☘امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
☘آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
شهریار
بیشترین بیتی از شهریار که خیلی دوس داری رو برامون بفرست
@borji_1400
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادودو
🔶 زندگی با امیر پر از هیجان بود
همیشه چیزی برای سورپرایز من پیدا
میکرد ،مهدا شیر خواره بود که یک روز
با دو چمدان گرون و خوشگل وارد شد
به به مبارکه آقای خونه کجا بازم ؟؟
همینطور که با چمدانها بازی میکردم
گفتم: چه خوشششگلن اینا ...
طبق عادت همیشگی بغلم کرد و مرا
روی اپن گذاشت ...
❤️ من جیغ جیغ میکردم و از صدای
جیغهای من مهدا گریه افتاد و محمد
خواهرش را بغل کرد ببین طیبه
خوشگله ... درس دارم نداریم .... کار
دارم نداریم .... صداشو کلفت کرد :
اصلا هرچی آقای خونه میگه باید بگی ؟؟؟
🔵 خانم خونه باید بگه چشششمممم
حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی برام ؟
هیچ یه سفر کوتاه فقط ، میخوام
ببرمتون مالزی سنگاپور ...
از خوشحالی آویزون گردنش شدم ...
عاشق سفر بودم به خصوص سفر خارج
از کشور که تا آن روز قسمتم نشده بود.
هرچند با دو تا بچه کوچک سفر سختی
بود اما با کمکهای امیر حسابی خوش
گذرانی کردیم .
🟢 امیر مرد سفر بود ، همیه کارهای
سفر را خودش انجام میداد و حسابی
خسته میشد ولی لذت و رضایت از
چشمهایش میبارید.
عروسی حیدر و هدیه نگرانی نداشتیم
همه هزینه ها را امیر پرداخت میکرد
بزرگتری میکرد برای خواهر و برادر من
از آن طرف هم من تا میتوانستم برای
پدر و مادرش جبران میکردم .
⚪️ سال ۸۹ بود کل خانواده دو طرف را
بردیم سفر سوریه و لبنان ، عجیب
سفری بود،همه لذت بردند و خاطره
انگیز شد فقط به محمد کمی سخت
گذشت... قد محمد از من و پدرش بلند
تر شده بود ،با آن موهای خرمایی و
چشمهای سبزش ،روی تخت هتل
نشسته بودم که از پشت دستهایش را
دور گردنم حلقه کرد و صورتم را محکم
بوسید . داشتم له میشدم
💙 چی میخوای ؟؟؟؟ بگو چی میخواییی
خفه شدم ... خودت میدونی که ...
والا اگه بدونم ... بگو چی میخوای گل
پسر طیبه ، پول بده بهم لطفا برای استاد
حفظم یه انگشتر از اینجا بخرم
تو جون بخواه مامان جان ، چشم فردا
بریم از نزدیک حرم حضرت زینب دو تا
انگشتر جفت هم بخر یکی واسه خودت
یکی واسه استادت ،استاد حفظ محمد
مرتضی بود ...
#ادامهدارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹از بی سوادی پرسیدند عشق چند حرف دارد
گفت چهار حرف
همه بهش خندیدند
😔سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت
مگر حسین❤️ چند حرف دارد
@mohammad_amin_borji
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوسه
🔶 جمیله با حمایتها و تشویقهای من پزشکی قبول شد همان سال من هم دفاع کردم و بالاخره دکترای روانشناسی را گرفتم.
البته بلافاصله ارشد الهیات قبول شدم و برای دل خودم الهیات هم خواندم.
🔵 مرتضی سر قولش ماند تمام تلاشش را کرد تا با هم رو به رو نشویم ، همه را لطف امام زمانم میدانم ...
خاطرم هست محمد ۸ ساله بود ، مرتضی خودش به امیر زنگ زد و اجازه گرفت تا محمد را در حلقه صالحینی که خودش فرمانده بود ببرد ، استارت اتصال محمد و مرتضی از همان حلقه شروع شد ، محمد جذب روحیه شاد استادش بود و مرتضی به بهترین وجه مباحث دینی را در جان محمدم تزریق می کرد. رفته رفته شباهت محمد به پدرم و مرتضی بیشتر میشد و همین هم در اتصال این دو بی تاثیر نبود .
محمد به مرتضی دایی میگفت .
🔴 هدا را خدا به ما داد دختر زیبای من ، عمه فاطمه در صورت هدا چهره مادرم را میدید . هنوز هم گاهی برای دریافت آرامش و راهنمایی پیش عمه فاطمه میرفتم. یکی از همان روزها صحبت ما سمت و سوی خاصی کشیده شد :
🔻 عمه جانم هرچی تو درسهای رشته الهیات پیش میرم ، هرچی بیشتر تفسیر قرآن میخونم نگران تر میشم، زندگیم خدا رو شکر به خوبی پیش میره،درس و کارم رو خیلی دوس دارم ،خدا ۳ فرزند سالم و صالح بهم داده ،اوضاع مالی هم الحمدلله خوبه، همسری که عاشقمه و مهربانه
می دونم دنیا اینجوری نمیمونه ،من سنتهای خدا را بلدم ، دل نگرانم
اما تشخیص نمیتونم بدم قراره ظرف رنج زندگی من از چه جنسی پر بشه ،
🔸 همیشه تو دعاهام از خدا خواستم که با بچه هام امتحان نشم ،همیشه از خدا سلامتی خواستم تا بتونم موسسه و خیریه و تدریس مناطق محروم رو حفظ کنم
طبق درسهایی که گرفتم سعی میکنم از صدقه و رفع گره های مردم کوتاهی نکنم ولی دلم آشوبه چرا ⁉️
💚 عمه با دقت و ته لبخند به صحبتهایم گوش میداد و با حال قشنگی گفت: چه بزرگ شدی دختر باهوش من ...
💞 عزیزمی عمه جانم کوچیک شمام
با تفکر ادامه داد : درست تشخیص دادی
عزیز دلم ،دنیا بالا و پایین داره
الان تو روزهای خوشی و نعمت هستی و
حتما سختی و رنج هم خواهد بود
💛 رنج مقسومه جان من و خدا هم عادله
پس سهم رنج هر کسی محفوظه
اما یقین بدون خدایی که طیبه رو خوب میشناسه بهش رنجی رو نمیده که از پس اون برنیاد ،پس بدون تو قوی تر از هر رنجی هستی که زندگی برات پیش بیاره
💝 با حرفهای عمه دلم آروم گرفت
هر اتفاقی که بیفته من از دل اون رنج رشد میکنم به مدد صاحب الزمانم ان شاءالله
💗 امیر با خوشحالی خبر از معامله جدیدش میداد : طیبه جانم دعا کن حسابی
اگه این معامله انجام بشه نذر کردم از سودش یه مدرسه تو مناطق محروم بسازم
✅ خیره ان شاالله بسپارش به خدا
تو دلت بزرگ امیر مهربونم ، خدا هواتو داره
یادم نمیره وقتی ازت اجازه گرفتم تا همه طلاها و ماشینمو برای ساخت مجموعه فرهنگی سیستان بفروشم بدون معطلی قبول کردی خدا حفظت کنه
💚 سلامت باشی طیبه جان این بار هم دعا کن همه چی به خوبی پیش بره
چند روز بعد طبق معمول امیر خندان وارد شد ، سریع دوش گرفت، لباسهایش بوی دود میداد که عجیب بود، شام خوردیم داشتم میز را جمع میکردم که زنگ خانه زده شد ،پدر و مادر امیر بودند با چهره های درهم وارد شدند و با رنگهای پریده نشستند
❤️🔥 چی شده ؟ آقاجان شما بگید چی شده
پدرش تا آمد صحبت کند امیر به اشاره به پدرش چیزی گفت و او هم ساکت ماند
متوجه شدم خبری هست ولی آرامشم را حفظ کردم و متین پرسیدم :
آقاجان به من نگاه کنید لطفا و بگید چی شده من طاقتشو دارم ... واسه کسی اتفاقی افتاده ؟
💔 سریع پاسخ داد :
نه طیبه جان همه خوبن خدا رو شکر
ما فکر کردیم تو خبر دار شدی که اومدیم تنها نمونی ، از چی خبر دار شدم ؟ نصف عمر شدم بگید دیگه .....
#ادامهدارد
26.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چو مغروران بی منطق مگو از عشق بیزارم که ناگه می زند بر دل شگرد او شبیخون است...
#خط_خودکاری
#شکسته_پیشرفته
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوچهار
🔶 امیر اشاره کرد که خودم میگم
من را روی مبل نشاند و گفت :
نگران نشو ، نگفتم که حرص نخوری ، یه مشکل مالی پیش اومده ،هاج و واج نگاهش کردم ،
⁉️ این مشکل چقدر بزرگه که آقاجون
و مامان به این روز افتادن ؟ سرش را پایین انداخت و گفت :
🔵 امروز هر ۴ سوله آتیش گرفت و تمام باری که وارد کرده بودیم سوخت ...
چند لحظه سکوت کردم ، بعد از جا بلند شدم باید قوی می بودم ، فدای یه تار موی بچه هامون ،تنت سلامت باشه
🔴 رفتم و چای و میوه آوردم و به همه دلداری دادم ،مادر و پدر امیر رفتند
آن شب تا نزدیک سحر هر دو نخوابیدیم
من نگران او بودم و امیر نگران من
کلی صحبت کردیم و نقشه کشیدیم تا از بن بست خارج شویم،کلی سر به سرش گذاشتم ،نزدیک سحر بود که گفتم :
پاشو بریم بیرون یه دور بزنیم شاید بستنی چیزی باز باشه ،رفتیم و دور زدیم و از دکه دو تا فالوده بستنی خریدیم و خوردیم
وسط خوردن بستنی سر به سرش گذاشتم و خندید ، گفتم : به خدا اگه یه نفر ما رو ببینه فکر نمیکنه ما ورشکست شدیم
🟢 امیر همانطور که از خنده ریسه رفته بود گفت : راست میگی بیشتر شبیه کسایی هستیم که بلیطشون برنده شده ،
اذان صبح بود رفتیم مسجد محل و نماز خواندیم ،هر دو بعد از نماز با چشمهای سرخ از اشک به هم رسیدیم ، روزهای سخت مالی ما شروع شد ، ولی ما خدا را داشتیم ، امیر مرا داشت ،و من امام زمانم را ...
#ادامه_دارد ...