🔰 #روایت_کوتاه
🔰#شیوه_سخن_گفتن
روزى مأمون به قصد شکار بیرون آمد و با جاه و جلال سلطانى، عبور مى کرد، عدّه اى از بچّه ها در راه بازى مى کردند و امام جواد علیه السّلام هم که حدود یازده سال داشت در کنار آنها ایستاده بود. بچّه ها که چشمشان به مأمون و اطرافیانش افتاد، از ترس فرار کردند، امّا آن حضرت از جاى خود حرکت نکرد.
مأمون به او نزدیک شد و با یک نگاه آثار متانت و بزرگى را در چهرهی او مشاهده کرد. آنگاه به او گفت : چرا مانند بچّه هاى دیگر فرار نکردى ؟
حضرت جواب داد: راه تنگ نبود تا من با رفتنم، آن را وسیع کنم و گناهى هم نکرده ام که بترسم. گمانم این بود که تو به کسى که جرمى نکرده است، آزارى نمى رسانى .
مأمون از سخنان شیواى او در شگفتى فرو رفت و گفت : اسم تو چیست ؟ حضرت پاسخ داد: محمّد، فرزند على بن موسى الرضا علیه السلام .
مأمون از خداوند براى پدرش که خود او را به شهادت رسانده بود، طلب رحمت کرد و به راه خود ادامه داد.
🟢 منبع:
بحارالانوار، ج ۵۰،ص ۹۱ و ۹۲
تلگرام | ایتا | بله
@mohebane_rouhollah