دلتنگی های فاطمه #عمیق بود...
او عاشق پدرش بود و #هنوزهم از فراغش می سوخت.
تازه بعد از خواندن این نوشته #فهمیدم که چرا دو سال قبل، دم عید محمد زنگ زد...
و از من درخواست کرد برای شستن قبر شهدا همراهش بروم.
بعدها هم که دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزی نگفت...
از شنیدن اینکه #ضامن_آهو سفارشم را کرده حالم دگرگون شده بود...
نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستم...
به ابرهای آسمان خیره شدم...
از دلتنگی ها و بیتابی های فاطمه دلم گرفته بود...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...