📌 #پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۱۲) #تحول
تا برسند مرز مهران و وارد عراق شوند، کارشان توی ماشین، فقط بگو و بخند بود. صدای آهنگ ماشین شان، تا کجاها که نمی رفت! اصلا مجید هر جا که بود، آن جا می شد خنده بازار و تفریح گاه. اما وقتی پا به خاک عراق گذاشتند و به زیارت اول شان در نجف رفتند و برگشتند، مجید کمی این رو به آن رو شده بود و حالش تغییر کرده بود. شوخی می کرد، ولی آرامشی عجیب وجودش را فرا گرفته بود.
از نجف که پیاده راه افتادند به سمت کربلا، مجید با قافله ی رفقا بود و نبود. همین که پا به حرم کربلا گذاشت و چشمش به گنبد اباعبدالله و بین الحرمین افتاد، همان جا روی زمین فرو ریخت. انگار با قامت فروافتاده و زانوی در بغل، خودش خیمه ی عزا شده بود. ذکر یا حسین یا حسین می گفت و به سر و صورتش می زد و اشک می ریخت. رفقای سفر در کار مجید مانده بودند. از خودشان می پرسیدند: "مگه توی این چند روز چی بر مجید گذشته که از این رو به آن رو شده؟!". زیارتشان که تمام شد و خواستند برگردند، مجید به صمیمی ترین دوستش رو کرد و گفت:
- تو این چند روز، از امام حسین خواستم که آدمم کنه، راه درست زندگی رو نشونم بده...
📚 کتاب #مجید_بربری زندگی نامه ی شهید مدافع حرم، #مجید_قربانخانی معروف به #حر_مدافان_حرم ؛ صفحات ۷۶ تا ۷۸
__________________
@mohameen