☘
امام حسین علیه السلام:
محبتِ ما اهل بیت
سبب ریزش گناهان است،
چنانکه باد برگ درختان را میریزد
#نستعلیق_پیشرفته
#خط_خودکاری
🌺🌺🌺🌺🌺
لطفِ حسین ما را تنها نمی گذارد
گر خلق وا گذارد، او وا نمی گذارد
او کشتی نجات و کشتی شکسته ماییم
مولا به کامِ غرقاب ما را نمی گذارد
زهرا به دوستانش قول بهشت داده است
بر روی گفته یِ خویش او پا نمی گذارد
صلی الله علیک یا اباعبدالله یا حسین بن علی
#سید_رضا_موید
#آیینی
#خط_خودکاری
#شکسته_پیشرفته
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتاد
❤️ هر لحظه بودن کنار خانم دکتر مقدم
برای من کنجکاو درس دارد.
درسهایی که میدانم هیچ کجای دیگر و
کنار هیچ کس دیگری کسب نمی شود.
🔶 پنجشنبه صبح ماشینم را برق انداختم
و رفتم دنبال استاد ، پیش از رسیدن من
جلوی درب خانه بود ، ریموت را زد و
اشاره کرد ماشین را داخل ببرم .
سرم را از شیشه بیرون آوردم و بلند
گفتم : سلام ... با ماشین من میرفتیم
استاد جان ،به صورتم لبخند زد و آرام
گفت : نه عزیزم ماشینت اذیت میشه
این همه راه ... چشم هرچی شما بگید .
🔵 پارک کردم و با ماشین استاد حرکت
کردیم سر راه استاد مقدم بزرگ ( عمه
فاطمه ) و نسرین هم با ما همسفر
شدند. نهار مهمان استاد مقدم رفتیم یک
رستوران سنتی داخل قزوین ...
من و نسرین تا مقصد کلی نمک ریختیم
تا حال و هوا عوض شود ، استاد یک سبد
خوراکی و لوازم پیک نیک برداشته بودند
و من و نسرین از سلیقه و کدبانو گری
خانم دکتر کلی تعریف کردیم و حسابی
خوردیم.
🔻چقدر منظره دریاچه پشت سد سفید
رود تماشایی بود ، توربین های بادی
سفید بزرگ ، پارادوکس مدرنیته و
طبیعت زیبا ، و باغهای همیشه سبز
زیتون ، در زمستان دیدن این همه
سبزی جذاب بود.
🔴 از کنار ویرانه های روستای قدیمی رد
شدیم ،خانه های رها شده و کوچه های
خالی از دور صدای خاطره ها به گوش
میرسید. گلزار ولی حال همه ی ما بارانی
بود . کنار گلزار شهدا قبرستان روستا قرار
گرفته بود. استاد سر مزار پدر و عزیزانش
چند دقیقه فاتحه خواند و همگی به خانه
آنها داخل روستا که حالا شهرکی شده بود
رفتیم.
🟢 میدیدم استاد همه جا مراقب عمه
فاطمه هست ، دستانش را میگرفت و
قرصهایش را یادآوری میکرد .
موضوع صحبت عمه و برادر زاده کتاب
جدید استاد بود ، چقدر استاد مقدم
بزرگ نظرات جامع و پخته ای داشتند ،
دور و بر ما زنهای این سن و سال عموما
به زور سواد خواندن و نوشتن دارند اما
استاد دنیای علم و تجربه بود.
🌾بیاموز رسم بلند آفتاب
به هر کجا که ویرانه دیدی بتاب
#خط_خودکاری
#نستعلیق_پیشرفته
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادویک
🔶 آخر شب بود صدای باد میپیچید
خوابم نمیبرد،رفتم روی تراس
استاد پشت میز گردی با یک پتو دورش
نشسته بود اشاره کرد که بنشینم کنارش
🔵 مزاحم خلوتتون نباشم
نه نازنین جان، بازم که گریه کردید
با خنده گفت : محض ریا کمیل خوندم
آخه،صادقانه گفتم : نخوندم تا حالا
🔴 حتما بخون ، اونم چند بار فقط ترجمه
انقدر ترجمشو بخون تا خوب برات جا
بیوفته بعد دیگه نمیتونی رهاش کنی
دعای کمیل و دعای ندبه و زیارت عاشورا
درس زندگی میدن ، اصلا مانیفست
زندگی هر آدم رو باید از روی این ۳ تا
نوشت . با چنان عشقی حرف میزد که
چشمهایش هم ستاره باران می شدند .
چشم استاد میخونم حتما ، همچین که
شما تعریف میکنید آدم ضعف میکنه
نمیخواهید حالا که اینجا هستیم چیزی
برام تعریف کنید ؟ خییییرررر ...
🔻خودمو لوس کردم
وا استاااااددد چرا؟؟؟؟؟
آخه ... دختر خوب هر سخن جایی و
هر نکته مکانی دارد ، حالا که اومدی از
سکوت و طبیعت اینجا استفاده کن رفتیم
کرج کلی برات حرف میزنم
چشم چشم چشم
شیطنتم گرفته بود ، سردم هم بود بلند
شدم که بروم داخل گفتم : حالا یه کم
یه کوچولو میگفتید حداقل چی میشد
مگه ؟؟؟ برو دختر لوس برو بگیر بخواب
نماز صبح خواب نمونی ...
❤️ دلم نیامد پیامهای آقا رسول را نشان
استاد بدهم چند ساعت استراحت برایش
لازم بود. جمعه برگشتیم کرج
مهدا خانم با پسرش آمدند استقبال و گل
از گل استاد شکفت . هدا خانم هم با
کلی شیطنت مادر و عمه فاطمه را با خود
برد. سفر کوتاهی بود اما درسهای زیادی
برایم داشت.
💙 شنبه سر وقت رفتم دفتر ،رکوردر
رم ، باطری اضافه ،همه چیز آماده بود
خانم دکتر بریم سراغ ادامه داستان
#ادامهدارد
💐برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری
🌸🌸ولی میدانم آخر هم زبانم بند می آید...
#نستعلیق_پیشرفته
#خط_خودکاری
به ما بپیوندید 👇👇👇
@mohammad_amin_borji
🌷در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم...
#شکسته_پیشرفته
#خط_خودکاری
☘امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
☘آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
شهریار
بیشترین بیتی از شهریار که خیلی دوس داری رو برامون بفرست
@borji_1400
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادودو
🔶 زندگی با امیر پر از هیجان بود
همیشه چیزی برای سورپرایز من پیدا
میکرد ،مهدا شیر خواره بود که یک روز
با دو چمدان گرون و خوشگل وارد شد
به به مبارکه آقای خونه کجا بازم ؟؟
همینطور که با چمدانها بازی میکردم
گفتم: چه خوشششگلن اینا ...
طبق عادت همیشگی بغلم کرد و مرا
روی اپن گذاشت ...
❤️ من جیغ جیغ میکردم و از صدای
جیغهای من مهدا گریه افتاد و محمد
خواهرش را بغل کرد ببین طیبه
خوشگله ... درس دارم نداریم .... کار
دارم نداریم .... صداشو کلفت کرد :
اصلا هرچی آقای خونه میگه باید بگی ؟؟؟
🔵 خانم خونه باید بگه چشششمممم
حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی برام ؟
هیچ یه سفر کوتاه فقط ، میخوام
ببرمتون مالزی سنگاپور ...
از خوشحالی آویزون گردنش شدم ...
عاشق سفر بودم به خصوص سفر خارج
از کشور که تا آن روز قسمتم نشده بود.
هرچند با دو تا بچه کوچک سفر سختی
بود اما با کمکهای امیر حسابی خوش
گذرانی کردیم .
🟢 امیر مرد سفر بود ، همیه کارهای
سفر را خودش انجام میداد و حسابی
خسته میشد ولی لذت و رضایت از
چشمهایش میبارید.
عروسی حیدر و هدیه نگرانی نداشتیم
همه هزینه ها را امیر پرداخت میکرد
بزرگتری میکرد برای خواهر و برادر من
از آن طرف هم من تا میتوانستم برای
پدر و مادرش جبران میکردم .
⚪️ سال ۸۹ بود کل خانواده دو طرف را
بردیم سفر سوریه و لبنان ، عجیب
سفری بود،همه لذت بردند و خاطره
انگیز شد فقط به محمد کمی سخت
گذشت... قد محمد از من و پدرش بلند
تر شده بود ،با آن موهای خرمایی و
چشمهای سبزش ،روی تخت هتل
نشسته بودم که از پشت دستهایش را
دور گردنم حلقه کرد و صورتم را محکم
بوسید . داشتم له میشدم
💙 چی میخوای ؟؟؟؟ بگو چی میخواییی
خفه شدم ... خودت میدونی که ...
والا اگه بدونم ... بگو چی میخوای گل
پسر طیبه ، پول بده بهم لطفا برای استاد
حفظم یه انگشتر از اینجا بخرم
تو جون بخواه مامان جان ، چشم فردا
بریم از نزدیک حرم حضرت زینب دو تا
انگشتر جفت هم بخر یکی واسه خودت
یکی واسه استادت ،استاد حفظ محمد
مرتضی بود ...
#ادامهدارد ...