✨#مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_چهل_ششم
(پایان بخش اول)
بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به ایران برگشتیم.
یوسف تازه باید به مدرسه می رفت...
و یاسین هم یک ساله بود.
پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد.
با آنکه خانه ی بزرگی نبود...
اما فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم روضه ی کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم.
دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت...،
هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم و در بحث هایشان شرکت کنم.
چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و #مسلمان شده....
فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت و بین همسایه ها پخش کرد.
بعدها برایم تعریف کرد که برای #مسلمان_شدن امیلی #نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد....
می گفت :
_« از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش #معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش #بها داده بشه شکوفاش میکنه.»
از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم...
هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به #دور_دست بود.
در تمام سال های زندگی مشترکمان...
با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است
از #شکر آن خدایی که عشقش را از دستان دختری بنام فاطمه در زندگی ام جاری ساخت...
دختر دلنشین قصه ام
زن رویایی زندگی ام
عشق وفادار و جاودانه ام
فاطمه ی من
همان کسی بود
که "مثل هیچکس" نبود...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...