eitaa logo
خط آموز 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
367 ویدیو
109 فایل
🔶محمد امین برجی ✍️معلم هنر 💥فاصله تو، تا خط زیبا فقط شروع کردنه. 👨‍🏫آموزش حرفه ای خط خودکاری✌ 🎥دوره ها و نمونه آموزشها👇 https://eitaa.com/khat_amuz2 😎پشتیبان👇 @poshtiban_borji
مشاهده در ایتا
دانلود
این اموزش رو توی این کانال نگاه کنید جالبه
🌹آموزش تحریر کلمه که در خط شکسته پیشرفته و نستعلیق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ ‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 من اومدم مشاوره خانم مشاور راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم . خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی . 🔵 جدی گفتم : باشه چشم ... مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم . مشاور شدم . انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم . 🔴 ببینید خانم مشاور ... من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم . تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم . از این تصمیمم راضی هستم . برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود . برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم . ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود . سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماری‌های راحله قسمت نشد . من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ... 🔸 تاسف را به وضوح در صورتش ، تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ... مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی می‌توانست بشود ... مثل بابای خودم ... آهی کشید و نگاهم کرد : طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم . روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ... ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم . مثل کاری که تو با امیر کردی . چون خدا اینو از ما خواسته بود . اما حالا ... خانم مشاور ! حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ... همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛ به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟ نامردیه که بهش بگم . امن و امانم باش ... آرامش جانم باش ... 🟢 سرم پایین بود و گوش می‌کردم . دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت . متفکر نگاهش کردم . نه آقا سید کارتون درسته ... این حق شماس ... بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه . ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه . من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم . با هر جمله من چشمهایش برق میزد ... 🔴 اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ... حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ... ...
قسمت نود و شش.m4a
6.24M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 مشخص بود جا خورده است . از تصمیمم مطمئن بودم . ولی گفتنش برایم سخت بود. 🔵 ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ... من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی می‌کردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود . با گریه ادامه دادم ... 🔸 نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی، من اول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم . 🔻مرتضی با اخم گفت : چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ... ⚪️ یه کم سخته برام گفتنش . سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود . از امام زمانم کمک گرفتم . ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد . و این تازه ظاهر ماجراست . در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه . من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ... طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ... با التماس گفتم : مرتضی بهم رحم کن ... باور کن نمیتونم ... 💙 تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد . لبخند زد .نگاهش می‌کردم . خندید خندید ،خندید ...... بهم برخورده بود . او حق نداشت مرا مسخره کند . با عصبانیت گفتم : هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد : تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟ 🔴 عصبانی بودم . مرتضی مسخره نشو .. جدی شد . جدیه جدی ... مسخره ... من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟ یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟ یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش می‌کردم . 🔻 طیبه خانم ...خوب گوش لطفا ... راحله جریان من و تو رو خبر داشت . قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ... مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛ از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم .‌ مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ... 🟢 چشم‌هایم گرد شده بود ... چی میگی ؟؟ چشم‌هایش اما می‌خندید . یک شکلات دیگر باز کرد . اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ... شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد . رفتیم داخل و نماز خواندیم . سرم به سجده شکر بود . هنوز باورم نمی‌شد که چه شنیده ام . تا جلوی ماشین همراهیم کرد . در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ... درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ... در را بستم و با خنده گفتم : چشم آقا نقی ... ⚪️ آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماه‌ها صدای خنده و شادی پیچید ... محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادی‌ها چهره مرتضی را تجسم می‌کردم و عمیق تر لبخند می‌زدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم .و شاکر خدا ... 🔻باید برنامه ریزی می‌کردم .باید با عمه حرف می زدم .سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ... آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟ کدوم دکتره ؟ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . به به مامان خانم ...چه عجبببب ... آفتاب از کدوم طرف در اومده ...
قسمت نود و هفت.m4a
11.57M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی
🌹صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 خب حالا ... برید کنار هوا بیاد ... دیگه از بس شما دو تا گفتید اغفال شدم دیگه ... 🔵 شب داخل تلگرام کلی صحبت کردیم همین چند ساعت دنیایم را رنگی کرده بود . انگار همه چیز با پیش از ظهر فرق داشت. حتی هوا ... با خدا نجوا می‌کردم : خدایا میدونم این میزان از خوشبختی مقطعی و گذراست ... میدونم زندگی بالا و پایین داره و تو برام این روزها رو چیدی تا جون تازه داشته باشم . خودت کمکم کن تا بی رضای تو قدمی بر ندارم . پخته تر از آنی بودم که بازی‌های روزگار را نشناسم اما هرچه که در پیش بود با بودن مرتضی برایم آسان میشد مگر اینکه ... ❤️ دنیایم رنگی شد ... مرتضی با چشمان سبزش دنیایم را سبز و پرطراوت کرد ... فردای آن شب زیبا در موسسه تدریس داشتم . نزدیک ظهر پیامش رسید : سلام نهار اگه جایی قول ندادی بیام دنبالت ... نه قول ندادم ، دو ساعتی وقت دارم . رفتم وضو گرفتم و کمی به خودم رسیدم . از بالای کتابخانه عطر زنانه گرانی که پارسال هدیه گرفته بودم برداشتم و استفاده کردم . نمازم را خواندم و سر ساعت رفتم بیرون ... جلوی ماشینش ایستاده بود . با عینک دودی و تیپ اسپرت ،با گوشی مشغول بود . سلام کردم و با خوشروئی در را برایم باز کرد . ماشینش هم مثل خودش برق میزد از تمیزی ... رفت سمت عظیمیه و انداخت جاده چالوس ... کجا میبری منو ؟ 🟢 یه جای با صفا ... رفتیم به یکی از رستوران‌ها و کنار رودخانه داخل یک آلاچیق زیبا نشستیم . هوا عالی بود و زیبایی طبیعت و صدای رودخانه دلنواز هوش از سرم برده بود . نهار سفارش دادیم ، تمام مدت مشغول حرف زدن بودیم . مرتضی که شخصیت کم حرفی داشت . درست مثل همان سالها که به من میرسید نطقش باز شد یک ریز حرف می‌زد . از خودش و کارش ،از عراق و سوریه از دانشگاه ، از سردار سلیمانی و حشدالشعبی ، او حرف می‌زد و من حسابی نگاهش می‌کردم . 🔸 ولی انصافا او با حیاتر از من بود و هنوز سر به زیر ... از بس که امن بود این مرد به تقوایش ایمان داشتم و بدون ذره ای نگرانی دو ساعت وقتم را با او گذراندم . نزدیک رفتن که شد . رفت سر اصل مطلب ... طیبه جان ! کی اجازه میدی که رسمیش کنیم ... شما یه بله به من بدهکاریا... واقعا نمی‌دانستم . من تو این مورد نظری ندارم و صفر تا صد رو به خودت می‌سپارم . میدونم به بهترین وجه مدیریت میکنی . ⚪️ باشه پس امشب با مامان فاطمه و راحله برنامه ریزی میکنیم و بهت خبرشو میدم . فقط خودت بهتر از کار من و محمد و رسول باخبری ، هفته آینده عازم هستیم . با کمی خجالت گفت : تا قبل رفتن دلم میخواد محرم بشیم . ❤️ مرتضای محجوب من ... لبخندی زدم و گفتم همه چی به وقتش ان شاالله... حسابی ازش تشکر کردم و رفتم به بقیه کارهام رسیدم . شب وقتی که برگشتم خانه محمد سراغ گرفت و جریان را برایش تعریف کردم . بسپارش به من مامان جان خودم به مهدا و هدا میگم . ⚪️ مرتضی هم خبرهای خوبی داشت . میگفت خود راحله با بچه ها صحبت کرده ، رسول و جمیله حسابی استقبال کردند و تبریک گفتند ، مهدی کمی دلخوری کرده ، راحله هم از خجالتش در آمده. آخر شب با پیامهای جمیله و عمه فاطمه مشغول بودم . روز بعد به محض ورودم به خانه جیغ دخترها بلند شد ... هر دو هم خوشحال بودند و هم اشک می ریختند . محمد هم دورتر اشک‌هایش را پاک کرد . 🔴 هدا با هیجان میگفت : من همیشه عااااشق استایل خفن این پسر عمه مرموز بودم ... یه جوریه آدم جذبش میشه . جذبه داره لعنتی با اون اخمش ... با خنده گفتم : خدایااااا من کجای تربیت این بچه اشتباه کردم آخه ... چرا شما دهه هشتادیا اینقدر بی پروا شدید . 🔵 مهدا گفت : ولش کن مامان جان حرص نخور . تعریف کن ببینم چی میخواد بشه ، مردم از فضولی ... چقدر بچه هایم منطقی بودند . میان صحبت یاد امیر افتادم . یاد همه سالهایی که در امر تربیت بچه ها چشمش به دهان من بود ، امیر همراه ، همین حمایت‌های امیر از من و احترام من به او باعث شد که حالا سه بچه معقول و از نظر روحی و روانی سالم داشته باشیم . بچه ها ممنونم ازتون ... محمدم ممنونم که اینقدر قشنگ خواهرهاتو آماده کردی . مهدا جان ممنونم از تو که اینجوری درکم میکنی . هدا گلی مرسی ازت که انقدر بزرگ فکر میکنی . منونم از باباتون که سه تا دسته گل واسه من یادگاری گذاشته . 🔻با یاد امیر سکوت حکم فرما شد . بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم ... برای ختم قرآن این هفته ی بابا جزء هاتونو تو گروه برام بنویسید ... هر هفته با بچه ها یک ختم کامل قرآن برایش می‌خواندم ...
🌹🌿وصیت نامه شهید صفر علی داوودی چقدر این وصیت نامه حس تازگی داره طوری تحریر شده که الان شهید در قید حیات هست