eitaa logo
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
1.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
•°❥|خیلے حسیݧ زحمتـ‌ ماراڪشیده استـ|•°❥ •✿•مدیـــــࢪ ↯ ‌➣ ﴾؏﴿ حضࢪتـــــ اربابـــــ •✿•خادم کانال💌↯ بھ یادشھیداݩ؛ #حاج‌قاسم‌سلیمانے #مصطفےصدرزادھ •|تیتر خواهد شد بہ زودے بر جراید مـطلبے شیعیان مشغول احداث ضریح حسن اند|•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣ 🔻انتخاب فکه جنوبی برای عملیات ✨برای تعیین محل عملیات جلسات متعددی با حضور فرماندهان عالی رتبه ارتش و سپاه برگزار شد. هر دو نیروی نظامی بر روی منطقه فکه اتفاق نظر داشتند. و بالاخره فکه جنوبی بدلیل شنزار بودن و رملی بودن زمینش می توانست ارتش عراق را در محاسبات حمله ایران به اشتباه بیاندازد انتخاب شد. این اشتباه راهبردی می توانست کمبود نیروهای خودی و تجهیزات را تا حدی جبران کند. ✨فکه آسمانی ترین و خاکی ترین منطقه ای بود که برای میزبانی این عملیات انتخاب شد. بسیاری از بسیجیان، و حتی آن ها که دوران حماسه را ندیدند و سال ها بعد قدم بر خاک فکه قدم نهادند، این اعتقاد را دارند که؛ همانطور که راز انتخاب سرزمین کربلا برای آن حماسه عظیم، تاکنون به صورت کامل برای اهل راز مکشوف نشده، شاید سر انتخاب این نقطه از زمین نیز حکایتی دیگر داشته باشد!! ✨جدای از جغرافیای نظامی منطقه، فکه دارای یک عظمت و جایگاه ویژه ای است. رمل های تشنه ی فکه بی ارتباط با خاک تفتیده و سوزناک کربلا نیست. تنها خون شهدای مظلوم توانست به آن ها ارزشی غیرقابل توصیف دهد. سرزمین فکه با رمل های سوزان خود چنان ارزشی یافت که خاک مقدسش سجده گاه فرشتگان و ملکوتیان و زینبیان گردید.
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣ 🔻انتخاب فکه جنوبی برای عملیات ✨برای تعیین محل عملیات جلسات متعددی با حضور فرماندهان عالی رتبه ارتش و سپاه برگزار شد. هر دو نیروی نظامی بر روی منطقه فکه اتفاق نظر داشتند. و بالاخره فکه جنوبی بدلیل شنزار بودن و رملی بودن زمینش می توانست ارتش عراق را در محاسبات حمله ایران به اشتباه بیاندازد انتخاب شد. این اشتباه راهبردی می توانست کمبود نیروهای خودی و تجهیزات را تا حدی جبران کند. ✨فکه آسمانی ترین و خاکی ترین منطقه ای بود که برای میزبانی این عملیات انتخاب شد. بسیاری از بسیجیان، و حتی آن ها که دوران حماسه را ندیدند و سال ها بعد قدم بر خاک فکه قدم نهادند، این اعتقاد را دارند که؛ همانطور که راز انتخاب سرزمین کربلا برای آن حماسه عظیم، تاکنون به صورت کامل برای اهل راز مکشوف نشده، شاید سر انتخاب این نقطه از زمین نیز حکایتی دیگر داشته باشد!! ✨جدای از جغرافیای نظامی منطقه، فکه دارای یک عظمت و جایگاه ویژه ای است. رمل های تشنه ی فکه بی ارتباط با خاک تفتیده و سوزناک کربلا نیست. تنها خون شهدای مظلوم توانست به آن ها ارزشی غیرقابل توصیف دهد. سرزمین فکه با رمل های سوزان خود چنان ارزشی یافت که خاک مقدسش سجده گاه فرشتگان و ملکوتیان و زینبیان گردید.
آقای سجادی بفرمایید از اینور انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله بله بله معذرت میخواهم خندم گرفته بود از این جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق،، اونم پشت سر من داشت میومد در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشه... وارد اتاق شد سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینه. محو تماشای عکسایی بود که رو دیوار اتاقم بود... عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم دستمو گذاشته بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیه این کارا یعنی چی... نگاهش افتاد به یکی از عکسا چشماشو ریز کرد بیینه عکس کیه رفت نزدیک تر اما بازم متوجه نشد سرشو برگردوند طرفم ، خودمو جمع و جور کردم بی هیچ مقدمه ای گفت این عکس کیه چهرش واضح نیست متوجه نمیشم چقدر پرو هیچی نشده پسر خاله شد اومده با من آشنا بشه یا با اتاقم ابروهامو دادم بالا و با یه لحن کنایه آمیزی گفتم بخشید آقای سجادی مثل این که کامل فراموش کردید برای چی اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه به خودش اومد و با شرمندگی گفت معذرت میخوام خانم محمدی عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبی منو ببخشید با دست به صندلی اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکری کرد و نشست،، منم رو صندلی رو بروییش نشستم سرشو انداخت پایین و با تسبیحش بازی میکرد دکمه های پیرهنشو تا آخر بسته بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفه میشه دلم براش سوخت گفتم اون عکس یه شهید گمنامه چون چهره ای ازش نداشتم به شکل یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندی زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیه که هر پنج شنبه میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله شما از کجا میدونید؟؟؟ راستش منم هر.... در اتاق به صدا در اومد .... مامان بود... اسماء جان ساعت رو نگاه کردم اصلا حواسمون به ساعت نبود یڪ ساعت گذشته بود بلند شدم و درو اتاق و باز کردم جانم مامان!!!! حالتون خوبه عزیزم آقای سجادی خوب هستید،، چیزی احتیاج ندارید ،، از جاش بلند شد و خجالت زده گفت بله بله خیلی ممنون دیگه داشتیم میومدیم بیرون اینو گفت و از اتاق رفت بیرون به مامان یه نگاهی کردم و تو دلم گفتم اخه الان وقت اومدن بود... چرا اونطوری نگاه میکنی اسماء هیچی آخه حرفامون تموم نشده بود.. نه به این که قبول نمیکردی بیان نه به این که دلت نمیخواد برن !!!! اخمی کردم و گفتم واااااا مامان من کی گفتم... صدای یا الله مهمونا رو شنیدیم رفتیم تا بدرقشون کنیم مادر سجادی صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدی پسر مارو؟؟ با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید. حاج خانم با یه بار حرف زدن که نمیشه ان شاالله چند بار همو ببینن حرف بزنن بعد... سجادی سرشو انداخته بود پایین اصلا انگار آدم دیگه ای شده بود.. قرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفعه ی بعد کی بیان... بعد از رفتنشون نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوی گل یاس رو احساس کردم نگاهم افتاد به دسته گلی که با گل یاس سفید و رز قرمز تزيین شده بود عجب سلیقه ای منو باش دسته گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختی بود انقد خسته بودم که حتی به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم صبح که داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسی که با هم داشتیم کنسل بشه یا اینکه نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم!!!!!
30.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 ماجراے حضور نیروهـاے حزب اللہ لبنان در فتنہ ۸۸ در چہ بود ⁉️ پست اختصاصے ڪانال روضہ الحسین
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... نویسنده: 🕊 @moharam_98
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🕊 @moharam_98