✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_سی_چهارم
فکرم درگیر بود..
نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده...
کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد.
تمام فکرم پیش فاطمه بود.
#دلیل این همه مدت #سکوت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم.
آن شب تا صبح خوابم نبرد...
مادرم جشن خداحافظی مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود.
به زور سر میز نهار نشستم.
چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم.
به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود. اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و حسابی شاکی شد. گفت :
_ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی.
+ بخدا یه کار واجب پیش اومده. اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه.بعد شما ماشینمو بیارین خونه.
مادرم را بوسیدمو در را آهسته بستم.
با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم.
زنگ زدم. فاطمه در را باز کرد....
با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد. از دیدنم متعجب شده بود، گفت :
_ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟
+ سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟
با صدای آرامی گفت :
+ بله... میدونم. من خیلی #انتظارپدرمو کشیدم.
_ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم. فکر میکردم حتما بخاطر همین این همه وقت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم.
+ متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما.
_ چه لزومی داشت؟
+ من از شما #شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون می مونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام.
_ یعنی چی که کنار بیاین؟
معلوم بود حرف زدن برایش چقدر #سخت و #عذاب_آور است. گفت :
+ من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی ها رو داشته باشم.
همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت. از #شرم و #حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم :
_ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم. اگه دست خودم بود می موندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن. نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم.
_ میفهمم.
+ میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
_ بفرمایید؟
+ کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم.
_ کدوم نوشته؟
+ هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین.
_ برای چی میخواید؟
+ برای روزهای دلگیر غربت!
بعد از کمی مکث کردن گفت :
_ چند دقیقه منتظر باشید.
در را جفت کرد و رفت.
به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد...
#نویسنده ✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از ـ نوایعشق
Untitled 33 (1).mp3
9.01M
تاراجِدل؛بهتیغدوابرویدلبرست
ـ#حاجحُسینستودھـ
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ وَاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ يا اَبَاالْقاسِمِ يا رَسُولَ اللّهِ يا اِمامَ الرَّحْمَةِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 1
يا اَبَا الْحَسَنِ يا اَميرَ الْمُؤْمِنينَ يا عَلِىَّ بْنَ اَبيطالِبٍ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 2
يا فاطِمَةَ الزَّهْراَّءُ يا بِنْتَ مُحَمَّدٍ يا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ يا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهتاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْی لَنا عِنْدَاللّهِ 3
يا اَبا مُحَمَّدٍ يا حَسَنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الْمُجْتَبى يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 4
يا اَبا عَبْدِاللّهِ يا حُسَيْنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الشَّهيدُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 5
يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ يا زَيْنَ الْعابِدينَ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 6
يا اَبا جَعْفَرٍ يا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الْباقِرُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 7
يا اَبا عَبْدِ اللّهِ يا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَا الصّادِقُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 8
يا اَبَا الْحَسَنِ يا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ اَيُّهَا الْكاظِمُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 9
يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 10
يا اَبا جَعْفَرٍ يا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 11
يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 12
يا اَبا مُحَمَّدٍ يا حَسَنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 13
يا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَيُّهَا الْقاَّئِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 14
3650234_AUD.m4a
14.22M
#دعای_توسل🌱
#روزِبیستوهشتم
بهنیابتازشهید:ابراهیمهمت(:
چنانزندگیکـنکهکسانیکهتورا میشناسند
اماخـُدارانمیشناسند،بهواسطهیتو،
باخـُداآشناشوند.
_شهیدمصطفیچمران
ـ دلداده ارباب
_
ذاتِهرکسدرقیامتنقشِپیشانیاوست
نقشِپیشانیِماباشد:«غلامِحیدرم»
ـ دلداده ارباب
_
هـرکهآمددرنجـفازهیبتتدرسجدهرفت
ساجدِخارتوام،بـِنمانگاهییاعلـی"ع"
ـ دلداده ارباب
_
صحبتِساقیوساقربسِپردیمبهباد
جلوهٔرویِتودیدیمکهمدهوششدیم((:
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_سی_پنجم
همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد....
بعد از مدتی در را باز کرد، قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت :
_ نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش.
+ ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم.
_ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد
این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم :
+ داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم.
_ برید، خدا پشت و پناهتون.
+ خداحافظ...
_ خدانگهدار.
در را به آرامی بست...
سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد.
این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود...
نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم.
پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم.
وارد سالن ترانزیت شدم.
قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم...
وقتی پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم :
«پدر جانم، بازهم سلام.
این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده.
این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم #جبران کنند،..
اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با #هیچ_چیز پر نمی شود.
بابا جان؛
دوست محمد، امروز #تنها و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد.
مادر مثل همیشه به محمد #اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود...
اما محمد تمام دیشب را نگران بود...
چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند.
محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا #دیده عاشقم شده.
همان روزی که آمده بودم...
و قبر به قبر #عطرپیراهنت را جستجو می کردم...
فقط خدا می داند که چقدر #دلم گرفته بود،..
چقدر #دنبال_قبرت گشتم...
آمده بودم تا شاید پیدایت کنم..
و سر به زانوی #سنگ_مزارت دلتنگی ام را زار بزنم.
چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم...
حتی قَسَمت دادم که #نشانه ای از خودت بدهی!
همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد...
محمد می گوید رضا #رسم_مردانگی را خوب بلد است.
میگفت #خودت باب دوستی را بینشان باز کرده ای...
وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که #خودت به خوابش رفتی و گفتی
" #ضامن_آهو سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..."
بابا جانم، #اجازه ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به #تصمیم پدرش است....
مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند...
دلش نمیخواهد با این ازدواج #عاق_والدین شود.
محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم.
اما اگر #تو صلاح مرا در این ازدواج می بینی،
من #مطیع حرف توام.
اگر سعادت من در این وصلت است، #خودت اجازه اش را صادر کن.
من نمیدانم او کیست.
نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته.
اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا #نشانه ام باشد...
از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به #دلتنگی_ها.
بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست.
هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد.
بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید.
یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم #جایزه می آوردی؟
یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟
یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که #فقط_تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟
یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟
و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی. بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری.
بابای مهربانم تو که راضی نمی شدی من حتی قطره ای اشک بریزم،
حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟
کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی...
دوستت دارم...
#دخترک_بابایی_تو. »
ادامه👇
دلتنگی های فاطمه #عمیق بود...
او عاشق پدرش بود و #هنوزهم از فراغش می سوخت.
تازه بعد از خواندن این نوشته #فهمیدم که چرا دو سال قبل، دم عید محمد زنگ زد...
و از من درخواست کرد برای شستن قبر شهدا همراهش بروم.
بعدها هم که دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزی نگفت...
از شنیدن اینکه #ضامن_آهو سفارشم را کرده حالم دگرگون شده بود...
نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستم...
به ابرهای آسمان خیره شدم...
از دلتنگی ها و بیتابی های فاطمه دلم گرفته بود...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از ـ نوایعشق
enc_16620652473994818195489.mp3
4.04M
حالاکهحتیرفیقامدارن؛ دورم میزن..
طُ واسم بمون حُسین:)
-#سیدرضانریمانی-
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ وَاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ يا اَبَاالْقاسِمِ يا رَسُولَ اللّهِ يا اِمامَ الرَّحْمَةِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 1
يا اَبَا الْحَسَنِ يا اَميرَ الْمُؤْمِنينَ يا عَلِىَّ بْنَ اَبيطالِبٍ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 2
يا فاطِمَةَ الزَّهْراَّءُ يا بِنْتَ مُحَمَّدٍ يا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ يا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهتاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْی لَنا عِنْدَاللّهِ 3
يا اَبا مُحَمَّدٍ يا حَسَنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الْمُجْتَبى يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 4
يا اَبا عَبْدِاللّهِ يا حُسَيْنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الشَّهيدُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 5
يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ يا زَيْنَ الْعابِدينَ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 6
يا اَبا جَعْفَرٍ يا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الْباقِرُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 7
يا اَبا عَبْدِ اللّهِ يا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَا الصّادِقُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 8
يا اَبَا الْحَسَنِ يا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ اَيُّهَا الْكاظِمُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 9
يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 10
يا اَبا جَعْفَرٍ يا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 11
يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 12
يا اَبا مُحَمَّدٍ يا حَسَنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 13
يا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَيُّهَا الْقاَّئِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللّهِ 14
3650234_AUD.m4a
14.22M
#دعای_توسل🌱
#روزِبیستونهم
بهنیابتازشهید:حمیدرستمی(:
ـ دلداده ارباب
-
«أیْن الْقُلُوبُ الّتی وُهِبَتْ لله»
کُجایند دلهای به خدا پیشکِش شده؟!
• نهجالبلاغه، خطبه ١٤٤
ـ دلداده ارباب
-
هر گوشه را که مینگرم ذکر خیر توست
آقای من! عبادت عالَم "علی علی" است..
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_سی_ششم
وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد...
چند روزی مهمانش بودم تا توانستم در نزدیکی دانشگاه سوییت کوچکی اجاره کنم.
برای یک دانشجوی تازه وارد خانه ی نقلی و ایده آلی بود. یک طرف آشپزخانه و یخچال کوچک و سینک و گاز قرار داشت. کمی آن طرف تر هم تخت و کمد و کاناپه و تلویزیون چیده شده بود. حمام و سرویس بهداشتی هم در سمت دیگر اتاق بود...
ساکم را باز کردم و وسایلم را چیدم. قرآن فاطمه را بالای تختم گذاشتم. مدتی طول می کشید تا روال ثبت نام طی شود.
غروب غربت دلگیر بود.
مخصوصا که اغلب اوقات هم هوا ابری و بارانی بود. با اینکه هنوز چند روزی از آمدنم نمیگذشت اما تحمل این تنهایی برایم نفس گیر شده بود.
مرتب به سراغ نوشته های فاطمه می رفتم و هر کدامش را چند بار می خواندم.
از لابلای نوشته هایش فهمیدم از همان روز خواستگاری مهرم به دلش نشسته بود. از جدیت و مصمم بودنم خوشش می آمد. گاهی هم بعضی چیزها را رمزی می نوشت که من از معنایشان سر در نمی آوردم.
بعد از اینکه دانشگاه آغاز شد به کمک نیما توانستم شغل مختصری دست و پا کنم...
کمی طول کشید تا به تفاوت های فرهنگی و سبک زندگی مردم آنجا عادت کردم.
هرچند برای نظرات و اعتقادات دیگران احترام قائل بودند اما ویژگی های خاصی داشتند. وفق یافتن با آنها برایم کمی دشوار بود.
تقریبا به زبان تسلط داشتم اما گاهی بخاطر غلظت لهجه ی مردم سردرگم می شدم. روزهای پر از رنج و سختی را سپری می کردم.
درس، کار، دوری و دلتنگی همه در مقابلم بودند. سعی می کردم شرایط را مدیریت کنم و روحیه ام را از دست ندهم.
نیمی از ترم گذشت...
با نمراتی که تعریف چندانی نداشت امتحانات میان ترم را پشت سر گذاشتم. میدانستم اگر همینطور پیش برود نمیتوانم موفق شوم.
تنها راهی که برای #آرام_شدن پیدا کردم #قرآن_خواندن بود.
قرآن فاطمه را همیشه همراهم داشتم و از کوچکترین فرصت ها برای خواندنش استفاده می کردم. سعی کردم برای اینکه به زبان مسلط تر شوم با همکلاسی هایم ارتباط برقرار کنم.
از این طریق می توانستم با پیچ و خم لهجه هایشان آشنایی بیشتری پیدا کنم. به بهانه های مختلف با آنها حرف می زدم و روی تلفظ هایشان دقت می کردم.
یک روز روی چمن های حیاط دانشگاه نشسته بودم و قرآن می خواندم که یکی از همکلاسی هایم کنارم ایستاد و به زبان انگلیسی گفت :
_ میتونم اینجا کنارت بشینم؟
+ بله
امیلی دختر ساده ای بود که همیشه لبخند می زد. موهایش زرد بود و روی گونه اش لک های ریز و قرمز زیادی داشت. کنارم نشست و کوله پشتی اش را از دوشش درآورد. زیپ کوله پشتی را باز کرد. ساندویچش را نصف کرد و به من داد. میدانستم آنها مثل ما اهل تعارف کردن نیستند، تشکر کردم و ساندویچ را گرفتم.
نگاهی به قرآنم انداخت و گفت :
_ چی میخونی؟
+ کتاب مقدس.
_ اسمش چیه؟
+ قرآن.
_ تو به دینت اعتقاد داری؟ یعنی آدم مذهبی ای هستی؟
نمیدانستم چه بگویم...
چون تعریفی که او از یک آدم مذهبی داشت با تعریف من متفاوت بود. گفتم :
+ تقریبا همینطوره.
_ اما من آدم مذهبی ای نیستم. من فکر می کنم چیزی به نام #دین وجود نداره.
ساندویچش را گاز زد و گفت :
_ چرا نمیخوری؟ ژامبون دوست نداری؟ من خیلی دوست دارم. ژامبون دودی #خوک طعمش بینظره.
از شنیدن اسم خوک چندشم شد. لبخند زدم و گفتم :
+ ممنون. با خودم میبرم خونه.
ساندویچش را خورد و خداحافظی کرد و رفت...
بلند شدم و از دانشگاه خارج شدم. سوییتی که اجاره کرده بودم تلفن نداشت. همیشه برای حرف زدن با پدر و مادرم از تلفن های عمومی که مختص تماس با خارج از کشور بودند استفاده میکردم.
گاهی هم وسط مکالمه تلفن قطع می شد و هرچقدر سعی میکردم تماس برقرار نمی شد. فشار دلتنگی زیاد بود اما امید به آنکه فاطمه در ایران انتظارم را می کشد آرامم می کرد.
تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. زنگ زدم و محمد گوشی را برداشت :
_ سلام. خوبی؟ رضام.
+ سلااااااام بر رفیق خارجی. الحمدلله، ما خوبیم. تو چطوری؟ خوبی؟
_ ممنون، خوبم.
ادامه👇
+ چه خبرا؟ خوش میگذره؟
_ نه بابا چه خوشی! همش درس و کار...
+ خسته نباشی. خدا قوت.
_ ممنون.
کمی من و من کردم و گفتم :
+ محمد، این تلفن هرلحظه ممکنه قطع بشه. میدونم ممکنه فکر کنی خیلی وقیحم، منو ببخش... ولی میتونم ازت خواهش کنم چند ثانیه گوشی رو بدی به فاطمه خانم؟
_ تو برادر عزیز منی. ولی رضا جان، حالا که فهمیدی این ماجرا یکطرفه نیست من صلاح نمیدونم تا وقتی برنگشتی ایران و تکلیفتون معلوم نشده با فاطمه حرف بزنی.
با ناراحتی گفتم :
+ باشه. هرجور تو صلاح میدونی. پس سلام منو برسون.
_ بزرگیتو میرسونم. مراقب خودت باش.
خداحافظی کردیم. امیدم نا امید شده بود اما تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از آرامش ِحـضرت ِ¹²⁸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اولین امیـر بودی ؛
که بین ِیک حصیـر بودی. . .
هدایت شده از ـ دلداده ارباب
بسـمِالله..
ڪانالِ- دلـدآده ِاربـآب -بہچـندادمینجہت
همڪارےدرعرصـہهاےِزیرنیـازمنداسـت:
گـویندگی
نویسـندگی
ادیـتِصوت
درصـورتِتمایلبراےِهمڪارے،بہایدے
زیرمراجـعہفرمایید(؛🌝🦋
@Taranom_396
علیبرکتالله. . .