «عرض نکردم؟ نگفتم این کارمون داره. نگفتم لابد آقا میخواد یه اُردِ دیگه بده که کم مونده از خشکلیمون تعریف کنه.» بعدش رو به عاطفه که داشت از خنده میترکید کرد و گفت: «بفرما عاطفه خانم! بفرما حلوا بپز! ساعت 11 صبح بفرما برای افطارشون حلوا بپز!»
مملکت آتیشش را زیاد کرد و گفت: «فرنی هم گفت درست کنین! اینا دیگه کیان خداوکیلی؟ تقصیر خودمونهها. به قرآن مجید تقصیر خودمونه. اگه از اولش اجازه نمیدادیم بیاد تو، اینجوری واسمون لیست درست نمیکرد.»
سلطنت که تازه یک سوژه پیدا کرده بود و نمیخواست تا غروب با آن سوژه از سرویس کردن گوش و کله بقیه استعفا بدهد، خنده تلخی کرد و گفت: «حالا کجاشو دیدین بدبختا! آقا وقتِ افطار و سحری لابد جوری بالا سر مردم میچرخه و میگه اگه چیزی کم و کسر هست تورو خدا تعارف نکنین که انگار چهل سال سفرهدار بوده! من اینا رو میشناسم. حالا بخندین. با تو ام عاطفه! حالا هی ریز ریز بخند و بهش بگو حاج آقا! شادی با تو هم هستما. حواسم هست که روت کردی اون ور و داری میخندی!»
🔰خانه الهام
الهام از وقتی داود را دید تا آن روز که قرار بود به خواستگاریاش برود، یک سال طول کشید. برای دختری مثل الهام، آن یک سال به اندازه ده سال گذشت. اما روز آخر، یعنی روز هفدهم ماه شعبان، الهام از صبح دست و پایش را گم کرده بود. نمیدانم در این شرایط بودهاید یا خیر؟ اما هر لحظه که میگذرد، آدم احساس میکند بیشتر دارد دیرش میشود و هیچ چیز آماده نیست و هر لحظه ممکن است سر برسند.
اما خدا اگر به دختری عشق عنایت کرد، باید تفضل کند و مادری مثل المیرا به او بدهد. مادری که خودش پایه عاشقی دخترش است. مادری که همه چیز را میداند و اصلا لازم نیست برایش حرف بزنی. فقط کافی است در لحظاتی که داری از استرس میمیری، با نگاه ملتمسانه به چشمانش زل بزنی و بگویی: «مامان!» و او هم جواب بدهد: «اصلا نگران نباش! غصهات نباشه دختر! همه چی مُرَتبه.» و تو بگویی: «اما بابا!» و او بگوید: «قِلِق داره. بلدی که. بشین ور دستش و بهش بگو!» و تو همه چیز را ول کنی و در حالی که ترگل ورگلی و منتظر، بروی بنشینی کنارِ بابات که هنوز دکمههای پیراهنش از بالا تا پایین باز است و دارد با گوشی، با شریکش در امارات حرف میزند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-جونم بابا!
-بابا میترسم.
-از این که میخوای از پیشمون بری؟
-نه ...
-از این که قراره بری زن آخوند بشی و بجایِ چلوگوشتِ خونه بابات، نون و پیازِ خونه اجارهایِ شوهرت بخوری؟
-بابااااا
-از چی؟ بگو بدونم! نکنه از این که من اومدم خونه! مایه نَنگتونم؟ پاشم برم؟
-بابا جیغ میکشما!
-جونم. باشه. دیگه من حرف نمیزنم. چیه؟ بنال عروسکم!
-بابا میشه حرفای تلخ نزنی؟
سیروس آروم به لبش زد و گفت: «اصلا حرف نمیزنم. چشم. دیگه؟»
-بابا میشه یه کم دوسش داشته باشی؟ هی تیکه ننداز بهش!
-اینم چشم. دیگه؟
-بابا میشه یه خواهش جدی ازت بکنم؟
-میخوای برم دنبال عاقد که همین امشب کارو تموم کنه؟
-بابا به قرآن من دارم تلف میشم. شوخی نکن دیگه!
-جونم بابا. خدا نکنه. بگو!
-بابا میشه دیگه نری امارات؟ دوس ندارم دیگه بری!
سیروس خشکش زد. به الهام زل زد و گفت: «چرا؟»
-دیگه بسه. بهت نیاز داریم. تا حالا بهت نگفتیم اما الان دارم بیتعارف بهت میگم.
سیروس بُهتش زد. چیزی نگفت.
-میدونم الان وقت این حرفا نیست. اما اگه بگی دیگه نمیرم و پیِشتون میمونم، دلم قرص تر میشه. میشه؟
-با مامانت هماهنگ کردی و داری اینو میگی؟
-به جون خودت که میخوام دنیات نباشه، نه! چطور؟
-آخه مامانتم دیشب همینو میگفت.
-بگو جون الهام!
-جدی میگم. دیشب همینو گفت. عجیبه.
-بابا هیچم عجیب نیست. به جون خودم، من و مامان خیلی بهت نیاز داریم.
-حتی اگه شوهر کنی؟
-بابا این درخواستم هیچ ربطی به الان نداره. من و مامان دلمون به تو قرصه. اتفاقا دختری که شوهر میکنه، بیشتر به خانوادهاش نیاز پیدا میکنه.
سیروس وقتی این صداقت را در چشمان الهام خواند، اصلا یادش رفت که الان قرار است یک آخوند بیاید خواستگاری دخترش! فقط به چشمان الهام زل زد. الهام صورتش را به صورت باباش نزدیک کرد و درِ گوش باباش گفت: «دیگه نرو! باشه؟ ازت خواهش میکنم.» این را گفت و یک بوس به صورت باباش کرد و از سر جا بلند شد.
خلاص. دیگر سیروس آن سیروس تیکه اندازِ دیشب پریشب نبود. همین طور که الهام داشت میرفت جلوی آینه که برای آخرین بار خودش و تیپ و صورتش را چک کند، سیروس به دخترش که داشت خرامان میرفت خیره شد و سرجایش خشکش زد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیره خانم و هاجر و دخترش و شاهداماد با لباس روحانیت جلوی سیروس و المیرا نشسته بودند.
آخ از داود! سرش را پایین انداخته بود و انگشتان دستانش را که یخ زده بود، در هم قفل کرده بود و هر لحظه منتظر اولین شلیک از طرف سیروسخان بود. بیچاره اوس مرتضی که مرتب آب دهانش را قورت میداد و با خودش فکر میکرد که اگر سیروسخان از تورم و گرانی و قیمت دلار و تبعات انقلاب 57 بر بیزینسِ او حرف زد، چه بگوید؟ اصلا تایید کند؟ نکند؟ هاجر و دخترش هم منتظر الهام بودند که بیاید و ببینند که برای مجلس خواستگاریاش چه تیپ خفنی به صورت و لباسش زده؟
نیره خانم دید سیروس به یک نقطه زل زده. رو کرد به المیرا خانم و گفت: «چه خبر خواهرجان؟ چشمتون روشن!»
المیرا که متوجه شد که منظور نیره این است که چشمتان روشن که سیروس از مسافرت آمده، نگاهی به سیروس کرد و سپس با لبخند به نیره خانم گفت: «دلمون پوسید از بس آقاسیروس از ما دور بود. الهام داره از باباش قول میگیره که دیگه پیشمون بمونه!»
المیرا این را که گفت، هاجر با آرنجش به آرامی به داود زد و زیر لب، خیلی آهسته گفت: «خدا به دادت برسه داداش! باباش اومده که نره! چه وقته نرفتنه آخه؟! حالا که همش قراره بیایی خونشون...» که داود، همان طور که سرش پایین بود، لب پایینش را گاز گرفت و به هاجر گفت: «تو رو خدا ساکت! میشنون... زشته هاجر. شانس منه دیگه!»
در همین لحظه بود که الهام با سینی چایی، با چادر رنگیِ گلگلی وارد شد و با ملاحت هرچه تمامتر سلام کرد. همه جواب سلام دادند و از سر جایشان بلند شدند. داود هم بلند شد و در آن لحظه سرش را بالا آورد و علیکم السلام گفت و با الهام چشم در چشم شد و دوباره سرش را پایین انداخت و نشست.
خدا بگم چه کار هاجر و دخترش بکند؟ از وقتی زن داداش خوشکلشان با آن لطافتِ طبع و جمالتِ وجه وارد شد، یک چشمشان به داود بود و یک چشمان به الهام. با کوچکترین تکانی که هر کدامشان میخوردند، این مادر و دخترِ خوشحال، سرشان را به هم نزدیک میکردند و غیبتشان میکردند و ریز میخندیدند.
-دایی آروم به الهام نگاه کرد.
-آره. حواسم بود. الهامم نگاش کرد.
-نگاش کن مامان! دایی صورتش شده مثل اونایی که بازم دوس دارن دید بزنن اما نمیتونن.
-الهام ابروش قشنگتر نشده؟
-از پریشب؟ فکر نکنم. همونه.
-نه دیونه! دوباره تمیز کرده ابروهاش. نگا کن.
-آهان. آره انگار. چقدر روسریش بهش میاد؟
-عروسمون همه چی بهش میاد. هر چی به داییت گفتم امروز لباس اخوندی نپوش، گوش نکرد که نکرد.
ده دقیقه به تعارفات معمول گذشت تا این که نیره خانم رو به سیروس و المیرا کرد و گفت: «اگه اجازه میدید، دختر و پسر برن یه گوشه و حرفاشونو بزنن!»
المیرا به سیروس نگاه کرد و سیروس آن روز، مهم ترین جمله و موثرترین کلماتش را گفت: «خواهش میکنم. صاب اختیارین.»
این را که گفت، الهام از سر جا بلند شد. داود هم بلند شد. الهام دستش را به طرف اتاقش گرفت و به داود مسیر را نشان داد و خودش جلوتر رفت. داود هم دنبالش رفت. وقتی میخواست از جلوی هاجر و دخترش رد بشود، دخترِ بلا و شیطونِ هاجر آروم گفت: «دایی موفق باشی! با پیروزی برگرد!»
این را که گفت، داود خندهاش گرفت. اما به مسیرش ادامه داد و رفت...
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
✔️ من چرا اینقدر بعد از المیراخانم، به سلطنت و مملکت علاقه دارم؟🙈😂
شما هم اینجوریاین؟
🔹سلام خدا قوت حاجی لطفا به اون مخاطبین عزیزتون که میگن شادی با داوود ازدواج میکنه بگید بخورده فیلم ترکی نبینن و ماهواره هم دیگه نگاه نکنن
از ما گفتن بود:))
🔹سلام طاعاتتون قبول
دو دهه است که بطور رسمی وجدی هر خواستگاری میاد سوالمون اینه ،داماد شغلش چیه تحصیلاتش چیه
خونه مستقل وماشین داره یانه
تازه وقتی نداشتن ماشین رو می بخشیم ته دلمون بخودمون میگیم ما خیلی باگذشتیم
ازاونطرف هم خانواده آقا پسر میگن دخترباید خیلی خوشگل باشه هنرمندوتحصیلکرده باشه وضع باباش خوب باشه و پایین شهر هم نباشند
کسی از ایمان و سلامت روان و سلامت خانوادگی و اعتقادات و گرایش سیاسی و وطن پرستی طرفین سوال نمی کنه
واین میشه که ازدواج می کنند عروس خانم باید دائما به قرو فرخودش برسه تا مبادا شوهرش درمحل کارش دل بکسی ببنده ویا با اونا مقایسه بشه حتی اگه حوصله هم نداشت مجبوره دائم جلوی آیینه باشه
موقع عذرشرعی و بارداری هم دائم دلش شور شوهرشو بزنه
وشوهرهم همینطوره دائم بایدنگران باشه مبادا زنم ازمن خسته بشه مبادا دلش پیش کسی مونده باشه مبادا به پدرومادرم احترام نزاره وهزارتامبادای دیگه که صدسال هم با دین انسانیت و آریایی حل نمیشه و این میشه که آرامش از زندگی میره
یکی گفت داوود جهان دهمی هست
وچقدر تاسف باربود این حرفش
یعنی اگه داوود به دختریکه هنوز محرمش نیست نگاه محبت آمیز می کرد ویا میگفت ومیخندبد جهان اولی میشد؟
اونوقت چه تضمینی داشت که قبلا هم باکسی نکفته باشه نخندیده باشه ؟
یکی هم گفته بود چرا خانواده داماد رفتند الهام روببینن ولی داوود نیامده بود که خانواده عروس هم اونو ببینن مگه چه فرقی بین دختروپسرهست
خب خواهروومادر داوود رفتند درجمع زنانه
مثلا وقتی جلسه خواستگاری نیست چراباید داوود راه بیفته بره تو جمع دوستانه ی اونا
الکی فاز روشنفکری برنداریم که گمشده ی ما ایمان وتقواست فقط
🔹سلام علیکم . تشکر بابت داستان شیرین یکی مثل همه . این داستان مصداق عینی این ضرب المثل هست : چراغی را که ایزد برفروزد ٫ هر آن کس پف کند، ریشش بسوزد.
اگر به این مسجد جسارت نمی کردند شاید حالا حالا ها اسباب احیاء اش فراهم نمی شد.
🔹سلام حاج آقا
خدا قوت
واقعا از خوندن داستان یکی مثل همه ۳ لذت میبرم و آموزش میبینم
واقعا قلمتون زیباست
🔹نمیدونم چرا خسته نمیشن از زدن مسجد و هیئت و امامزاده و اهل بیت و ...
یعنی هنوز نفهمیدن هر چی اینا را بیشتر بزنن ما بیشتر از قبل دورشون جمع میشیم...
🔹سلام حاج اقا خدا میدونه وقتی به قسمت سلطنت رسیدم چه قدر خندیدم بعد از اون رسیدیم به اخوند ریقو دیگه جلو دار خودم نبودم همه فکر کردن دیونه شدم که بی مقدمه این همه میخندم خدا خیرتون بده این چیزها را از کجا جُفت و جور میکنید ؟؟😁😁😆😆😅🤣
🔹این گروه ارازل منو یاد شمر و ملعونین حادثه کربلا میندازه
بهشون گفتن چرا اینجوری با نوه ی رسول خدا برخورد کردین چرا این تا این حد هتک حرمت کردین گفتن به خاطر امیرالمومنین
گفتن امیرالمومنین که اونجا نبود شما از امیرالمومنینم جلوتر دارین میرین از بس اونا حرومزاده بودن این ارازل محله ی صفا هم کمی از اونا ندارن خدا عاقبتشون رو بخیر کنه به حرمت ماه رمضان
🔹سلام وعرض ادب طاعاتتون قبول، خداقوت، میخاستم بگم سالای پیش ماه رمضونا بعد افطار منتظر سریال های تلویزیونی میبودم ولی امسال اصلا رغبتی ندارم وفقط برنامه های قبل افطار رو از تلویزیون میبینم بجاش منتظر یکی مثل همه هستم 😉😉😉، میگم اگه یه کارگردان خوب ودرجه یک پیدا بشه و سریال یکی مثل همه رو بسازه چی ميشه .... فک کنین ماه رمضان سال آینده یکی مثل همه 1، سال بعدش 2و....، آقای جهرمی به بنظرم روش جدی فک کنین اینجوری مخاطب ملیونی میشن و تاثیرش چندین هزار برابر رمان میشه....بازم تشکر از رمان زیبا وتاثیر گذارتون
🔹سلام و عرض ادب
تب مژگان رو که میخوندم واقعا اذیت میشدم.
اون اولین متنی بود که ازتون خوندم و تصمیم گرفته بودم، آخریش باشه...
کلی هم بدتون رو شنیده بودم
اینکه مشکوکین و خودتون مورد دارین😂
اما نمیدونم چی شد مجدد عضو کانالتون شدم و این شبها با این قصه سر ذوق میام
واسه مجردا بیشتر دعا کنین...
ممنونم بابت قلمتون
🔹سلام و عرض ادب.
اخر قسمت هفتم دلهره به دلم انداخت،این سه تا شرور قطعا تمام تلاششون رو میکنند که داوود موفق نشه.
یادم افتاد از اوایلی که کانال رو تاسیس کرده بودید و اولین کتابها رو در کانال میزاشتید،یادم هست پیامهای مردمی رو که میزاشتید، لابلاشون یکسری آدم از خدا بیخبر تهدید به ترور میکردندتون.
و ما با دیدنش چقدر دلمون میلرزید و برای سلامتی خودتون و خانوادتون دست به دعا برمیداشتیم.
امشب یک لحظه برای داوود هم دعا کردم.🙏
خدا شما و تمام داوود های این سرزمین رو برای جوانهامون حفظ کند انشاءالله.