▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
▪️🥀▪️🥀▪️🥀
🥀▪️🥀▪️🥀
▪️🥀▪️🥀
🥀▪️🥀
▪️🥀
🥀
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_دوم
از من پرسید :((راضی هستی این مراسما رو نگیریم؟)) چون دیدم خیلی حالش بد است رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت: «پس کسی حق نداره بیاد خلد برین برای خاکسپاری. خودم همه کارهاش رو انجام میدم. در غسالخانه دیدمش بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان درست و حسابی اجازه میدهد بچه را ببینم آن هم تنها بعد از غسل و کفن چند لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم. خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر (ع) با او وداع کردیم، با آن روضه ای که امام حسین (ع) مستأصل، قنداقه را بردند پشت خیمه.
میترسیدم بالای سر بچه جان بدهد. تازه میفهمیدم چرا میگویند امان از دل رباب ! سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
میدانستم اگر
بی تابی ام را ببیند بیشتر به او سخت میگذرد و همه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه نونهالان. خودش رفت پایین قبر کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بی تابی می کرد. شروع کرد به روضه خواندن. همه به حال او و روضه هایش میسوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد. کسی جرئت نداشت بهش بگوید بیا بیرون.
یک دفعه قاطی میکرد و داد میزد. پدرش رفت و گفت «دیگه بسه!» فایده نداشت من هم رفتم و بهش التماس کردم صدقه سر روضه های امام حسین بود که زود به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند. برای سنگ قبر امیر محمد خودش شعر گفت:
ارباب من حسين،
داغی بده که حس کنم تو را / داغ لب ترک ترکِ اصغر تو را
طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت / داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را
-----------
🏷خلد برین قبرستانی در یزد است.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🥀به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️