-آره فدات شم. خیلی هم عالیه. دستت درد نکنه. حتی اگه بتونی بگی که مثلا شماره همراه الهام خانم را بگیرم و خودم باهاش هماهنگ کنم، شاید راحتتر باشم. نمیدونم. بازم هر طور صلاحه.
-من مطرح میکنم. المیراخانم زن مهربونیه. خیلی عاقله. بهش میگم ببینم چی میگه!
-اره. کاش باباشم مهربون... هیچی ... مادر جان کاری باری باشه درخدمتم!
-باباشم خوبه بنده خدا. حالا هول نشو. درست میشه اونم. برو مادر. به خدا سپردمت.
تا این که حوالی عصر، فرایند ثبت نام از بچهها و نامنویسی در مسجد توسط احمد وصالح شروع شد. احمد و صالح از تجربه پارسال و مسجدالرسول استفاده کردند و همان روز، همه را به دو گروه تقسیم کردند. هر چه به اذان مغرب و شب نزدیکتر میشدند، جمعیت بچهها زیادتر میشد.
موتور برنامه تبلیغی و تربیتی داود و رفقایش روشن شده بود و با الطافی که خدا به آنها داشت، خیلی چیزها معجزهوار داشت درست و حل و فصل میشد. اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. پارسال در مسجدالرسول یک شیرزن به نام زینب خانم و مادرشوهرش بودند و ایفای نقش میکردند و دختران را دور هم جمع کرده بودند و با استفاده از ظرفیت هنری و اجتماعی الهام برنامه های خوبی برای دختران گذاشتند.
اما امسال داود هر چه به دور و برش نگاه کرد، کسی را ندید که بتواند بار برنامه دختران را به دوش او بیندازد. عاطفه خانم با همه خوبیها و روحیه جهادی و فرهنگی که داشت، اما شاغل و پرستار بود. حداقل هفتهای دو سه شب شیفت بود و بغیر از آن، روزی هفت هشت ساعت باید کار میکرد و در خدمت بیمارستان بود. تکلیف گوهر و سلطنت و مملکت هم که روشن بود. خانمهای خوب و عزیزیاند اما ... خودتان بهتر میدانید. نیازی نیست که روضه مکشوف بخوانم و خودم را در دردسر گلایه و پیغام و پسغام آن بزرگواران بیندازم. بگذریم.
🔰مغازه ساندویچی
آن شب گذشت. حوالی ظهر فردا سروش در حال راس و ریس کردن اوضاع مغازه و پر کردن ظرف خیارشورها و گوجهها بود که متوجه آمدن پیام در واتساپ شد. فورا دستش را با زیربغلش تمیز کرد. همین طور که میخواست گوشی را بردارد، نگاهی به بیرون انداخت که کسی نزدیک درِ مغازه نباشد. به واتساپ رفت و پیام هوشنگ را باز کرد. پیام صوتی بود؛ «درود بچهها! کارِتون حرف نداشت. امیدوارم موفق شده باشین که درِ اون مسجدو تخته کنین. قبلا هم بهتون گفتم. دوباره هم میگم که در طرحی که برای محلهها داریم، اولین کار زدن مساجد و پایگاههای بسیج هست. که خدا را شکر شماها بسیج مسیج ندارین. فقط همون یه دونه مسجده که زدین ترکوندینش. گفتم تا امشب نفری شصت میلیون بزنن به حسابتون. تا بعد. خوش باشین.»
سروش تا این را شنید، ندانست که بخندد یا عزا بگیرد. فورا با آرش تماس گرفت. با غلامرضا هم تماس گرفت. گفت: «اینجا نه. یه جا قرار بذاریم. پیام مهمی از طرف هوشنگ خان اومده. بریم همون پارک همیشگی.»
🔰پارک همیشگی
آرش: «نگفتم؟ نگفتم شر میشه؟ نگفتم مسجد نباید دیگه کار کنه و درش باز باشه وگرنه هوشنگ قاطی میکنه.»
غلامرضا: «اگه فهمید که مسجد هنوز بازه و آدم رفت و آمد میکنه، یهو نگه پولایی که دادم برگردونین! من ندارم که با ناله سودا کنما. چه گِلی به سرمون بگیریم؟ گفتم شصت تا میزنه به حسابم و امشب تا صبح میریم عشق و حال! اما نذاشت. نذاشت لاکردار! حرفی زد که ته دلمون خالی شد.»
آرش: «همش تقصیر این گاگوله. من همش از چشم این میبینم.»
سروش: «چقدر من بدبختم که با تو فالوده میخورم. من گه بخورم بهتر از اینه که با تویِ سَق سیاه تو یه تیم باشم. میبینی غلامرضا چقدر این لاشیه! به جای خیلی ممنونشه!»
غلامرضا: «دو دقیقه گه نخورین ببینم چه غلطی باید بکنیم. راس میگه. آرش میگفت یکی اومده درِ مسجدو باز گذاشته و همه دارن میرن و میان. گفت یه ریقو اومده نماز و این چیزا میخونه. اما فکر نمیکردیم بشه دردسر!»
آرش: «این هوشنگه که من شناختم، اگه بهش بگیم بهتر از اینه که خودش بفهمه. میگم تا پول نریخته به حسابمون، بهش بگیم تا اعتبارمون ببریم بالاتر. شایدم یه چیزی گفت و از این مخمصه دراومدیم. چه میدونم؟ نظرت چیه غلامرضا؟»
هنوز غلامرضا حرف نزده بود که برایش پیامک از بانک آمد. چک کرد و دید شصت میلیون تومان به حسابش واریز شد. هنوز عکسالعمل خاصی از خود نشان نداده بود که برای سروش و آرش هم پیامک از بانک آمد. سکوت سنگینی بین آن سه نفر حکمفرما شد. اصلا فکرش را نمیکردند که روزی پول به آن زیادی و مفتی برایشان واریز شود اما به جای خوشحالی، ندانند باید چه غلطی بکنند؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
آرش: «وای. واااای. پیامکشم اومد. دیگه نمیشه بهش چیزی بگیم. دیگه نمیشه.»
غلامرضا: «اگه چیزی بگیم فورا میگه چرا قبل از پیامک بانک و پولی که ریختم به حسابتون نگفتین؟! ای خدا ... چه غلطی بکنیم ما؟»
سروش: «من داره دست و پام میلرزه. اگه فکر کنه سرش گول مالیدیم و دو نفر بفرسته بالا سرمون و تیزی بذارن رو گردنمون، چه کار کنیم؟ اینا پول به جونشون بسته است. مثل کندن پوست خیار، آدم میکُشن.»
آرش: «اون بار به فحش و در و وَری گذشت اما دیگه فکر نکنم اینبار کوتاه بیاد.»
آرش و سروش زل زدند به غلامرضا. غلامرضا که کاردش میزدی خونش درنمیآمد رو به آرش پرسید: «کیه این آخونده؟ چند سالشه؟»
آرش: «نمیدونم. جوونه. از این بپرس! از این که گاهی برای دید زدن دختر گوهر خانم میره تا سر کوچه مسجد و برمیگرده.»
سروش که با شنیدن اسم گوهرخانم و شادی از زبان آرش حالش بد میشد و خونش به جوش میآمد، خودش را به زور کنترل کرد و گفت: «درست نمیشناسمش. جوونه. شاید هم سن و سالای خودمون. شایدم یه کمی بزرگتر. خودش و دوستاش شبا تو مسجد میخوابن.»
آرش: «اگه اون شب خودش و دوستاش نبودند، مسجد تو نیم ساعت جزغاله شده بود و این همه مکافات نداشتیم. خب؟ بقیه اش؟»
سروش: «هیچی دیگه. همین. راستی داش کوچکم میگفت که مهربان بهش گفته بیاد مسجد و میخوان جام رمضان بذارن و کلی دستگاه بازی کامپیوتریِ گرون قیمت خریدن و از این حرفا.»
غلامرضا: «گاومون زایید. کَنگر خورده و لنگر انداخته این آخونده. خب؟ دیگه؟»
سروش: «همین دیگه. آهان یه چیزم دیگم هست. اون شب مامانم و بقیه نبودند. گفتن رفته بودیم مسجد و خیلی از آخونده تعریف کردند. مثل این که مسجد داره شلوغ میشه. مخصوصا از فرداشب که ماه رمضون شروع میشه و ملت همه میریزن تو مسجد!»
شب شد. بعد از ساعت 2 نصف شب بود که با هوشنگ تماس تصویری گرفتند.
-میدونستم. میخواستم ببینم خودتون میگین یا نه؟ نشون به اون نشون که آخونده تازه عمامه گذاشته و خیلی هم ادعاش میشه.
کف سه نفرشان بُرید. هوشنگ تا قیافه متعجب آنها را دید گفت: «اگه بهتون بگم که میشناسمش و ماه رمضون پارسال تا دو هفته تو شبکههای اینوَر(شبکههای معاند) بُلد شد و میخواستیم مثلا بگیم روبروی رژیم هست باورتون میشه؟ (اشاره به کشف حجاب دو خانم در مسجدالرسول و برخوردهای تند بعضی مسجدیها و بیرون آمدن کلیپ آن شب که یک زن از درِ مسجد رفت بالا و پرید تو کوچه!) اما نمیدونم چی شد که یهو جمع شد و دیگه خبری ازش نشد.»
غلامرضا به زور کَفَش را جمع کرد و گفت: «ای ول آقا. ای ول. پس داستان داره این آخونده!»
هوشنگ: «آره بابا. چه جورم. خب بنظرم اینم راه داره.»
سروش که از این حرف هوشنگ خوشش آمده بود و فکر میکرد از بنبست نجاتشان میدهد، گفت: «بگو هوشنگ خان! راهش چیه؟»
هوشنگ گفت: «آخوند جماعت رو آبروش حساسه. آدمِ جوون هم محلِّ حاشیه است. ینی حاشیهخورِش مَلَسه. درست؟»
سه نفرشان سر تکان دادند.
هوشنگ: «باید بگردین و ازش آتو بگیرین!»
سروش: «مثلا چه آتویی؟ منظورم اینه که آخوندا ممکنه آتوشون چی باشه؟»
هوشنگ: «هر چی. از زن و دختر و بچه مَچه گرفته تا صندوق قرض الحسنه مسجد و پول هیئت اُمنا و خمس مردم و هزار تا چیزِ دیگه. گفتم که؛ آخوندِ جوونِ این مدلی، خیلی میشه ازش آتو درآورد. فقط باید تیز باشین.»
مکالمه آنها تمام شد. همگی در فکر بودند. تا این که سروش لب وا کرد و به غلامرضا گفت: «حالا آتو از کجا جور کنیم؟ هر روز یه چیز بدتر گرفتارش میشیم.»
غلامرضا که مغزش به این چیزها قد نمیداد با بیحوصلگی گفت: «چه میدونم! از سرِ مزارِ من!»
سروش دید آرش خیلی در فکر فرو رفته. رو کرد به آرش و گفت: «تو چی مکافات؟ تو نظری نداری؟»
آرش رو کرد به آن دو نفر و در حالی که لبخندِ بدی در ته چشمش هویدا بود گفت: «بسپارینش به من! فقط شما دو تا دخالت نکنین. من درستش میکنم. چنان آتویی بگیرم که ندونه از کجا خورده؟»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#ارسالی_مخاطبین 👆👇
حدود ۱۰روز اول ماه مبارک مهمان در یکی از شهرهای شمالی کشور(شهر ماسال استان گیلان)بودم،چندین بار برای نماز صبح مسجد جامع مراجعه کردم هربار حدود۱۰الی۱۵ آقا پسر بین ۱۴تا۱۸سال برای نماز صبح تو مسجد دیدم خیلی لذت بردم چیزی که متاسفانه تو شهرهای بزرگ بنده ندیدم یا اگر هست خیلی انگشت شمار هست.
برام علت این حضور جالب بود، یه دقت کردم ۱یا۲تا شون چهره خیلی امروزی داشتن و حتی نماز جماعت هم شرکت نکردن(حالا اینکه نماز خوندن یا نه من نمیدونم و دقت نکردم) ولی چطور حضور دارن این کاغذ رو روی برد داخل مسجد دیدم.
گفتم عکس بگیرم بفرستم برای آقا داودمون و آقا داوود هایی که در کانال هستن که اگر خواستن الگو برداری کنن تا بتونن علاوه بر جمع کردن بچه ها در مسجد به بهانه های غیر از فعالیتهای عبادی، حضور در مسجد و برنامه هاش رو هم بعد بدن و جذاب کنن تا برنامه های مسجد هم به همین بهانه ها رونق بگیره.
البته این نکته هم بگم اسم یک کانون بالای این اعلان بود که وقتی پرس و جو کردم گفتن متاسفانه با برخی بزرگترای مسجد بعد از اعتکاف به خاطر سر و صدای نوجوونا تو مسجد به مشکل خوردن و فعالیتشون تو مسجد کمرنگ شده و رفتن تو یه حسنییه دارن فعالیت میکنن.
اینم بگم اون نقطه سفیدا تو عکس سانسور نیست بازتاب لامپ تو شیشه هست😁😁😁
رمان ؛
#یکی_مثل_همه۱
#یکی_مثل_همه۲
#یکی_مثل_همه۳
✔️ چند روز در جمعی که بیشتر هم سن و سالان مادرم هستند، چند دقیقه درباره معارف قرآن صحبت میکنم.
بانوان بسیار محترمی هستند و هر کدامشان در حکم مادرم هستند و خدا همشان را حفظ کند و اصلا اولین منبرهای بنده با آنان شروع شد. مرحومه خانم یدالهی سال ۸۵ برای اولین بار دعوت کردند. روحشان شاد.
اگر مایل به شنیدن صحبتهای این چند جلسه هستید، به این کانال مراجعه کنید:
https://eitaa.com/sokhanmedya
ضمنا سبک سخنرانی نیست. بیشتر به گعده دینی و کلاس معارف شباهت دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سیزدهم»
ماه رمضان شروع شد. و چون داود از قبل از نیمه شعبان کارش را در مسجد شروع کرده بود، آن هم در مسجدی که طلبکار و مُدعی و صاحب درست و حسابی نداشت، با قرار و نفوذ و برنامه بهتری کار را ادامه داد.
آن سال، مسجد صفا از همان روز اول ماه رمضان، نمازش را در سه وعده با جماعت میخواند. جماعتی که در هر سه وعده، اقامهگو و امام جماعتش ثابت بود. مهربان با این که بعضی روزها روزه بود و بعضی از روزها را هم میخورد، اما هر سه وعده نماز جماعت در مسجد شرکت میکرد. یک جورایی شده بود انیس داود. با این تفاوت که داود با زبانش حرف میزد و مهربان با چشمانش.
همان روز اول ماه، بعد از نماز صبح بود که داود استخاره کرد و خوب آمد و فورا به منزل الهام زنگ زد. داود دلشوره گرفته بود که یهو با صدای المیرا خانم به خودش آمد.
-ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم. استخاره کردم و خوب اومد که الان مزاحم بشم.
-اشکال نداره. انشاءالله همیشه به استخارههای خوب.
-ایشالله. فکر کنم مادرم باهاتون حرف زدند. راستش... ببخشید... حالا... منظورم اینه که اگر اجازه بدید دوباره خدمت برسم.
-خواهش میکنم. مراحمید. پس من گوشی رو میدم به الهام جون که خودش با شما هماهنگ کنه.
برای نوشتن و به سطر درآوردن احساس داود در آن لحظه صبحگاهی و جملات دلنشین المیراخانم، حیرانم که چه واژگانی به کار ببرم. داود تا اسم الهام را شنید، از سرِ جایش مثل فنر بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. برای این که تابلو نشود، روانه حیاط مسجد شد. چند ثانیه ای که طول کشید تا الهام به پشت خط بیاید و سلام و حال و احوال کند، دل داود در بالاترین تعداد ضربانش میتپید.
داود گوشی همراهش را محکم به گوشش چسانده بود و تند تند راه میرفت. تا این که حس کرد که الهام آمده پشت تلفن و صدای نفسش آمد و اولین کلمه را گفت: «سلام.»
داود همانجا خشکش زد. وسط حیاط مسجد. با نمِ کمِ بارانی که میبارید. چشمانش را بسته بود. یک نفس عمیق کشید و گفت: «سلام از ماست.»
الهام که پشت به مادرش روی صندلی کنارِ جزیرهی آشپزخانه نشسته بود، لبخندی به لب داشت و گفت: «احوال شما؟ قبول باشه.»
داود همان طور که دانههای باران روی گونهاش میلغزید و در محاسنش گم میشد، با همان چشمان بسته و به آرامی جواب داد: «ممنون. از شما هم قبول باشه.»
تا حالا چنین لحظهای را تجربه کردید؟ معمولا میگویند «چه خبرا؟» او هم جواب میدهد «سلامتی. شما چه خبر؟» و آن یکی میگوید «خبر خاصی نیست.» و دوباره سکوت و مشغولِ پیدا کردن یک موضوعِ دمِ دستی میشوند.
اما بعد از لحظه ای مکث، داود گفت: «اون روز که اومدید اینجا، کاش بودم میدیدمتون.»
الهام با شنیدن این جمله، منتهی الیهِ لبهایش بیشتر باز شد و با همان لبخندِ بیصدا که به لب داشت جواب داد: «من بدون اطلاع اومدم. انشاءالله باشه سر فرصت.»
و داود با همان حس و حال جواب داد: «بله. سر فرصت. فقط ... بفرمایید فرصتش کی هست که خدمت برسم؟»
و الهام که کله صبحی اندکی شیطنتش گل کرده بود گفت: «خدمت؟ مگه خدمت نرفتین؟!»
و داود که هم خنده اش گرفته بود، بدش نمیآمد که یک کَلکَل مختصری در کله صبحِ ماه رمضانی داشته باشند، اما جلوی خودش را گرفت و جوابش را نداد و گفت: «امروز یا فردا؟ یا حالا هر وقت که شما...»
الهام که دید داود بنا ندارد سر شوخی را باز کند و فعلاً باید سرسنگین سپری شود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «وقتم خالیه. اما تا ظهر خوابم. اگه مثلا عصر یا شب بشه بهتره.»
داود جواب داد: «بسیار خوب. شمارمو دارید؟»
الهام: «نه. بفرمایید.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
و داود هم فرمود و فورا الهام به گوشی داود تک انداخت و داود گفت: «ممنون. افتاد. تلاش میکنم ساعت حدود مثلا سه و نیم و اینا خدمت ... نه ... منظورم اینه که بیام.»
الهام لبخندش را کنترل کرد و گفت: «خواهش میکنم. قدمتون برچشم.»
داود نفس عمیقی کشید و گفت: «خوشحال شدم. ببخشید بد موقع بود.»
الهام: «خواهش. مراحمید.»
و داود که کلاً چیزی را در دلش نمیگذاشت بماند، جوابِ تیکه اولِ صحبتها را به الهام داد و گفت: «جسارتاً عرض نکردم که مزاحمم! که میگید مراحمید.»
و الهام که دیگر واقعا کنترل خندهاش سخت شده بود به زور توانست بگوید: «بله. متوجهم.»
-یاعلی
-در پناه خدا.
داود با قطع شدن گوشی، در حالی که همچنان لبخند بر لب داشت، به خودش آمد و دید از درِ صحن مسجد تا وسط حیاط، بدون کفش آمده و حواسش نبوده و الان جوراب و پاهایش خیس و یخ شدهاند.
و الهام تا گوشی را قطع کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت، با مادرش چشم در چشم شدند و زدند زیر خنده. المیرا گفت: «چی شد؟ چته؟»
الهام که اصلاً انگار کله صبحی، دو تا قرص انرژیزا انداخته بود بالا، جواب داد: «دیوونه است به خدا! بهش میگم مراحمید! دراومده میگه مگه من گفتم مزاحمم؟!»
المیرا که خیلی متوجه حرفهای الهام نبود پرسید: «کی قرار شد بیاد؟»
-عصر. ساعت سه و نیم. بیدارم بنظرت؟
-میتونی بخوابی بنظرت؟ اصلا خوابت میبره؟
-راس میگی. چه کاری بود که این پسره کرد؟ اول صبحی خواب از سرمون پروند.
-افطار درست کنم میمونه؟
-نمیدونم. بعیده. نماز جماعت داره.
پدرش در همان نزدیکی بود. بخاطر زخم معدهاش نمیتوانست روزه بگیرد. نمازش را خوانده بود و داشت چایی میخورد. رو به الهام گفت: «الهام این بار نوبت توئه!»
-که چی کار کنم مثلاً؟
-نمیدونم. خودت میدونی. ولی پسری که دست میذاره روی چیزای اون مدلی، ینی دیگه انتخابت کرده اما به سبک خودش تو رو میخواد. الان هم داره میاد برای آشنایی بیشتر و لوس بازی و این حرفا.
-خب؟ الان چیکار کنم بابا؟
-من میگم اگه تو هم حرفی داری، بزن. یه امروزو دست از خل و چل بازیت بردار و عقلانی بشین با پسره حرف بزن.
-میفهمم چی میگی اما نمیدونم چی میگی؟
-بفرما. دختر ما رو باش! بذار کمکت کنم. مثلاً...
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰 محله صفا
مشخص نبود آرش دارد چه غلطی میکند اما غلامرضا و سروش میدیدند که کم پیداست. او که همیشه آویزانِ مغازه ساندویچی سروش بود و با حرفهایش روی اعصاب سروش و بقیه سُمباده میکشید، عصر شد و سر و کلهاش پیدا نشد.
غلامرضا به مغازه سروش آمد. در حالی که خیلی تابلو در روز ماه رمضان سیگار میکشید وارد مغازه شد و بدون سلام و علیک رو به سروش گفت: «کجاس این نسناس؟»
سروش که آن لحظه بخاطر بخشنامه اماکن، به تمام پنجرههای مغازهاش روزنامه چسبانده بود تا اگر کسی روزه نبود و خواست چیزی بخورد، مشکلی نداشته باشد، داشت نان باگتها را جابجا میکرد که نان ها را گذاشت روی میز و گفت: «پیداش نیست. هم وقتی که دشمنمه ازش میترسم و هم وقتی که مثلاً دشمنم نیست. این چه جونوریه دیگه!»
غلامرضا که فکرش خیلی مشغول بود، سیگارش را با فشار در روشویی مغازه خاموش کرد و خودش را در آینه دید و به خودش خیره شد.
🔰 خانه الهام
الهام دلش میخواست جلسه بعدی که با داود قرار است صحبت کنند در بالکن باصفای خانهشان باشد اما چون هوا سرد بود و باد میآمد، دوباره جلسه در اتاقِ صورتیِ الهام برقرار شد.
دوباره الهام با چادر رنگی و روسری خوشرنگ اما با آرایش خیلی کمتر و شاید فقط با یک کرم مرطوب کننده روبروی داود نشست و شروع به صحبت کردند.
اما خب از حال و هوای جلسه معلوم بود که جلسه دوم است. داود گاهی سرش را بالا میگرفت و به چهره و چشمان الهام نگاه میکرد. الهام هم همش سرش پایین نبود و چندان رویش را محکم نگرفته بود و خیلی عادی حضور داشت.
-من اول از شما بابت اون دو تا چک تشکر میکنم. خیلی کار راهانداز بود. وسایلی که برای بچهها خریدیم از وسایل پارسال هم بهتر و بیشتر شد. اون چک دومی که محبت کرده بودید، به عنوان قرض قبول میکنم و ایشالله دست و بالم که بازتر بشه، خدمتتون برمیگردونم.
-نیازی نیست. اون همه داراییِ مادیِ منه. منظورم پولی و ریالیه. پیش شما باشه بهتره.
-دقیق متوجه نشدم. ینی چی همه دارایی شماست؟
-چون من الان تقریبا چهارساله که از پدرم پول نمیگیرم. با اجرا و نوشتن و گاهی تبلیغاتی که در اینستا داشتم خرج خودمو درمیاوردم. که دیگه همش همون بیست میلیونی بود که تقدیم شما کردم.
-چقدر عالی!
-چی؟
-این که اینقدر مستقلید. جسارت نباشه اما من فکر میکردم از اونایی باشین که هر روز و شب توی ناز و نعمت و پول غرق هستن و اینا. خوشحال شدم وقتی گفتید به خانواده تون چندان وابستگی مالی ندارید.
-الحمدلله تو ناز و نعمت غرقم. بابام خدا رو شکر دستش به دهنش میرسه و ایران و امارات کلی کارگر داره. اما اگه یه مدت بگذره، خودتون متوجه میشین که من حتی پول بنزین و شارژ خطم و دوره های مختلفی که شرکت میکنم، تماما دسترنج خودمه. حتی مانتو و شلوارم.
-آفرین. چون دروغ چرا؟ میترسیدم که نتونم مثل این زندگی براتون فراهم کنم و اذیت بشین.
-ترس نداره. این اتاقو میبینین؟ بغیر از در و دیوار و رنگش و لامپ و کمدش، همه چیزای دیگش خودم خریدم. میز و کتابخونه و این کتابا و عروسکام و یه عالمه عکسای مفهومی و طبیعی و کلا همه چیزاش خودم با پول خودم خریدم. البته اینم بگم که مدتی هست که درآمدم از اجرا و کلاس و اینا کمتر شده. چون کمتر وقت گذاشتم. پیجمم که بستم.
-پس شما با فروش اون پیج، ممر درآمدتون رو از دست دادین. درسته؟
-هم آره هم نه! ممر درآمدم خودمم. میتونم دوباره و با یه تمِ جدید شروع کنم که هم (سرش را پایین انداخت و دستی به گوشه روسری اش کشید) شما راضی باشین و هم بتونم بازم درآمد داشته باشم. مثلا من متن مینویسم. طراحی سایت هم بلدم. اما به نوشتن متن و کمک در تکمیل پایان نامه ها و این مدل کارا علاقم بیشتره. چون با کار علمی بیشتر حس میکنم مفیدم.
-خیلی عالیه. چقدر روحیه و طبع لطیف میخواد و حوصله فراوون. راستی درسِتون چی؟ نظرتون درباره شغل و این چیزا چیه؟
-خیلی علاقه ای به مشاغل خارج از خونه ندارم. دختر اجتماعی هستم اما بیشتر دوس دارم برای خودم باشم. از زندگی کارمندی بدم میاد. شما با کار کردن من مخالف نیستید؟
-اصل بر زندگیه. بعدش کارِ تو خونه. مخصوصا این مدل کارایی که شما بلدید و تا الان بهش مشغول بودید. نظرتون درباره بچه چیه؟
-دوس دارم. اما تا سه چهار سال نه. دلم میخواد بیشتر با همسرم آشنا و دوست بشم و با هم مهارت تربیت فرزند یاد بگیریم و بعدش اگر خدا خواست پای بچه تو خونمون باز بشه.
-موافقم. خانوادتون چقدر روی شما مسلط هستند؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-خیلی زیاد خدا رو شکر. اما دخالتی تو زندگیم ندارن. چون بهم اعتماد کامل دارن و میدونن که بدون مشورت با اونا کاری نمیکنم.
-بسیار خوب. جایگاه من تو خونمون یه جورایی فرق میکنه. حالا بعدا قصه زندگیمو براتون میگم. بابا و مامانم تصمیمات بزرگشون رو بدون هماهنگی با من انجام نمیدن. که البته اینم بخاطر شرایط خاصی هست که خانواده ما تو این سالها داشتند.
-میفهمم. این خیلی اخلاق مردونه و دوست داشتنی هست. به پسری میشه تکیه کرد که مشاور والدینش باشه.
-و به دختری میشه تکیه کرد که مستقله اما بدون مشورت با والدینش اقدامی نمیکنه. مثل شما.
و لحظاتی به سکوت و لبخند و نگاه به گلِ غالی و در و دیوار گذشت.
که الهام لب به سوال گشود.
-یه چیزی بپرسم؟
-بفرمایید.
-هدف شما از ازدواج چیه؟
-شعار ندم؟
-چرا باید شعار بدید؟!
-یه کلمه است: بی نیازی! هم جسم و هم روح.
الهام ابروهایش را بالا برد و سری تکان داد و گفت: «خیلی کلمه کامل و بی نقصی هست. بی نیازی!»
-اصل ولادت و زندگی و حیات و ممات ما با نیازهای مختلفی که داریم عجین شده. که اگر کسی همسر و شریک زندگی خوبی داشته باشه و در همه شرایط نیازهای همدیگه رو درک کنند، و در عین حال خودشم خودخواه نباشه و بلد باشه، تازه معنا و مزه زندگی از بعد از تاهل شروع میشه.
-موافقم. ولی لطفا بیایید همیشه درباره همه چیز با هم حرف بزنیم. من معنی سکوت و حرف نزدن رو نمیفهمم. من وقتایی که بابام ناراحته اما حرف نمیزنه، میبینم که زندگیمون چقدر سخت میشه و من و مامانم غصه میخوریم.
-خیلی درسته. آفرین. موافقم. باید درباره همه چی با هم حرف بزنیم و فکر نکنیم طرف مقابلمون از قبل باید همه چی میدونسته و الان داره کوتاهی میکنه. چشم. این دغدغه خودمم هست.
وقت هایی که الهام چادرش و روسری اش را این ور آن ور میکرد و حرف میزد، داود خیلی بیشتر به او دقت میکرد و بدون هیچ دلهره و عذاب وجدانی، حتی چندین مرتبه از همان فاصله دو سه متری که داشتند، دقیق به چهره و کل اندامش زل زد. البته حواسش بود که الهام معذب نشود و حمل بر بی احترامی نکند. اما خب. الهام هم قشنگ به داود توجه داشت و دلش نمیخواست که حالا که داود گاردش بازتر است و اقدام جدی تری برای ازدواج کرده، بدون دقت در ظاهر داود و صرفا بخاطر این که خودش عاشقش است، آن جلسه بگذرد و تمام بشود.
🔰 تاکسی اینترنتی
آن جلسه گذشت. اینقدر خوش و خرم و سازنده گذشت که داود همانطور که سوار تاکسی بود و قابلمه افطاری خوشمزه ای که المیرا خانم به او داده بود کنارش گذاشته بود، با یک لبخند مستمر از دیدن الهام و هم کلام شدن با او مسیر را طی میکرد.
اینقدر فکرش پیش الهام و جذابیت و حرفهای متین و خودمانی و وضع و حال الهام بود که صدای راننده را نشنید.
-آقا. آقا باشمام.
-ببخشید. جان!
-جونت بی بلا حاج آقا. پرسیدم کدوم کوچه است؟ کوچه مسجدو میگم.
-آهان. بذار ببینم. گذشتیم. دو تا کوچه پایین تر بود.
-دو سه مرتبه پرسیدم. اینجا نیستی حاجی! هنوز ماه رمضون شروع نشده، ضعف نکنی یه وقت! حواست باشه سحری درست و حسابی باید بخوری که دم اذونِ مغرب...
راننده همچنان به افاضه مشغول بود اما داود با لبخندی بر لب، همین طور که بیرون و دور زدن راننده را تماشا میکرد، بی توجه به سخنان راننده، زیر لب میخواند:
[داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که
“مُحتسب مَستی به ره دید و گریبانش گرفت” ]
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour