eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
669 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
تا اون موقع، تیر چراغ برق هم براتون نمیذاریم داداچ😉
نمیدونم چرا اون موقع جاتون اصلا خالی نیست😂 تا حالا بهش فکر نکرده بودم
علیکم السلام بنظرم برای قضاوت و داوری زود هست. باید کل یک مجموعه را با هم دید و نظر داد. با نگاه جزئی و یا یکجانبه مخالفم. من صبر میکنم ببینم آخرش چی میشه؟ و پیام نهایی و کلی فیلم چی هست؟ یادمه پارسال هم تا قبل از صحنه سوریه و مدافعان حرم و داعش، کلی نقد بر آن نوشتند. ولی بعدش همان عزیزان کلی نشستند و تعریف و تمجیدش کردند و اصلا انتقادات قبلش را همه یادشون رفت. لذا به خاطر اینکه کلاه پارسال سرمون نره، کاش صبر کنیم ببینیم موضوع و پیام کلی و غایی فیلم چیه؟ ضمنا به دل همه راضی کردن ، مخصوصا در فیلم های طنز و یا کلا فیلم ها و آثار پر مخاطب، مخصوصا در کشور ما بسیار دشوار است☺️ مخصوصا در شرایط روحی و جسمی فعلی جامعه. ۶
ارسالی مخاطبین وقتی مورچه ای احساس کرد مورچه های دیگر در خطر هستند ندا داد که ای مورچه ها داخل خانه هایتان شوید (تا در امان بمانید ) آیا ما نمیتوانیم اتحاد و همبستگی رو از این مورچه ها که قصه هایشان در قرآن آمده درس عبرت بگیریم ؟؟؟
بیداری؟
قسمت بعدی خاطرات کرونایی بذارم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️خاطرات کاملا قسمت چهاردهم قبلنم گفتم؛ اکثر کارهای ما به صورت بالینی و صحبت با تک تک بیماران بود. مخصوصا بیمارانی که خودشونو باخته بودند و یا کسی نداشتند. بعضی بیماران هم بودند که معلوم بود که پیداشون کردند. ینی از کوچه و خیابون پیداشون کرده بودن و وقتی مراکز نگهداری از کارتون خواب ها به سلامتی اونا مشکوک شده بودند، ازشون تست اولیه گرفته بودند و دیده بودند بیمار هستن و فورا به بیمارستان منتقلشون کرده بودند. با خودم تردید داشتم این خاطره را در این مجموعه خاطرات کرونایی بیارم یا نه؟ اما هر چی فکرش کردم دیدم اگه بعدها این خاطرات تبدیل به کتاب بشه و چاپ بشه اما این تیکه در اون نباشه، برام هیچ لطفی نخواهد داشت. کوتاهه اما برای خودم، همه اون چند روز یه طرف، این تیکه هم یه طرف! یه جوونی آوردند که قدش نسبتا بلند. موهای ژولیده و بلند و به هم ریخته. تیک داشت. شلوار و پیراهنش هم زار میزد. هست یه وقتایی هیچ چیزت دست خودت نیست و حرکت میکنی به طرف یه چیزی یا یه کسی... همون موقع ها که از نگات شروع میشه و بعدش پاهات از اختیار خودت خارج میشه ومیری به طرفش ... وقتی اون پسره رو دیدم همین طور شدم. داشتم برای یکی از پرستارها درباره رعایت نجاست و طهارت بیماران توضیح میدادم که ... آوردنش ... چشمام و پاهام و خودم و همه توجهم رفت به طرفش ... تا جایی که دیدم کنار تختش ایستادم. یه کم کنارتر ایستادم تا کارهای اولیش انجام بدن و یه کم آروم تر بشه. خیلی سرفه میکرد و تا میخواستن بهش دست بزنن، اولش بدنش یه تیک پیدا میکرد و بعدش اجازه میداد. منو میگی ... غرقش شده بودم ... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟ اصلا تماشایی بود اون پسر! پرستاره گفت: حاج آقا این خیلی اوضاش خرابه ... کاش اصلا کلا طرفش نمیومدین... ما هم به خاطر همین آوردمیش تو این اتاق که کسی نباشه ... همین طور که نگاش میکردم، به پرستاره گفتم: چقدر حالش بده؟ پرستاره گفت: نمیدونیم چقدر میمونه! پرسیدم: مگه مشکل دیگه ای هم داره؟ که یهو دو سه تا دکتر اومدن داخل و با عجله و تندی به من گفتن: حاج آقا لطفا برو بیرون ... اینجا کلا کسی نباید باشه ... این خطریه ... از صندلیم بلندم کردند. ما طلبه ها با هم قرار گذاشته بودیم که مطیع محض دکترا باشیم و بخاطر اینکه اصطکاکی پیش نیاد و برای حضورمون خللی ایجاد نشه، هر چی گفتن قبول کنیم. پاشدم که برم بیرون ... یه لحظه دم در از پرستاره خیلی آروم پرسیدم: غیر از کرونا مگه چیزی دیگه هم داره؟ یه جوابی شنیدم که کلا ... رفتم ... محو شدم ... دلم مثل آیینه خورد زمین ... شیکست ... پرستاره آروم گفت: آره ... ایدز داره! وای منو میگی؟ اصلا خرابتر شدم. چون پسر بسیار خاصی بود. از اونا که ... کلمشو نمیدونم چی تایپ کنم ... شاید نیم ساعت دنبال کلمه میگشتم که بذارم اینجا ... فقط بلدم بگم «خراباتی» بود ... اگه صد برابر این هم چرک و چورک بود، بازم نمیتونست تیپ و چهره و زبان بدنش از کسی مثل من مخفی کنه! شاید ساعت حدودا 2 عصر بود. مخصوصا اینکه گفته بودند شاید امروز آخرین روز خدمت شما باشه و باید برین تا نوبت گروه های دیگه برسه. به خاطر همین داشتم حرص میخوردم که نمیتونم برم پیشش. جسمم همون دور و بر میپلکید و با این و اون حرف میزدم و شوخی میکردم و بگو و بخند و حرف و اینا داشتم. اما چشمام مثل کِش، تا ولش میکردی، میرفت به طرف اون در ... از اوناش نیستم که فورا جا بزنم و بگم آخی ... دیگه تقدیرم نبود و ولش کنم. گذاشتم شیفت عوض بشه. بخش خلوت بشه. حساسیت ها روی اون اتاق کمتر بشه. همه چی مثلا عادی بشه. تا حدود ساعت 2 بامداد ... فهمیدم وقتشه و قدم قدم مثلا داشتم راه میرفتم و آروم خدا قوت میگفتم و ... به طرف در حرکت کردم. رسیدم دم درش ... از بالاش نگا کردم. دیدم دراز کشیده و سرم تو دستش هست و اطرافش هم یه پلاستیک بزرگ از سقف تا زمین کشیده شده. یه نگا به سمت راست و چپم کردم و وقتی دیدم شرایط فراهمه، آروم در رو باز کردم و رفتم داخل و آروم هم در رو بستم. متوجه شدم که بیداره و یه تکون خورد و فهمید که رفتم داخل. اما به خاطر اینکه کسی متوجه حضورم نشه، چراغو روشن نکردم تا چراغ اتاقش خاموش باشه. یه نور خیلی ضعیف میومد تو اتاق و همین نور ضعیف، برام کافی بود که بتونم ببینمش و یه صندلی بذارم کنار اتاقک پلاستیکی که اطرافش کشیده بودند و بشینم. وقتی نشستم، دو سه دقیقه فقط نگاش کردم. دیدم خیلی واضح نمیبینمش. چون همه وسایل ایمنی داشتم و شکلات پیچ بودم تصمیم گرفتم پلاستیک ها را بزنم کنار. فوق فوقش این بود که میومدن و لیچار بارم میکردن و از بیمارستان مینداختنم بیرون! اما می ارزید.
پلاستیکو زدم بالا و وقتی درست جا گرفتم، فاصلم باهاش یک متر و خورده بود. ولی دیدم دو تا نقطه براق داره وسط صورتش میدرخشه. فهمیدم چشماشه و داره نگام میکنه. کلا چهرم یه ته خنده داره. با همون ته خنده گفتم: سلام! بی حال و کم جون گفت: سلام گفتم: اسمت چیه؟ گفت: بنیامین! گفتم: چه اسم قشنگی! فقط یه دوس به این اسم داشتم. گفت: اسم شما چیه؟ کلی با این سوالش کیف کردم. با صدای کشیده گفتم: محمد! خیلی جدی اما بی حال گفت: اللهم صل علی محمد و آل محمد! بعد همین طوری ساکت بودیم و به هم نگا میکردیم. بهش گفتم: کجا بودی؟ گفت: تو خیابون! گفتم: اونجا چیکار میکردی؟ گفت: رفته بودم ماست بخرم. گفتم: ماست دوس داری؟ گفت: نه! برای خودم نمیخواستم. گفتم: پس برای کی میخواستی؟ گفت: برا بابام! گفتم: بابات کجاست؟ گفت: نمیدونم. گفتم: میخواستی ماستو ببری کجا؟ گفت: تو ماست دوس نداری؟ گفتم: نه! ماست موسیر دوس دارم. به زور دستی به سر و صورتش کشید و یه کم موهاشو مرتب کرد و گفت: آخوندی؟ گفتم: آره! تو چیکار میکنی؟ گفت: به من کار نمیدن! گفتم: چرا؟ گفت: میگن دیوونه است. گفتم: مگه دیوونه ای ؟ گفت: نمیدونم. بدم نمیاد دیوونه باشم. گفتم: چرا؟ جوابی داد که کلا شک کردم که دیوونه باشه یا نه؟ گفت: دیوونه باشم بهتر از اینه که مثل بقیه احمق باشم. گفتم: عالیه. کاش منم دیوونه بودم. گفت: هستی! اینقدر از این حرفش ذوق کردم که نگو. خیلی از این حرفش خوشم اومد. گفتم: چطور؟ گفت: هیچ آدم عاقلی این وقت شب بیدار نمیمونه! گفتم: احمق چطور؟ احمق نیستم بنظرت؟ گفت: نمیدونم. نمیشناسمت. وای چه لحظاتی بود اون لحظه. شاید نتونم حس و حال خوش اون شبو آنطور که باید برسونم اما خیلی داشت به من خوش میگذشت. گفتم: از بابات بگو! گفت: نیستش! حدس زدم که باباش مرده باشه. گفتم: پیش کی بودی؟ کی بزرگت کرد؟ گفت: طاووس خان! گفتم: مثل بابات بود؟ گفت: نه! بابامون ما رو به اون سپرد. گفتم: پیش اون مریض شدی؟ گفت: آره ! گفتم: چرا اینجوری شد؟ گفت: چجوری؟ گفتم: همینجوری دیگه! حرفی زد که دیگه نتونستم تحمل کنم. چشم ازش برنمیداشتم و محوش بودم اما داشت چشمام خیس میشد و نمیتونستم دست بکشم به چشمام و تمیزش کنم. گفت: از وقتی بابامون ما را به جای خدا، به طاووس خان سپرد بدبخت شدیم. آخ بیچارم کرد با این حرفش. نتونستم ادامه بدم. دیدم یه کم ریز ریز سرفه میکنه و باید آروم باشه، به خاطر همین بهانه خوبی بود که از اتاقش برم بیرون و یه گوشه بشینم و تا صبح با خدا خلوت کنم. گفتم: مزاحمت نمیشم. اگه با من کاری داشتی بگو با محمد کار دارم. اهمیتی نداد و سرش هم تکون نداد. رفتم بیرون ... رفتم توی محوطه ... خیلی آسمون و زمین برام تنگ شده بود. احساس میکردم همون چند ثانیه ای که از سپردن آدما به خدا گفت، هیچ درس اخلاقی اونجوری بعدش بی قرارم نکرده بود. گذشت و گذشت و گذشت ... تا دو روز پیش ... زنگ زدم برای یکی از پرستارهای بخش تا حال بنیامین بپرسم. خانم پرستاره گفت: آهان ... همون دیوونه هه! با ولع و هیجان گفتم: آره ... دیوونه هه! خیلی عادی و بی احساس گفت: بنده خدا تموم کرد! وای کل دنیا دور سرم چرخ خورد. بهم ریختم. نتونستم خدافظی کنم. قطعش کردم. تا امشب که کنج دفترم نوشتم: «بنیامین! به خدا سپردمت.»😔
حالا فهمیدین چرا دیشب که شب جشن بود، این قسمتو نذاشتم؟ یادتونه چقدر بعضیاتون اومدین پی وی و از وقت شناس بودن و احترام به مخاطب و چشم انتظار نذاشتن و اینا برام آیه و روایت آوردین؟
راستی من و شما رو به کی سپردن؟