عرق پیشانی ام را با دستمال کاغذی پاک کردم. سعی کردم محکم باشم. گفتم :
_ من برای #خانوادم #احترام_زیادی قائلم. اما از خیلی جهات با اونا فرق دارم. نه #افکارمون و نه #اعتقاداتمون مثل هم نیست. میدونم هم خانواده ی خودم و هم شما و محمد مخالفین، ولی من با اجازه ی شما میخوام با دخترتون حرف بزنم و نظر خودشونو بپرسم.
مادرش نگاهی به فاطمه کرد و گفت :
_ دخترم اگه خودت مایلی برین صحبت کنین.
محمد که انتظار شنیدن این حرف را نداشت چشمهایش درشت شد اما چیزی نگفت...
مشخص بود احترام زیادی برای حرف مادرش قائل است.
فاطمه بعد از چند ثانیه گفت :
+ از نظر من موردی نیست.
بعد از آن همه مخالفت و نا امیدی شنیدن همین جمله کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم.
از اینکه فهمیدم او هم دلش میخواهد با من صحبت کند خوشحال بودم.
از محمد و مادرش #اجازه گرفتم،
بلند شدم و پشت سر فاطمه حرکت کردم...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...