eitaa logo
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
1.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
•°❥|خیلے حسیݧ زحمتـ‌ ماراڪشیده استـ|•°❥ •✿•مدیـــــࢪ ↯ ‌➣ ﴾؏﴿ حضࢪتـــــ اربابـــــ •✿•خادم کانال💌↯ بھ یادشھیداݩ؛ #حاج‌قاسم‌سلیمانے #مصطفےصدرزادھ •|تیتر خواهد شد بہ زودے بر جراید مـطلبے شیعیان مشغول احداث ضریح حسن اند|•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣ 🔻شناسایی عملیات ✨شناسایی در میان رمل های فکه بسیار سخت و طاقت فرسا بود. دشت و رملی بودن زمین، دید کامل دشمن بر منطقه و همچنین گرمای طاقت فرسای هوا در طول روز و سرمای استخوان سوز آن در شب های زمستان، کار شناسایی را بسیار سخت و طاقت فرسا می کرد. مشکلاتی همچون ماندن جای پا بر روی رمل های فکه که باعث میشد دشمن از حضور نیروهای اطلاعاتی مطلع گردد. ✨مشکل دیگر که نیروها فقط چند ساعتی در شب برای جمع آوری اطلاعات فرصت داشتند. آنها با روشن شدن هوا باید خیلی سریع منطقه را ترک می کردند. اگر بازگشت آنها به هر دلیلی میسر نمی شد، آنها ناچار بودند کار را متوقف و کل روز را در میان رمل های سوزان بگذرانند. کمبود آب و غذا، احتیاج به قضای حاجت و تهدیدهای طبیعی از جمله وجود مارها و عقرب های سمی و کشنده، از تلخ ترین بخش های قصه شناسایی بود! تلخ تر اینکه اگر رزمنده ای در حین شناسایی، مورد گزش عقرب های سمی، مارها و یا مورد اصابت تیرهای سرگردان شلیک شده از سوی دشمن قرار می گرفت، حتی امکان فریاد کشیدن برایش میسر نبود! ✨مشکل دیگر هم حضور منافقین برای کمک به ارتش عراق بود. شاید بتوان به جرئت ادعا کرد که در آن شرایط سخت و طاقت فرسا تنها چیزی که به نیروهای شناسایی قوت می بخشید، ایمان و اتکا به خداوند و توسل به ائمه اطهار علیه السلام و قرائت همین قرآن های کوچک جیبی بود. هوشیاری دشمن و افزایش موانع و سنگرهای کمین باعث شد تا رزمندگان اسلام نتوانند تا عمق دشمن را شناسایی کنند! همه نیروها از عملیات بزرگی که کار جنگ را یک سره خواهد کرد حرف می زدند. اما برخی فرماندهان، از اینکه از عمق مواضع دشمن اطلاعی نداشتند، نگران بودند.
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣ 🔻شناسایی عملیات ✨شناسایی در میان رمل های فکه بسیار سخت و طاقت فرسا بود. دشت و رملی بودن زمین، دید کامل دشمن بر منطقه و همچنین گرمای طاقت فرسای هوا در طول روز و سرمای استخوان سوز آن در شب های زمستان، کار شناسایی را بسیار سخت و طاقت فرسا می کرد. مشکلاتی همچون ماندن جای پا بر روی رمل های فکه که باعث میشد دشمن از حضور نیروهای اطلاعاتی مطلع گردد. ✨مشکل دیگر که نیروها فقط چند ساعتی در شب برای جمع آوری اطلاعات فرصت داشتند. آنها با روشن شدن هوا باید خیلی سریع منطقه را ترک می کردند. اگر بازگشت آنها به هر دلیلی میسر نمی شد، آنها ناچار بودند کار را متوقف و کل روز را در میان رمل های سوزان بگذرانند. کمبود آب و غذا، احتیاج به قضای حاجت و تهدیدهای طبیعی از جمله وجود مارها و عقرب های سمی و کشنده، از تلخ ترین بخش های قصه شناسایی بود! تلخ تر اینکه اگر رزمنده ای در حین شناسایی، مورد گزش عقرب های سمی، مارها و یا مورد اصابت تیرهای سرگردان شلیک شده از سوی دشمن قرار می گرفت، حتی امکان فریاد کشیدن برایش میسر نبود! ✨مشکل دیگر هم حضور منافقین برای کمک به ارتش عراق بود. شاید بتوان به جرئت ادعا کرد که در آن شرایط سخت و طاقت فرسا تنها چیزی که به نیروهای شناسایی قوت می بخشید، ایمان و اتکا به خداوند و توسل به ائمه اطهار علیه السلام و قرائت همین قرآن های کوچک جیبی بود. هوشیاری دشمن و افزایش موانع و سنگرهای کمین باعث شد تا رزمندگان اسلام نتوانند تا عمق دشمن را شناسایی کنند! همه نیروها از عملیات بزرگی که کار جنگ را یک سره خواهد کرد حرف می زدند. اما برخی فرماندهان، از اینکه از عمق مواضع دشمن اطلاعی نداشتند، نگران بودند.
داشتم وارد دانشگاه میشدم که یه نفر صدام کرد ،،،سجادی بود،، بدنم یخ کرد فقط تو خونه خودمون شیر بودم خانم محمدی... سرمو برگردوندم ازم فاصله داشت دویید طرفم نفس راحتی کشید. سرشو انداخت پایین و گفت: سلام خانم محمدی صبحتون بخیر موقعی که باهام حرف میزد سرش پایین بود اصن فک نکنم تاحاال چهره ی منو دیده باشه پس چطوری اومده خواستگاری الله و اعلم _ سلام صبح شما هم بخیر اینو گفتم و برگشتم که به راهم ادامه بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدی صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد که دوستش از راه رسید آقای (محسنی) پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیی سجادی بود اما هر چی سجادی آروم و سر به زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبی بود رو کرد سمت من و گفت به به خانم محمدی روزتون بخیر... سجادی چشم غره ای براش رفت و از من عذر خواهی کرد و دست محسنی رو گرفت و رفت خلاصه که تو دلم کلی به سجادی بدو بیراه گفتم اون از مراسم خواستگاری دیشب که تشریف آورده بود واسه بازدید از اتاق اینم از الان داشتم زیر لب غر میزدم که دوستم مریم اومد سمتم و گفت به به عروس خانم چیه چرا باز داری غر غر میکنی مثل پیر زنها اخمی بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسمون دیر شد خندید و گفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود زشت بود نکنه چایی رو ریختی رو بنده خدا بگو من طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالاحالاها احتیاج داری به این فک.تازه اول جوونیته تو راه کلاس قضیه دیشب و تعریف کردم اونم مثل من جا خورد تو کلاس یه نگاه به من میکرد یه نگاه به سجادی بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطوری تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادی و....بودم خدا بگم چیکارت کنه ما رو از درس و زندگی انداختی.... بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادی بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد... پکرو بی حوصله رفتم خونه تارسیدم مامان صدام کرد... اسماااااا سلام جانم مامان سلام دخترم خسته نباشی سلامت باشی... این و گفتم رفتم طرف اتاقم مامان دستم و گرفت و گفت: کجاچرا لب و لوچت آویزونه هیچی خستم آهان اسماء جان مادر،، سجادی ،زنگ برگشتم سمتش و گفتم خب خب مامان با تعجب گفت:چیه چرا انقد هولی کلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین اخه مامان که خبر نداشت از حرف ناتموم سجادی... گفت که پسرش خیلی اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید مظلومانه داشتم نگاهش میکردم گفت اونطوری نگاه نکن گفتم که باید با پدرش حرف بزنم إ مامان پس نظر من چی !!!! خوب نظرتو رو با همون خب اولی که گفتی فهمیدم دیگه خندیدم و گونشو بوسیدم وگفتم میشه قرار بعدیمون بیرون از خونه باشه چپ چپ نگاهم کرد و گفت: خوبه والا جوون های الان دیگه حیا و خجالت نمیدونن چیه ما تا اسم خواستگارو جلومون میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم!!! دیگه چیزی نگفتم ورفتم تو اتاق شب که بابا اومد مامان، باهاش حرف زد مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بود و گفت اسماء بابات اصن راضی به قرار دوباره نیست... گفت خوشم نیومده ازشون... از جام بلند شدم و گفتم چی چرااااااا مامان چشماش رو گرد کرد و با تعجب گفت شوخی کردم دختر چه خبرته تازه به خودم اومد لپام قرمز شده بود.... مامان خندید ورفت به مادر سجادی خبر بده مثل این ڪه سجادی هم نظرش رو بیرون از خونه بود خلاصه قرارمون شد پنج شنبه کلی به مامان غر زدم که پنجشنبه من باید برم بهشت زهرا ... اما مامان گفت اونا گفتن و نتونسته چیزی بگه... خلاصه که کلی غر زدم و تو دلم به سجادی بدو بیراه گفتم..... دیگه تا اخر هفته تو دانشگاه سجادی دورو ورم نیومد فقط چهارشنبه که قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگه میشه نرم ... این از کجا میدونست خدا میدونه هرچی که میگذشت کنجکاو تر میشدم بالاخره پنج شنبه از راه رسید.. قرار شد سجادی ساعت ۱۰ بیاد دنبالم ساعت 9/30 بود وایسادم جلوی آینه خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چی بپوشم حاالاااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بسته میکردم داشت دیر میشد کلافه شدم و یه مانتو کرمی با یه روسری همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم...
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: 🕊 @moharam_98
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🕊 @moharam_98