eitaa logo
آموزش خط 🌱| امین برجی
3.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
596 ویدیو
511 فایل
✨ خوشنویسی با خودکار ✨ به دنیای زیبا و هنری خوشنویسی خوش آمدید! 🎨✍️ 💢محتوای آموزشی 💢محتوای دینی 💢محتوای انگیزشی و حال خوب کن 🌿ادمین ثبتنام دوره ها-تبادل-تبلیغات👇 @poshtiban_borji
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️پرورده کنار رسول خدا حسین...
🌿🌱🌱در هنگام نیایش به آنچه خدا به شما نداده فکر نکنید به نعمت های بی شماری فکر کنید که خداوند بدون نیایش به شما بخشیده است.💐
از چشم خود بپرس که ما را که می کشد... خط هنرجو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 جمیله با حمایت‌ها و تشویق‌های من پزشکی قبول شد همان سال من هم دفاع کردم و بالاخره دکترای روانشناسی را گرفتم. البته بلافاصله ارشد الهیات قبول شدم و برای دل خودم الهیات هم خواندم. 🔵 مرتضی سر قولش ماند تمام تلاشش را کرد تا با هم رو به رو نشویم ، همه را لطف امام زمانم میدانم ... خاطرم هست محمد ۸ ساله بود ، مرتضی خودش به امیر زنگ زد و اجازه گرفت تا محمد را در حلقه صالحینی که خودش فرمانده بود ببرد ، استارت اتصال محمد و مرتضی از همان حلقه شروع شد ، محمد جذب روحیه شاد استادش بود و مرتضی به بهترین وجه مباحث دینی را در جان محمدم تزریق می کرد. رفته رفته شباهت محمد به پدرم و مرتضی بیشتر می‌شد و همین هم در اتصال این دو بی تاثیر نبود . محمد به مرتضی دایی میگفت . 🔴 هدا را خدا به ما داد دختر زیبای من ، عمه فاطمه در صورت هدا چهره مادرم را می‌دید . هنوز هم گاهی برای دریافت آرامش و راهنمایی پیش عمه فاطمه میرفتم. یکی از همان روزها صحبت ما سمت و سوی خاصی کشیده شد : 🔻 عمه جانم هرچی تو درسهای رشته الهیات پیش میرم ، هرچی بیشتر تفسیر قرآن میخونم نگران تر میشم، زندگیم خدا رو شکر به خوبی پیش میره،درس و کارم رو خیلی دوس دارم ،خدا ۳ فرزند سالم و صالح بهم داده ،اوضاع مالی هم الحمدلله خوبه، همسری که عاشقمه و مهربانه می دونم دنیا اینجوری نمی‌مونه ،من سنت‌های خدا را بلدم ، دل نگرانم اما تشخیص نمی‌تونم بدم قراره ظرف رنج زندگی من از چه جنسی پر بشه ، 🔸 همیشه تو دعاهام از خدا خواستم که با بچه هام امتحان نشم ،همیشه از خدا سلامتی خواستم تا بتونم موسسه و خیریه و تدریس مناطق محروم رو حفظ کنم طبق درسهایی که گرفتم سعی میکنم از صدقه و رفع گره های مردم کوتاهی نکنم ولی دلم آشوبه چرا ⁉️ 💚 عمه با دقت و ته لبخند به صحبت‌هایم گوش میداد و با حال قشنگی گفت: چه بزرگ شدی دختر باهوش من ... 💞 عزیزمی عمه جانم کوچیک شمام با تفکر ادامه داد : درست تشخیص دادی عزیز دلم ،دنیا بالا و پایین داره الان تو روزهای خوشی و نعمت هستی و حتما سختی و رنج هم خواهد بود 💛 رنج مقسومه جان من و خدا هم عادله پس سهم رنج هر کسی محفوظه اما یقین بدون خدایی که طیبه رو خوب میشناسه بهش رنجی رو نمیده که از پس اون برنیاد ،پس بدون تو قوی تر از هر رنجی هستی که زندگی برات پیش بیاره 💝 با حرفهای عمه دلم آروم گرفت هر اتفاقی که بیفته من از دل اون رنج رشد میکنم به مدد صاحب الزمانم ان شاءالله 💗 امیر با خوشحالی خبر از معامله جدیدش میداد : طیبه جانم دعا کن حسابی اگه این معامله انجام بشه نذر کردم از سودش یه مدرسه تو مناطق محروم بسازم ✅ خیره ان شاالله بسپارش به خدا تو دلت بزرگ امیر مهربونم ، خدا هواتو داره یادم نمیره وقتی ازت اجازه گرفتم تا همه طلاها و ماشینمو برای ساخت مجموعه فرهنگی سیستان بفروشم بدون معطلی قبول کردی خدا حفظت کنه 💚 سلامت باشی طیبه جان این بار هم دعا کن همه چی به خوبی پیش بره چند روز بعد طبق معمول امیر خندان وارد شد ، سریع دوش گرفت، لباس‌هایش بوی دود میداد که عجیب بود، شام خوردیم داشتم میز را جمع میکردم که زنگ خانه زده شد ،پدر و مادر امیر بودند با چهره های درهم وارد شدند و با رنگهای پریده نشستند ❤️‍🔥 چی شده ؟ آقاجان شما بگید چی شده پدرش تا آمد صحبت کند امیر به اشاره به پدرش چیزی گفت و او هم ساکت ماند متوجه شدم خبری هست ولی آرامشم را حفظ کردم و متین پرسیدم : آقاجان به من نگاه کنید لطفا و بگید چی شده من طاقتشو دارم ... واسه کسی اتفاقی افتاده ؟ 💔 سریع پاسخ داد : نه طیبه جان همه خوبن خدا رو شکر ما فکر کردیم تو خبر دار شدی که اومدیم تنها نمونی ، از چی خبر دار شدم ؟ نصف عمر شدم بگید دیگه .....
26.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چو مغروران بی منطق مگو از عشق بیزارم که ناگه می زند بر دل شگرد او شبیخون است...
🌿🌱رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد...
اللهم صل علی محمد و آل محمد (و عجل فرجهم )
هدایت شده از پلاک#هشتم
هزار جان گرامی فدای نام علی (ع)😍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 امیر اشاره کرد که خودم میگم من را روی مبل نشاند و گفت : نگران نشو ، نگفتم که حرص نخوری ، یه مشکل مالی پیش اومده ،هاج و واج نگاهش کردم ، ⁉️ این مشکل چقدر بزرگه که آقاجون و مامان به این روز افتادن ؟ سرش را پایین انداخت و گفت : 🔵 امروز هر ۴ سوله آتیش گرفت و تمام باری که وارد کرده بودیم سوخت ... چند لحظه سکوت کردم ، بعد از جا بلند شدم باید قوی می بودم ، فدای یه تار موی بچه هامون ،تنت سلامت باشه 🔴 رفتم و چای و میوه آوردم و به همه دلداری دادم ،مادر و پدر امیر رفتند آن شب تا نزدیک سحر هر دو نخوابیدیم من نگران او بودم و امیر نگران من کلی صحبت کردیم و نقشه کشیدیم تا از بن بست خارج شویم،کلی سر به سرش گذاشتم ،نزدیک سحر بود که گفتم : پاشو بریم بیرون یه دور بزنیم شاید بستنی چیزی باز باشه ،رفتیم و دور زدیم و از دکه دو تا فالوده بستنی خریدیم و خوردیم وسط خوردن بستنی سر به سرش گذاشتم و خندید ، گفتم : به خدا اگه یه نفر ما رو ببینه فکر نمیکنه ما ورشکست شدیم 🟢 امیر همانطور که از خنده ریسه رفته بود گفت : راست میگی بیشتر شبیه کسایی هستیم که بلیطشون برنده شده ، اذان صبح بود رفتیم مسجد محل و نماز خواندیم ،هر دو بعد از نماز با چشم‌های سرخ از اشک به هم رسیدیم ، روزهای سخت مالی ما شروع شد ، ولی ما خدا را داشتیم ، امیر مرا داشت ،و من امام زمانم را ... ...
خدای خوب لحظه های تنهائیم❤️ حال و هوای دلم را تکانی بده هم میدانی، هم توانی
ز دل برود هر آنکه که از دیده برفت...
از شدت علاقه داشت به هنر خوشنویسی حتی جعبه‌ی دستمال کاغذی تزیین شده با خوشنویسی(سیاه مشق)منو به وجد میاره 😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 امیر بعد از ورشکستگی شرایط سختی را گذراند بیشتر بار بدهی ها را تنهایی به دوش میکشید تا ما سختی نبینیم من هم از ۷ صبح تا ۹ شب کار می‌کردم بیشتر ساعات روز هدا و مهدا اگه مدرسه نداشت را با خودم همراه می بردم ، هم موسسه و هم دفتر ، فقط دانشگاه‌هایی که تدریس داشتم بچه ها پیش مامان معصومه که حالا حسابی تنها شده بود می ماندند. 🔵 این تلاش‌ها از من زن پولسازی ساخت ، از همه توانایی‌ها و تحصیلاتم استفاده میکردم برای کسب درآمد و کمک به امیر و زندگی و ادامه اهداف فرهنگی و آموزشی خودم . این وسط دلم به حافظ شدن محمد خوش بود، تمام تلاش خودم را میکردم تا بچه ها این میزان کار کردن من و پدر را امری عادی بدانند و هیچ تنشی به خانه منتقل نشود ، امیر هم به خوبی همراهی می‌کرد ولی پیر شد ، در عرض دو سال به اندازه ده سال پیر شد در همه آن روزها طبق آموزش‌هایی که دیده بودم با پیامها و تماس‌ها با آغوش گرم و زبان شیرین ، با صرفه جویی و قناعت تلاش میکردم تا همسرم آرام باشد ، چرا که رضای امام زمانم در گرو آرامش و رضایت این مرد بود ، چون انگیزه داشتم کم نمی آوردم خسته نمی شدم 🟢 محمد که ۱۵ ساله شد برایش جشن عبادت گرفتم ،با یک کیک کوچک و کلی کتاب جدید که لا به لای ورقهایشان پسر بچه مرا به مردی کامل تبدیل کنند. امیر از اینکه محمد ساعات زیادی را با مرتضی می‌گذراند ناراحت بود ، به وضوح حسادت می‌کرد و از من انرژی می‌گرفت . 🔻نزدیک نوروز ۹۲ بود ،طبق معمول محمد و مرتضی پی کارهای جهادی شب عید بودند و امیر کلافه ، چه معنی داره الان ۷ شبه و این بچه هنوز تو اون پایگاهه 💙 حق با توئه عزیزم حال این پسر پر رو میگیرم ،اینجوری که حرف میزدم آرام می‌گرفت ، ولی واقعا جای شکر داره ها ، ببین چه لقمه ای دادی به این پسر که برای کارهای جهادی خسته نمیشه ، هرچی داره از تو داره ، باید شکر کنیم به خاطر داشتنش ... نرم میشد بعد از حرفهای من 🔴 طیبه جان من که نمیگم نره کار جهادی ، ولی خب از درسش نزنه ، فردا پس فردا کنکور کم نیاره ، نگران نباش حالشو میگیرم ، برنامشو دقیق تر میریزم که از درسشم نمونه ،رفتم آشپزخانه و به محمد پیام دادم : ⚪️ گل پسر طیبه همین الان یه پیام قشنگ بده به بابا و آرومش کن ،نگرانته، چشم عشقم، اینو بگم خوبه ؟ سلام پدر ببخشید دیر شد ⚪️ نخیرم این چه پیامیه آخه اینو براش بفرست : سلام پدر سلام سلطان ،سلام ستون ببخشید این پسر ناخلف خودتونو باور کنید هر بسته ای که دست فقرا میرسونم یاد شما میوفتم که چقدر خیر هستید ،امشب زودتر میام یه کشتی با هم بزنیم باشه 🔻چشم مادر ... خدا شما رو برام نگهداره الان میفرستم براشون ، باید میانداری میکردم تا هیجانات مثبت محمد با مرتضی خالی شود و امیر هم آرام بگیرد اگر مرتضی نبود محمد این میزان تقوا و شور کار کردن برای خدا را نداشت امیر در عین همه خوب بودنهایش برنامه ای برای رشد شخصیتی و معنوی بچه ها نداشت ،ولی هیچ وقت اجازه ندادم بچه ها متوجه تفاوت‌های اعتقادی پدرشان شوند همیشه ویترین پدر یک پدر معتقد بود امیر برای ساختن این ویترین کمکم کرد ✅ آن شب هم بعد از نماز سجده شکر کردم ،خدایا شکرت ،درسته اوضاع مالی سخت شده ،ولی داشتن این ۳ تا بچه باهوش و باتقوا یه دنیا می ارزه خدایا کمکم کن تا حواسم به همه باشه ... 🔴 با گسترش و نفوذ داعش در منطقه زندگی من و راحله هم تغییر کرد ... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیویی از مقایسه بدنه پیکان با خودروی داخلی دنا پلاس صفر کیلومتر که مورد توجه کاربران شبکه‌های اجتماعی قرار گرفته است 🔹 پيكان اولين بار در سال ۱۳۴۶ توسط شرکت ایران ناسیونال(ایران‌خودرو) و گروه صنعتی روتس(مالک کارخانه تالبوت) تولید و به بازار عرضه شد، پیکان نخستین خودروی تولید ایران است.
عشق تو کجا این دل❤️ بیمار کجا
یک نگاه مهربان ما را بس است
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی... @mohammad_amin_borji
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشایی...🌱🌹