eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
674 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
رو کردم به مجید و یه نگاش کردم و روی کاغذ براش نوشتم: «مجید یه کم کار تو حساس تر هست و بنظرم خیلی کسی نمیتونه کمکت کنه.» اینجوری که گفتم، مجید اصلا چهرش عوض نشد و فقط گفت: «مشکلی نیست حاج آقا . بفرمایید.» نوشتم: «ادمین کانال اسلحه فروشی با تو! همه چیز ممکنه. ممکنه یه نفر نباشه. ممکنه بیخ گوشمون باشه. ممکنه مجبور بشی پاشی بری دنبالش. نمیدونم. کلا میخوام دنبالش باشی و یه چاله چوله ای چیزی براش حفر کنی و خفتش کنیم.» مجید ساکت بود و چشم از روی کاغذم برنمیداشت. گفت: «واسطه شیرازش ترانه بود که مُرد؟» نوشتم: «آره!» گفت: «پس ینی اگه خبردار شده باشه که ترانه مرده، یکی دیگه باید جایگزین بکنه. درسته؟» نوشتم: «شک نکن!» هنوز چشماش به کاغذ من بود و بالاخره گفت: «چشم اما ظاهرا حتی یک خط هم دربارش در پرونده مطلبی نیست. درسته؟» نوشتم: «درسته. ببینم چیکار میکنیا.» راهیشون کردم و خودم نشستم پای سیستم و به هنرمندی عمار چشم دوختم. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
اونی که میاد زباله رو میبره اسمش پیک بهداشت هست انصافن بهش نگید آشغالی ،اونام پدر هستن اونام زحمتکش هستن باید دستشونم بوسید، دست هرکی که یه لقمه نون حلال میبره سر سفره 💚🌹💚🌹💚🌹💚 ✨🌹 #دلنوشته_های_یک_طلبه @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
اونی که میاد زباله رو میبره اسمش پیک بهداشت هست انصافن بهش نگید آشغالی ،اونام پدر هستن اونام زحمتکش
بنظر میرسه که اون موجودی باشه که امضاشو بدون هیچ حجت شرعی و عرفی پس میگیره و اصلن هم پاسخگو نیست که چرا؟! نظر شما چیه؟!
دلنوشته های یک طلبه
این بزرگوار را میشناسین؟!👆
جناب حاج ولادیمیر پلاتونوویچ لیاخوف هستن👆😐 یه روز پیش از ظهر، مجلسو به توپ بست و یه لیوان آبم روش😏 حالا اگه نمیدین به فنامون بدهند، باید بگم که جای خالی این بزرگوار در این روزها خیلی احساس میشه🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت شصت و ششم» کیان را چشم بسته آوردنش و رو به دیوار نشوندند. عمار رفت و چشم بندش را باز کرد و نشوندش روی صندلی روبروی خودش. کیان یه کم چشماشو مالید و به چهره عمار نگاه کرد. عمار بهش گفت: «سلام. شب خوبی داشتین؟» کیان گفت: «سلام. نه. اصلا. اینجا خیلی پالس منفی داره.» عمار گفت: «ببخشید دیگه! بضاعتمون در همین اندازه است. ایشالله دفعه دیگه که تشریف آوردید شرایطمون بهتر باشه و دیگه پالس منفی دریافت نکنین!» کیان یه پوزخند زد و گفت: «خدا نکنه دفعه دیگه ... کدوم دفعه دیگه؟» عمار گفت: «چرا فکر میکنی میتونی از اینجا بری بیرون؟» کیان گفت: «مگه چیکار کردم که اینجا بمونم؟» عمار گفت: «ینی نمیدونی؟» کیان گفت: «نه والا ... شما بگو!» عمار گفت: «خب بعله ... البته که حق شماست که بدونید چرا اینجایید و چرا ممکنه حکم قصاص نفس براتون اجرا بشه؟» کیان با تعجب گفت: «چی دارین میگین؟ کدوم قصاص نفس؟ مگه چیکار کردم؟» عمار عینکشو زد به چشمش و پرونده را باز کرد و کاغذی را برداشت و گفت: «و اما اینکه چرا اینجایین؟ چشم ... جرائم شما از قرار زیر است: 1.اغفال دختر مردم! 2.گرونگاری اون دختر و حبس اون در خانه شخصی! 3.اعمال نامشروع با دختر مردم و تجاوز! 4. قتل اون دختر بیگناه ... اسمش چی بود ؟ آهان ... مهناز ... آره قتل مهناز! 5. قتل دختری به نام ترانه به شنیع ترین وضع! 6. اقدام علیه امنیت ملی و نقشه جهت برهم زدن نظم عمومی 7. جاسازی مقادیر قابل توجه اسلحه و مواد منفجره در منزل شخصی 8. معاونت در اعمال مجرمانه جهت آسیب زدن به شهروندان و زنان و کودکان و ... » یهو کیان از جاش کنده شد و گفت: «چی داری میگی آقا؟ این حرفا کدومه؟ غریب گیر آوردین؟ چتونه شماها؟ قتل کدومه؟ مهناز کیه؟ ترانه کدوم خریه؟ اعمال نامشروع؟ گروگانگیری؟ ولم کن داداش! ما اهل این حرفا نیستیم! برو یه چیزی دیگه بگو که به قیافه و گروه خونی من بخوره!» عمار خیلی خونسردانه گفت: «فکر نمیکنی داری یه کم تند میری؟ عصر تکنولوژی و ارتباطات هستا. میخوای عکس اندام و آلتت را که برای دختر مردم میفرستادی و ازش عکس زوری میخواستی و اغفالش کردی و کشوندیش به شیراز و بعدش هم زدی کشتیش را برات بیارم؟ اصلا بذار بیارم بدونی چند چندیم؟» عمار به یکی از بچه ها دستور داد که چند برگه پرینت بگیرن و بیارن و نشونش بدن! کیان که حسابی جا خورده بود، رنگش شد مثل گچ! دوربین را زوم کردم روی لب و دهنش ... خشک و خشک شده بود ... گفتم عمار این الان پس میفته! یه لیوان آب بهش بده! عمار یه شکلات و یه لیوان آب بهش داد و آرومش کرد. بالاخره وقتی داشته سایز اندام خودش و اون دختره را ست میکرده و آمار میداده و میگرفته، فکرش نمیکرده یه روز بشینه و جواب مامور امنیتی را بده! کیان هر چی چشمش به گند و کثافتای مجازیش میخورد، حالش بدتر میشد. گفت: «اینا را از تلگرامم گرفتین؟» عمار گفت: «نمیخوای بگی فتوشاپه و کار خودمونه؟» کیان گفت: «ولی ... ولی من قاتل نیستم! من آدم ربا نیستم!» عمار گفت: «خب ... حالا پسر خوبی شدی! پس اینا را یادته؟ حالا خودت میگی چرا مهناز و ترانه را کشتی یا ببرمت بالا سر جنازشون و نشونت بدم که رد دستات و آلت قتاله ......» کیان با صدای لرزونش گفت: «کدوم جنازه؟ چی داری میگی آقا؟» عمار دکمه بغل دستش را فشار داد و گفت: «بچه ها لطفا امکانی فراهم کنید که این دوستمون جنازه قربانیانش را ببینیه! یادش بیاد باهاشون چیکار کرده و چقدر یه انسان میتونه وقیح و وحشی باشه!» کیان گفت: «ینی چی آقا؟ کدوم جنازه ها؟ مگه مهناز و ترانه کشته شدند؟»
عمار دستشو محکم زد به میز و گفت: «بسه آقا ... خودتو خر کن! زدی دخترای مردمو ناکار کردی و بعدش هم زدی کشتی و الان هم برای من ادای نجیب زاده ها را درمیاری؟» کیان گفت: «من مهنازو دوس داشتم و دارم ... شاید از ترانه خیلی خوشم نمیومد اما ... اما آقا خداشاهده من کاره ای نیستم ... فقط خونه از من بود ... ینی فقط خونه دار بودم و قرار شده بود ....» عمار حرفشو قطع کرد و گفت: «صبر کن صبر کن! من اینجوری حالیم نمیشه ... چند تا سوال میپرسم ... درست جوابمو بده ... بذار زود تمومش کنیم و پروندتو بدم دادسرا ...» کیان که قشنگ گرخیده بود گفت: «چشم ... بفرمایید!» عمار گفت: «اون خونه مال شماست؟ همون که خیابون ....... هست و طبقه ......... ؟» کیان گفت: «مال خود خودم نه! مال داداشمه!» عمار گفت: «داداشتون کجاست؟ چیکاره است و چرا شما اونجایید؟» کیان گفت: «داداشم ترکیه زندگی میکنه و وضعشم خوبه و خونشو به من سپرده!» عمار گفت: «نگفتی چیکاره است؟» کیان گفت: «تجارت میکنه ... دقیق نمیدونم ...» عمار گفت: «تجارت چی؟ درست حرف بزن!» کیان گفت: «تور مسافرتی داره ... در کنارش، لباس هم خرید و فروش میکنه!» عمار گفت: «آژانسش کجاست؟ آدرس محل کارش؟» کیان گفت: «ایران نیست!» عمار گفت: «آنکاراست؟» کیان گفت: «اینطور میگه!» عمار گفت: «تا حالا تو هم برده با خودش؟» کیان گفت: «من اصلا از کارش خبرم ندارم!» عمار گفت: «سوال منو جواب بده! رفتی تا حالا باهاش؟» کیان با یه کم تردید و جوری که انگار دلش نمیخواد بگه، گفت: «آره ... دو سه باری منو با خودش برده!» عمار گفت: «خدا شاهده اگر دروغ گفته بودی، چنان سیلی میخوابوندم تو گوشت، که خودت کیف کنی! چون اینا ... بببین! این کپی بلیطت به ترکیه است!» کیان دید و بازم متعجب تر شد! عمار گفت: «خب کیا به خونت رفت و آمد میکردند؟ اصلا چرا اجازه دادی که بیان خونت و برن؟ خط و ربط تو با اونا چیه؟» کیان گفت: «دستم خالی بود ... گفتم اجاره بدم و یه کم خرجی خودمو در بیارم!» عمار گفت: «حالا خونه داداشتو بدون اجازش اجاره داده بودی، به ما ربطی نداره ... اما چطور میتونم باور کنم که اجاره دادی؟ چرا به این وحشیا و سازمان منافقین و اینا؟ داستان چیه؟» کیان گفت: «یه کانال توی تلگرام بود که عکس خونه و یا اطاقی که داشتی را میذاشتی و میتونستی از یه ساعت تا چند ماه اجاره بدی! منم ترغیب شدم همین کارو بکنم ... عکس خونه داداشمو گذاشتم اونجا و یه پیشنهاد خوب بهش خورد! منم قبول کردم.» عمار پرسید: «قیمتش چقدر اعلام کردند؟» کیان گفت: «اولش برای یه شب بود ... ولی دو شب موندند ... پارسال ... شاید هم از یه سال بیشتر ... ولی وقتی اومدند و دیدند و اینا ... خوششون اومد و ماهانه اجاره کردند. ماهانه هفت میلیون تومن و بدون پول پیش بهشون اجاره دادم.» عمار پرسید: «کیا اومدن؟ کی اجاره کرد؟» کیان گفت: «همین ترانه با داداشش اومد ... دو شب موندن ... وقتی گفتن میخوایم بیشتر بمونیم، گفتم باشه!» عمار گفت: «سوال قبلیمو جواب ندادی! کی پیام داد و اینترنتی ثبت سفارش کرد؟» کیان گفت: «نمیدونم کی بود ... فکر کنم همین پسره بود دیگه!» فورا برای عمار پیام دادم و نوشتم: «دروغ میگه! داره یه چیزی را مخفی میکنه!» عمار به کیان گفت: «نه ... فکر نکنم همین پسره بوده ... بگو پسر جان! راستشو بگو ... با هم کار داریم حالا ... بگو تا عصبانی نشدم.» کیان یه کم خودشو جا به جا کرد و گفت: «نمیدونم اما اسم آیدیش فکر کنم ««پیمان»» بود! آره ... یه همچین چیزی!» برای عمار نوشتم: «بهش بگو: اگه بعدا بفهمیم که با پیمان سَر و سِر داشتی و به ما نگفتی، پدرتو درمیاریما ... از پیمان چی میدونی؟» عمار گفت: «ینی میخوای بگی از پیمان خبر نداری و دیگه بهت پیام نداد؟ آره؟» کیان دستپاچه شه بود و مشخص بود که داره یه چیزیو قورت میده ... گفت: «نه خب ... بی خبرم ازش نبودم ...» عمار دید تنور داغه و فورا چسبوند و گفت: «پیمان بهت گفت که اول مهنازو بکشی و بعدش هم دخل ترانه را بیاری؟» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
✔️قابل توجه ادمین های محترم ایتا‼️ فرصت مردادماه در این کانال تمام شده و دیگه قصد تبلیغات در باقی مانده مرداد نداریم. لطفا جهت رزرو و ثبت سفارش تبلیغ، ابتدای مراجعه کنید. باتشکر اقل الادمین ها: حدادپور جهرمی😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه لطفا⛔️ پارسال در آستانه بودیم که مردم تقاضای ارسال رایگان دو تا کتاب « ؟» و « ؟» کردند و چون فرصت محدود بود، شرمنده بعضی دوستان شدیم و سر فرصتی که می خواستند کتابها را به عزیزانشون هدیه بدهند تحویل نگرفتند. امسال تصمیم گرفتیم که از امشب (پانزدهم مرداد) تا (سی ام مرداد) طرح داشته باشیم تا فرصت کم نیاد و بتونید برای برنامه ریزی کنید. 👈 طرح ارسال رایگان شامل دو عنوان کتاب مذکور👆 به تعداد میباشد. ضمنا شما میتوانید علاوه بر چهار کتاب مذکور، سایر آثار را هم سفارش بدید. 🔸جهت سفارش به سایت زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir 🔸جهت هرگونه پرسش و رفع اشکال در زمینه سفارش کتاب: @Mahanrayan1