🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتاد
❤️ هر لحظه بودن کنار خانم دکتر مقدم
برای من کنجکاو درس دارد.
درسهایی که میدانم هیچ کجای دیگر و
کنار هیچ کس دیگری کسب نمی شود.
🔶 پنجشنبه صبح ماشینم را برق انداختم
و رفتم دنبال استاد ، پیش از رسیدن من
جلوی درب خانه بود ، ریموت را زد و
اشاره کرد ماشین را داخل ببرم .
سرم را از شیشه بیرون آوردم و بلند
گفتم : سلام ... با ماشین من میرفتیم
استاد جان ،به صورتم لبخند زد و آرام
گفت : نه عزیزم ماشینت اذیت میشه
این همه راه ... چشم هرچی شما بگید .
🔵 پارک کردم و با ماشین استاد حرکت
کردیم سر راه استاد مقدم بزرگ ( عمه
فاطمه ) و نسرین هم با ما همسفر
شدند. نهار مهمان استاد مقدم رفتیم یک
رستوران سنتی داخل قزوین ...
من و نسرین تا مقصد کلی نمک ریختیم
تا حال و هوا عوض شود ، استاد یک سبد
خوراکی و لوازم پیک نیک برداشته بودند
و من و نسرین از سلیقه و کدبانو گری
خانم دکتر کلی تعریف کردیم و حسابی
خوردیم.
🔻چقدر منظره دریاچه پشت سد سفید
رود تماشایی بود ، توربین های بادی
سفید بزرگ ، پارادوکس مدرنیته و
طبیعت زیبا ، و باغهای همیشه سبز
زیتون ، در زمستان دیدن این همه
سبزی جذاب بود.
🔴 از کنار ویرانه های روستای قدیمی رد
شدیم ،خانه های رها شده و کوچه های
خالی از دور صدای خاطره ها به گوش
میرسید. گلزار ولی حال همه ی ما بارانی
بود . کنار گلزار شهدا قبرستان روستا قرار
گرفته بود. استاد سر مزار پدر و عزیزانش
چند دقیقه فاتحه خواند و همگی به خانه
آنها داخل روستا که حالا شهرکی شده بود
رفتیم.
🟢 میدیدم استاد همه جا مراقب عمه
فاطمه هست ، دستانش را میگرفت و
قرصهایش را یادآوری میکرد .
موضوع صحبت عمه و برادر زاده کتاب
جدید استاد بود ، چقدر استاد مقدم
بزرگ نظرات جامع و پخته ای داشتند ،
دور و بر ما زنهای این سن و سال عموما
به زور سواد خواندن و نوشتن دارند اما
استاد دنیای علم و تجربه بود.