✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوشش
🔶 من اومدم مشاوره خانم مشاور
راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم . خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی .
🔵 جدی گفتم : باشه چشم ...
مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم .
مشاور شدم . انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم .
🔴 ببینید خانم مشاور ...
من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش
بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم . تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم . از این تصمیمم راضی هستم . برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود . برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم . ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود . سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماریهای راحله قسمت نشد .
من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ...
🔸 تاسف را به وضوح در صورتش ،
تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ... مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی میتوانست بشود ...
مثل بابای خودم ... آهی کشید و نگاهم کرد : طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم . روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ... ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم . مثل کاری که تو با امیر کردی .
چون خدا اینو از ما خواسته بود .
اما حالا ... خانم مشاور !
حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ...
همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛ به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟ نامردیه که بهش بگم .
امن و امانم باش ... آرامش جانم باش ...
🟢 سرم پایین بود و گوش میکردم .
دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت . متفکر نگاهش کردم .
نه آقا سید کارتون درسته ...
این حق شماس ... بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه .
ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه .
من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم .
با هر جمله من چشمهایش برق میزد ...
🔴 اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ... حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ...
#ادامه_دارد ...
قسمت نود و شش.m4a
6.24M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطراتیکمشاور
#حضرتدلبر
#قسمتنودوشش
📚داستان حضرت دلبر
#فایلصوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودهفت
🔶 مشخص بود جا خورده است .
از تصمیمم مطمئن بودم .
ولی گفتنش برایم سخت بود.
🔵 ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ...
من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی میکردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود .
با گریه ادامه دادم ...
🔸 نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی، من اول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم .
🔻مرتضی با اخم گفت :
چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ...
⚪️ یه کم سخته برام گفتنش .
سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود .
از امام زمانم کمک گرفتم .
ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم
که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد .
و این تازه ظاهر ماجراست .
در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه .
من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ...
طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ...
با التماس گفتم : مرتضی بهم رحم کن ...
باور کن نمیتونم ...
💙 تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد .
لبخند زد .نگاهش میکردم . خندید
خندید ،خندید ...... بهم برخورده بود .
او حق نداشت مرا مسخره کند .
با عصبانیت گفتم : هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد :
تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟
🔴 عصبانی بودم . مرتضی مسخره نشو ..
جدی شد . جدیه جدی ... مسخره ...
من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟
یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟
یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش میکردم .
🔻 طیبه خانم ...خوب گوش لطفا ...
راحله جریان من و تو رو خبر داشت .
قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ...
مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛
از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم . مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ...
🟢 چشمهایم گرد شده بود ...
چی میگی ؟؟ چشمهایش اما میخندید .
یک شکلات دیگر باز کرد . اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ...
شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد .
رفتیم داخل و نماز خواندیم .
سرم به سجده شکر بود .
هنوز باورم نمیشد که چه شنیده ام .
تا جلوی ماشین همراهیم کرد .
در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ...
درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ...
در را بستم و با خنده گفتم :
چشم آقا نقی ...
⚪️ آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماهها صدای خنده و شادی پیچید ...
محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادیها چهره مرتضی را تجسم میکردم و عمیق تر لبخند میزدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم .و شاکر خدا ...
🔻باید برنامه ریزی میکردم .باید با عمه حرف می زدم .سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ...
آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟
کدوم دکتره ؟ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . به به مامان خانم ...چه عجبببب ...
آفتاب از کدوم طرف در اومده ...
#ادامهدارد
قسمت نود و هفت.m4a
11.57M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطراتیکمشاور
#حضرتدلبر
#قسمتنودوهفت
📚داستان حضرت دلبر
#فایلصوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوهشت
🔶 خب حالا ... برید کنار هوا بیاد ...
دیگه از بس شما دو تا گفتید اغفال شدم دیگه ...
🔵 شب داخل تلگرام کلی صحبت کردیم
همین چند ساعت دنیایم را رنگی کرده بود . انگار همه چیز با پیش از ظهر فرق داشت. حتی هوا ...
با خدا نجوا میکردم :
خدایا میدونم این میزان از خوشبختی مقطعی و گذراست ... میدونم زندگی بالا و پایین داره و تو برام این روزها رو چیدی تا جون تازه داشته باشم .
خودت کمکم کن تا بی رضای تو قدمی بر ندارم . پخته تر از آنی بودم که بازیهای روزگار را نشناسم اما هرچه که در پیش بود با بودن مرتضی برایم آسان میشد مگر اینکه ...
❤️ دنیایم رنگی شد ...
مرتضی با چشمان سبزش دنیایم را سبز و پرطراوت کرد ... فردای آن شب زیبا در موسسه تدریس داشتم .
نزدیک ظهر پیامش رسید :
سلام نهار اگه جایی قول ندادی بیام دنبالت ... نه قول ندادم ، دو ساعتی وقت دارم . رفتم وضو گرفتم و کمی به خودم رسیدم . از بالای کتابخانه عطر زنانه گرانی که پارسال هدیه گرفته بودم برداشتم و استفاده کردم . نمازم را خواندم و سر ساعت رفتم بیرون ...
جلوی ماشینش ایستاده بود . با عینک دودی و تیپ اسپرت ،با گوشی مشغول بود . سلام کردم و با خوشروئی در را برایم باز کرد . ماشینش هم مثل خودش برق میزد از تمیزی ... رفت سمت عظیمیه و انداخت جاده چالوس ...
کجا میبری منو ؟
🟢 یه جای با صفا ...
رفتیم به یکی از رستورانها و کنار رودخانه داخل یک آلاچیق زیبا نشستیم .
هوا عالی بود و زیبایی طبیعت و صدای رودخانه دلنواز هوش از سرم برده بود .
نهار سفارش دادیم ، تمام مدت مشغول حرف زدن بودیم . مرتضی که شخصیت کم حرفی داشت . درست مثل همان سالها که به من میرسید نطقش باز شد یک ریز حرف میزد . از خودش و کارش ،از عراق و سوریه
از دانشگاه ، از سردار سلیمانی و حشدالشعبی ، او حرف میزد و من حسابی نگاهش میکردم .
🔸 ولی انصافا او با حیاتر از من بود و هنوز سر به زیر ... از بس که امن بود این مرد به تقوایش ایمان داشتم و بدون ذره ای نگرانی دو ساعت وقتم را با او گذراندم .
نزدیک رفتن که شد . رفت سر اصل مطلب ... طیبه جان !
کی اجازه میدی که رسمیش کنیم ...
شما یه بله به من بدهکاریا...
واقعا نمیدانستم .
من تو این مورد نظری ندارم و صفر تا صد رو به خودت میسپارم .
میدونم به بهترین وجه مدیریت میکنی .
⚪️ باشه پس امشب با مامان فاطمه و راحله برنامه ریزی میکنیم و بهت خبرشو میدم . فقط خودت بهتر از کار من و محمد و رسول باخبری ، هفته آینده عازم هستیم . با کمی خجالت گفت :
تا قبل رفتن دلم میخواد محرم بشیم .
❤️ مرتضای محجوب من ...
لبخندی زدم و گفتم همه چی به وقتش ان شاالله... حسابی ازش تشکر کردم و رفتم به بقیه کارهام رسیدم .
شب وقتی که برگشتم خانه محمد سراغ گرفت و جریان را برایش تعریف کردم .
بسپارش به من مامان جان
خودم به مهدا و هدا میگم .
⚪️ مرتضی هم خبرهای خوبی داشت .
میگفت خود راحله با بچه ها صحبت کرده ، رسول و جمیله حسابی استقبال کردند و تبریک گفتند ، مهدی کمی دلخوری کرده ، راحله هم از خجالتش در آمده.
آخر شب با پیامهای جمیله و عمه فاطمه مشغول بودم . روز بعد به محض ورودم به خانه جیغ دخترها بلند شد ...
هر دو هم خوشحال بودند و هم اشک می ریختند . محمد هم دورتر اشکهایش را پاک کرد .
🔴 هدا با هیجان میگفت :
من همیشه عااااشق استایل خفن این پسر عمه مرموز بودم ... یه جوریه آدم جذبش میشه . جذبه داره لعنتی با اون اخمش ... با خنده گفتم :
خدایااااا من کجای تربیت این بچه اشتباه کردم آخه ... چرا شما دهه هشتادیا اینقدر بی پروا شدید .
🔵 مهدا گفت : ولش کن مامان جان حرص نخور . تعریف کن ببینم چی میخواد بشه ، مردم از فضولی ...
چقدر بچه هایم منطقی بودند .
میان صحبت یاد امیر افتادم . یاد همه سالهایی که در امر تربیت بچه ها چشمش به دهان من بود ، امیر همراه ، همین حمایتهای امیر از من و احترام من به او باعث شد که حالا سه بچه معقول و از نظر روحی و روانی سالم داشته باشیم .
بچه ها ممنونم ازتون ...
محمدم ممنونم که اینقدر قشنگ خواهرهاتو آماده کردی .
مهدا جان ممنونم از تو که اینجوری درکم میکنی . هدا گلی مرسی ازت که انقدر بزرگ فکر میکنی . منونم از باباتون که سه تا دسته گل واسه من یادگاری گذاشته .
🔻با یاد امیر سکوت حکم فرما شد .
بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم ...
برای ختم قرآن این هفته ی بابا جزء هاتونو تو گروه برام بنویسید ...
هر هفته با بچه ها یک ختم کامل قرآن برایش میخواندم ...
#ادامهدارد
🌹🌿وصیت نامه شهید صفر علی داوودی
چقدر این وصیت نامه حس تازگی داره طوری تحریر شده که الان شهید در قید حیات هست
#نستعلیق_پیشرفته