🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتشصتوششم
🔵 ببین طیبه خانم سعی نکن منو با این
حرفها پشیمون کنی که موفق نمیشی ،
من میدونم شما و مرتضی بهم علاقه
دارید اما به من حق بدید که شانس
خودمو برای خوشبخت کردن دختری که
دوستش دارم امتحان کنم.
🔴 اون روز بحث صیغه محرمیت رو هم
بهش گفتم اما جوابش یک جمله بود :
_صیغه مدتداره و تمومه بعدش تو زن
آزادی من قول میدم خوشبختت میکنم
به خواهر و برادرت به معصومه خانوم
فکر کن به آبروی پدرت به بدهی زیادی
که هست ...
🟤 خلاصه عمه جانم امیر با دونستن
کامل قضیه هم باز دست بر نداشت
نمیتونستم ریسک کنم دین پدرم و
آسایش خانوادهام منو وادار کرد تا اون
تصمیم رو بگیرم به امیر هم اعتماد
نداشتم میدونستم اگر جوابم منفی باشه
راز منو فاش میکنه کلا آدم خطرناکی
میدیدمش و از ترس آبروی پدرم
درنهایت علی رغم میل باطنیم تصمیم
به ازدواج با امیر گرفتم.
عمه نفس عمیقی کشید :
🔻 بعدش رو هم که خودم در جریان
هستم و میدونم چطور برای حفظ
زندگیت تلاش کردی...
🔸در دلم یاد کتکهایی که خوردم و بچه
سقط شدم افتادم اما لب به گلایه باز
نکردم ، دوست نداشتم ویترین قشنگ
زندگیم بریزه...
🔹 الان چی؟؟
الان راحتی ؟
راضی هستی؟
مستأصل نگاهش کردم با بغض گفتم
قسمت شصت و ششم.m4a
3.66M
#داستانحضرتدلبر
#قسمتشصتوششم
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍ صالحه کشاورز معتمدی
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c00