✨#مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_بیست_دوم
بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به بهشت زهرا رفتم.
یک دسته گل خریدم.
برای #تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم.
آنقدر خوشحال بودم که در آسمان ها پرواز می کردم.
دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم...
از روز دعوا با آرمین...
آشنایی ام با محمد...
سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم...
ملاقاتم با فاطمه...
نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم...
و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی...
میدانستم هیچ کدامش #اتفاقی_نبوده.
یک ساعتی گذشت....
نزدیک ظهر بود. فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است... اما بلاخره باید به خانه می رفتم.
دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود.
وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد.
با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود.
معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت.
پشت سرش حرکت کردم.
کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم و گفتم :
_"منو می بخشی؟"
چند قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد. برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت :
_ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم :
+ منو می بخشی؟
آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد...
نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت :
_"تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم. دیر میشه."
بدست آوردن #دل_مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود.پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد...
علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند.
متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم.
پدر از آشپزخانه بیرون رفت.
مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت :
_" دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره."
چیزی نگفتم و به اتاق رفتم.
نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند. البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم.
فقط #ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد. بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم.
تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست.
چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟
چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟
اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟
همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟
آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند...
ذهنم پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم.
یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد.
اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند ملایمی روی لبم نشاند...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...