محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت103 _سلام عزیزم _هدیه هات کجان؟ -تو ماشین.پیش مامان. -به زحمت افتادی
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت104
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم. اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود. دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش نمی پرسیدم. چون میدونستم نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد. عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود. حجاب خانمه مثل من نبود، ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد. تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن. وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و اعتماد نکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد. خیلی گریه کردم.
نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود قضاوت نکنم..
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد. خیلی جا خورد. منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر روحی بهم میریزه من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت105
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود...
قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم. ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود. تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.
تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.
دو روز بودنش گذشت و وحید رفت....
اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم فکر کردم. هیچ دلیلی وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.
پس یا نقشه ای در کاره یا شاید این شرایط ماموریت جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.
داشتم نماز مغرب میخوندم....
صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها.
از صحنه ای که دیدم خشکم زد.
بچه های من بغل دو تا خانم بودن...
اسلحه کنار سر کوچولوشون بود. به خانم ها نگاه کردم.
یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت:
_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم.
برگشتم. یه مرد بود. با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت:
_راست گفتی بهار،خیلی خاصه.
صدای گریه فاطمه سادات اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت:
_وایستا.
ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت:
_بذار بیاد بچه شو بگیره.
منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش. نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد. لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت:
_کجا؟
با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت:
_بهار،تو هم باهاش برو.
رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....
اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم. تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر چادر سرم بود...
یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست. یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم:
_میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.
بهار با تمسخر گفت:
_الان؟! تو این وضعیت؟!
جدی نگاهش کردم. گفت:
_زودتر.
بعد از نماز بلند شدم.گفتم:
_میخوام چادرمو عوض کنم.
چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم. چادر رنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم نتونه.
دلم آشوب بود.خیلی ترسیده بودم. نگران بودم ولی سعی میکردم به ظاهر آروم و خونسرد باشم.
وقتی چادر مشکی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت:
_تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنار هم نمیشه.نمیفهممت.
گفتم:
_از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.
لبخندی زد و گفت:
_پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.
تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت:
_کارت تموم شده؟
با اشاره سر گفتم آره.
گفت:
_پس برو بیرون.
یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت:
_میخوای بری بیرون؟
با اخم و جدی نگاهش کردم تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد. سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم:
_چی میخوای؟
بهار به مرده گفت:
_شهرام،بسه دیگه.
منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_شخصیت عجیبی داره.
بهار بالبخند گفت:
_گفته بودم که.
شهرام گفت:
_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!!
با اخم و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه، رو به بهار محکم گفتم:
_چی میخوای؟
شهرام گفت:
_حالا چه عجله ای داری.
اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.
بهار به شهرام گفت:
_تمومش کن دیگه.
شهرام عصبانی شد...
ادامه دارد...
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت106
شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به من گفت:
_بشین رو صندلی.
نشستم.شهرام بلند شد،طناب دستش بود. میخواست منو به صندلی ببنده.تا متوجه شدم، محکم بهش گفتم:
_به من نزدیک نشو.
دیگه عصبی شده بود.اسلحه شو نشان داد و گفت:
_انگار حواست نیست ها.
با قاطعیت بهش گفتم:
_اگه بمیرم هم نمیذارم دستت به من
بخوره.
با تمسخر خندید و داشت میومد سمتم. بلند شدم که از خودم دفاع کنم.بهار گفت:
_کافیه.
فاطمه سادات رو به شهرام داد و طناب رو ازش گرفت.به من گفت:
_بشین.
همونجوری که با عصبانیت به شهرام نگاه میکردم نشستم. اونم عصبی شده بود. بهار از پشت دستهامو بست.شهرام چهار متری من ایستاده بود و با اخم به من نگاه میکرد.منم همونجوری نگاهش میکردم.باید قاطع رفتار میکردم.اونقدر عصبی بودم که اصلا به قیافه اش دقت نمیکردم.فقط میخواستم به من نزدیک نشه.بهار بهش گفت:
_برو بشین.ما برای چیز دیگه ای اینجا هستیم.
شهرام همونجوری که خیره نگاهم میکرد رفت نشست.بهار تلفن خونه رو برداشت و اومد سمت من.گفت:
_خیلی معمولی به شوهرت میگی بیاد خونه.
بالبخند و خونسردی گفتم:
_شوهرمن؟!!چرا خودت بهش نمیگی؟
لبخندی زد و گفت:
_به اونم میرسیم.
از حفظ شماره وحید رو گرفت.گذاشت روی بلندگو و تلفن رو گرفت نزدیک صورت من.
دو تا بوق خورد که وحید گفت:
_به به،عزیز دلم،سلام
به بهار نگاه میکردم.لبخندمو جمع کردم و گفتم:
_سلام.
-خوبی؟
-خوبم.خداروشکر.
-هدیه هات خوبن؟
به بچه ها نگاه کردم.بغل اونا آروم بودن. گفتم:
_خوبن.شما خوبی؟
-الان که صداتو میشنوم عالی ام.
با مکث گفت:
_خانومم دارم میام خونه،چیزی لازم داری بخرم؟
انتظار نداشتم بگه میخواد بیاد...
نمیخواستم بیاد،یعنی نمیخواستم بدون آمادگی بیاد. ترسم بیشتر شد.فکر کنم از چهره ام مشخص بود.
به بهار نگاه کردم.اشاره کرد بگو نه.با مکث گفتم :
_نه،ممنون.
وحید گفت:
_زهرای من.دلم خیلی برات تنگ شده.کاش میتونستم پرواز کنم تا زودتر از این ترافیک راحت بشم و بیام پیشت.
ساکت بودم...
نمیدونستم چی بگم که بهش بفهمونم اینجا چه خبره.بهار اشاره کرد که یه چیزی بگو.گفتم:
_منم همینطور...آقاسید منتظرتیم
من فقط پیش مردهای غریبه بهش میگفتم آقاسید.
بهار از اینکه در برابر این همه احساسات وحید بهش گفتم آقاسید پوزخند زد. وحید با تعجب گفت:
_زهرا!! قرارمون یادت رفت؟!
از اینکه متوجه شد آقاسید گفتنم غیرعادی بوده ولی متوجه منظور من نشد،خیلی ناراحت شدم.گفتم:
_نه،یادم نرفته.
وحید گفت:
_پس مثل همیشه با من حرف بزن.
ادامه دارد...
#پندانه
🔸 از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟ پاسخ داد:
1⃣ اقوام در هنگامِ غربت
2⃣ مرد در بیماریِ همسرش
3⃣ دوست در هنگامِ سختی
4⃣ زن در هنگامِ فقرِ شوهرش
5⃣ مؤمن در بلا و امتحانِ الهی
6⃣ فرزندان در پیریِ پدر و مادر
7⃣ برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
بِھ یادِ ولایَتِ عادلانهاش !′🌱
امروز "چهارشنبه" ✨متعلق است به امام موسی کاظم(ع) ، امام رضا(ع) ، امام جواد(ع) ، امام هادی(ع)✨
💌رزق معنوی : یا حَیُ یاقَیّوم♥️
🌸ای زنده ، ای پاینده🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•<#قائمانه>•
ازمرحومعلامهطباطبایےپرسیدند:
راهپیداکردنامامزمانچیست؟
گفتایشانخودفرمودهاند:
شماخوبباشید!
ماخودمانپیدایتانمیکنیم...(:
همسر فرعون،
تصميم گرفت که عوض بشه وشُد یکی از زنان والای بھشتی🕊 ...
پسرنوح،
تصميمـی برای عوض شدن نداشت!
غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان...
اولی همسر يڪ طغيانگر بود...!
و دومـی پسـر یڪ پيامبــر....!
برای عـوض شدن هيچ بھانه ای
قابل قبول نيست.
اين خودت هستی ڪه تصميم میگيری
عوض بشی
#تلنگر
گفتم اینجا تا مشهد چقدر راه است؟♥️
گفت:
آنقدر که بگویی:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
#چهارشنبههایامامرضایی
نصب کتیبههای ویژه ولادت آقا امام رضـا (علیه السلام) در سومین روز از دهه کرامت😍
#شاه_خرآسان