eitaa logo
ـ دلداده‍‌ ارباب
3.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
302 ویدیو
49 فایل
بسمك و قسم به گریه‌افلاک‌برفرزند‌لولاک ؛ یامَولای‌َ‌یا‌مَولای قال مَن‌جاءبالحسنة‌.. فلیسَ‌لی‌حسنة، فلیسَ‌لی‌‌حسنات الا‌بکاءالقتیل‌العبرات:) - اهلاوسهلافي‌موکب‌الحسين🤍⛓ ـ @Jozeeat [https://daigo.ir/secret/9227917693]
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیج‌فقط‌متعلق‌میدان‌نظامی‌نیست؛ بلکه‌برای‌همه‌میدان‌هاست. بسیج‌درهمه‌ی‌میادین‌ازجمله‌علمی ومادی‌بایدحضــورداشته‌باشد . . ! _حضرت‌آقـآ
امام‌زمان‌علیه‌السلام: در‌حق‌یکدیگر‌استغفارکنید، اگرطلب‌مغفرت‌و‌آمرزشِ‌برخى‌ازشما براى‌یكديگرنبود، تمام‌اهل‌زمين‌هلاك‌می‌گشتند.🥀 📚 دلائل‌الامامة،ص۲۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم تنگه برای ِ یه نفس ِعمیق تو حرمت حُ‌سین جان(:
هدایت شده از ـ نوای‌عشق
باز-نم-بارون-و-من-مجنون.mp3
6.2M
ماراغلامیِ‌تو؛ بُوَدتاجِ‌افتخار.. این‌تاج‌را؛ به‌افسرِشاهان‌نمیدهم:) ـ
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
بسم‌حضرت‌عشق؛به‌خطِ¹¹⁸! : )
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
_
ـ دلداده‍‌ ارباب
_
باهـَم‌براےِ‌ظہورش‌دعـا‌کـُنیـم(؛
پرسشی‌بد‌نگران‌کرده‌منِ‌مجنون‌را . . اربعین‌،ڪربُبَلا‌حک‌شده‌در‌تقدیرم؟!🚶🏿‍♂️💔
طرف با اسم مذهب پیج میزنہ هر روزهم لایوِ 3یا4ساعتۍ میزارھ از گلزار شھدا اونوخ دختراۍِ بہ ظاهر پاڪ ومذهبۍِ روبیڪا هم تو لایوشون با طرف جورۍ صحبت میڪنن انگار صد سالہ زنُ شوهرن! شہدا بزنن بہ ڪمرت برادر. 😐
- یا کَهفی‌حین‌تُعیینِی‌المَذاهب - اۍپناه‌من،وقتۍکہ‌تمام‌راه‌هـٰاۍگۅنـٰاگۅن ۅبۍ‌ربط‌مراخستہ‌کنند...!
همیشہ‌میگفت‌کارۍ‌ خوبہ،کہ‌خدادرستش‌کنه...シ _شهیدنویدصفری
✨ 📚 اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود... آن روزها مهم ترین و بروز ترین اتفاقات را باید از روزنامه ها و چند نوبت اخبار شبکه های تلویزیون پیگیری میکردیم.... نه شبکه ی خبری بود که بیست و چهار ساعته اخبار پخش کند و ریزترین اتفاقات دور ترین نقاط جهان را به گوش مردم برساند و نه اینترنت و فضای مجازی.... اعلام کرده بودند نتایج کنکور فردا صبح در روزنامه چاپ می شود. یادم نمی آید آن شب را تا صبح راحت خوابیده باشم. این فکر که نتیجه ی زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی ام فردا مشخص می شود رهایم نمی کرد.... نمیدانستم اگر قبول نشده باشم یا رتبه ی خوبی نیاورده باشم با چه واکنشی از خانواده ام مواجه می شوم. جواب مادر که تمام سال اخیر پز حضور نداشتنم در مهمانی ها را با جمله ی "پسرم داره خودشو برا کنکور آماده میکنه"... و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به "آقای مهندس خانه" میداد را چه دهم.... دلم روشن بود اما اضطراب رهایم نمی کرد.... نفهمیدم کی خوابم برد اما صبح با صدای مادر بیدار شدم : _ رضا! آقا رضا... مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟ سراسیمه بلند شدم.... ساعت هشت و نیم بود. بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه ی اکبر آقا رساندم. صف ملت مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت. روزنامه تازه آمده بود و همهمه بین مردم پیچیده بود. این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم. شاید آخرین باری که اینقدر اضطراب داشتم بر می گشت به دوسال قبل و امتحانات خرداد ماه دبیرستان. وقتی مراقب سر امتحان تقلبم را گرفت و بعد از احضار شدن به دفتر قرار شد خانواده ام به مدرسه بیایند. همیشه شاگرد اول یا نهایتا دوم بودم البته اگر نمره انضباط پایینم اجازه اش را میداد! آن مسئله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شده بود اما حالا اگر قبول نمی شدم چه کسی میخواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟ نمیدانم شاید هم منطقی برخورد کنند.... در همین افکار بودم که کسی با چهره ی درهم کشیده روی شانه ام زد : _ بیا داداش ما که شانس نداریم، تو یه نگاه بنداز ببین اسمتو پیدا می کنی. روزنامه را گرفتم و تشکر کردم.... از جمعیت کمی فاصله گرفتم. هم دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود، هم از جستجو کردن اسمم میترسیدم. بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم. الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال... ادامه.دارد...
هدایت شده از مُ‍‌‌ط‍‌‌ل‍‌‌ق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
nariman-panahi-be-yade-labet(128).mp3
3.71M
[ الحمدلله‌الذی‌خلق‌الحسین ]
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
بسم‌حضرت‌عشق؛به‌خطِ¹¹⁸! : )
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
_
ـ دلداده‍‌ ارباب
_
باهـَم‌براےِ‌ظہورش‌دعـا‌کـُنیـم(؛
تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔
بعدازشھادت‌،شهید‌مصطفۍ‌صدرزاده‌ازمادر شھیدپرسیدند:حالاکہ‌بچہ‌ات‌شھید شدھ‌میخواۍچیکارکنۍ؟ایشونم‌ دست‌گذاشتن‌روی‌شونہ‌ۍنوھ‌شون‌و گفتن:‌یه‌مصطفی‌دیگہ‌تربیت‌میکنم(: _شھید‌مصطفۍصدرزاده
هدایت شده از محبین
روایتِ امشبِ محبین ؛ " ازدواجِِ " دور از فانتزی و عکس‌هایِ دونفره عاشقانه ؛ یکمی خودِ ازدواج رو ببینیم یه جوری که بفهمیم ؛ چطور میشه اصلا سالیانی قبل از ازدواج در زندگی و ظهور تاثیر گذار باشیم :) یه جوری که بفهمیم ، چطوری اصلا اگه قبل از ظهور هم مُردیم ؛ اونور یه کوه خِیرات و تاثیر داشته باشیم! امشب اینجا باشید ؛ اینجا باشید که بحثِ دنیا و آخرته 👇 📌ساعتِ ۲۲:۳۰ @ir_mohebin
نقـل‌قـول‌ازبزرگـی‌كه‌همـیشـهٔ‌مـی‌گـه‌گلـوله بـی‌حسـاب‌مـی‌باره‌ولـی‌بــه‌حسـاب‌می‌خـوره!
-یہ‌استادداشتیم‌حرف‌قشنگۍ‌میزد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مۍگفت‌اگہ‌بہ‌نامحرم‌نگاه‌ڪرد؎؛ بدون‌همسرتم‌نگاھ‌میکنہ‌دنبال‌ هرچۍباشۍمتقابلا همسرت‌هم‌دنبال‌همونہ عیناًنہ؛ولۍدرباطن‌چرا مجردومتاهل‌هم‌نداره بروببین‌دوست‌دار؎همسرت‌چجور؎باشه خودتم‌همونطورباش . "چوفاطمھ‌خواهۍ؛علۍباش .
✨ 📚‌ بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم... الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال... با آن همه استرس تمرکز کردن خیلی سخت بود.... پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم در ایران داریم؟! همینطور که پایین تر می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد!.. احمدی... رضا!!! شماره داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم! عدد به عدد. درست بود! خودم بودم.... از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم. خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم.میتوانم رشته خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم.... همین که در را باز کردم مادر آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس مهندس صدا زدنم. کم کم همه اهل فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک «عمو هادی» انجام دادم. عمو هادی مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد که بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود.... چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بلاخره نتایج انتخاب رشته هم مشخص شد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود. از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر کردن به دانشگاه به خواب می رفتم.... از اینکه توانسته بودم ام را بدست بیاورم خوشحال بودم چون میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم بود. بلاخره روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاس آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم... ✍ ‌‌ ادامه.دارد...
هدایت شده از ـ نوای‌عشق
شور|اباعبدالله.mp3
7.79M
گرانتخابِ‌جنت‌و‌کویت؛ به‌من‌دهند.. کویِ‌تورا؛ به‌جنت‌ورضوان‌نمیدهم --
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
بسم‌حضرت‌عشق؛به‌خطِ¹¹⁸! : )