جالبه بدونید نه مذهبی بود!
نه طلبه نه بسیجی و نه حتی فرد انقلابی!
- اما تنھا چیزی که داشت
#غیرت' بود..
#حمیدرضا_الداغی
خرمشهر آزاد شد اما
خرمشهر فضای مجازی
خرمشهر سینما
خرمشهر آموزش و پرورش
خرمشهر مدیریت
خرمشهر اقتصاد
و...
و کلی #خرمشهر ها هستن که باید آزاد بشن و این دست مارو میبوسه و نوبت ماست...
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت124 نگاهش کردم.. -دیگه باید برم. بلند شدم. قرآن رو برداشتم و تو هال
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت125
وقتی نمازم تمام شد و برگشتم، دیدم مادر وحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود. تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین. با امیدواری گفت:
_وحید برمیگرده دیگه، آره؟
نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت:
_تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟
آقاجون با ناراحتی گفت:
_راحله! این چه حرفیه؟!!!
سرم پایین بود.گفتم:
_وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین. شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین. شما اینجوری تربیتش کردین. منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.
مادر وحید با التماس گفت:
_دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها بشی.
گفتم:
_شما مادر هستین. دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای عاقبت بخیری وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. امتحان خیلی سختیه برام.
دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادر وحید و فقط گریه میکردم.
از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون..
روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم.
یه روز مادر وحید اومد خونه ما.گفت:
_دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟
گفتم:
_از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم.
بابغض گفت:
_اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده ام که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری.
بیشتر شرمنده شدم.
پنج ماه از شش ماه گذشته بود....
چند روز بود دلشوره داشتم. همش یاد وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت. تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم.
با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد.
-خانم روشن؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-شما همسر آقای موحد هستید؟
-بله.شما؟
-من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم.
یاد حرف وحید افتادم که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن.گفتم:
_الان باید بریم؟
-بله.
-پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه.
-ما همینجا منتظر هستیم.
رفتم خونه...
با حاجی تماس گرفتم. دو تا بوق خورد جواب داد:
_بفرمایید.
صدای حاجی رو شناختم.
-سلام،من همسر وحید موحد هستم.
-سلام دخترم،خوبین؟
-بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟
-دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟
-دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم.
مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.
وقتی مطمئن شدم خودشون هستن،
فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون، بدون اینکه از من آدرس بگیرن.
پدر و مادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.
مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن. ما رو به بیمارستان بردن...
ادامه دارد...
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت126
مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه...
من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.
وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من...
احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت:
_خانواده آقای موحد هستن.
دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت:
_شما همسرشون هستید؟
گفتم:
_بله.
هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده.
همون پرستار گفت:
_ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.
نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.با جون کندن گفتم:
_وحید زنده ست؟!
دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن. آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت:
_بله،زنده ست.
آقاجون گفت:
_حالش چطوره؟
دکتر گفت:
_چرا نمیرید ببیینیدش؟
آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون. دکتر گفت:
_یه کمی زخمی شده.
گفتم:
_کجاش؟
-یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده.
آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت:
_چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده.
من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.
مامان گفت:
_پاهاش؟
دکتر تعجب کرد.گفت:
_شما دیدینش؟
ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت:
_پای چپش از زیر زانو قطع شده.
جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...
ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود. مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت. آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت:
_بیا دخترم.
پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم. هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!
با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت ولی همش خالی بود جز یکی. تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود. روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره اش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود...
داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد.
بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!
وحید هم بالبخند و مهربانی جواب میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.
بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...
ادامه دارد...
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آری او، مرد تنهای صحنههای آتش و خون، پاکمردی از بیشه عدالت و ایمان، و آزاد مردی بی مانند در جهان معاصر بود که آزاد مردان عالم از شمیم نفسهای گرمش، به زندگی سلام گفتند.🥀
سالروز رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران حضرت #امام_خمینی (ره) تسلیت باد.🏴
#امام_امت
#پیشوای_مستضعفین
باعث افتخار منِ که پیرو مکتبی هستم که تونست سلسله حکومت های پادشاهی رو که 2700سال قدمت داشت رو سرنگون کنه و جمهوری اسلامی رو روی کار بیاره!
پایه گذار این مکتب فرد عادی نیست...
#امام_خمینی
#خمینی_کبیر
https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
- تو به ما یاد دادی انقلابمان
از سر عقیده باشد نه عُقده . .
https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313