✨#مثل_هیچکس✨
📚#ادامه_پارت_چهل_چهارم
پدرم با تعجب نگاهش کرد و گفت :
+ به چه مناسبتی؟
_ مناسبت خاصی نداره. یه هدیه ی بی بهانه است. دلم میخواست قبل از رفتنمون براتون چیزی بخرم. فقط امیدوارم به سلیقه تون نزدیک باشه.
پدرم هدیه را باز کرد و از دیدن مارک ادکلن لبخندی روی لبش نشست، گفت :
+ اتفاقا میخواستم همینو بخرم. خیلی عطر خوبیه. دست شما درد نکنه.
از اینکه پدرم برای اولین بار به روی فاطمه لبخند می زد خوشحال بودم.
در طول دو هفته ای که آنجا بودیم فاطمه با محبت های واقعی و بی دریغش دل پدرم را نرم کرده بود.
مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...