هیثم که داشت با خودش چکو چونه میزد لباشو باز کرد و گفت: مثل همین عماد! خیلی رو اعصابمه.
زیتون چشماش ریز کرد و گفت: عماد مغنیه؟ همین که شاخه عملیات خارجی و این حرفاست؟
هیثم با بی حوصلگی و بی میلی گفت: بعله. همین فرمانده و چشم و چراغ تشکیلات. وقتی بهش فکر میکنم اذیت میشم.
زیتون برای لحظاتی سکوت کرد و در حالی که دستای هیثم را گرفته بود هیچی نگفت. تا اینکه هیثم دید زیتون خیلی ساکته و زل زده به یه جا و تو فکره! گفت: زیتون! چی شد؟
زیتون در حالی که همواره زل زده بود به یه نقطه گفت: اگه بپرسم مثلا هفته دیگه برنامه برنامه کاریش در سوریه هست یا نه، بهم میگی؟
هیثم: خب ... آره ... هست... چطور؟
زیتون: مطمئنی سوریه است؟ جای دیگه نیست؟
هیثم: میدونم که میگم. فعلا اونجاست.
زیتون با حالت تعجب و دلخوری: هیثم تو الان باید این چیزارو به من بگی؟
هیثم: چطور؟
زیتون: ینی مثلا امروز فردا هم اونجاست؟
هیثم یه نگاه به دور و برش انداخت و یواش گفت: آره... به خاطر دو سه تا پروژه فعلا اونجان. فکر کنم سلیمانی و یکی دو نفر دیگه هم هستند.
زیتون سرشو آورد نزدیک گوشای هیثم و گفت: خودِ دمشق؟
هیثم هم آروم گفت: خودِ دمشق!
زیتون گفت: مقرّ خودتون؟ طرفای کارخونه متروک؟
هیثم جواب داد: حالا یا اونجا یا مقرّ سپاه. موقعیت دو یا سه!
این را گفتند و هر دو سکوت محض کردند و به فکر فرو رفتند و هواپیما هم در لا به لای ابرها گم شد.
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و همسرش چشم رو هم نذاشتند. همه کارهایی که دکتر گفت، از جمله عکس های مختلف و آزمایشات گوناگون انجام دادند و منتظر نتیجه اش شدند.
خانم محمد که چشماش از گریه سرخ شده بود ولی اون لحظه آروم بود و صبر میکرد، گفت: محمد تو باید فردا بری سر کار. نمیذارن اینجا دو نفرمون بمونیم.
محمد گفت: فردا دو سه تا جلسه دارم میرم و میام. تو برو استراحت کن و خونه باش تا فردا صبح. اینجوری بهتره و دیگه لازم نیست همش اینجا باشی.
خانمش در حالی که بازم داشت گریه اش میگرفت، نگاهی به چهره معصوم دخترش کرد و گفت: من که از پیش دخترم تکون نمیخورم. فوقش همین جا چشمامو میذارم رو هم. تو برو.
محمد صندلی برداشت و گذاشت روبرو خانمش و گفت: بیا یه بار مرور کنیم. چی شد که اینطوری شد؟ زمین خورد؟ سرش جایی برخورد کرد؟
خانمش گفت: نه. اصلا زمین خوردن و این چیزا نبود. کلا این دو سه روز گیج میزد. چشماش مدام بسته میشد.
محمد گفت: خب بالاخره باید یه علتی داشته باشه. سابقه نداشته اینطوری بشه. بی هوشی در این سن خیلی حساسه. مخصوصا اینکه این طفل معصوم دختره و ...
تا کلمه «دختر» را به زبون آورد، دیگه نتونست خودش کنترل کنه و اشکش مثل دریایی که پشت یه سد گرفتار بوده و یهو آزاد شده، از چشماش زد بیرون.
خانمشم تا بی قراری محمد را دید دیگه تحمل نکرد و صبر را گذاشت کنار و ...
هق هق این مادر و پدر بالای سر بچشون...
خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دلنوشته های یک طلبه
به: برادر عزیزم جناب دارابی سلام علیکم مرقومه شما واصل شد. مثل همیشه مودبانه و منصفانه. از شما تشکر
بفرما
هنوز ۲۴ ساعت نگذشته
حالا اولشه
از حالا وضع همینه
اینقدر این طور کلیپ ها در فضای مجازی پخش کنند تا حتی خواجه حافظ شیرازی هم باور کنه نظام ناکارآمد است!
اصلا شما حرف از دولت و مجلس میشنوید؟
نه والا
همه میگن «ظلم نظام»
جالبه حتی یکی از کارکنان دفتر رهبری هم توییت کرده و نوشته«ظلم نظام»
والا اگه دروغ بگم
من وقتی گفتم «باب میشه» و همین میشه اهرم فشار برای اذهان عمومی که علیه نظام موضع بگیرن، اومدن پیوی و نوشتن ازت انتظار نداشتیم
حتی گفتن موضع شما غیر دینی و سکولار است
باشه
ممنون
ولی بشمار
گفتم ۲۰ تا تا پایان سال کلیپ پخش میشه برای اقناع عمومی نسبت به ظالم سازی نظام؟ حالا این دومیش!
خودمم موندم چقدر سریع داره پخش میشه و حتی نذاشتن مردم غم قبلی را فراموش کنند و گفتند دِ بگیر که اومد.
بازم میگم: رفقا، الهی دورتون بگردم، این راهش نیست. باب نکنین که مردم اینجوری از حقشون دفاع کنند. این همان شعار و روش کار منحوس امثال مسیح علی نژاده که میگفت دوربین ما سلاح ماست.
آخ که داریم بازی میخوریم و حواسمون نیست😔
#این_راهش_نیست
#اینجوری_باب_نکنین
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دلنوشته های یک طلبه
بفرما هنوز ۲۴ ساعت نگذشته حالا اولشه از حالا وضع همینه اینقدر این طور کلیپ ها در فضای مجازی پخش کنند
اینم تکذیبیه اش
میگه اصلا مال امسال نیست که دارن بچه ارزشی ها اینجوری حلوا حلوا میکنن
مال پارساله
اما گذاشته بودن توی آب نمک
برای کی؟
برای امسال
برای همین حالا
برای #آذر_ماه
حالا بفرما جمعش کن
وقتی میگم ۲۰ تا کلیپ، حداقلش هست
ولی دیگه نمیدونستم همشو ساختن و فقط آماده انتشاره!!
مثل انبار باروته
فقط جرقه میخواست
که بحمدلله به لطف بصیرت بعضیا جرفهاش هم زده شد.
👈 زورم میاد که همشون هم سواد رسانه درس میدن و هشتک ظلم ستیزیشون از پهنا کردن تو حلقمون!
خدا به خیر بگذرونه!😔
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دلنوشته های یک طلبه
باز خدا پدر اینو بیامرزه😐
آهان
همون که نباید میشد، شد
ببینین👆
دهن مُستراح رژیم صهیونیستی هم باز شد.
خب وقتش هست و زمان بهرهبرداری و موج سواری یه مشت لاشخور غربی_عربی_عبری علیه نظام هست.
دیگه اگه تونستی جمعش کنی!
برادر
انقلابی
بصیر
معلم رسانه
وقتی میگم هی اسم نظام نیار و آدرس غلط به مردم نده، ینی این.
#متاسفم
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
اینم یکی دیگه
این خانم داره از قبل از تخریب و برخورد، قشنگ رو ذهن مخاطبش کار میکنه تا یه مدت دیگه، بهره برداری کنه و یه عده دیگه هم بیان بگن «ظلمی دیگر از سوی نظام علیه مردم»
این دیگه زیادی زرنگه!!
قبلش فیلم گرفته و داره پخش میکنه تا بعداً بگه «من که قبلاً گفته بودم و هشدار داده بودم»!
متوجهین رفقا؟
متوجهین چه اتفاقی داره میفته؟
فورا روش عوض کردند و رفتن در موضع تهدید!
بعدشم میگن ما که گفته بودیم!
رفقای احساساتی!
اساتید ناپخته!
ناخواسته افتادین در روش اشتباهی که دیگه قادر به تمام کردنش نیستید.
فقط اولش به شما نیاز داشتند
اولش فقط شدین عمله تبلیغاتی و دیگه الان با شما کاری ندارند.
متاسفم.
ولی هنوز خیلی دیر نشده
لطفا به خودتون بیایید
در به کار بردن ادبیات مناسب، تمرین کنید
در زیر سوال نبردن اصل نظام تمرین کنید
در سیستمی نشان ندادن فساد تمرین کنید
باید این شرّ هر چه زودتر با تدبیر و دلسوزی حل بشه
متاسفانه همین کلیپ ها که ازش دفاع کردید، همین الان داره از شبکه مُردهخورِ سعودینشنال پخش میکنه. بله، معیار ما شبکه های معاند نیست و اینقدر میفهمیم که وقتی چیزی از اون ور آب پخش میشه، دلیل نمیشه که ما چیزی نگیم!
ولی جالبه هم بچه های خودی دارن بحث کارآمدی و غیر کارآمدی و یا نقد به ساختار و عملکرد نظام مطرح میکنن و هم معاندین!
با اینکه جاش نیس
👈فقط
نمیدونم چرا باید نقش اول همه این کلیپ ها زن و بچه باشه؟🤔
نمیدونم چرا همه این کلیپ ها را نگه داشتن برای آذر ماه؟🤔
آذر ماهی که تهدید کرده بودند نظام را با چالش مواجه خواهند کرد!
#بوی_بدی_به_مشام_میرسه
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
هیثم با تعجب گفت: حتما! بگو.
زیتون گفت: باید قول بدی که به هیچ کس نگی! تشکیلات نباید بفهمه. مخصوصا مسعود. وگرنه دیگه نمیتونم کمکت کنم.
هیثم: باشه. خیالت راحت. درباره کار و سفارش ایران، دیگه با مسعود هماهنگ نیستم. فقط با حامد. خب حالا بگو ببینم کیه؟ کجاست؟
زیتون: اسمش ابونصر هست. تشکیلات بسیار قوی داره و غول بازار سیاه تسلیحات محسوب میشه. ما فقط باید با اون کار کنیم. خیلی فکر کردم. دیدم تنها راه تامین سفارش ایران از طریق سیستم ابونصر هست.
هیثم: نمیشناسم! حتی اسمشم تا حالا نشنیدم. تحویلش...
زیتون فورا گفت: خیالت از بابت تحویل جنس راحت باشه. میگیم جایی تحویل میگریم که ما میگیم. اونا مشکل ندارن. به جز خودِ خاک ایران، هر نقطه ای از دنیا که بگی، تحویلش کمتر از هفتاد و دوساعت طول میکشه.
هیثم: اوووف ... تا این حد؟
زیتون: آره. پس میرم تو نخش تا پیداش کنم. تو همه مدارک و پولی که لازم داری جا به جا کن به یه حساب امن تا خبرت کنم.
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و خانمش روبروی تیم پزشکی نشسته بودند. قیافه دکترها حاکی از خبرهای خوب و خوش نبود. خیلی جدی و ساکت بودند و به چهره محمد و خانمش نگاه نمیکردند.
تا اینکه مسئول تیم پزشکی گفت: خوش آمدید. میدونم که این چند روز خیلی اذیت شدید و روحیه و اعصاب براتون نمونده. ولی بالاخره باید با حقایق روبرو شد و پذیرفت. خانم دکتر ملکی لطفا اسلاید عکس های دختر کوچولومون رو بذارید!
خانم دکتر ملکی هم گذاشت و دکتر شروع به توضیحات علمی کرد. خانم محمد که لحظه به لحظه داشت نفسش تندتر میشد، حرفاشون قطع کرد و با بی قراری گفت: خانم چی دارین میگین؟ ما نمیفهمیم. روون بگید متوجه بشیم!
مسئول تیم پزشکی گفت: باشه. حق باشماست. حقیقتش دخترخانمتون با یک ویروس خیلی خیلی موزی و فعال مواجه شده که خوراکش سیستم ایمنی و عصبی و مغز آدماست. یک ویروس کمیاب که معمولا با حالت های معمولی منتقل نمیشه.
محمد از مکث خانم دکتر استفاده کرد و گفت: ینی دست سازه؟
مسئول تیم پزشکی جواب داد: بله متاسفانه!
محمد گفت: ینی هدف گرفته شده؟ دخترم هدف گرفته شده؟
خانم دکتر گفت: ممکنه! ولی ... خب وقتی اینقدر قوی تکثیر شده و فضای مغز و کاسه سر را پر کرده، یه جورایی آره. هدف گرفته شده.
محمد با یه حالت خاص و شکننده ای گفت: ینی دخترمو زدند؟
همه تیم پزشکی سرشونو انداختن پایین و حتی خانم دکتر هم دیگه حرفی نزد!
زن محمد که داشت زیر چادرش خودشو میکشت! چنگ مینداخت به صورت خودش و سر و صورتشو میکَند!
محمد هم فقط نفس میکشید ... نفس عمیق میکشید ... بلکه بتونه بغضش را کنترل کنه و اشکش جلوی اونا نریزه پایین!
محمد ... با اندکی لکنت ... پلک زدن ... فرو خوردن اشک و بغض گفت: ینی الان چی میشه؟ تکلیف چیه؟
خانم دکتره گفت: ببخشید ... این لحظه سخت ترین لحظه عمر حرفه ای من و همکارام هست ... چون تا حالا با چنین موردی برخورد نداشتیم ...
محمد فورا با تندی گفت: خانم مقدمه چینی نکن ... جواب منو بده...
خانم دکتر گفت: هیچ!
محمد گفت: ینی چی هیچی؟!
خانم دکتره هم بغض کرده بود. دو سه نفر پاشدند و اون جمع را ترک کردند. تحمل این همه غم را نداشتند. فکر کنم خودشون دختر داشتند که اینجوری ...
خانم دکتر جواب داد: دیگه به هوش نمیاد. این ویروس داره مغزشو میخوره ...
برای یک لحظه دنیا برای محمد و زنش ایستاد!
صداها ایستاد ...
صدای قلبشون ایستاد ...
زمان ایستاد ...
محمد به زور لبشو باز کرد و گفت: مغز دختر منو میخوره؟
خانم دکتر هم دیگه اشکش ریخت. سرشو به نشان تایید تکون داد. به زور گفت: حالا بازم خدا کریمه ... بالاخره ما از درگاه خدا...
که محمد حرفشو قطع کرد و با خورد شدن به معنی واقعی کلمه گفت: مغز دختر منو داره میخوره؟ مغز یه دخترِ کوچولو و بی گناه؟
نمیفهمید داره چی میگه ... حتی دیگه صدای خودش هم نمیشنید ... تا اینکه یه چیز سیاه از کنارش محکم به زمین افتاد و صدای خیلی بدی داد ...
یهو محمد لرزید ... از صدا ترسید ... به خودش اومد ... دید خانمش همونطور با چادر ... محکم از رو صندلی خورد به زمین و بی حرکت ... اما با لرزش های کوچیک ... و صدای نفس خیلی وحشتناک ... رو زمین افتاده ...😱
و چند تا پرستار و دکتر دارن به طرفش میدون و سر و صورت خونیش...😔😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
زیتون: بازم فکرش کن. ببین چجوری به نفعته. من دست تو رو بذارم تو دست ابونصر که وقتی خیلی گرفتار شدی، بتونه کمکت کنه و همه چی ردیف کنه و جنس هایی که میخوای بهت برسونه، کارم تمومه. شاه ماهی انداختم پیش پات. دیگه به من نیازی نداری. حتی اگه بگی برو، میرم.
هیثم پاشد و نشست کنار زیتون و با صدای آروم بهش گفت: دختر اینقدر مسلمون؟ اینقدر از خود گذشته؟
زیتون سرشو بلند کرد و نگاهی به چشم های هیثم کرد و به آرامی و با حالت خاصی گفت: دختر اینقدر عاشق؟!
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد روی یک تخت و خانمش روی یک تخت دیگه خوابیده بودند. سِرُم محمد در حال تمام شدن بود که بیدار شد. یه نگاه به دور و برش انداخت و یادش اومد چی شده. نگاهی به خانمش انداخت. دید تازه سِرُمش عوض کردند و هنوز پانشده.
محمد پاشد و سرم را باز کرد.یه کم سرش گیج بود. نشست لبه تخت و گوشیش چک کرد. دید دوازده بار تماس بی پاسخ از شماره نگهداشته شده داشته. فهمید که باید بره و خیلی کار داره. از یه طرف دیگه هم خانمش هنوز بیدار نشده و شرایط خوبی نداره.
رفت ایستگاه پرستاری. یه قم و کاغذ از پرستار گرفت و برگشت تو اتاق و در را بست. وضو گرفت و نمازش خوند و بعد از نماز، همین طور که رو به قبله بود، قلم و کاغذو برداشت و شروع به نوشتن کرد:
«همسر عزیزتر از جانم سلام.
همه عمر و امید و جان و نفس محمد سلام.
وقتی این کاغذو بخونی، من نیستم و رفتم سرِ کار. انقلاب و کشور به من بیشتر نیاز داره تا اینکه بخوام در بیمارستان بمونم و نتونم کاری بکنم و حتی نتونم باری از دوش تو بردارم. پس بذار برم سر کار و به وظیفم برسم. چندین پروژه دستمه که صد ها و بلکه هزاران نفر در داخل و خارج از کشور مثل دختر و پسرمون درگیرش هستن و باید به اونا رسیدگی کنم و اجازه ندم دشمن غلطی بکنه. مگه بچه های ما از بچه های مردم عزیزتر هستند؟ قطعا نه.
عزیزم! حق داری هر چی خواستی تو دلت بهم بگی و فحشم بدی. اما حق نداری فکر کنی سنگ دل هستم و دوستت ندارم و حال تو برام مهم نیست و از این چرت و پرت ها. چون خودتم میدونی که چقدر درگیرتم.
دخترمون هم بسپار به حضرت زهرا. بسپارش به رقیه امام حسین. اگه قسمتمون باشه، بازم چشمای ناز و خنده های قشنگشو میبینیم. اگه هم روزیمون نباشه که دیگه کاریش نمیشه کرد. هر جور صلاح باشه، همون میشه. سپردم به خودش. تو هم بسپار به خودش.
عاشقت؛ محمد.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه